جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,859 بازدید, 173 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
- من برادرشم!
منشی تنها به یک سلام خشک و خالی اکتفا کرد و این چیزی به دور از تصور من بود. مگر نه که کیهان هم پسر شاهرخ و برادر البرز بود، پس چرا احترامی که برای آنها قائل بودند برای کیهان نبودند؟
تلفنش را برداشت و با البرز تماس گرفت.
- آقای نریمانی، برادرتون اینجا هستن!
چشمی گفت و تلفن را سر جایش گذاشت و با تلخی گفت:
- می‌تونید برید داخل!
ابتدا کیهان وارد اتاق شد.
- به! داداش کوچیکه، چی شد که... .
با دیدن من حرفش را نیمه‌کاره گذاشت و به صدایش گرمای بیشتری بخشید.
- سلام پونی کوچولو، حلال زاده‌ای‌ ها! تازه می‌خواستم بهت زنگ بزنم صدای قشنگت رو بشنوم.
با ترش رویی جوابش را دادم:
- اگه زنگ هم می‌زدی جوابت رو نمی‌دادم.
کمی خودم را به کیهان نزدیک‌تر کردم.
- آدم شوهرش رو ول نمی‌کنه که جواب بقیه رو بده، می‌کنه؟
قهقهه‌ای سر داد که بیشتر حالتی عصبی و هیستریک‌وار داشت.
- چه شوهر ذلیلم شدی!
لبخندی کج زدم و گفتم:
- بودم!
بی ملاحظه دستی در موهایش که حالت‌دار بود کردم.
- چه شوهر گوگولی هم دارم، نه؟
البرز که از این بحث خوشش نمی‌آمد حرف را عوض کرد:
- چرا اینجا اومدین؟
ظرف غذا را روی میزش که از چوب گردو بود گذاشتم.
- مادرتون فرمودند براتون ناهار بیارم.
به کاناپه‌‌ای که آنجا بود اشاره کرد، کنار کیهان نشستم و شانه‌ا‌م درست چسبیده به شانه‌‌اش بود. از این‌که اینقدر به کسی بچسبم احساس خفگی می‌کردم، اما بدم هم نمی‌آمد کمی پز شوهر داشتنم را بدهم. «ای پونه ذلیل نشی! یه شوهر کردی می‌خوای تو چشم همه فرو ببریش؟» جواب خودم را دادم:« آره چرا نبرم، مردم همین شوهرم ندارن.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
البرز گازی به یکی از کتلت‌ها زد و اوهومی گفت که یعنی از مزه آن لذت می‌برد.
- راستی با کی قرارملاقات داشتی؟ این منشی گفت ساعت دو... .
و شاید نوبت او بود که کارهایم را تلافی کند.
- خوب شد یادم انداختی. یه زنگ بزنم ببینم درسا کجاست!
درسا؟ همان که نام محترمانه‌اش می‌شد نامزد و نامی که با عرف جامعه در تضاد بود یعنی کلمه«دوست دختر»، برای من و جایی که در آن بزرگ شدم این مدل دوستی‌ها رایج نبود، هرکس دختری را می‌خواست مرد و مردانه پا پیش می‌‌گذاشت نه این‌که... .
- الو عزیزم، کجایی پس؟
به شنیدن مکالمه او و به اصطلاح عزیزش تمایلی نداشتم. به کیهان نگاه کردم، حالت صورتش خنثی شده‌بود و حس می‌کردم درون قلبش یخ‌بندانی بزرگ روی‌داده. انگشتم را روی گونه‌اش گذاشتم، از حس اینکه لمس شده سرش را کمی به عقب برد.
- خیلی سردی! حالت خوبه؟
به آرامی لب زد:
- هر زمستونی بهار میشه؟
- میشه!
- هر خورشیدی طلوع می‌کنه؟
- آره!
- وقتی هوا روشن بشه، همه چی تموم میشه؟
دستش را گرفتم و غروری را که حتی پیش بردیا هم حفظش می‌کردم شکستم.
- میشه، فقط باید ایمان داشته باشی.
با شنیدن صدای البرز دستم را از روی دستش برداشتم و انگار همه چیز به حالت قبل باز گشت.
- درسا هم قراره بیاد، مشکلی که ندارید؟
خواستم دهان باز کنم اما وقتی دیدم که چطور به کیهان خیره شده و پاسخش را از او می‌خواهد، سکوت کردم.
