جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,868 بازدید, 173 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
و چه حقیقتی تلخ‌تر از این که عشق من به تو را افسانه بدانند.
- تو خیلی شبیه پسرعموم هستی. احتمالاً برای اونم فرقی نمی‌کرد که طرفش من باشم یا... .
اسم سارا هم مثل آوردن نام من که برای عمه شیما سخت بود برای من هم به همان اندازه سخت بود و اگر بخواهم این قصه را برای کسی تعریف کنم می‌گویم:« او تمام قسمت‌ها و خلأهای زندگی‌ام را در بر می‌گرفت، در حالی که قسمت من نبود.»
به در خانه که رسیدیم به اسباب‌هایی که توسط کارگران خارج می‌شدند، نگاه کردم. طناز در حیاط ایستاده‌بود و موبایل‌ش هم در دستش بود.
- سلام خانم.
با تکان دادن سرش جوابم را داد و مثل اینکه سرش خیلی شلوغ بود.
- این وسیله‌ها..‌. .
البرز از پشت سر گفت:
- فکر کنم از همون وسایلی‌ان که سال‌هاست توی زیرزمین خاک خوردند.
همیشه دوست داشتم یک‌بار هم شده به زیرزمین بروم و حال که درش باز بود، بهترین فرصت برایم بود.
از میان کارگرانی که فرش یا کمد قدیمی را حمل می‌کردند، گذشتم و وارد زیرزمین شدم. دیوارهایش پر از تار عنکبوت و ترک‌خوردگی‌هایی ‌عمیق بود.
شال‌ام را جلوی دهانم گذاشتم تا خاک وارد حلقم نشود و چند قدم به جلو برداشتم. چیز دیگری نمانده بود، الا یک تابلو که برعکس روی دیوار نصب شده بود. روی پنجه پایم ایستادم و تابلو را برداشتم به تاریخ ۵/۳/ ۱۳۸۳ بود.
تابلو را چرخاندم. تصویر صورت نصفه یک زن که نیمه دیگر از صورتش نامشخص بود. در حالی بررسی این تابلو بودم که کسی آن را از دستم گرفت.
- برو بیرون!
لحن طناز تهاجمی و عصبانی‌تر از همیشه بود. ببخشیدی گفتم و از زیرزمین بیرون آمدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
از زبان راوی:

با دقت به توصیه‌های پزشک گوش داد.
- قرص‌ها هر هشت ساعت یک‌بار، شربت هم بعد از ناهار و قبل از شام، فهمیدی؟
سرش را تکان داد.
- بله خانم دکتر!
نگار می‌خواست با او اتمام‌حجت کند، نفسی عمیق کشید و گفت:
- ثمین‌جان، یه موضوعی هست که راجع بهش باید باهات صحبت کنم.
ثمین که خیال می‌کرد بحث خواستگاری او برای نوید باشد با گونه‌های سرخ شده و خجول گفت:
- بفرمایید.
ولی زهی خیال باطل! زندگی آن‌طور که ما می‌خواستیم، پیش نمی‌رفت.
- نه به عنوان خواهر نوید به عنوان یه دوست و هم‌جنس بهت میگم تو با نوید خوشبخت نمیشی، عزیزم!
چگونه می‌گفت خوشبخت نمی‌شود؟ وقتی که حتی یک نگاه کوچک از آن مرد زیر و رویش می‌کرد.
- اشتباه برداشت کردید خانم دکتر، بین من و آقا نوید...
دروغ می‌گفت برای اینکه غرورش را حفظ کند اما آخرش چه؟ دست عاشق پیش همه رو می‌شد. از درمانگاه که بیرون آمد با چهره بشاش آن مرد مواجه شد.
- سلام سنبل خانم.
سنبل! لقبی بود که به ثمین داده‌بود.
به او توجهی نکرد.
- سلام عرض شد!
تمام خشم و کینه‌ای که از نگار به دل گرفت را در چشم‌هایش جمع کرد.
- دیگه سلام و خداحافظ نداریم آقای دکتر.
باید این را می‌گفت اگر قرار است این رابطه جدی شود، بهتر بود هر چه زودتر تکلیفش مشخص می‌شد هر چند که با وجود اختلاف طبقاتی که بین خانواده ثمین و نوید بود این وصلت سر هم می‌گرفت به آخر نمی‌رسید.
از دلتنگی نمی‌توانم بنویسم، حتی اگر بزرگ‌ترین نویسنده جهان باشم.
دلتنگی یعنی عمه نفیسه برای چهارمین بار اتاق پونه را مرتب می‌کرد این را بهانه کرده‌بود تا دلش آرام بگیرد.
