جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,198 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
روی پایش ایستاد و با سر انگشتانش بوم سفید نقاشی را لمس کرد.
- می‌خوای چی بکشی؟
طوری که انگار در این اتاق هیچ اثری از من نباشد، سمت قلم‌مو رفت و درب قوطی رنگ سرمه‌ای را باز کرد و من در سکوت نگاهش می‌کردم و حرکات ریز و ماهرانه‌اش را روی بوم نقاشی تحسین می‌کردم. رنگ بعدی که استفاده کرد سیاه بود و روی صفحه سرمه‌ای رنگ تمام قوطی سیاه را خالی کرد، نارنجی و آبی پررنگ و در آخر با قلم‌موی کوچک‌تری که به رنگ سفید آغشته بود، روی صفحه‌ای که شبیه آسمان شب بود ستاره‌های زیبایی را با ترکیبی از نور زرد کشید.
از دیوار فاصله گرفتم و به سمت بوم نقاشی رفتم. بیشترین چیزی که در این نقاشی به چشم می‌آمد ستاره‌هایی بود که در حالتی مثل سقوط روی این صفحه کشیده شده بودند.
- چرا ستاره‌ها رو اینطوری کشیدی؟
پاسخم را نداد، انگشتانم را به ستاره‌ها نزدیک‌ کردم.
- دست نزن!
دستم کمی لرزید و با کنجکاوی گفتم:
- چرا؟
هاله‌ای از سیاهی زیر چشمش بود و صدای سردش در گوشم پیچید.
- دستات خونی میشن.
نباید از او ترس داشته باشم، طناز می‌گفت:« به خودش آسیب می‌زند اما آزارش به مورچه هم نمی‌رسد.» لب‌هایم را به وسیله زبانم تر کردم.
- می‌تونی بهم اعتماد کنی؟
با دستمال سپیدی دستان آغشته به رنگش را پاک کرد.
- دنبال چی هستی؟
صادقانه گفتم:
- هیچی!
سرش را به تاج تختش تکیه داد و چشمانش را بست.
- پس برو!
گام‌هایم را به طرفش برداشتم. باید می‌فهمیدم چه چیز او را به اینجا رسانده بود؟ از چه چیزی رنج می‌برد؟
- چرا همش حرف از رفتن می‌زنی؟
چشمانش را نیمه باز کرد و به دستانم خیره شد.
- دستات رو نگاه کن!
دستم را بالا آوردم و مقابل چشمم قرار دادم. او چه چیزی را می‌دید که من از دیدنش عاجز بودم؟
- توی دستام چی می‌بینی؟
آهی کشید و با تأسف گفت:
- دستات خونی میشن. قبل از اینکه خونی بشن برو!
و هربار که به این اتاق پا می‌گذاشتم با نوعی ترس و دلهره مواجه می‌شدم و طناز مرا دلداری می‌داد:
- بهت که گفتم عزیزم حال کیهان نامساعده و تو هم نیاز نیست از دل و از جون مایه بذاری. اون حالتی از جنون رو داره به خاطر همینه که ممکنه حرف‌های عجیب و غریب بزنه یا رفتارش غیرعادی باشه، به هرحال تو باید قوی باشی و با این مشکل کنار بیای.
آخرین بشقاب را هم آبکشی کرد و من با دستمال کاغذی آن را خشک و در کابینت گذاشتم.
- ولی من نمی‌تونم دست از تلاش بکشم؛ این وظیفه منه، خانم نریمانی!
دستکش‌های پلاستیکی را از دستش بیرون آورد و به طرف یخچال رفت و همان‌طور که به دستانش کرم مرطوب کننده می‌زد، گفت:
- این خیلی خوبه که تو دختر قدرشناسی هستی ولی منم یه مادرم خیلی بیشتر از تو نگران پسرم هستم اما دخترم... اون خوب شدنی نیست، فقط بذار این آخریا بهش بد نگذره‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
مادر بود و این‌قدر ساده از نبودن جگرگوشه‌اش می‌گفت؟
- راستی یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده، شاید فضولی باشه اما می‌تونم بپرسم؟
کمی از این سوالم جا خورد ولی حالت چهره‌اش را حفظ کرد و با آرامش گفت:
- چرا که نه! بپرس عزیزم.