- دس*ت*م*الی که همه ازش استفاده کنن به درد پاک کردن آبریزش بینی‌ت هم نمی‌خوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
نگاه طلب‌کارانه البرز روی من ثابت ماند.
- دس*ت*مالی رو که هیچ‌ک.س ازش استفاده نکنه چی؟ باید بدون استفاده بمونه؟
یک لحظه مغزم قفل کرد و اصلاً متوجه منظور آن‌ها نشدم.
- اونم باید دور انداخت چون یک‌بار مصرفه.
این کلمات بی‌رحمانه کیهان بر صورتم سیلی می‌زد! با پرخاش بر سرش فریاد زدم:
- من توپ نیستم که بین خودت و برادرت پاس‌کاری کنی.
با غضب نگاهم را به البرز انتقال دادم.
- و همچنین وسیله‌ای برای درآوردن حرص دیگران نیستم.
بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم، البرز دستش را روی در گذاشت.
- لوس شدی، زن‌داداش!
به کیهان که در کمال بی‌احساسی نگاهم می‌کرد چشم دوختم.
- من زن‌داداشت نیستم آقا البرز، من یک دستمال یک‌بار مصرفم که اون یک‌بار هم ترجیح میدم بدون استفاده بمونم.
صدای خنده‌اش حکم این را می‌داد که حتی شوخی با جنس من هم برایش سرگرمی بیش نبود.
- به خودت گرفتی؟ آخه خانم‌قشنگه، شما تاجی باید روی سرت گذاشت، شمعی باید مثل پروانه دورت چرخید... .
با صراحت گفتم:
- بس کن البرز! من بازیکن خوبی برای این بازی که راه انداختی نیستم، اگه با برادرت خصومت داری بین خودتون حلش کنید، نمی‌خوام پای من رو هم وسط بکشید.
دستش را برداشت، خیال کردم تسلیم شده اما با حرفی که زد قلبم از جا کنده شد.
- تو درست وسط میدونی، برگردی عقب تیر می‌خوری، بری جلو زخمی می‌شی؛ پس خودت رو پشت سپر ما قایم کن، اینطوری شاید زنده بمونی!
زنده بمانم! زنده بمانم! جمله‌ای که بارها‌‌ و بارها تکرار میشد. اصلا در عمرم کاری به جز زنده ماندن کرده بودم؟ من حتی در امتحانات خرداد ماه شرکت نکردم و دیپلمم را نگرفتم به خیال اینکه سال بعد دوباره بخوانم، ولی سال بعدی در کار بود؟ تکلیف زندگی مثلاً مشترکم چه می‌شد؟ ما که تا می‌خواستیم کمی به هم نزدیک شویم اتفاقی می‌افتاد که بیشتر ما را از هم دور می‌کرد، می‌توانستیم زوج مناسبی برای هم باشیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
جوی سرد و تاریک میانمان حکم‌فرما بود. دستان درسا دور بازوی البرز حلقه شده‌بود و با خنده‌هایش از هر مردی دل می‌برد. اینجا هم کسی وجود داشت که بین من و مرد زندگی‌ام قرار بگیرد، نمی‌دانستم کیهان به چه اینطور فکر می‌کند که حتی وقتی صدایش زدم با کمی تأخیر جوابم را داد:
- چیزی می‌خوای؟
«چیزی شده، چیزی می‌خوای؟» از این جملات متنفر بودم. چرا یک‌بار نمی‌گفت جانم؟ البته این توقع زیادی بود، من به یک بله‌ هم راضی بودم.
- خوشحالم که بهتری!
برای مرد من ابراز خوشحالی می‌کرد؟
- ممنون درسا‌جان.
جوابش را من دادم تا از همین اول کار حد خودش را بداند. می‌دانی ما هنوز بچه بودیم؛ من با وجود هجده‌سال سن با درسا رقابت می‌کردم و تو با وجود ۲۵ سالی که داشتی نمی‌خواستی از برادرت چیزی کم داشته باشی، حس بین ما عشق یا حسادت نبود، یک‌نوع لجبازی بچگانه بود.
البرز دستش را دور شانه درسا انداخت و در گوشش چیزی زمزمه کرد، صدای خنده‌اش این نوید را به من می‌داد که یا مرا مسخره کرده یا کیهان را، یا شاید هم من زیادی بدبین بودم.
- ما دیگه میریم.
