جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,359 بازدید, 133 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
339
3,790
مدال‌ها
2
و چه حقیقتی تلخ‌تر از این که عشق من به تو را افسانه بدانند.
- تو خیلی شبیه پسرعموم هستی. احتمالاً برای اونم فرقی نمی‌کرد که طرفش من باشم یا... .
اسم سارا هم مثل آوردن نام من که برای عمه شیما سخت بود برای من هم به همان اندازه سخت بود و اگر بخواهم این قصه را برای کسی تعریف کنم می‌گویم« او تمام قسمت‌ها و خلأهای زندگی‌ام را در بر می‌گرفت در حالی که قسمت من نبود.»
به در خانه که رسیدیم به اسباب‌هایی که توسط کارگران خارج می‌شدند نگاه کردم. طناز در حیاط ایستاده بود و موبایل‌ش هم در دستش بود.
- سلام خانم.
با تکان دادن سرش جوابم را داد و مثل اینکه سرش خیلی شلوغ بود.
- این وسیله‌ها..‌. .
البرز از پشت سر گفت:
- فکر کنم از همون وسایلی‌ان که سال‌هاست توی زیرزمین خاک خوردند.
همیشه دوست داشتم یک‌بار هم شده به زیرزمین بروم و حال که درش باز بود بهترین فرصت برایم بود.
از میان کارگرانی که فرش یا کمد قدیمی را حمل می‌کردند گذشتم و وارد زیرزمین شدم. دیوارهایش پر از تار عنکبوت و ترک خوردگی‌هایی عمیق بود.
شال‌ام را جلوی دهانم گذاشتم تا خاک وارد حلقم نشود و چند قدم به جلو برداشتم چیز دیگری نمانده بود الا یک تابلو که برعکس روی دیوار نصب شده بود. روی پنجه پایم ایستادم و تابلو را برداشتم به تاریخ ۵/۳/ ۱۳۸۳ بود.
تابلو را چرخاندم تصویر صورت نصفه یک زن که نیمه دیگر از صورتش نامشخص بود. در حالی بررسی این تابلو بودم که کسی آن را از دستم گرفت.
- برو بیرون!
لحن طناز تهاجمی و عصبانی‌تر از همیشه بود. ببخشیدی گفتم و از زیرزمین بیرون آمدم.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
339
3,790
مدال‌ها
2
از زبان راوی:

با دقت به توصیه‌های پزشک گوش داد.
- قرص‌ها هر هشت ساعت یک‌بار، شربت هم بعد از ناهار و قبل از شام، فهمیدی؟
سرش را تکان داد.
- بله خانم دکتر!
نگار می‌خواست با او اتمام حجت کند، نفسی عمیق کشید و گفت:
- ثمین جان، یه موضوعی هست که راجع بهش باید باهات صحبت کنم.
ثمین که خیال می‌کرد بحث خواستگاری او برای نوید باشد با گونه‌های سرخ شده و خجول گفت:
- بفرمایید.
ولی زهی خیال باطل! زندگی آن‌طور که ما می‌خواستیم پیش نمی‌رفت.
- نه به عنوان خواهر نوید به عنوان یه دوست و هم‌جنس بهت میگم تو با نوید خوشبخت نمیشی، عزیزم!
چگونه می‌گفت خوشبخت نمی‌شود؟ وقتی که حتی یک نگاه کوچک از آن مرد زیر و روی‌ش می‌کرد.
- اشتباه برداشت کردید خانم دکتر، بین من و آقا نوید...
دروغ می‌گفت برای اینکه غرورش را حفظ کند اما آخرش چه؟ دست عاشق پیش همه رو می‌شد. از درمانگاه که بیرون آمد با چهره بشاش آن مرد مواجه شد.
- سلام سنبل خانم.
سنبل! لقبی بود که به ثمین داده بود.
به او توجهی نکرد.
- سلام عرض شد!
تمام خشم و کینه‌ای که از نگار به دل گرفت را در چشم‌هایش جمع کرد.
- دیگه سلام و خداحافظ نداریم آقای دکتر.
باید این را می‌گفت اگر قرار است این رابطه جدی شود بهتر بود هر چه زودتر تکلیف‌اش مشخص می‌شد هر چند که با وجود اختلاف طبقاتی که بین خانواده ثمین و نوید بود این وصلت سر هم می‌گرفت به آخر نمی‌رسید.
از دلتنگی نمی‌توانم بنویسم، حتی اگر بزرگ‌ترین نویسنده جهان باشم.
دلتنگی یعنی عمه نفیسه برای چهارمین بار اتاق پونه را مرتب می‌کرد این را بهانه کرده بود تا دلش آرام بگیرد.
