جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,604 بازدید, 119 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
یک روز که در کوچه‌ها پرسه می‌زدم، بچه‌های قد و نیم قد زیادی را دیدم که دور یک درخت پرتقال جمع شده بودند. یکی از درخت بالا رفته بود و به دست هرکدوم از بچه‌ها یک پرتقال داد، من هم که اصلا آدم خواهش کردن نبودم پایم را بلند کردم تا خودم بچینم که دستی پرتقالی که می‌خواستم را چید و به من داد، یک لحظه کوتاه بود که سر بلند کردم و بعدش این بند نازک دل پاره پاره شد. چشم قهوه‌ایی بود با گیسوی مشکی، خوش قد و قامت و صدایش را که شنیدم تیر خلاص را زد.
- زن باید تو اندرونی خانه باشی اینجا چه می‌کنی؟ پدر و برادر نداری؟
از کجا فهمیده بود من زن هستم؟ وقتی که حتی مویم را در کلاه پنهان کرده بودم.
- ها که دارم! شما چه؟ ناموس ندارید که زل زدید به چشمان ناموس مردم.
سرش را پایین انداخت و من هم آن پرتقال را با عصبانیت روی زمین رها کردم و به خانه رفتم و تا ماه‌ها از ترس روبه‌رو شدن با او خودم را در اندرونی حبس کردم.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- شما و ترس؟
انگشتانش را نوازش وار بر عصایش کشید.
- احساسی نو داشتم از آن حس‌‌ها که تنها وقتی تجربه‌اش کنی حالم را می‌فهمی. فقط می‌دانستم آن چشم‌‌ها و صدایش از من زلیخای آواره و بیچاره عالم را می‌توانست بسازد.
صدای زنگ تلفن را که شنیدم، دلم راضی نمی‌شد این قصه‌ی زیبا را رها کرده و به کسی که پشت خط است گوش بسپارم اما به ناچار بااجازه‌‌ای گفتم به طرف تلفن که روی میزی با نقوش برجسته بود رفتم و تلفن را برداشتم.
- بله!
بله‌ای به شدت تند و پر از عصبانیت گفتم.
- بداخلاق شدی پونی کوچولو!
البرز وقت نشناس! این چه وقت زنگ زدن بود؟
- کارت رو بگو!
صدای خنده‌اش سوهان روحم بود.
- یه روز خانم اون خونه شدی دیگه به ما محل نمیدی بی‌معرفت!
اصلا حوصله شنیدن صدایش را نداشتم.
- پس اگه کاری نیست قطع... .
میان کلامم پرید.
- یکم بیشتر حرف بزن. دلم برای شنیدن صدات تنگ شده.
به چه می‌خواست برسد؟ که آخرش مرا از راه به در کند؟ اما کور خوانده بود.
- به دلت بگو تنگ نشه، برای زن‌هایی دیگه هم جا باز کنه.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
تلفن را سر جایش گذاشتم و به زنگ‌های مکرراًش اهمیتی ندادم. شربت آبلیمویی برای شیما درست کردم و به دستش دادم.
- آی دستت طلا دختر! دهنم خشک شده بود.
شربت را تا نصفه سر کشید و یک آخیش از ته دل گفت.
- خب ادامه‌‌اش چی شد؟
عصایش را برداشت و روی پایش ایستاد.
- فردا برات میگم!
ولی من خودرأی زیر بار نرفتم‌.
- الان بگید دیگه.
خیره آسمان شد. آفتاب ظهر کم کم داشت بساط‌اش را از روی سقف آسمان جمع می‌کرد و هوا رو به خنکی پیش می‌رفت.
- اگه الان بگم، فردا دیگه چیزی برای گفتن ندارم.
تا قبل از دیدن شیما فکر می‌کردم خودم تنهاترین آدم دنیا هستم ولی او پیر بود، خسته بود و حتی به منی که چند ساعت بیشتر نمی‌شناخت به چشم یک هم‌صحبت نگاه می‌کرد. شاید خاصیت پیری همین بود که تنها آرزویت می‌شود داشتن کسی که برایش از زخم‌ها و غم‌هایت بگویی و کسی را داشته باشی که شادیت را با او سهیم شوی‌‌.