تو هم که مثل من هستی کیهان! تو هم جایی که باب میلت نباشد، فرار می‌کنی. اما بیا فرار نکنیم! بیا بپذیریم بردیای من مال ک.س دیگر بود و تو هم درسایت را دیگر نداری.
می‌خواستم جسورانه تمامی این‌ها را به تو بگویم ولی تنها نوشتم، نوشتم تا جز من و تو هم، کسانی باشند که به تلاش ما، به امید ما و به پاکی قلب‌هایمان ایمان داشته باشند.
دستم را گرفتی و از شرکت بیرون آمدیم و من می‌دانستم میان تو و درسا در گذشته احساس یا رابطه‌ای بوده که به سرانجام نرسیده، پس برای رفع کنجکاوی‌ام پرسیدم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
- چرا نتونستی به دستش بیاری؟
دستم را رها کردی و تنها کلمه‌ای که گفتی این بود:
- نشد!
از دستت حرص می‌خوردم، از این‌که نسبت به همه چیز اینقدر بی عاطفه بودی‌.
- نشد نداره، بگو عرضه‌‌ش رو نداشتی.
پسرک از همه جا درمانده من، چرا حدأقل صدایت را روی من بلند نکردی؟ چرا با مظلومیت گفتی:
- عرضه‌ش رو نداشتم.
نمی‌خواستم من هم یکی مثل درسا باشم، می‌خواستم برای تو آدم ابدی زندگیت شوم.
- پس من رو هم می‌خوای از دست بدی؟
نفسش را بیرون فرستاد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد.
- من که ندارمت!
داشتیم، حدأقل تو یک نفر مرا داشتی، هر چقدر که انکار می‌کردی.
- پس اگه یه روز برم ناراحت نمیشی؟
این دیگر چه سؤال مسخره‌ای بود، این بدبخت که خودش با زبان بی‌زبانی به من می‌گفت برو، بعد من پرسیدم برای رفتنم ناراحت می‌شوی؟ «خدا از روی زمین برت داره پونه! کی برای رفتن توی خل و چل ناراحت میشه آخه؟!»
- تو جایی نمیری.
«می‌بینم که یه شوهرشوهر بستم به نافش، باور شده آقا بالا سر منه.»
- اون وقت چرا؟
کمی به طرفم چرخید.
- کدوم زنبوری کندوی عسلش رو ول می‌کنه؟
یک تای ابرویم را بالا انداختم و با حرص گفتم:
- اون وقت تو کندوی عسلی یا اون داداش خوش‌نمکت؟ شما شبیه میمون‌های بی‌ریخت توی باغ وحشید.
خنده‌اش بی‌صدا بود اما همین که می‌خندید برای من کافی بود. در این مدت باهم کنار می‌آمدیم، برایش صبح‌ها، صبحانه حاضر می‌کردم و برخلاف همیشه صبحانه‌اش را کامل می‌خورد. پارچه ضخیم قهوه‌ای‌رنگی که پرده اتاقش بود را با یک حریر فیروزه‌ای‌رنگ عوض کردم، یک گلدان از گل‌های یاس روی پنجره اتاقش گذاشتم تا عطرش به او آرامش ببخشد. از نقاشی‌هایی که می‌کشید تمجید می‌کردم؛ یکی از آن‌ها آسمان شب بود، نقاشی دومش آسمانی بود که خورشید خرامان‌خرامان به پشت کوه‌ها رفته‌بود و در دامان آسمان نورهای نارنجی و قرمزش را پاشیده‌بود، روی نقاشی سوم اما پارچه‌ای کشیده‌بود و گفت تا تمام نشود به نقاشی نگاه نکنم. البرز هم، همان البرز همیشگی بود و زندگی را در شوخی و خنده خلاصه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
به پول‌هایی که طناز به من داده‌بود هنوز دست نزده‌بودم. خودم هم نمی‌دانستم از زندگی چه می‌خواهم؟ شغل خوب؟ استقلال؟ یا وجود یک مرد که تمام حفره‌های روزهای تنهایی‌ام را پر کند؟ این آخری را بیشتر از هر چیز می‌خواستم، اما من از طرد شدن دوباره می‌ترسیدم، قلم برداشتم و این شعر را در دفتر خاطراتم نوشتم:
«من در این شهر شلوغ در پی که هستم که نمی‌دانم کیست!
