- Jun
- 141
- 1,854
- مدالها
- 2
روی پایش ایستاد و با سر انگشتانش بوم سفید نقاشی را لمس کرد.
- میخوای چی بکشی؟
طوری که انگار در این اتاق هیچ اثری از من نباشد، سمت قلممو رفت و درب قوطی رنگ سرمهای را باز کرد و من در سکوت نگاهش میکردم و حرکات ریز و ماهرانهاش را روی بوم نقاشی تحسین میکردم. رنگ بعدی که استفاده کرد سیاه بود و روی صفحه سرمهای رنگ تمام قوطی سیاه را خالی کرد، نارنجی و آبی پررنگ و در آخر با قلمموی کوچکتری که به رنگ سفید آغشته بود، روی صفحهای که شبیه آسمان شب بود ستارههای زیبایی را با ترکیبی از نور زرد کشید.
از دیوار فاصله گرفتم و به سمت بوم نقاشی رفتم. بیشترین چیزی که در این نقاشی به چشم میآمد ستارههایی بود که در حالتی مثل سقوط روی این صفحه کشیده شده بودند.
- چرا ستارهها رو اینطوری کشیدی؟
پاسخم را نداد، انگشتانم را به ستارهها نزدیک کردم.
- دست نزن!
دستم کمی لرزید و با کنجکاوی گفتم:
- چرا؟
هالهای از سیاهی زیر چشمش بود و صدای سردش در گوشم پیچید.
- دستات خونی میشن.
نباید از او ترس داشته باشم، طناز میگفت:« به خودش آسیب میزند اما آزارش به مورچه هم نمیرسد.» لبهایم را به وسیله زبانم تر کردم.
- میتونی بهم اعتماد کنی؟
با دستمال سپیدی دستان آغشته به رنگش را پاک کرد.
- دنبال چی هستی؟
صادقانه گفتم:
- هیچی!
سرش را به تاج تختش تکیه داد و چشمانش را بست.
- پس برو!
گامهایم را به طرفش برداشتم. باید میفهمیدم چه چیز او را به اینجا رسانده بود؟ از چه چیزی رنج میبرد؟
- چرا همش حرف از رفتن میزنی؟
چشمانش را نیمه باز کرد و به دستانم خیره شد.
- دستات رو نگاه کن!
دستم را بالا آوردم و مقابل چشمم قرار دادم. او چه چیزی را میدید که من از دیدنش عاجز بودم؟
- توی دستام چی میبینی؟
آهی کشید و با تأسف گفت:
- دستات خونی میشن. قبل از اینکه خونی بشن برو!
و هربار که به این اتاق پا میگذاشتم با نوعی ترس و دلهره مواجه میشدم و طناز مرا دلداری میداد:
- بهت که گفتم عزیزم حال کیهان نامساعده و تو هم نیاز نیست از دل و از جون مایه بذاری. اون حالتی از جنون رو داره به خاطر همینه که ممکنه حرفهای عجیب و غریب بزنه یا رفتارش غیرعادی باشه، به هرحال تو باید قوی باشی و با این مشکل کنار بیای.
آخرین بشقاب را هم آبکشی کرد و من با دستمال کاغذی آن را خشک و در کابینت گذاشتم.
- ولی من نمیتونم دست از تلاش بکشم؛ این وظیفه منه، خانم نریمانی!
دستکشهای پلاستیکی را از دستش بیرون آورد و به طرف یخچال رفت و همانطور که به دستانش کرم مرطوب کننده میزد، گفت:
- این خیلی خوبه که تو دختر قدرشناسی هستی ولی منم یه مادرم خیلی بیشتر از تو نگران پسرم هستم اما دخترم... اون خوب شدنی نیست، فقط بذار این آخریا بهش بد نگذره.
- میخوای چی بکشی؟
طوری که انگار در این اتاق هیچ اثری از من نباشد، سمت قلممو رفت و درب قوطی رنگ سرمهای را باز کرد و من در سکوت نگاهش میکردم و حرکات ریز و ماهرانهاش را روی بوم نقاشی تحسین میکردم. رنگ بعدی که استفاده کرد سیاه بود و روی صفحه سرمهای رنگ تمام قوطی سیاه را خالی کرد، نارنجی و آبی پررنگ و در آخر با قلمموی کوچکتری که به رنگ سفید آغشته بود، روی صفحهای که شبیه آسمان شب بود ستارههای زیبایی را با ترکیبی از نور زرد کشید.
از دیوار فاصله گرفتم و به سمت بوم نقاشی رفتم. بیشترین چیزی که در این نقاشی به چشم میآمد ستارههایی بود که در حالتی مثل سقوط روی این صفحه کشیده شده بودند.
- چرا ستارهها رو اینطوری کشیدی؟
پاسخم را نداد، انگشتانم را به ستارهها نزدیک کردم.
- دست نزن!
دستم کمی لرزید و با کنجکاوی گفتم:
- چرا؟
هالهای از سیاهی زیر چشمش بود و صدای سردش در گوشم پیچید.
- دستات خونی میشن.
نباید از او ترس داشته باشم، طناز میگفت:« به خودش آسیب میزند اما آزارش به مورچه هم نمیرسد.» لبهایم را به وسیله زبانم تر کردم.
- میتونی بهم اعتماد کنی؟
با دستمال سپیدی دستان آغشته به رنگش را پاک کرد.
- دنبال چی هستی؟
صادقانه گفتم:
- هیچی!
سرش را به تاج تختش تکیه داد و چشمانش را بست.
- پس برو!
گامهایم را به طرفش برداشتم. باید میفهمیدم چه چیز او را به اینجا رسانده بود؟ از چه چیزی رنج میبرد؟
- چرا همش حرف از رفتن میزنی؟
چشمانش را نیمه باز کرد و به دستانم خیره شد.
- دستات رو نگاه کن!
دستم را بالا آوردم و مقابل چشمم قرار دادم. او چه چیزی را میدید که من از دیدنش عاجز بودم؟
- توی دستام چی میبینی؟
آهی کشید و با تأسف گفت:
- دستات خونی میشن. قبل از اینکه خونی بشن برو!
و هربار که به این اتاق پا میگذاشتم با نوعی ترس و دلهره مواجه میشدم و طناز مرا دلداری میداد:
- بهت که گفتم عزیزم حال کیهان نامساعده و تو هم نیاز نیست از دل و از جون مایه بذاری. اون حالتی از جنون رو داره به خاطر همینه که ممکنه حرفهای عجیب و غریب بزنه یا رفتارش غیرعادی باشه، به هرحال تو باید قوی باشی و با این مشکل کنار بیای.
آخرین بشقاب را هم آبکشی کرد و من با دستمال کاغذی آن را خشک و در کابینت گذاشتم.
- ولی من نمیتونم دست از تلاش بکشم؛ این وظیفه منه، خانم نریمانی!
دستکشهای پلاستیکی را از دستش بیرون آورد و به طرف یخچال رفت و همانطور که به دستانش کرم مرطوب کننده میزد، گفت:
- این خیلی خوبه که تو دختر قدرشناسی هستی ولی منم یه مادرم خیلی بیشتر از تو نگران پسرم هستم اما دخترم... اون خوب شدنی نیست، فقط بذار این آخریا بهش بد نگذره.
آخرین ویرایش: