جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,321 بازدید, 111 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
165
2,459
مدال‌ها
2
یک روز که در کوچه‌ها پرسه می‌زدم، بچه‌های قد و نیم قد زیادی را دیدم که دور یک درخت پرتقال جمع شده بودند. یکی از درخت بالا رفته بود و به دست هرکدوم از بچه‌ها یک پرتقال داد، من هم که اصلا آدم خواهش کردن نبودم پایم را بلند کردم تا خودم بچینم که دستی پرتقالی که می‌خواستم را چید و به من داد، یک لحظه کوتاه بود که سر بلند کردم و بعدش این بند نازک دل پاره پاره شد. چشم قهوه‌ایی بود با گیسوی مشکی، خوش قد و قامت و صدایش را که شنیدم تیر خلاص را زد.
- زن باید تو اندرونی خانه باشی اینجا چه می‌کنی؟ پدر و برادر نداری؟
از کجا فهمیده بود من زن هستم؟ وقتی که حتی مویم را در کلاه پنهان کرده بودم.
- ها که دارم! شما چه؟ ناموس ندارید که زل زدید به چشمان ناموس مردم.
سرش را پایین انداخت و من هم آن پرتقال را با عصبانیت روی زمین رها کردم و به خانه رفتم و تا ماه‌ها از ترس روبه‌رو شدن با او خودم را در اندرونی حبس کردم.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- شما و ترس؟
انگشتانش را نوازش وار بر عصایش کشید.
- احساسی نو داشتم از آن حس‌‌ها که تنها وقتی تجربه‌اش کنی حالم را می‌فهمی. فقط می‌دانستم آن چشم‌‌ها و صدایش از من زلیخای آواره و بیچاره عالم را می‌توانست بسازد.
صدای زنگ تلفن را که شنیدم، دلم راضی نمی‌شد این قصه‌ی زیبا را رها کرده و به کسی که پشت خط است گوش بسپارم اما به ناچار بااجازه‌‌ای گفتم به طرف تلفن که روی میزی با نقوش برجسته بود رفتم و تلفن را برداشتم.
- بله!
بله‌ای به شدت تند و پر از عصبانیت گفتم.
- بداخلاق شدی پونی کوچولو!
البرز وقت نشناس! این چه وقت زنگ زدن بود؟
- کارت رو بگو!
صدای خنده‌اش سوهان روحم بود.
- یه روز خانم اون خونه شدی دیگه به ما محل نمیدی بی‌معرفت!
اصلا حوصله شنیدن صدایش را نداشتم.
- پس اگه کاری نیست قطع... .
میان کلامم پرید.
- یکم بیشتر حرف بزن. دلم برای شنیدن صدات تنگ شده.
به چه می‌خواست برسد؟ که آخرش مرا از راه به در کند؟ اما کور خوانده بود.
- به دلت بگو تنگ نشه، برای زن‌هایی دیگه هم جا باز کنه.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
165
2,459
مدال‌ها
2
تلفن را سر جایش گذاشتم و به زنگ‌های مکرراًش اهمیتی ندادم. شربت آبلیمویی برای شیما درست کردم و به دستش دادم.
- آی دستت طلا دختر! دهنم خشک شده بود.
شربت را تا نصفه سر کشید و یک آخیش از ته دل گفت.
- خب ادامه‌‌اش چی شد؟
عصایش را برداشت و روی پایش ایستاد.
- فردا برات میگم!
ولی من خودرأی زیر بار نرفتم‌.
- الان بگید دیگه.
خیره آسمان شد. آفتاب ظهر کم کم داشت بساط‌اش را از روی سقف آسمان جمع می‌کرد و هوا رو به خنکی پیش می‌رفت.
- اگه الان بگم، فردا دیگه چیزی برای گفتن ندارم.
تا قبل از دیدن شیما فکر می‌کردم خودم تنهاترین آدم دنیا هستم ولی او پیر بود، خسته بود و حتی به منی که چند ساعت بیشتر نمی‌شناخت به چشم یک هم‌صحبت نگاه می‌کرد. شاید خاصیت پیری همین بود که تنها آرزویت می‌شود داشتن کسی که برایش از زخم‌ها و غم‌هایت بگویی و کسی را داشته باشی که شادیت را با او سهیم شوی‌‌.
ما اسیریم در اسارت چرخش عقربه‌های ساعت که لحظه‌ای نمی‌ایستند و ساعت خوش‌مان به خواب رفته بود، دلواپسی‌هایمان بود که روی صفحه‌ی روزگار، جلوه‌گری می‌کرد. ساعت هفت و پانزده دقیقه غروب بود، در باز شد و طناز و شاهرخ در حال و هوای عاشقانه‌‌شان بودند، در دست طناز یک دسته گل با رزهای سفید و در دست شاهرخ چند جعبه پیتزا بود.
- خیلی خوش گذشت عشقم، مرسی!
صدای عمه شیما، سدی میان عاشقانه‌های آن‌ها شد.
- خوش رسیدی برادر!
صورتشان بهت زده بود و انتظار دیدن عمه شیما را نداشتند. طناز ولی مهارت کنترل اوضاع را داشت.
- سلام شیما جانم، قدم رنجه کردی!
دسته گل‌اش را روی میزی که گرامافون بود گذاشت و جعبه‌های پیتزا را از دست شاهرخ گرفت.
- نمی‌دونی چقدر خوشحالم که... .
 
بالا پایین