کیست آن ک.س که خودش هم در پی من نیست؟»
در پی من نبود و من اینطور دنیا را برای پیدا کردنش زیر و رو می‌کردم، من که حتی نشانی از او نداشتم؟
مطمئناً اگر قصد رفتن می‌کردم حتی نشانی روستایمان هم به یاد نداشتم، اما نوار خاطرات را که در عکاس‌خانه قلبم ثبت میشد را خوب به خاطر دارم. یادت هست کلاس اول که خواستم بروم چقدر گریه می‌کردم و با هم‌کلاسی‌‌ها غریبگی؟ یادت هست در کل زنگ‌های کلاس دستت را می‌گرفتم، آن‌قدر که دستت عرق می‌کرد اما مراعاتم را می‌کردی و چیزی نمی‌گفتی؟ آه یک چیز دیگر! یادت هست وقتی معلم پرسید چه نسبتی باهم دارید چه گفتی؟ گفتی:«خواهرم»، کاش برادرانه‌هایت را پای این هورمون‌های دوران نوجوانی نمی‌گذاشتم، کاش تنها مثل یک برادر دوستت داشتم نه... .
از عشق نمی‌نویسم، از این زهری که عاشقان را مسموم می‌کرد؛ یا از بره‌هایی که رویشان اسم می‌گذاشتیم و یک حس مالکیت به آنها داشتیم نمی‌نویسم؛ یا ازآن روز که تا نیم‌متر برف باریده‌بوده و با دست‌های بدون دستکش برف‌بازی کردم و دستکش‌هایت را به من قرض دادی و ردی از برف هم روی گیسوهایت نشست، نه!
نمی‌خواهم همه چیز را این‌قدر با جزئیات به خاطر داشته باشم، نمی‌نویسم که یادم برود. به کسی نمی‌گویم که وجه عاقل بودنم را حفظ کنم ولی دیوانه‌ای در قلبم دلش برف می‌خواهد، دلش همان پشت بامی را می‌خواهد که باهم ستاره‌ها را می‌شمردیم و بر سر زیاد و کم بودن ستاره‌هایمان دعوا می‌کردیم، بیا دوباره دعوا کنیم؛ تو بر سر ستاره‌های آسمان، من بر سر ستاره‌‌ی چشمان تو! بیا تا هفت آسمان را فرشی ببافیم از تار و پود خاطراتمان، بیا با هم به میهمانی ماه برویم! و رقص باد در تارتار گیسویت با جامی ناب از پیاله لب‌هایت میخانه‌ای می‌سازد که هر درویشی را شوریده خود می‌کند، شمع‌ها آب می‌شود و بال‌های پروانه می‌سوزد.

«سحر آمده و شب قهرکنان می‌رود
گندم من درو نشد با هر خزانی می‌رود
خزانه‌ی دل ما، جای طلا و زر نیست
فشنگ آرزوها، قاتل ما و عقل نیست»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
به تو اعتماد داشتم، آنقدر که وقتی قلبم را تقدیمت کردم و فشنگی پر از گلوله را به دستت دادم، می‌دانستم که شلیک نمی‌کنی. حدسم درست بود؛ شلیک نکردی. دست پیش می‌گرفتی پس نیفتی، اما فشنگ پر، قربانی در مسلخ، دستور دادی:« تیر بارانش کنید.»
***
- ازش خوشت میاد پونه؟
باورش تا حدودی سخت بود. البرز برایم هدیه گرفته بود؛ یک موبایل تاشو و آویز عروسکی‌اش را حتی از خود موبایل بیشتر دوست داشتم.
- به چه مناسبت؟
خیلی ریلکس گفت:
- برای آشتی دیگه.
غرورم اجازه نمی‌داد از او چیزی قبول کنم.
- من قهر نبودم، این موبایل هم... .
لحنش ملتمسانه بود یا من اینطور تصور می‌کردم؟
- قبولش کن پونه.
موشکافانه به موبایل نگاه کردم که جلو آمد و توضیحات اولیه را به من داد:
- با این دکمه خاموش و روشن میشه‌.
صفحه‌اش که روشن شد، مثل کودکانی که با دیدن کارتون در یک تلویزیون سیاه و سفید هم ذوق می‌کردند لبخند زدم.
- اینجا هم شماره‌ی مخاطب‌ها هستن که من شماره خودم رو برات زدم که اگه کاری داشتی دیگه مستقیم به خودم زنگ بزنی و... .