به در و دیوار آشپزخانه نگاهی کردم و گفتم:
- سختتون نیست همه‌ی کارهای خونه؛ آشپزی و تمیزکاری و شستن ظرف‌ها، همش رو خودتون انجام بدین؟ یعنی منظورم اینه چرا خدمتکار نمی‌گیرید؟
با فروتنی لبخندی زد و گفت:
- مگه بقیه مردم خدمتکار دارن؟ من دوست دارم کارهام رو خودم انجام بدم نه به گردن بقیه بندازم.
او الگوی خوبی برای من بود، زنی قوی و خودساخته که چه در نقش یک زن شاغل و چه خانه‌دار بهترین بود اما در نقش یک مادر... .
- راستی می‌دونستی... .
سرم را به طرفش که داشت از آشپزخانه بیرون می‌رفت چرخاندم.
- هم‌ولایتی هستیم!
قدم‌هایم را به سمتش برداشتم و با لبخند روبه‌رویش ایستادم و ذوق زده گفتم:
- واقعاً؟
موهایم را که از شالم بیرون زده بود و روی پیشانی‌ام پخش شده بود کنار زد و محبت آمیز گفت:
- واقعاً! و می‌دونستی تو خیلی شبیه منی.
با دقت نگاهش کردم، زنی قد بلند با هیکلی توپر ولی رفتاری دخترانه و با ظرافت شاید ظاهری بهم هیچ شباهتی نداشته باشیم اما باطنی... .
- شبیه وقتی هستی که من چهارده- پونزده ساله بودم. منم می‌خواستم با همه‌ی مشکلاتم بجنگم می‌خواستم همه‌ی آدم‌ها با هم مهربون باشن، چقدر کوته فکر بودم.
از این حرفش ناراحت شدم ولی بعد با صدای بلند خندید و گفت:
- شوخی کردم دختر!
و من هم خندیدم، طناز رهسپار را دوست داشتم نه به حالت مادرگونه به حالتی شبیه معلم‌ها که به ما درس می‌دادند و در عین حال رفاقت داشتند، طناز را اینگونه دوست داشتم.
- پونی... نمیای زنگ بزنی؟
خنده‌ام خاموش شد و به تلفنی که در دست البرز بود نگاه کردم، جرأتش را نداشتم اینکه چه کسی پشت خط باشد و قرار است صدای چه کسی را بشنوم از این موضوع وحشت داشتم ولی در هر صورت این مسیری بود که خودم انتخاب کرده بودم.

از زبان راوی:
شب‌های عمارت تاریک بود و حتی ماه‌ هم رویش را از اهالی آن خانه برمی‌گرداند. با عصایش دنبال پیدا کردن راه بود. ماه نگین باید انار دانه‌دانه می‌کرد، نفیسه‌اش باید به پتوی زیرکرسی پناه می‌برد، سیمین عروسش با ابراهیم مشاعره می‌کرد و احمد پسرکوچکش باید برنده این مشاعره میشد. فیروزه زمستان آن سال را به خانه بخت رفته بود و تنها نفیسه و هاجرش دخترمجرد آن خانه بودند ولی زمستان نبود... صدای رسا و مردانه‌ی ابراهیمش دیگر تکرار نمی‌شد، مهربانی و خوبی‌های سیمین دیگر به یاد کسی نبود و احمدش پسرک شیطان و سر به هوایش که همیشه از او نافرمانی می‌کرد کجا بود؟ مگر قرار نبود دستور دهد تا بهترین خیاط شهر برایش رخت دامادی بدوزد؟ مگر قرار نبود بچه‌های ابراهیم و احمد در حیاط بزرگ عمارت بازی کنند و این طرف و آن طرف بروند؟ پس چرا اینجا این‌قدر ساکت بود؟ و چرا او تا این حد تنها و درمانده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- آقام... شما چرا اینجایین؟
نفیسه دستان پینه‌خورده‌اش را می‌گیرد و کمکش می‌کند روی تختش دراز بکشد.
- احمد کجاست؟
نفیسه متعجب به پدرش خیره شده بود و نمی‌دانست چه جوابی بدهد.