دلتنگی یعنی کاووس با تمام جلال و شکوه‌اش سراغ احمد را از یک به یک آدم‌ها می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
ویلچر ننه ماه تا نزدیکای غروب روی ایوان بود اما در خانه باز نمی‌شد‌ و نوه دوست داشتنی‌اش مثل همیشه سر به روی پاهایش نمی‌گذاشت.
طاها بهانه‌گیر شده‌بود و سراغ آبجی‌اش را می‌گرفت.
و او، او که هنوز یواشکی نقاشی که برایش کشیده‌بود را نگاه می‌کرد و تنها یادگاری بود که از پونه داشت.
کفش‌هایش را در حیاط جفت کرد و وارد خانه شد.
سفره روی زمین پهن بود و بوی قرمه سبزی، مدهوشش می‌کرد.
- سلام خانم خونه!
سارا با قاشقی که در دستش بود، نزدیکش رفت و قاشق را به لب‌هایش نزدیک کرد.
- بخور ببین خوب شده.
طعم‌اش نسبت به دفعات پیش بهتره شده‌بود اما زیادی ترش بود و از طرفی هم نمی‌خواست ذوق او را کور کند.
- عالی شده!
لبخند روی لب‌هایش پهن‌تر شد.
- بلأخره تونستم قرمه سبزی به خوبی مامانم درست کنم. برو لباسات عوض کن آقا بردیا، دیگه لازم نیست ساندویچ سرد بخوری.
به کلمه ساندویچ سرد خنده‌‌اش گرفت. واقعیت هم همین بود تا مدت‌ها ساندویچ سردی که از بیرون می‌گرفت، تنها غذایشان بود.
برایش بشقابی برنج کشید و چند قاشق خورشت روی آن انداخت.
- بفرمایید آقای من.
این زندگی نبود که فکرش را می‌کرد، اقامت در یکی از خانه‌های پدر زن و نداشتن یک شغل ثابت شرایط زندگی‌شان را دشوارتر می‌کرد.
- میگم سارا... تا حالا شده حس کنی از زندگی با من پشیمونی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
سارا ابروهایش را بالا انداخت و با کمی دلخوری گفت:
- چیه پشیمون شدی؟
لبخندی زد و خیلی جدی گفت:
- آره! کی بریم طلاقت بدم؟
صدای شاکی سارا بلند شد.
- اگه این شوخیه، خیلی شوخی زشتیه.
و بعد نمکدان را به طرفش پرتاب کرد و بردیا جا خالی داد و با خنده گفت:
- غلط کرده کسی که زن به این خوبی رو نخواد، ماشاالله چه دست سنگینی هم داره صبحونه و ناهار به صرف کتک این شوهر لاغر مردنیش رو می‌زنه‌.
سارا طعنه‌آمیز گفت:
- چقدرم شوهرش لاغر مردنیه.
و تا خنده‌ها تمام می‌شد این زندگی بود که چهره زشتش را نمایان می‌کرد.
- شدم دوماد سرخونه، نمی‌تونم یه خونه کوچیک هم رهن کنم، نمی‌تونم مثل مردهای دیگه دست‌هات رو پر از النگو کنم، با کار کردن سر ماشین و مسافرکشی از پس هزینه‌های زندگی بر نمیام با این حال هنوزم پای من می‌مونی؟ پای این شوهر آس و پاس؟
دست‌های نوازش‌گر سارا روی صورتش تمام خستگی‌هایش را بدر می‌کرد.
- تا وقتی که قلبم می‌زنه، من جهنم با تو بودن رو به بهشتی که قراره باکس دیگه‌ای تجربه کنم ترجیج میدم.
سارا برای بردیا همسر خوبی بود و به خوبی درکش می‌کرد. بردیا هم مردی اهل کار و نان حلال درآوردن برای خانواده و بسیار هم وفادار اما دروغ است اگر انکار کند شبی نیست که با آرامش چشم روی هم بگذار، دروغ است اگر بگوید نگران آن دختری که در گذشته دور گل پونه صدایش می‌زد نیست انگار کلاف‌های سردرگمی درهم گره‌خورده و تنها فاش کردن یک راز، می‌توانست تمامی آدم‌های این قصه را به نقطه‌ای به نام « آرامش» برساند.
***
- اون نقاشی رو تو کشیدی؟
و من از چشمانش حرف‌هایش را می‌خواندم.
- همون نقاشی که توی زیرزمینه.
بحث را عوض کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
- عمه‌شیما رفت؟
این رفت را حسرت‌آمیز گفت و من سعی می‌کردم به او امید دهم.
- بازم میاد کیهان! تا وقتی که تو رو داشته باشه، بازم برای دیدنت میاد.