او می‌گفت و می‌گفت، من آنقدر ذوق زده بودم که باقی حرف‌‌هایش را نشنیدم. همیشه آرزو داشتم من هم مثل باقی هم‌کلاسی‌هایم یک موبایل جداگانه و یک شماره تماس داشته باشم تا با کسانی که دوست دارم در ارتباط باشم و حال البرز مرا به آرزویم رسانده‌بود.
- تو خیلی خوبی!
قیافه البرز دیدنی شده‌بود، از فرط حیرت نزدیک بود چشمش از حدقه جدا شود.
- اما خیلی هم بدی، چطور می‌تونی هم‌زمان هم بد باشی هم خوب؟!
و استاد خراب کردن صحنه‌‌های احساسی من بودم. برعکس همیشه نخندید و من درست به هدف زده‌بودم.
- شرایط تعیین می‌کنه کجا خوب و کجا بد باشم.
گفتی شرایط! داشتی به من گوشزد می‌کردی این‌که دلیل خوب بودنت با من تنها چیزی به نام «شرایط» است.
البرز اتاقم را ترک کرد و من بودم سرزمینی از تردیدها، من بودم و دستانی که این شماره حفظ شده را می‌گرفت، من بودم لحظات کند ثانیه‌ها.
- الو... .
در صدای زیبایت آثاری از خستگی نهفته بود.
- خوبی دخترم؟
مادر بودی! بخدا که مادرم بودی، آخر مگر می‌شود کسی حتی از صدای نفس کشیدنت هم تو را بشناسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
- شوهرت مرد خوبیه؟ خانواده‌ش چی؟ بهت طعنه نمی‌زنن؟
آه کشید و آه پرسوزش چه حرف‌ها که برای گفتن نداشت!
- همین که زنگ زدی خوبه، خیالم یکم راحت میشه. اگه یه وقت دلت تنگ شد خواستی بیا یه سر به ما بزن.
با کمی مکث ادامه داد:
- شوهرت هم بیاد، آره دوتایی بیاید.
ببخش! ببخش که بی‌خداحافظی قطع کردم اما به‌خدا اگر بیشتر طول می‌کشید، این بغض خفقان آور می‌شکست و من با اشک‌هایم کویر لوت دلم را سیراب می‌کردم.
صدای طناز را که شنیدم سرکی به داخل هال کشیدم.‌ بادکنک‌های قرمزی که از سقف آویزان شده‌بود؛ شمع‌هایی که به شکل قلب روی زمین چیده شده بود، همه چیز برای سالگرد ازدواجشان حاضر بود.
- زنگ بزن بچه‌مچه‌‌ها بیان، دورهم کیف میده!
با کنایه‌ای که در کلامش مشهود بود گفت:
- همون یک‌بار آبروریزی برامون کافیه.
انگشتانم را درهم گره کردم.
- کاش زودتر می‌گفتید سالگرد ازدواجتونه تا من... .
صورت البرز و طناز به طرف من چرخید و بی‌شک البرز استعداد بازیگری‌اش را از طناز به ارث برده‌بود.
- این چه حرفیه عروس قشنگم!
نگاهی کلی به دیزاین سالگرد ازدواج‌شان انداختم.
- خیلی ساده و خودمونی به نظر می‌رسه، حس خوبی رو به آدم میده.
تبسم شیرینی کرد و با رضایت بخشی گفت:
- شاهرخ هم همین‌طوری دوست داره و بخش مهمش اینه که هر سال این لحظه رو با دوربین ثبت می‌کنیم تا همیشه به یادمون بمونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
یک‌هو فکری به ذهنم آمد و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم و بدون در زدن وارد اتاق کیهان شدم، پسرک بیچاره خیال می‌کرد مغولان دوباره به ایران حمله کردند آن طور که من وارد اتاق شدم و بعد کمد لباس‌هایش را زیر و رو کردم و هر چه پیراهن داشت روی زمین انداختم.
- این خوب نیست... .
پیراهن خط دار سبز هم روی زمین انداختم.
- اینم نه!
کت و شلوارش هم نمی‌پسندیدم و آنها را هم با بی‌خیالی روی زمین رها کردم.
- میشه بگی دقیقاً داری چیکار می‌کنی؟
این دقیقاً را غلیظ تلفظ کرد، به داخل کمد و آخرین پیراهن روی رخت آویزش نگاه کردم و آن را زیر گردنش گذاشتم و خوب براندازش کردم.