کاووس زمزمه‌کنان می‌گفت:
- زمستونه، هوا سرده. بگو هرجا هست بیاد خونه!
نه احمدی بود و نه زمستانی!
و نفیسه سعی می‌کرد بدون بغض و ناراحتی جوابش را بدهد:
- بخواب آقاجون، احمد هم میاد، میاد!
در اتاقش را بست و به ساعت چوبی بلند نگاه کرد، ده شب بود و چندروز از آن روزی که متوجه غیبت و گم‌شدن پونه شده بود می‌گذشت. کنار میز تلفن نشست، کارش همین شده بود از صبح تا هر زمان که بیدار بود آنجا می‌نشست و منتظر رسیدن یک خبر از برادرزاده‌اش بود. به محض شنیدن صدای زنگ تلفن را برداشت.
- الو... .
با کمی وقفه، صدای دخترانه‌ای را در پشت خط شنید.
- سلام... عمه!
یک دستش را به سمت بالا گرفت و گفت:
- خدایا شکرت! کجایی تو رولکم؟ منو تو دق دادی دختر!
شرمسار بود اما خودخواه شده بود، زندگی اینطور یادش داده بود.
- فردا میام عمه! به همه بگید جمع بشن عمارت، پس تا فردا... .
مضطرب گفت:
- تو رو خدا قطع نکن، صبر... .
صدایش که دیگر در آن هیچ احساسی نبود در گوشش طنین انداز شد.
- خداحافظ!
چطور باید باور می‌کرد پونه‌ای که خودش بزرگش کرده بود با آن قلب بلورین و مهربانی که داشت می‌توانست تا این اندازه نسبت به احساسات دیگران بی‌تفاوت باشد؟ پونه‌ای که امشب صدایش را شنید، دختری نبود که وقتی یکی از گوساله‌هایشان بیمار می‌شد مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و از خواب و خوراک می‌افتاد! بازی بی‌رحم و نفرت انگیز روزگار از او که قربانی بود یک قاتل ساخت تا هرچه احساس در وجودش بود را به قتل برساند.

***
از آرایشت راضی هستی؟
آینه همان آینه است، چهره همان چهره‌. اما تنها خودت می‌دانی کسی را که امروز در آینه می‌بینی هیچ شباهتی به توی دیروزی ندارد. رژ لب قرمز رنگم، سایه دودی چشمانم و موهایم که فر شده بود و ابروهایم باریک‌تر زن زیبایی را در من متولد می‌کرد و آن دختر کوچک و مظلومی که در وجودم پنهان شده بود را می‌کشت.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- نظر شما چیه مادر شوهر جان؟
طناز با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد.
- عروس من، خوشگل‌ترین عروس دنیاست.
شال حریر سفیدی را روی سرم انداخت و پیشانی‌ام را بوسید.
- بختت سفید دخترم، خوشبخت بشی!
دلم قرص نمی‌شد. با آرزوی خوشبختی یک غریبه که نمی‌دانستم در پشت لبخندش چه چیزی را می‌پوشاند دلم قرص نمی‌شد!
پایم را از آرایشگاه بیرون گذاشتم. باد با موهایم بازی می‌کرد، بوی نان فانتزی که در آن طرف خیابان بود مستم می‌کرد‌ و هوا... هوای تهران آلوده‌تر از همیشه بود.
- سلام خانم افراس!
مردی حدوداً سی و پنج ساله که سه سالی می‌شد وکیل خانوادگی نریمانی‌ها بود.
- سلام آقای نصیری!
جدولی مقابل پایم بود. گام بلندی بر می‌دارم که پایم به لبه جدول گیر می‌کند. دسته کیف پولکی سفیدم را روی شانه‌ام می‌اندازم و تلاش می‌کنم مچ پایم را آزاد کنم اما پای راستم در جدول می‌افتد و فقط توانستم پاچه شلوارم را بالا بزنم که با آب فاضلاب کثیف نشود.
- قدم نحس که میگن همینه ها!
با جفت چشم‌های مشکی بازیگوشش مواجه شدم. در این وضعیت فقط خوشمزگی‌های او را کم داشتم.
- آقای قدم خیر، بیا اینجا کمکم کن.