ما اسیریم در اسارت چرخش عقربه‌های ساعت که لحظه‌ای نمی‌ایستند و ساعت خوش‌مان به خواب رفته بود، دلواپسی‌هایمان بود که روی صفحه‌ی روزگار، جلوه‌گری می‌کرد. ساعت هفت و پانزده دقیقه غروب بود، در باز شد و طناز و شاهرخ در حال و هوای عاشقانه‌‌شان بودند، در دست طناز یک دسته گل با رزهای سفید و در دست شاهرخ چند جعبه پیتزا بود.
- خیلی خوش گذشت عشقم، مرسی!
صدای عمه شیما، سدی میان عاشقانه‌های آن‌ها شد.
- خوش رسیدی برادر!
صورتشان بهت زده بود و انتظار دیدن عمه شیما را نداشتند. طناز ولی مهارت کنترل اوضاع را داشت.
- سلام شیما جانم، قدم رنجه کردی!
دسته گل‌اش را روی میزی که گرامافون بود گذاشت و جعبه‌های پیتزا را از دست شاهرخ گرفت.
- نمی‌دونی چقدر خوشحالم که... .
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
شاهرخ به طرفش آمد تا در آغوشش بگیرد اما شیما با عصایش آرام به شانه‌اش زد.
- من خوشحال نیستم! اومدم بچه‌ام رو ببینم زودم از اینجا میرم.
شاهرخ مستأصل گفت:
- شیما!
***
سوییچ ماشین‌اش را روی میز آرایشش رها کرد و با دلخوری گفت:
- یه زنگ نباید به من می‌زدی و خبر می‌دادی؟
زیر نگاه شماتت بارش خجالت می‌کشیدم سر بلند کنم.
- آخه شماره‌تون رو... .
حرفم را قطع کرد و صدایش را بلندتر.
- پس اون دفتر که توش شماره‌ها رو نوشتم چیه؟ مگه بهت نگفتم هر مشکلی پیش اومد... .
در نظر خودم کار اشتباهی نکرده بودم که او اینگونه سرزنشم کند.
- الان چی شده خانم؟ چرا اینقدر بهم ریخته‌اید؟
شال‌اش رو دور گردنش انداخت و خودش را کمی باد زد.
- هیچی نشده، فراموشش کن.
با صدای پیامکی که برایش آمد، دست در کیف‌اش کرد و با دیدن صفحه‌ی موبایلش وا رفته روی صندلی افتاد.
- حالتون خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
شماره‌ای را گرفت و بلافاصله صدای« دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد» در فضای اتاق پیچید. موبایلش را با خشم روی زمین پرت کرد. با نگرانی گفتم:
- به کی زنگ زدید؟
دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت.
- البرز امشب خونه نمیاد! پسره‌ی احمق حالا که امشب... .
سعی کردم کمی به او دلداری دهم.
- اشکال نداره طناز خانم! خودتون رو ناراحت نکنید.
دستش را از روی پیشانی‌اش برداشت و دست از صندلی گرفت و بلند شد.
- تو برو از عمه شیما پذیرایی کن، منم لباسام رو عوض کنم میام پایین.
عمه شیما در سالن کنار کیهان نشسته بود و شاهرخ را مثل یک بازپرس مورد بازجویی قرار می‌داد.
- این بود پسری که می‌گفتی از دنیا بیشتر دوسش داری؟ یه نگاه بهش کن نابرادر، این بچه رنگ به رو نداره، روز به روز هم داره حالش بدتر میشه.
ظرف بزرگ میوه را روی میز عسلی گذاشتم و تعارف کردم‌.
- بفرمایید.
با همان نگاه غضباناکش خیره من شد.
- به خیال خودت براش زن بگیری دیگه خوب میشه، آره؟ نه اینجوری نمیشه. اومدم که دست این بچه رو بگیرم و با خودم ببرم اون ور اونجا دکترای بهتری دارن.
شاهرخ هم هیچ‌جوره زیر بار نمی‌رفت.
- این چه حرفیه خواهر! از طناز بهتر چه دکتری تو این مملکت هست؟ من و طناز همه تلاش‌مون رو کردیم ولی کیهان نمی‌خواد همکاری کنه، نمی‌خواد با شادی و خوشبختی زندگی کنه.من که براش همه چی فراهم کردم یه مدت بردمش سوئد گفتم یه حال و هوایی بخوره بدتر شد که بهتر نشد‌. الآنم این دختر شاید تنها امید ما باشه.