- آره این بهت میاد، منم یه مانتوی خوشگل بنفش دارم ست میشیم باهم.
پیراهن را از دستم گرفت و میان پنجه‌هایش مچاله کرد.
- نکن چروک میشه، اون وقت کی برات اتوش کنه!
صورتش طوری ترسناک شده بود که می‌ترسیدم یک کلمه دیگر بگویم و زبانم را از حلقومم بیرون بکشاند اما از آن‌جایی که کله شق تشریف دارم گفتم:
- قشنگه خب آقا کیهان، یعنی شما دوست نداری با خانومت ست کنی؟
از کی خودم را خانومت کردم نمی‌دانم!
- فکر کردی باهات ست می‌کنم؟
بدون هیچ مکث و دو دلی گفتم:
- آره از خداتم هست.
این‌بار از نگاهش نه خشمی دیدم نه اشتیاقی، ترسیدم آرامش قبل از طوفان باشد و همان‌طور که عقب عقب می‌رفتم گفتم:
- باشه بابا، اصلا رکابی سفید بپوش با یه شلوار گشاد قهوه‌ای فقط رکابی باید خوب بزنی تو شلوارت هر چی شلوار بالاتر ابهت بیشتر.
دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم.
- عزت زیاد!
از اتاق که بیرون آمدم مردم و زنده شدم. زن‌های مردم رو نگاه چه عشوه‌هایی می‌ریزن اون وقت دلبری کردن من رو نگاه، هی خدا من رو ناکام از این دنیا نبر. بخدا منم به وقتش خیلی ناز و گوگولی میشم اما به وقتش، وقتش که الان نیست‌. شاید هم بود من این وقت را غنیمت نمی‌شماردم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
به تصویر خودم در این آیینه‌ای که اطرافش میناکاری شده بود نگاه کردم. عاشق این آستین‌های پف‌دار لباسم بودم، اصلا به همین دلیل بود که خودم را شبیه آنشرلی می‌دانستم تا به دلایل ظاهری. از چهره‌ام هم راضی بودم پخته‌تر و زیباتر شده بودم و حتی حس می‌کردم کمی از ورم دماغم هم کم شده بود. به راه پله رفتم و صدای تقریباً بلند البرز کمی مرا مضطرب می‌کرد.
- بدو بیا پونی، الاناست بابا برسه باید همه‌ی لامپ‌ها رو خاموش کنیم.
نگاهی سرشار از ناامیدی روانه‌ی درب اتاق کیهان کردم. او نمی‌آمد، یعنی طناز می‌گفت علاقه‌ای به شرکت در هیچ‌گونه مراسم شادی ندارد. صدای برخورد پاشنه کفشم با پله‌ها گوش خراش بود. هنوز چند پله دیگر مانده بود که صدای رد شدن کلید از قفل در را شنیدم و بعد خانه در تاریکی مطلق فرو رفت.
- طناز... البرز...؟
حس کردم کسی پشت سرم ایستاده و درست وقتی دستش با کمرم برخورد کرد جیغ بلندی کشیدم، خانه روشن شد، البرز روی سر پدرش برف شادی می‌ریخت و طناز دستش را دور گردنش حلقه کرده بود و در آغوشش می‌چرخید. ای بی‌معرفت‌ها! هی نپرسیدن ببینم اصلا چرا جیغ زدم؟ وایسا... چرا جیغ... .
- جیغ جیغو!
زنده بود! کیهان نریمانی، مثل یک آدم زنده، مثل کسی که روح و قلب دارد این جمله‌ را با لبخندی واقعی به زبان آورد. بنفش پوشیده بود درست مثل من! من فکر می‌کنم بنفش زیباترین رنگ دنیاست، اگر یک چیز مشترک وصله‌ی میان ما باشد، حتماً آن چیز زیباترین است.
- پسرم، عروس خانم؟
آنقدر در روشنی چشمانت غرق شدم که اگر شاهرخ نبود مشخص نبود تا کی در آن حالت در نگاه کردن بهم گوی سبقت را می‌ربودیم! تازه یکدیگر را کشف کرده بودیم، تازه داشتیم می‌فهمیدیم زندگی آنقدرها هم بی‌رحم و بی مروت نیست. زندگی یعنی ما، من و یک توی دیگر و یک آدمی که با من، ما می‌شود. می‌دانی چه می‌خواهم؟
 
بالا پایین