نصیری نزدیکم شد و کیفم را به دست او دادم و بعد هم البرز دستش را به طرفم دراز کرد‌. نگاهم بین صورت و دستش می‌چرخید.
- استخاره داری می‌گیری؟ خیره دستم رو بگیر تا شر نشده.
گناه همیشه گناه است‌. اگر در نه سالگی دست هیچ مردی را نگرفتم و امروز به بهانه‌ی رهایی از آن وضعیت دست به دست او دادم و این‌کار را گناه ندانستم، بهانه است. من یک توبه به خدا بدهکارم! تا اینجا شد یکی، نشود دو نشود سه و... و دیگر هیچ چیز را گناه ندانی که بخواهی برایش از خدا طلب بخشش کنی.

ساعت‌هایی که در رسیدن به مقصد می‌گذشت، کند بود و آنقدر گنگ که نفهمیدم کی به شهر رسیدیم و کی از خیابان‌ها و پله شکسته، بازار سرپوشیده گذشتیم و خورشید شهر آرزوی‌های من غروب کرد. غروب‌ این روستا و مخصوصاً شب‌هایش زیادی دلگیر و ترسناک بود. از ماشین پیاده شدیم. باد سردی می‌وزید، البرز غر می‌زد که کفش‌هایش خاکی می‌شود، نصیری خودش را ادکلن باران می‌کرد که بوی گوسفند‌های اینجا به مشامش نرسد و چه فاصله‌ای بود میان من که دلتنگ همین خاک و همین بوی گوسفندها و چمن‌ها بودم و آن‌ها که با زندگی ماشینی و صنعتی خودشان خو گرفته بودند.
- وای! چطور اینجا دووم آوردی؟ حتی توی کوچه‌هاشون یه دونه چراغ هم ندارن.
به جاده‌ای که داشت هر لحظه تاریک‌تر می‌شد نگاه کردم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- چراغ ندارن چون نیازی به چراغ نیست. شب که میشه همه توی خونه‌‌هاشون می‌مونن و کسی بیرون نمیاد.
البرز چراغ قوه موبایلش را روشن کرد.
- کدومش خونه‌ی بابا بزرگته؟
به پنجره‌های عمارت که در فاصله کمی دورتر از ما بود نگاه کردم، روشن بود. تا نوه‌ها بودند چراغ این خانه روشن بود.
- دنبالم بیاید.
هوهوی باد شماتتم می‌کرد. صدای زنگوله گوسفندها که به طویله می‌رفتند مرا از کاری که می‌خواستم انجام دهم منصرف می‌کرد. روبه‌روی عمارت ایستادم، نباید یادم می‌رفت که جنازه مادرم را از طویله همین خانه بیرون آوردند. نباید یادم می‌رفت اولین عشق به سرانجام نرسیده‌ام را در همین خانه تجربه کردم. تا دنیا، دنیا هست نباید یادم می‌رفت.
- حالا بابا بزرگت راهمون میده؟
صدایش خسته و کمی هم کلافه بود. با اطمینان خاطر گفتم:
- اینجا خیلی مهمون نوازن، در روی غریبه نمی‌بندن!
از مهمان نوازی آنها خبر داشتم ولی این رسمش نبود! بدون گل و شیرینی، بدون حضور داماد و پدر و مادرش نه می‌شد اسمش را خواستگاری گذاشت نه بله برون و نه نامزدی و ...کدام دختری اینگونه عروس می‌شد؟
به در کوبیدم و دعا کردم هر ک.س جز او، در را به رویم باز کند. صدای دلتنگ و نگران عمه نفیسه را حتی پشت این در آهنی هم تشخیص دادم.
- حتمی پونه‌ام اومده!
در باز شد و من بودم و یک جهان حیرت در چشم او. از من چشم برنمی‌داشت و بعد وقتی دو مردی که پشت سرم ایستاده بودند را دید، مأیوس نگاهم کرد. از آن نگاهایی که خیلی کم می‌شد به کسی بیندازد نثارم کرد و وقتی از چهارچوب در کنار رفت احساس کردم پشت پا زد به احساس مادری که به من داشت و در خاطراتم یک اوی دیگر اضافه شد.