شیما اما دوباره ملامتش کرد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
- هیچ‌وقت نخواستی براش پدری کنی، تو هیچ‌وقت لیاقت پدر شدن رو نداشتی‌‌.
و بعد این صدای طناز بود که در سالن اکو شد.
- بی انصاف نباش، عمه خانم!
پیراهن آستین بلند سفیدی پوشیده با ساپورت مشکی چسبان، موهایش هم بالای سرش با کلیپس بسته بود.
- به به خانم دکتر! کاش جای اون همه درسی که می‌خوندی یکمم درس مادری یاد می‌گرفتی.
شاهرخ مدافع‌اش بود و با خشم اسمش را بر زبان آورد.
- شیما، دیگه داری... .
و طناز مثل نامش چقدر با طنازی می‌خندیدید انگار نه انگار چند دقیقه پیش در اتاق چه حال و احوال خرابی داشت.
- شیما جان درست میگن من باید درس مادری رو یاد بگیرم اما از کسی که خودش مادر باشه، مگه نه شیما جان؟
نمی‌دانم در این صحبتش چه کنایه‌‌ی مخفی بود که شیما چند بار عصایش را به سرامیک‌ها کوبید و زیر لب غرید:
- تو یه ماری! یه مار هفت خط و موذی.
عصایش در دستش شل شد و با ناتوانی به قفسه سی*ن*ه‌اش کوبید، صدای پر از عجز کیهان را شنیدم.
- عمه!
هول کرده بودم اما سریع از کیف‌اش قرصی برداشتم و در حلقش انداختم و شاهرخ هم با دستپاچگی لیوان آب را به لب‌هایش نزدیک کرد.
- غلط کردم آبجی!
کمی که از آب خورد، قرص اثرش را گذاشت و حالش بهتر شد. کیهان همچون طفلی صغیر سرش را روی پاهایش گذاشته بود و وقتی دست شیما سرش را نوازش کرد، مروارید‌های کوچکی از چشمش به نام«اشک» فرو ریختند.
- نمی‌ذارم تو رو هم بدبخت کنن پسرم، نجاتت میدم. عمه‌ات نجاتت میده.
دلم برای ناجی خودم تنگ شده بود! در آسمان دنبالش گشتم اما ماه هم پشت سیاهی ابرها پنهان شده بود و ستاره‌ها دسته دسته از دیدمان محو می‌شدند. خوابم نمی‌گرفت‌ و به دنبال کور سویی از امید در سقف بی‌کران آسمان بودم. هوا گرگ و میش شد و صدای اذان روحم را جلا بخشید.از آشپزخانه وضو گرفتم و چادر سفید عقدم را روی سرم انداختم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
و دیگر هیچ چیز و هیچ‌ک.س مانع میان من و او نبود اینجا فقط من بودم و فرشتگانی که لبخندزنان دعاگوی من بودند و صدایم را به پادشاه زمین و آسمان و کهکشان‌ها می‌رساندند. رکوع و سجده دوم را که می‌ر‌وم. احساس می‌کردم کسی در تمام این لحظات مرا تماشا می‌کند و وقتی خواستم ذکر بگویم و به کسی که نظاره‌گرم بود نگاه کنم، تنها تصویر مبهم از مردی را دیدم که صدای پایش آرام آرام دور شد یا کیهان بود یا شاهرخ یا شاید هم البرز!
در چارچوب در ایستادم و چنگی به چادر سفیدم زدم. در این راهرو هیچ‌ک.س نبود، شاید هم خیالاتی شدم.
سجاده را برداشتم و چادرم را تا زدم و در کشوی لباسم گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم و طبق معمول سر ساعت مشخصی یعنی هشت صبح بیدار شدم، این عادت سحرخیزی را مدیون اصالت روستایی‌ام بودم. از پنجره به حیاط نگاه کردم، ماشین البرز پارک شده بود و این نشانه برگشتش به خانه بود. شالم را به سر کردم و با آب‌پاشی که در حیاط بود به گل‌های آفتاب گردان، درخت مو و درخت پرتقال آب دادم و طراوت همین‌ها بود که هنوز طبیعت روحم را که جایی میان جنگل و صحرا بود زنده نگه می‌داشت.
- رفتم که ببینمش!