با آشفتگی موهایش را چنگ زد.
- تو هم میری؟
- کجا؟
- یه جایی که دیگه هیچ‌وقت نبینمت.
- من اینجام.
دستم را روی قلبش گذاشتم، هر چه که بود او محرمم بود، مرد بیچاره و بی‌آزار من!
- جای همه‌ی آدم‌ها تو قلب ماست، اگه من رو تو قلبت نگه داری دیگه هیچ‌وقت گمم نمی‌کنی.
دستم را پس زد و نعره کشید:
- نمی‌خوام قلبم رو بهت بدم، شما امانت دارای خوبی نیستید!
زهرخندی کردم و گفتم:
- می‌خوای امتحانش کنی؟ اگه بهت پسش ندادم دیگه قلبت رو بهم قرض نده، باشه؟
شاید نرمی کلامم کمی به وجود سخت و دیوار آهنی اطرافش نفوذ کرد.
- قلبی دیگه ندارم ولی تا دلت بخواد پول هست، بگو چقدر... ؟ چقدر بهت بدم که دیگه منو به بازی نگیری؟
و آیا کیهان تا این حد درمانده بود؟ و تا این حد نسبت به من بی‌اعتماد؟!
- من باهات بازی نمی‌کنم، من فقط می‌خوام حالت رو بهتر کنم. نه، با خودم نه! می‌خوام تو هم عاشق بشی، می‌خوام از ته‌ته دلت یکی رو دوست داشته باشی و به نظرم عشق انگیزه قوی برای زنده موندن هر آدمیه.
سوالش کمی مرا بهم ریخت.
- و فکر می‌کنی تا حالا عاشق نشدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
نفر دوم بودن اصلاً خوشایند نبود، نه در رابطه با بردیا و نه کیهان که مرا به عنوان همسرش قبول نداشت.
- پس چرا من رو کنار نمی‌زنی؟
از گفتن این سوال رضایت نداشتم اما خب... جوابش برایم مهم بود.
- ناراحت میشی اگه کنارت بزنم و یکی دیگه رو جایگزینت کنم؟
سؤالم را با سوال جواب داد و من به این بی‌توجهی‌ها عادت داشتم.
- عادت کردم آقا کیهان! این‌که کسی توی زندگیم موندگار نیست، این‌که اولویت کسی نیستم‌. این‌که همیشه یه نفر اولی وجود داره و من خیلی شانس بیارم دوم یا سوم باشم، پس با خودت رو راست باش. برو پیش پدرت، نه اصلاً تو جمعی که همه باشیم بگو من رو نمی‌خوای، بگو و خودت رو از این بلاتکلیفی نجات بده‌.
به طرف درب اتاقش رفتم، پیش از این‌که اتاق را ترک کنم گفت:
- این حق رو ندارم که کسی رو بخوام‌‌. سهم من از تمام خواستن‌ها نرسیدن شد.
دیگر حتی حس ترحم هم در من مرده‌بود. کیهان یکی بود با دردهایی خیلی بیشتر از من و من اولین‌بار که دیدیمش دوست داشتم دلباخته‌ام شود، دلم می‌خواست کمی زنانگی کنم که کسی دوستم داشته باشد و نازم را بکشد، کسی زیر گوشم زمزمه عاشقانه کند و سر روی شانه‌های کسی به خواب بروم بی‌آنکه ترسی از فرداها داشته باشم. می‌دانم توقع بی‌جایی بود و از این به بعد تنها دعایی که در حقش می‌کنم، دعا برای سلامت روحش است. کسی چه می‌دان؟ شاید روزی که خوب شد، من هم چمدان بستم و به دیار مادری‌ام بازگشتم شاید آن روز عروسی ثمین و نوید بود، شاید هم شاهد بازی کودکان بردیا در باغ انگور شدم و طاها آنقدر قد کشیده‌بود که از من بلندتر شده‌بود و هاجر هم آن زندگی اسفناک‌اش را رها کرده بود، این‌ها رویای من بودند و تعبیرش هم به دست غول بی‌رحم تقدیر بود.
***
- برش دار!
به چند چک پنجاه‌تومانی روی میز نگاه کردم.
- فعلاً بهش نیازی ندارم.
با طعنه گفت:
- الان داری تعارف می‌کنی؟ یا... .
از روی صندلی بلند شد و نزدیک گوشم زمزمه کرد:
- منتظری بیشتر گیرت بیاد؟
اخمی کردم، منظورش را می‌فهمیدم با این‌حال گفتم:
- منظورتون چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
چک‌ها را به دستم داد و با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود گفت:
- دختر قانعی باش. از کیهان نه شوهر برات در میاد نه اسکناس و پول. وقتی هم کارت تموم شد یه آپارتمان بهت میدم، مجردی زندگی کن. چی از این بهتر؟ هم پول داری هم خونه؛ چیزی که توی تهران مردم بعد از سال‌ها تلاش هم بهش نمی‌رسن.