نصیری یاالله گفت و همراه البرز وارد حیاط خانه شدند. در ایوان سفره‌ای چیده بودند سرتاسری و صدای خنده‌شان گوش فلک را کر می‌کرد. من که رسیدم مهر سکوت بر لب‌‌هایشان خورد و همگی به من چشم دوخته بودند.
- مهمون داریم!
و با این لحن صدای عمه نفیسه، بیگانه بودم.
البرز و نصیری سلام کردند و کاووس با تکان دادن سرش به آنها جواب داد و تعارف کرد سر سفره بنشینند. ضربان قلبم تندتر شده بود و باید این دقایق را که صرف شام می‌شد غنیمت می‌شماردم چون جنگ اصلی بعد از آن، آغاز می‌شد‌. بیشتر بشقاب‌ها خالی شدند و حال به جای صدای بهم خوردن قاشق و چنگال صدای جیرجیرک‌ها و جغد‌ روی درختان به گوش می‌رسید.
- شقایق، ثمین، ظرف‌ها رو جمع کنید برید بشورید.
در صدای عمه فیروزه عصبانیت موج می‌زد.
و سارا می‌خواست عروس نمونه‌ای باشد.
- بذارید من بشورم.
کنار او نشسته بود، در یک بشقاب غذا می‌خوردند. رنگ لباس‌هایشان هم ارغوانی بود. سارا مرد رویاهای مرا داشت و در دل احساس ملکه بودن می‌کرد، حتی اگر تمام ظرف‌های آن شب را می‌شست.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- نه سارا جون شما بمونید.
و بعد به شقایق و ثمین هم نگاهی کردم و گفتم:
- شما هم همین طور!
کاووس عصایش را برداشت و سعی داشت بلند شود، حجت خواست دستش را بگیرد که او را پس زد و با عصایش مرا نشانه گرفت.
- تو و این مهمون‌‌هات بیاید داخل!
و فکر می‌کرد همچنان او ارباب است و من هم فرمان‌بردار از اوامرش.
- من هیچ‌جا نمیام! همه‌ی حرفام رو همین‌جا می‌زنم، کسی که غریبه نیست.
و بانگ بلند و خشمگین صدایش لرزه‌ای بر تنم انداخت.
- دختر!
من دیگر آن دختربچه‌ای نبودم که از صدای بلندش وحشت داشت!
- من اسم دارم ولی شما هیچ‌وقت من رو به اسمم صدام نکردید. به خاطر این نیست که این اسم رو مادرم روی من گذاشته؟
از دیوار دست می‌گیرد تا تعادلش را حفظ کند. حتی ننه ماه هم از دستم شاکی بود و با گلایگی گفت:
- از پدر بزرگت معذرت خواهی کن، خوبیت نداره تو روی بزرگ‌ترت وایسی.
معذرت خواهی بابت چه؟ بابت تمام آن بی‌توجهی‌هایی که نسبت به من داشت؟ یا بابت عمری که در خانه آن مرد به بطالت گذشت؟
- من برای دعوا اینجا نیومدم، در واقع اومدم تا پدر بزرگم رو به آرزوش برسونم.
به نصیری که سمت چپم نشسته بود اشاره‌ای کردم.
- آقای نصیری...!
از سر سفره بلند شد و سرفه‌ی مصلحتی کرد.
- من سیامک نصیری وکیل خانواده‌ی نریمانی هستم و از طرف خانم و آقای نریمانی وکالت دارم تا اجازه ازدواج خانم پونه افراس رو با پسرخانواده‌ی نریمانی، کیهان نریمانی از پدر بزرگشون بگیرم و بعد پوشه‌ای زرد رنگ را از کیف چرمش بیرون آورد.
صدای همهمه‌‌شان بلند شد و هر کدام‌شان از من صحت حرف‌های نصیری را می‌پرسیدند که با فریاد او، تمامی صداها خفه شد.
- راسته؟
با جسارت پاسخ دادم:
- آره، راسته.
نصیری برگه‌ای را به همراه خودکار آبی به دست کاووس خان داد.
- لطفاً این فرم پر کنید و پایینش رو هم امضا کنید.