شیما با پیراهنی مشکی که روی آستین‌هایش طرح سیمرغ گلدوزی شده بود و یک روسری کوچک اکلیلی که زیر آفتاب به رنگ بنفش و نقره‌ای و سبز دیده می‌شد در مقابلم ایستاده بود. به او صبح بخیر گفتم، با لبخند پاسخم را داد.
- می‌خوای بدونی بعدش چی شد؟
کمکش کردم تا زیر سایه‌‌ی درخت پرتقال بنشیند و خودم هم کنارش بودم.
- به خودم یه قولی دادم این‌که یک‌بار دیگه برم اونجا اگه دیدمش که می‌‌ذارم پای تقدیر و اگه نبودش برای همیشه اونو از خاطرم می‌برم. رفتم به اون کوچه‌ی نحس، رفتم پیش درخت پرتقالی که اونقدر بلند بود که شاخه‌هاش حتی به کوچه‌ هم می‌رسید. رفتم تا دلم آروم بگیره و همه جا سر می‌چرخاندم که چشمم به قهوه‌ای چشمانش بیوفته ولی اون نبود. انگار که زندگی من به آخر رسیده باشد، بی رمق قدم‌هایم را به سمت خانه برداشتم که صدایی شاید همان آمین دعایم بود، شاید همان قهرمان قصه‌ای بود که قرار بود مرا به خوشبختی برساند.
- منتظرتون بودم!
هر دو کم سن بودیم او جوانکی هفده ساله من دخترکی چهارده ساله شرم و حیا داشتیم مثل جوان‌های امروزی که نبودیم. به او گفتم:
- دیگر منتظرم نباشید و مرا در گناه خود شریک نکنید.
آن پسر پرتقال به دست که بعدها فهمیدم نامش سیامک است گفت:
- برای گناه نمی‌خواهمت تو به من یک نشانی بده، تو چراغ راه من باش. با تو به سعادت می‌رسم! خواهش می‌کنم به من نشانی خانه و کاشانه‌ات را بده.
نباید بی اطلاع خانواده آدرس می‌دادم اما چه کنم که افسار دلم وحشی‌تر از آن بود که عقلم جلودارش شود و بعد از آن روز شدم یک شیمای دیگر! من که راه و رسم خانه‌داری را بلد نبودم به ملوک خانم می‌گفتم باید یادم دهد بلاخره به کارم میاید من که نه از سرخاب سفیداب خوشم می‌آمد نه از رخت‌ها و جواهرات زنانه، تصمیم گرفتم مثل زن‌ها و دخترهای دیگر لباس‌های زیبا بپوشم با دامن‌های چین دار به جز اصلاح صورت، سرخاب سفیداب که برای دخترهای مجرد یک جورایی گناه بود، حسابی به خودم می‌رسیدم‌‌.
باد با شاخ و برگ درختان بازی می‌کرد و در چشمان شیما نمی از اشک یافت می‌شد.
- انتظار سخت است مادر! هر خواستگاری که می‌آمد با خودم می‌گفتم حتمی خودش است اما وقتی یواشکی از پشت در اتاق به داماد نگاه می‌کردم و بعد به شانس بدم لعنت می‌فرستادم یا وقتی کسی زنگ در را می‌زد سریع چارقد سر می‌کردم و خیال می‌کردم حتمی مادر یا خواهر سیامک است... آه! کاش نفهمی عجب درد بدی است این انتظار.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
می‌فهمیدم هر ک.س که این موضوع را نفهمد، من یکی خوب درک می‌کردم انتظار کشیدن برای آدمی که یا نمی‌آید یا اگر هم بیاید برای تو نیست چه معنایی دارد.
- سرت رو درد نمیارم. زمستون که شد یک شب که هوا خیلی برفی بود در این خونه زده شد. یک زن تقریباً سی ساله بود بدون هیچ ک.س دیگه برای خواستگاری اومده بود و اول از همه در و دیوار خونه رو کامل برانداز می‌کرد. سینی چایی را مقابل‌اش گرفتم:
- خودت ریختی؟
با بی میلی گفتم:
- بله‌.
می‌خواستم این یکی را هم به یک بهانه‌ی الکی رد کنم اما وقتی چایی‌اش را با دو، سه قند هورت کشید و بعد ناگهان سر اصل مطلب رفت شوکه شدم.
- پسرم تو رو کجا دیده؟ از مشتری‌هاش بودی؟
با حیرت گفتم:
- پسر... شما؟ نمی‌دونم از چی حرف می‌زنید.