دلتنگی یعنی کاووس با تمام جلال و شکوه‌اش سراغ احمد را از یک به یک آدم‌ها می‌گرفت.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
339
3,790
مدال‌ها
2
ویلچر ننه ماه تا نزدیکای غروب روی ایوان بود اما در خانه باز نمی‌شد‌ و نوه دوست داشتنی‌اش مثل همیشه سر به روی پاهایش نمی‌گذاشت.
طاها بهانه‌گیر شده بود و سراغ آبجی‌اش را می‌گرفت.
و او، او که هنوز یواشکی نقاشی که برایش کشیده بود را نگاه می‌کرد و تنها یادگاری بود که از پونه داشت.
کفش‌هایش را در حیاط جفت کرد و وارد خانه شد.
سفره روی زمین پهن بود و بوی قرمه سبزی مدهوش‌اش می‌کرد.
- سلام خانم خونه!
سارا با قاشقی که در دستش بود نزدیکش رفت و قاشق را به لب‌هایش نزدیک کرد.
- بخور ببین خوب شده.
طعم‌اش نسبت به دفعات پیش بهتره شده بود اما زیادی ترش بود و از طرفی هم نمی‌خواست ذوق او را کور کند.
- عالی شده!
لبخند روی لب‌هایش پهن‌تر شد.
- بلاخره تونستم قرمه سبزی به خوبی مامانم درست کنم. برو لباسات عوض کن آقا بردیا، دیگه لازم نیست ساندویچ سرد بخوری.
به کلمه ساندویچ سرد خنده‌‌اش گرفت. واقعیت هم همین بود تا مدت‌ها ساندویچ سردی که از بیرون می‌گرفت تنها غذای‌شان بود.
برایش بشقابی برنج کشید و چند قاشق خورشت روی آن انداخت.
- بفرمایید آقای من.
این زندگی نبود که فکرش را می‌کرد، اقامت در یکی از خانه‌های پدر زن و نداشتن یک شغل ثابت شرایط زندگی‌شان را دشوارتر می‌کرد.
- میگم سارا... تا حالا شده حس کنی از زندگی با من پشیمونی؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
339
3,790
مدال‌ها
2
سارا ابروهایش را بالا انداخت و با کمی دلخوری گفت:
- چیه پشیمون شدی؟
لبخندی زد و خیلی جدی گفت:
- آره! کی بریم طلاقت بدم؟
صدای شاکی سارا بلند شد.
- اگه این شوخیه، خیلی شوخی زشتیه.
و بعد نمکدان را به طرفش پرتاب کرد و بردیا جا خالی داد و با خنده گفت:
- غلط کرده کسی که زن به این خوبی رو نخواد، ماشاالله چه دست سنگینی هم داره صبحونه و ناهار به صرف کتک این شوهر لاغر مردنی‌ش رو می‌زنه‌.
سارا طعنه آمیز گفت:
- چقدرم شوهرش لاغر مردنیه.
و تا خنده‌ها تمام می‌شد این زندگی بود که چهره زشتش را نمایان می‌کرد.
- شدم دوماد سرخونه، نمی‌تونم یه خونه کوچیک هم رهن کنم، نمی‌تونم مثل مردهای دیگه دست‌هات رو پر از النگو کنم، با کار کردن سر ماشین و مسافرکشی از پس هزینه‌های زندگی بر نمیام با این حال هنوزم پای من می‌مونی؟ پای این شوهر آس و پاس؟
دست‌های نوازشگر سارا روی صورتش تمام خستگی‌هایش را بدر می‌کرد.
- تا وقتی که قلبم می‌زنه، من جهنم با تو بودن رو به بهشتی که قراره باکس دیگه‌ای تجربه کنم ترجیج میدم.
سارا برای بردیا همسر خوبی بود و به خوبی درکش می‌کرد. بردیا هم مردی اهل کار و نان حلال درآوردن برای خانواده و بسیار هم وفادار اما دروغ است اگر انکار کند شبی نیست که با آرامش چشم روی هم بگذار، دروغ است اگر بگوید نگران آن دختری که در گذشته دور گل پونه صدایش می‌زد نیست انگار کلاف‌های سردرگمی درهم گره خورده و تنها فاش کردن یک راز می‌توانست تمامی آدم‌های این قصه را به نقطه‌ای به نام « آرامش» برساند.
***
- اون نقاشی رو تو کشیدی؟
و من از چشمانش حرف‌هایش را می‌خواندم.
- همون نقاشی که توی زیرزمینه.
بحث را عوض کرد.
 
بالا پایین