در حالی که کاغذ را آرام آرام در دستش مچاله می‌کرد گفت:
- من نوه‌ام رو ندیده و نشناخته به هیچ بنی بشری نمیدم.
کاغذ مچاله شده را به طرف نصیری پرتاب کرد و عربده کشید:
- به اون پسره که دست گذاشته رو نوه من بگید با خانواده و کاملاً رسمی میاد جلو، اون‌وقت تصمیم می‌گیرم اجازه بدم یا نه.
البرز که در تمام این مدت ساکت بود، بلاخره سکوتش را شکست.
- خانواده‌ام تهران هستن، راهشون هم دوره. شما اجازه‌اش رو بدید سر فرصت آشنا می‌شید.
صدای ناامید بردیا را شنیدم.
- این کیهان نریمانیه؟ می‌خوای زن این بشی؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
قبل از این‌که من چیزی بگویم، البرز جوابش را داد.
- خیر، من البرز نریمانی برادر کیهان هستم.
چشم غره‌‌ای رفت و با غیظ گفت:
- خود الدنگش کجاست؟
دستم را مقابل صورت البرز که می‌خواست دهان باز کند و با بردیا جدال کند قرار دادم.
- این‌که اون کجاست و چیکار می‌کنه به کسی مربوط نیست. اومدم اجازه‌اش رو بگیرم و بعد هم از اینجا میرم.
لحن صدایش جدی و محکم بود.
- اجازه نمیدم و تو هم جایی نمیری.
من ولی روی حرفم پافشاری کردم‌.
- چه اجازه بدید چه نه من میرم. در ضمن نیازی به نقش بازی کردن نیست. شما باید الان خوشحال باشید یه نون خور کم میشه. نگران در و همسایه هم نباشید، بگید بی‌سر و صدا شوهرم دادید راه دور... همه‌ی این حرف و حدیث‌ها هم می‌خوابه.
عصایش از دستش سقوط کرد و خودش هم روی زمین افتاد. عمه نفیسه بر صورتش زد و با فریاد گفت:
- همین رو می‌خواستی؟ که آخرش آقام رو با این‌کارهات سکته بدی؟ این بود نتیجه اون همه زحمتی که برات کشیدم آره پونه این بود؟
حجت و بردیا زیر بغلش را گرفتند و او را به دیوار تکیه دادند. دخترهایش با گریه دورش را گرفته بودند.
- من هنوز زنده‌ام! وقتی مردم گریه کنید.
هاجر به دست‌هایش بوسه زد.
- به ولله طوریت بشه این دختره‌ی خیره سر رو با دستای خودم می‌کشم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- زورتون به شوهرتون که نمی‌رسه به جاش برادر زاده‌تون رو بکشید به کسی که بر نمی‌خوره.
سارا که داشت لیوانی آب قند به دست عمه فیروزه که رنگ از صورتش پریده بود می‌داد به من تشر زد:
- کاش با همون مادرت می‌رفتی زیر خاک تا الان بیای و به خاطر خراب بازی‌هات آتیش بزنی به زندگی‌مون.
دستم به قصد سیلی روی صورتش بالا می‌رود ولی دست او، مانعم می‌شود و من سعی داشتم بغض مخفی در صدایم را پنهان کنم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- خراب منم یا تو که... .
و یادم آمد از اولش رابطه‌ای میان من و بردیا نبود که سارا بخواهد نفر سومش باشد.
دستم را گرفتی، اما دیر...!
لیلای تو خیلی وقته است که مرده. خودت او را کشتی، خودت برایش نوحه‌ی مرگ سر دادی، باید زودتر از این‌ها دستم را می‌گرفتی، من امروز با دستانت با صدایت من حتی با خودت هم غریبم. مثل یک زندانی که هیچ تمایلی به رفتن به سلولش ندارد مرا با خود به داخل خانه می‌بری و من می‌خواهم غرور بر باد رفته‌ام را با این فریادها پس بگیرم.
- به من دست نزن! جلوی زنت، جلوی اون جماعت شغال به من دست نزن.
و از کی به زبان آوردن کلمه « زن تو» این‌قدر برایم آسان شده بود؟ پس غیرت عشقم کجا رفته بود؟
دانه‌های عرق روی صورتت می‌ریخت و من در تمام این سال‌ها تو را به اندازه امروز آشفته و عصبانی ندیده بودم.