و بعد با لحنی کاملا بی‌ادبانه گفت:
- ببین دختر‌ه‌ی چشم سفید نمی‌دونم چه عشوه‌‌ای ریختی یا چی به خوردم پسرم دادی و جادو جنبلش کردی، اما تا وقتی دخترخواهرم هست چرا از غریبه براش زن بگیرم؟ سیامک من، دیگه نامزد داره نمی‌خوام مزاحم زندگی‌شون بشی.
آن زن رفت و من ماندم یک دنیا غضب و خشم پدر و مادرم. هر چه قسم می‌خوردم به خرج‌شان نمی‌رفت این‌ها به کنار من ناراحتی پدرم را نمی‌توانستم تاب بیاورم وقتی که گفت:« این دختری بود که من بزرگ کردم؟ دستت درد نکنه بابا، بد زدیم، محکم زدیم» جگرم پاره پاره شد. من که سیامک را دو بار بیشتر ندیده بودم که یک‌بارش هم اتفاقی بود، لایق این همه تهمت و افترا بودم؟ نمی‌دانم شاید هم بودم!
هر جا می‌رفتم با مادرم بود و با پوشش زن‌های آن زمان. دیگر خبری از آن آزادی‌هایی که داشتم نبود. یک‌بار که به کوزه‌گری رفتیم تا ظرفی سفالی برای گلدان‌های خانه بخریم صدای آن پسرک سفالگر در نظرم آشنا آمد.
- این گلدون برای گل‌‌هاتون مناسبه، این کار یکی از بهترین کوزه‌گرهای اینجاست.
مادرم نقاب‌اش را برداشت تا گلدان را وارسی کند، من اما از ترس این‌که خودش باشد تنها تصویر محوش را پشت نقاب تماشا می‌کردم.
- تو هم ببینش واسه اون حسن یوسف‌مون خوبه؟
نقاب کنار رفت، گلدان بهانه شد و چشمان‌مان جای ما سخن می‌گفت و عشق‌مان را در میان کوزه‌ها فریاد می‌زدند.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
- آره خوبه!
این را تند و سریع و با ترس گفتم و نقاب را به صورتم زدم. با مادرم دور شدم اما صدای تپش‌های بی‌امان قلب آن دلداده‌ام را می‌توانستم تصور کنم به در خانه که رسیدیم کسی به پای مادرم افتاد.
- التماس‌تون می‌کنم من رو به غلامی قبول کنید.
مادرم نقاب‌اش را کنار زد و با تشر به او گفت:
- پس سیامک ناخلف تویی.
- تنها خلف‌ام اینه که عاشقم!
- تا چه حد؟
- تا مرگ و حتی دنیای پس از مرگ!
مکالمه مادر و سیامک بیشتر از جدال، طبعی عاشقانه داشت.
مادر دستم را کشید و به داخل حیاط برد، در این خانه به رویش بسته می‌شود اما درهای قلبم به روی این سیامک پرتقال به دست، سفالگر به قول مادرم ناخلف تا ابد باز بود. پدرم که به خانه برگشت از پسری می‌گفت که ساعت‌ها پشت در ایستاده بود و مادرم را مورد ملامت قرار داد:
- ملوک خانم، چرا بنده‌ی خدا رو دعوت نکردی بیاد داخل؟
مادرم گره‌ای در ابرویش انداخت و با خشم و نفرتی که نیست به او داشت گفت:
- بیاد داخل؟ اصلا می‌دونی اون کیه؟ سیامکه! پسر همون زن که اون شب کلی تهمت بار دختر از گل پاک‌ترم کرد.
پدر تابی به سبیل‌‌اش داد.
- خب چه می‌خواد؟
مادر در حالی که از عصبانیت لب‌هایش را گاز می‌گرفت گفت:
- دخترمان را!
