جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,638 بازدید, 120 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
268
3,100
مدال‌ها
2
فرمان ماشین را به سمت راست چرخاند و نزدیکی پارکی با فضای سرسبز و فواره‌ای که محلی برای آب‌بازی کودکان بود، ماشین را نگه داشت.
پیاده شدم و دست شیما را که گرفتم و کمکش کردم پیاده شود. وارد پارک شدیم، در چشمان عمه شیما برق آشنایی دیده می‌شد.
- اینجا رو یادتونه؟
سر کیهان و البرز به طرف عمه شیما چرخید، البرز به قسمتی از پارک چشم دوخت و گفت:
- اینجا قبلاً یه بلال فروش بود.
انگشتش را به طرفی دیگر نشانه گرفت.
- اینجا هم یخ در بهشت‌های خوشمزه‌‌ای داشت.
با انگشتان پینه خورده‌اش گوشه چشمش را که اشکی شده بود پاک کرد‌‌.
- انگار همین دیروز بود. حالا شما واسه خودتون مردی شدید.
البرز اما در نظرم همان پسربچه تخس و شیطان بود.
- ولی من کودک درونم خیلی فعاله، عمه!
به طرف محل بازی کودکان رفت و از آن پله‌هایی که کفش‌هایش زیادی برایشان بزرگ بود بالا رفت و بچه‌ها میان هیکل مردانه‌اش گم شده بودند. از روی سرسره تونلی سر خورد و نصفه تن‌اش با زمین برخورد کرد.
- وای! چه حالی میده، بچه بودم خیلی از این می‌ترسیدم، نمی‌دونستم اینقدر خوبه.
خواستم جلوی او را بگیرم یا تذکر دهم که این رفتارش مایه آبروریزی است اما عمه شیما این اجازه را نداد.
- ولش کن مادر، بذار خوش باشه.
صدای معترض تمامی بچه‌ها بلند شد.
- عمو، شما خیلی گنده‌ای!
دختر بچه‌ای گفت:
- همه‌ی سرسره رو گرفتی جا نذاشتی ما بازی کنیم!
البرز بی‌خیال از کل عالم همچنان به سرسره بازی‌اش و در آوردن حرص آن بچه‌های مظلوم ولی آتیش پاره ادامه می‌داد.
دسته‌ای از دختران نوجوان رد شدند و به او غش‌غش می‌خندیدند، او هم از خدا خواسته چشمکی برایشان زد و با لحن لاتی گفت:
- چاکر آبجی‌ها، هم هستیم.
با صدای عصبی و معترض زنی که ظاهراً مادر یکی از بچه‌ها بود، این قائله خوب یا بد تمام شد.
 
بالا پایین