- فقط بگو کجا؟ بگو اون رو
از کجا می‌شناسی؟
حتی اگر بدترین فحش‌ها را نثارم می‌کردی یا به قصد کشت، کتکم میزدی من تسلیم بشو نبودم.
- دخلش به تو چیه؟ نسبتت رو بگو تا جواب سوالت رو بدم.
مالک قلبم بودی ولی نسبت تو با من در هیچ دفترخانه‌ای ثبت نشد!
زیر لب فحشی نثار کیهان بیچاره و از همه جا بی‌خبر کردی ولی نمی‌دانم چرا هر وقت به من می‌رسیدی از تندخویی‌ات کم می‌کردی و با مهربانی ساختگیت قلبم را به بازی می‌گرفتی.
- همه شکست می‌خورن پونه! قرار نیست هرکی شکست خورد تمام پل‌های پیروزی پشت سرش رو خراب کنه، با زندگی و آینده‌ات بازی نکن. تلافی ناراحتیت باید سر من در بیاری نه خودت.
دقیق‌تر که نگاهت می‌کنم دیگر عشق کودکیم را نمی‌بینم من امروز مردی را می‌بینم که دیگر متعلق به من نیست، که برایم نامحرم‌تر از هر نامحرمی است.
- دستم رو ول کن مثل شب عروسیت که دستای یکی دیگه رو گرفته بودی. مثل تمام عمرت که به جای من قراره به یکی دیگه نگاه کنی دیگه هیچ وقت حتی اگه دیدی دارم می‌میرم هم دستم رو نگیر.
و طوری که حتی در خواب هم نمی‌دیدم شروع به التماس کردی.
- خواهش می‌کنم پونه، لطفاً زن کسی نشو!
متعجب بودم. تعجب از این‌که مگر یک شاهزاده‌ی از خود راضی التماس کردن بلد است؟
- پس تو التماس کردن هم بلد بودی؟ ولی باید بهت بگم التماس وقتی جواب میده که دلی برای طرف مونده باشه، من دیگه دل ندارم، سنگ شدم، سنگم کردی.
پلک‌هایت را بستی، نمی‌دانم از رنج من رنج می‌بری جانا یا خود می‌خواهی برنجانی مرا!
عقب‌عقب رفتی و طوطی وار گفتی:
- نکن... با من این‌کارو نکن!
با تو نه عشق دیرین من! من بی تو به خود زخم می‌زنم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
تلخ خندیدم و دستم را روی نرده‌ها گذاشتم.
- اون چیزی که برای تو حلاله برای منم حلاله! اگه تو حالا یه مرد زن دار هستی منم قراره یه زن شوهردار بشم یا شاید فکر کردی می‌مونم زن دومت می‌شم؟
هیولایی در درونت بیدار شد، هیولایی که در وجودت نهفته بود و حال میخواستی دستانت را نه به قصد نوازش بلکه به قصد حقارت روی صورتم بلند کنی اما کور خواندی!
- نذاشتی زنت رو که بهم گفت خراب بزنم. نذاشتی بزنم تو دهن هرکس که می‌گفت من می‌خوام اغفالت کنم. نذاشتی و حالا داری برای من غیرت خرج می‌کنی؟ همون غیرتی که برای همه داشتی الا من!
معادله اشتباهی بود. عشق اشتباهی بود و تو با دست خودتت بر صورتت مشت زدی.
- حقمه! حقمه که بهم بگی بی‌غیرت. حقمه که بیای و بزنی تو دهنم ولی حقم این نیست که تو رو ببازم. من نمی‌خوام به کسی بدمت که هرجور دلش می‌خواد باهات رفتار کنه، نمی‌خوام دوباره روزای بدت تکرار بشن و هیچ‌ک.س نباشه ازت مراقبت کنه. نمی‌خوام گل‌پونه‌ام، نمی‌خوام گل قشنگم!
گناه است مرد گناهکار من! گل پونه گفتنت مال آن وقت‌ها بود که میان من و تو مرزی نبود نه حال که یکی از جنس خودم تو را تصاحب کرد و میان من و تو یک هزاران دیوار بلند و ممنوعه بود.