پدرم مردی عاقل و اهل حساب و کتاب بود، سیامک را با وجود مخالفت‌های شدید مادرم به خانه راه داد و مرد، مردانه با او صحبت کرد. فال گوش ایستاده بودم و چیزی که متوجه شدم این بود که سیامک اصلاً نامزدی نداشت و کوچک‌ترین علاقه‌ای هم به دخترخاله‌اش نداشت اما پدرم می‌گفت رضایت مادرش شرط است چون سیامک در ایام طفولیت پدرش را از دست داده بود و مادرش تنها بزرگ‌تر و سرپرست‌اش بود و سیامک هم قول داد روزی که مادرش را راضی کرد به خواستگاری بیاید. روزها با شتاب می‌گذشتند، گل حسن یوسفی که در آن گلدان کاشتم روزبه روز رشدش بیشتر می‌شد و هرکس پا به خانه ما می‌گذاشت از زیبایی این گل تعریف می‌کرد چیز بعیدی نبود، گلی را که در گلدان عشق بکاری و به آن محبت تزریق کنی، زیباترین گل دنیا می‌شود. سیامک به قولش عمل کرد با مادرش آمد، زبان تند نوبه پیش را نداشت اما حقیقت تلخ را گفت، گفت که پسرش پول رهن خانه ندارد، گفت که باید در خانه مادر شوهرم زندگی کنم و انتظار هفت شبانه روز عروسی را نداشته باشم با یک چادر سفید و یک جلد قرآن باید راهی خانه بخت می‌شدم، مادرم اصلا کوتاه نمیامد ولی عشق او، چنان کورم کرده بود که آنقدر گریه و زاری کردم که بلاخره راضی شد اما به من گفت:« پشیمان میشی مادر، وقتی پشیمان میشی که دیگر برای پشیمانی دیر است».
عصایش را برداشت و با کمک من سرپا ایستاد.
- تلخی زبان مادرشوهر بود، سختی‌های خانه‌داری و خستگی‌های روزمرگی، اما سیامک را داشتم، داشتنش به تمام سختی‌ها می‌ارزید. نمی‌دانم چطور یک سال از زندگی مشترک‌مان گذشت اما از عشق‌مان به یکدیگر کم نه هر روز بیشتر از قبل می‌شد. عفت خانم مادر سیامک ولی مدام می‌گفت:« پس کی بچه‌دار می‌شید؟ من می‌خوام نوه‌هام رو بغل کنم» سیامک می‌گفت زود است برای بچه‌دار شدن و من هم تابع نظر شوهرم بودم اما هروقت مستقیم یا غیرمستقیم به من می‌فهماند که باید من هم مثل دیگر زن‌های همسایه مادر شوم، شوقی تازه در من متولد می‌شد. من هم مادر بودن را دوست داشتم اما نمی‌دانستم چرا مثل زن‌های دیگر بعد از گذشت یک‌سال هنوز خبری از آبستن شدنم نبود! سال دوم که آمد اوضاع کار سیامک بهتر شد، از یک شاگرد نوآموز به دست راست صاحب کارگاه کوزه‌گری تبدیل شد، زندگی خوبی داشتیم و جر و بحث‌های‌مان هم خیلی کوتاه بود و سریع آشتی می‌کردیم اما عفت خانم شک کرده بود که کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد و می‌خواست از زیر زبان سیامک حرف بکشد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
- واقعاً بچه نمی‌خواید؟ یا بچه‌تون نمیشه!
و آن لحظه بود که زمین با تمام بزرگی‌اش بر من تنگ شد. من و سیامک بچه‌مان نمی‌شد؟ مشکل از کدام‌مان بود؟
آخر شب که شد و سیامک به اتاق مشترک‌مان آمد به او گفتم پیش طبیب یا پزشکی برویم اما او طفره می‌رفت به جان خودم قسم‌اش دادم، روی جان من حساس بود و آخر رضایت داد که به پزشک برویم. مشکل از من بود، دختر! از من که خدا تا ابد آرزوی مادر شدن را بر دلم گذاشت. سیامک آرامم می‌کرد و می‌گفت بچه کوچک‌ترین اهمیتی برایش ندارد و تنها کسی را که در این دنیا دوست دارد من هستم. دلم قرص شد ولی آرام نگرفت، تصمیم گرفتیم به مادر سیامک قضیه را برعکس بگوییم که مشکل از پسر اوست نه از من! اولش کلی هوار کشید و زیر بار نرفت ولی بعد تسلیم شد و از من خواست کنار همسرم بمانم، سال دوم هم با تمام سختی‌هایش گذشت اما سال سوم... .
سکوت عمه شیما را که دیدم با کنجکاوی پرسیدم:
- سال سوم چی شد؟
به باغچه اشاره کرد و گفت:
- یک نردبون اونجاست برو بیارش.
