- Jun
- 165
- 2,459
- مدالها
- 2
یک روز که در کوچهها پرسه میزدم، بچههای قد و نیم قد زیادی را دیدم که دور یک درخت پرتقال جمع شده بودند. یکی از درخت بالا رفته بود و به دست هرکدوم از بچهها یک پرتقال داد، من هم که اصلا آدم خواهش کردن نبودم پایم را بلند کردم تا خودم بچینم که دستی پرتقالی که میخواستم را چید و به من داد، یک لحظه کوتاه بود که سر بلند کردم و بعدش این بند نازک دل پاره پاره شد. چشم قهوهایی بود با گیسوی مشکی، خوش قد و قامت و صدایش را که شنیدم تیر خلاص را زد.
- زن باید تو اندرونی خانه باشی اینجا چه میکنی؟ پدر و برادر نداری؟
از کجا فهمیده بود من زن هستم؟ وقتی که حتی مویم را در کلاه پنهان کرده بودم.
- ها که دارم! شما چه؟ ناموس ندارید که زل زدید به چشمان ناموس مردم.
سرش را پایین انداخت و من هم آن پرتقال را با عصبانیت روی زمین رها کردم و به خانه رفتم و تا ماهها از ترس روبهرو شدن با او خودم را در اندرونی حبس کردم.
تک خندهای کردم و گفتم:
- شما و ترس؟
انگشتانش را نوازش وار بر عصایش کشید.
- احساسی نو داشتم از آن حسها که تنها وقتی تجربهاش کنی حالم را میفهمی. فقط میدانستم آن چشمها و صدایش از من زلیخای آواره و بیچاره عالم را میتوانست بسازد.
صدای زنگ تلفن را که شنیدم، دلم راضی نمیشد این قصهی زیبا را رها کرده و به کسی که پشت خط است گوش بسپارم اما به ناچار بااجازهای گفتم به طرف تلفن که روی میزی با نقوش برجسته بود رفتم و تلفن را برداشتم.
- بله!
بلهای به شدت تند و پر از عصبانیت گفتم.
- بداخلاق شدی پونی کوچولو!
البرز وقت نشناس! این چه وقت زنگ زدن بود؟
- کارت رو بگو!
صدای خندهاش سوهان روحم بود.
- یه روز خانم اون خونه شدی دیگه به ما محل نمیدی بیمعرفت!
اصلا حوصله شنیدن صدایش را نداشتم.
- پس اگه کاری نیست قطع... .
میان کلامم پرید.
- یکم بیشتر حرف بزن. دلم برای شنیدن صدات تنگ شده.
به چه میخواست برسد؟ که آخرش مرا از راه به در کند؟ اما کور خوانده بود.
- به دلت بگو تنگ نشه، برای زنهایی دیگه هم جا باز کنه.
- زن باید تو اندرونی خانه باشی اینجا چه میکنی؟ پدر و برادر نداری؟
از کجا فهمیده بود من زن هستم؟ وقتی که حتی مویم را در کلاه پنهان کرده بودم.
- ها که دارم! شما چه؟ ناموس ندارید که زل زدید به چشمان ناموس مردم.
سرش را پایین انداخت و من هم آن پرتقال را با عصبانیت روی زمین رها کردم و به خانه رفتم و تا ماهها از ترس روبهرو شدن با او خودم را در اندرونی حبس کردم.
تک خندهای کردم و گفتم:
- شما و ترس؟
انگشتانش را نوازش وار بر عصایش کشید.
- احساسی نو داشتم از آن حسها که تنها وقتی تجربهاش کنی حالم را میفهمی. فقط میدانستم آن چشمها و صدایش از من زلیخای آواره و بیچاره عالم را میتوانست بسازد.
صدای زنگ تلفن را که شنیدم، دلم راضی نمیشد این قصهی زیبا را رها کرده و به کسی که پشت خط است گوش بسپارم اما به ناچار بااجازهای گفتم به طرف تلفن که روی میزی با نقوش برجسته بود رفتم و تلفن را برداشتم.
- بله!
بلهای به شدت تند و پر از عصبانیت گفتم.
- بداخلاق شدی پونی کوچولو!
البرز وقت نشناس! این چه وقت زنگ زدن بود؟
- کارت رو بگو!
صدای خندهاش سوهان روحم بود.
- یه روز خانم اون خونه شدی دیگه به ما محل نمیدی بیمعرفت!
اصلا حوصله شنیدن صدایش را نداشتم.
- پس اگه کاری نیست قطع... .
میان کلامم پرید.
- یکم بیشتر حرف بزن. دلم برای شنیدن صدات تنگ شده.
به چه میخواست برسد؟ که آخرش مرا از راه به در کند؟ اما کور خوانده بود.
- به دلت بگو تنگ نشه، برای زنهایی دیگه هم جا باز کنه.