- پونه‌‌ایی دیگه وجود نداره فاتحه‌اش رو همین‌جا و توی همین لحظه بخون.

و یک‌بار تو غرورم را شکستی و یک‌بار هم من، راست گفتند که دنیا دار مکافات است.
- اجازه‌اش رو بدین!
آخرش تسلیم شدی، می‌دانی از اولش هم مرد جنگیدن نبودی. کاووس که حالش کمی بهتر شده بود، دست حجت را گرفت و بلند شد.
- این نمی‌فهمه ما که می‌فهمیم چرا باید تن به خواسته‌‌اش بدیم؟
و تو آنقدر عاصی بودی که به نبودنم رضایت دادی.
- خودش می‌خواد. همیشه ما براش تصمیم گرفتیم، این دفعه رو بذارید خودش انتخاب کنه.
مگر همین را نمی‌خواستم پس چرا وقتی نصیری با لبخند برگه‌ای دیگر از پوشه‌اش در آورد، دوست داشتم آن برگه را هم پاره کند؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
و چرا وقتی انگشتان لرزانش پای آن وکالت را امضا کرد دوست داشتم آتشش بزنم؟
طرد شدن تا این حد سخت و دردناک بود؟ که وقتی گفت:نمی‌خواهم تا قیامت گذرت به اینجا بیوفتد، سی*ن*ه‌ام سوخت و دیگر حتی از رفاقت کهنه و پایدار بین ما هم خبری نبود! آخرین کلام ثمین هم این بود: اون پسر ارزشش رو داشت به خاطرش به همه ما پشت کنی؟ بد کردی پونه، با همه‌مون بد کردی. و کاش باز هم عمه نفیسه نگاهم می‌کرد هر چند با شماتت هر چند با خشم اما... وقتی رفتم و روی از من برگرداند طفلی بی‌ مادر شدم و تو حرف‌گوش کن شدی نه اسمی از من بردی و نه نگاهی انداختی! حداقلش من یک خداحافظی کردم بی‌وفا، تو چرا بی خداحافظی بدرقه‌ام کردی؟
به ستاره‌های درخشنده آسمان نگاه کردم. در شهر دیگری خبری از این آسمان پرستاره نبود، دیگر صبح‌ها با صدای آواز خروس از خواب بیدار نمی‌شدم. باید می‌رفتم... باید می‌رفتم و از درخت سیب خداحافظی می‌کردم.
- کجا؟
البرز از من مقصد می‌پرسید، از من که بی‌مقصدترین مسافر دنیا بودم.
- تا چند لحظه‌ی دیگه برمی‌گردم!
و حتی در تاریکی شب هم، شاخه و برگش را، تنه‌ی قطور و بلندش را تشخیص دادم. در آغوشش گرفتم! و شاید در آغوش گرفتن یک درخت کاری به شدت احمقانه باشد.
- لطفاً همیشه شاد و سرسبز باش. درختی باش که بچه‌ها زیر سایه‌ات توی گرمای ظهر بازی کنن. درختی باش که برای بزرگ‌ترها، خاطرات قشنگی رو رقم بزنی. دوستت دارم و ازت ممنونم که درخت خاطرات من شدی.
در این جنگل بی‌انتها کسی لیلایش را صدا می‌زد.
- پرستو، پرستو، پرستو... .
آسمان غرشی کرد و باد ویرانگرتر از همیشه می‌وزید.
- زود بیا سوار ماشین شو...!
صدای فریاد البرز را که شنیدم، از درخت فاصله گرفتم. من رفتم ولی یک شاهد داشتم. شاهدی داشتم که به پاکی عشقم قسم می‌خورد و درخت سیب نظاره‌گر تمامی عشق‌های نافرجام آن روستا بود.

از زبان راوی:

یواشکی سرمه‌‌ی مادرش را برداشت و زیر چشم‌هایش کشید.
- کجایی تو گیس بریده؟
سرمه را در صندوقچه گذاشت و درش را هم قفل کرد و کلید را روی طاقچه قرار داد. مادرش وارد اتاق شد.
- چی می‌خوای دا؟ ( دا: مادر)
 
بالا پایین