به طرف باغچه رفتم و نردبان چوبی که به نظر خیلی قدیمی بود را برداشتم. شیما به تنه‌ی درخت اشاره کرد.
- بذارش اینجا!
نردبان را با احتیاط به درخت تکیه دادم، شیما با رضایت سر تکان داد و گفت:
- حالا ازش برو بالا!
دست به کمر شدم و با اعتماد به نفس گفتم:
- بدون نردبون هم می‌تونم‌ ها!
چینی به ابرویش داد.
- لازم نکرده میوفتی میگن عمه شوهرش انداختش!
این حرفش مرا یاد طناز انداخت و با صدای بلند خندیدم، پایم را روی اولین پله نردبان گذاشتم امن به نظر نمی‌رسید ولی من که دل را به دریا زده بودم می‌خواستم تا آخرین پله‌اش را بالا بروم، پای‌ام روی سومین پله کمی لغزید اما با حس اینکه نردبان محکم‌تر شده قدم‌های بعدیم را با اطمینان برداشتم و به بالای درخت رسیدم.
- حالا برام یه پرتقال بچین!
پرتقالی چیدم و خواستم برگردم که با چیزی که دیدم از تعجب حدقه چشمم گشاد و دهانم باز ماند. کیهان دست از نردبان گرفته بود وگرنه در همان پله سوم سقوط می‌کردم. این‌کارش را نمی‌پسندیدم! شاید دوباره می‌خواست مسخره‌ام کند؟
وقتی از نردبان پایین آمدم، دست‌های کیهان هم از روی آن برداشته شد، خیلی آرام طوری که فقط خودش بشنوند گفتم:
- چرا؟
و او هم یک جواب تکراری به من داد.
- میوفتی میگن شوهرش انداختش!
این را با صدای بلند گفت که باعث خنده شیما هم شد. من ولی با لب و لوچه آویزان شده گفتم:
- قبول نیست! شما همتون دست به یکی کردید من رو اذیت کنید.
شیما پرتقال را از دستم گرفت و به بینی‌اش نزدیک کرد عطرش را بو کشید و گفت:
- خدا کسایی که فرشته‌هاش رو اذیت کنن نمی‌بخشه، ما هم که با از خودمون بهترون در نمیوفتیم، میوفتیم کیهان؟
و چه خوب بود، چه خوب که کیهان سرحال‌تر از همیشه بود.
- خدا اون روز نیاره!
با شنیده شدن صدای پای کسی نگاه‌مان را به صاحب صدا دوختیم. شاهرخ کت و شلوار پوشیده و با تیپی کاملاً رسمی می‌خواست راهی شرکت شود، شرکتی که عمه شیما می‌گفت با زحمات خودش بدون هیچ ارث و میراثی به دست آورده.
- خوبی دیگه آبجی؟
هر چه که شود شیما باز هم خواهرش بود.
- آره داداش نگران نباش!
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
شاهرخ بوسه‌ای بر سرش زد و از ما خداحافظی کرد و به طرف ماشین‌اش که گوشه‌ای از حیاط پارک شده بود رفت. ما هم به داخل خانه رفتیم، در آشپزخانه خبری از قوری چایی یا نان تازه برای صبحانه نبود حدس زدم که طناز هنوز در خواب باشد اما با سر و صدایی که از طبقه بالا شنیدم... .
- برو ببین چه خبره!
با خواست عمه شیما و صد البته فضولی خودم به طبقه بالا رفتم، در اتاق طناز نیمه باز بود و صدای عربده‌‌اش ستون‌های خانه را می‌لرزاند.
- پسره‌ی بی عرضه! حتی عرضه نداشتی... .
البرز دستش را روی قسمتی از صورتش گذاشته بود و طناز با دیدن من در چارچوب در، حرفش را ادامه نداد و با اخم به من گفت:
- دو دیقه نمی‌تونم با پسرم خلوت کنم؟
من به مشکلات او و البرز کاری نداشتم فقط می‌خواستم پیش چشم عمه شیما آبرویشان را حفظ کنند.
- آخه عمه شیما پایینه و شنید دارید دعوا می‌کنید!
طناز با عجله از کنار من گذشت ولی البرز همچنان وسط اتاق ایستاده بود، نزدیکش شدم با این‌که دست روی صورتش گذاشته بود اما می‌توانستم رد سیلی محکم طناز روی صورتش را که سرخ شده بود ببینم.
