- Jun
- 447
- 4,409
- مدالها
- 2
- من برادرشم!
منشی تنها به یک سلام خشک و خالی اکتفا کرد و این چیزی به دور از تصور من بود. مگر نه که، کیهان هم پسر شاهرخ و برادر البرز بود پس چرا احترامی که برای آنها قائل بودند برای کیهان نبودند؟
تلفناش را برداشت و با البرز تماس گرفت.
- آقای نریمانی، برادرتون اینجا هستن!
چشمی گفت و تلفن را سر جایش گذاشت و با تلخی گفت:
- میتونید برید داخل!
ابتدا کیهان وارد اتاق شد.
- به! داداش کوچیکه، چی شد که... .
با دیدن من حرفش را نیمه کاره گذاشت و به صدایش گرمای بیشتری بخشید.
- سلام پونی کوچولو، حلال زادهایها! تازه میخواستم بهت زنگ بزنم صدای قشنگت رو بشنوم.
با ترش رویی جوابش را دادم.
- اگه زنگ هم میزدی جوابت رو نمیدادم.
کمی خودم را به کیهان نزدیکتر کردم.
- آدم شوهرش ول نمیکنه که جواب بقیه رو بده، میکنه؟
قهقههای سر داد که بیشتر حالتی عصبی و هیستریکوار داشت.
- چه شوهر ذلیلم شدی!
لبخندی کج زدم و گفتم:
- بودم!
بی ملاحظه دستی در موهایش که حالت دار بود کردم.
- چه شوهر گوگولی هم دارم، نه؟
البرز که از این بحث خوشش نمیآمد حرف را عوض کرد.
- چرا اینجا اومدین؟
ظرف غذا را روی میزش که از چوب گردو بود گذاشتم.
- مادرتون فرمودند براتون ناهار بیارم.
به کاناپهای که آنجا بود اشاره کرد، کنار کیهان نشستم و شانهام درست چسبیده به شانهاش بود. از اینکه اینقدر به کسی بچسبم احساس خفگی میکردم اما بدم هم نمیآمد کمی پز شوهر داشتنم را بدهم. ای پونه ذلیل نشی! یه شوهر کردی میخوای تو چشم همه فرو ببریش؟ جواب خودم را دادم:« آره چرا نبرم، مردم همین شوهرم ندارن.»
منشی تنها به یک سلام خشک و خالی اکتفا کرد و این چیزی به دور از تصور من بود. مگر نه که، کیهان هم پسر شاهرخ و برادر البرز بود پس چرا احترامی که برای آنها قائل بودند برای کیهان نبودند؟
تلفناش را برداشت و با البرز تماس گرفت.
- آقای نریمانی، برادرتون اینجا هستن!
چشمی گفت و تلفن را سر جایش گذاشت و با تلخی گفت:
- میتونید برید داخل!
ابتدا کیهان وارد اتاق شد.
- به! داداش کوچیکه، چی شد که... .
با دیدن من حرفش را نیمه کاره گذاشت و به صدایش گرمای بیشتری بخشید.
- سلام پونی کوچولو، حلال زادهایها! تازه میخواستم بهت زنگ بزنم صدای قشنگت رو بشنوم.
با ترش رویی جوابش را دادم.
- اگه زنگ هم میزدی جوابت رو نمیدادم.
کمی خودم را به کیهان نزدیکتر کردم.
- آدم شوهرش ول نمیکنه که جواب بقیه رو بده، میکنه؟
قهقههای سر داد که بیشتر حالتی عصبی و هیستریکوار داشت.
- چه شوهر ذلیلم شدی!
لبخندی کج زدم و گفتم:
- بودم!
بی ملاحظه دستی در موهایش که حالت دار بود کردم.
- چه شوهر گوگولی هم دارم، نه؟
البرز که از این بحث خوشش نمیآمد حرف را عوض کرد.
- چرا اینجا اومدین؟
ظرف غذا را روی میزش که از چوب گردو بود گذاشتم.
- مادرتون فرمودند براتون ناهار بیارم.
به کاناپهای که آنجا بود اشاره کرد، کنار کیهان نشستم و شانهام درست چسبیده به شانهاش بود. از اینکه اینقدر به کسی بچسبم احساس خفگی میکردم اما بدم هم نمیآمد کمی پز شوهر داشتنم را بدهم. ای پونه ذلیل نشی! یه شوهر کردی میخوای تو چشم همه فرو ببریش؟ جواب خودم را دادم:« آره چرا نبرم، مردم همین شوهرم ندارن.»