- درد می‌کنه؟
سرش را به طرف دیگری چرخاند و من دستم را کمی به صورتش نزدیک کردم‌.
- یخ بیارم بذارم روش!
این سکوتش بیشتر آزارم میداد.
- البرز، حالت خوبه؟
با دادی که بر سرم زد، شکستن چیزای را درونم احساس کردم.
- باید به تو جواب پس بدم؟ چی من میشی خانم افراس؟ زن‌داداشم؟ نه تو حتی زن برادرم هم نیستی، تو فقط یه دختر بچه فضول و دردسرسازی.
چرا این اشک‌ها دست از سرم بر نمی‌داشتند؟ چرا این قلب بیچاره‌ام نمی‌خواست باور کند که هیچ‌ک.س در این دنیا دوست دارش نیست و چرا زور تمام مردهای این قصه تنها به من می‌رسید؟
سر در بالشتم فرو کردم و تا می‌توانستم گریه کردم، نه برای فریاد البرز، نه!
آن را بهانه کردم، من فقط تنها بودم و بسیار دلتنگ، قوی بودم اما از درون بسیار شکننده. من فقط و فقط در این دنیا خودم و یک خدا داشتم، همین هم کفایت می‌کرد اما هرکس یک نفر را می‌خواهد که دوای دردش باشد، کسی را که جای خالی‌اش را هیچ پول و قدرتی نمی‌تواند پر کند، شاهرخ طناز را داشت، البرز هم دختران زیادی را که یا به خاطر پول یا شوخ طبعی‌‌اش او را می‌خواستند حتی کیهان از جهان بریده هم عمه شیما را داشت ولی من چه؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
262
3,069
مدال‌ها
2
- زندگی خیلی بالا و پایین داره، دختر!
کمی سرم را بلند کردم، صورت شیما پشت چشمان اشکی‌ام واضح نبود‌، بغض آلود گفتم:
- ولی من همیشه پایینم، دروغ گفتن دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور. پس چی شد؟ چرا همش یکسانه؟ چرا امروز بدتر از دیروزه؟
اشک‌هایم را پاک کرد و نمی‌دانم چه شد که خودم را در آغوشش رها کردم و زار زار گریه کردم، احساس می‌کردم مادرم خودش را در قالب این پیرزن کرده و می‌خواهد آرامم کند.
- آروم شدی مادر؟
این مادر گفتنش به شیرینی حبه‌های قند بود.
- ممنون که... .
او از من پیشی گرفت و گفت:
- من ممنونم! با وجود تو دیگه مطمئنم که کیهان حالش بهتر می‌شه.
خواستم همه چیز را بگویم، خواستم مثل خودش با او صادق باشم اما این روزهای لعنتی که بیکار نمی‌نشستند، فرصت‌ها می‌سوختند و ما خودمان را با ضرب المثل«ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است» فریب می‌دادیم.
- بپوش دختر! بریم یه گشتی بزنیم.
غصه‌ که تمامی نداشت اما برای شاد بودن همیشه زمان نداریم، تا هستیم باید قدر شادی را بدانیم.
- چشم پایه‌ترین عمه‌ی دنیا.
پیشنهاد بیرون رفتن را طناز داده بود و عمه شیما هم استقبال کرده بود. نمی‌دانستم باید چطور با البرز روبه رو می‌شدم و وقتی هم سوار ماشین شدم و در صندلی عقب کنار کیهان نشستم تنها سلام آرامی دادم که او رسمی‌تر از همیشه گفت:
- سلام زن‌داداش.
این ناراحتی البرز از من نبود شاید یکی از دلایلش بودم اما حتماً دلیل دیگر و محکم‌تری داشت.
- کجا ببرمتون؟
از البرز می‌ترسیدم! از این‌که اینقدر در بازیگری مهارت داشت و حال این جمله را با اشتیاق بر زبان آورد.
- از این قهوه‌خونه‌ها امروزی که بهش میگید کافی اینا نباشه، رستوران هم نه، جایی بریم که سر بسته نباشه.
البرز از آینه ماشین نگاهی کوتاه به من انداخت و لبخند روی لبش پهن‌تر شد.
- پس بریم دربند؟
شیما مخالفت کرد.
- من با این‌ پاهای ضعیف نمی‌تونم که پیاده‌روی کنم، برو پارکی جایی که بتونم بشینم.
 
بالا پایین