این پول‌های کثیف در دستم، این حلقه طلا و گردنبندی که موقع عقد شاهرخ به من داده‌بود، این‌‌ها متعلق به من نبودند، یعنی حق من نبودند! حق منی که هیچ کاری از دستم برای کیهان برنمی‌آمد. این روزها با خود فکر می‌کردم شاید مشکل از من باشد. شاید اگر دختری دیگر جای من انتخاب می‌شد می‌توانست دل آن مرد را تصاحب کند، ولی من نمی‌دانستم ظاهرم ایراد دارد یا باطنم یا باید روی اخلاقم کار می‌کردم! به دفترچه خاطراتم که روی تخت رها شده‌بود نگاه کردم، خیلی وقت بود چیزی برای نوشتن نداشتم. از خاطرات عمه‌شیما کمی نوشتم اما از خودم نه!
ماه هم طبق معمول سکان‌دار آسمان بود. به مردی که فروپاشیده سرش را روی میزی که در آلاچیق بود گذاشته، نگاه کردم. با فکر کردن به این موضوع شاید هوا سرد باشد، پتویی برداشتم و به حیاط رفتم. از این شب تیره و تار که ماه هم خودش را پشت سیاهی ابرها پنهان کرده‌بود می‌ترسیدم. پتو را که روی شانه‌‌اش انداختم آرام لب زد:
- طناز... ؟
روی صندلی مقابلش نشستم، سرش را بلند کرد و با دیدن من با کمی شرمندگی گفت:
- چرا زحمت کشیدی دخترم!
و هنوز این را نفهمیده‌بودم شاهرخ این آلاچیق را دوست داشت یا از آن خاطره‌ای تلخ داشت!
- وقتی اولین بار به این خونه اومدیم، بهم پیشنهاد داد یه آلاچیق درست کنیم که هر‌وقت حالمون خوب نبود، بیایم اینجا تا صبح درد و دل کنیم.
خوشحال بودم از این‌که خودش به زبان آمده‌بود، اما دیدن حال بد این مرد قلبم را به درد می‌آورد.
- درست جایی که تو نشستی، نشسته‌بود. دست‌هام رو گرفت و بهم گفت:« هر چی هم که بشه ما همدیگه رو داریم.» دروغ گفت نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
و او اصلاً در حال خودش نبود و مثل این‌که هذیان می‌گفت.
- فکر کنم حالتون خوب نباشه آقای نریمانی! بهتر نیست به اتاقتون برید و استراحت کنید؟
پتو را روی سرش کشید و آخرین کلماتش این بود:
-دلم براش تنگ شده، همه جای این خونه بوی اون رو میده.
از که حرف می‌زد نمی‌دانم! تا جایی که خبر دارم طناز تنها زن زندگی‌اش بود که دو فرزند برایش آورده‌بود، اما شاید حقیقت برخلاف تصور من بود.
تصویر زنی که روی آن تابلو دیدم در پیش چشمم رژه می‌رفت و صدای شاهرخ در سرم اکو می‌شد«دلم براش تنگ شده، همه جای خونه بوی اون رو میده.»
پوفی کشیدم و پرده را کنار زدم. شاهرخ روی صندلی نبود اما یک زن، همان زن نقاشی‌شده را دیدم، توهمی نبودم که شدم! البته من قبلاً هم از این توهم‌ها زیاد دیده‌بودم، پرده که کنار رفت انگار کسی صدایم زد:
- پونه!
این‌بار واقعاً ترسیدم و با دستانی لرزان گوشه پرده را کنار زدم، نه شاهرخی بود نه زنی، اما... .
- پونه!
این صدا از پشت سرم بود، برگشتم. مردی در قامتی بلند که صورتش را نتوانستم ببینم صدایم کرد. به پنجره چسبیدم، صدای قدم‌هایش آرام و نفس‌هایش پر تنش بود و چرا اولین اسمی که به ذهنم خطور کرد، نام او بود؟
- بردیا!
عقب رفت و طوری غیب شد که لحظه‌ای خیال کردم شاید جن بود؛ از آن جن‌هایی که افسانه‌ها می‌گویند عاشق انسان می‌شوند و شب به سراغشان می‌آیند. هر چند که من حیوان باوفا هم عاشقم نمی‌شد، جن و انس که بماند!
فکر می‌کردم در این خانه آرامش را پیدا می‌کنم، نمی‌دانستم که آدم‌هایش هرکدام یک راز دارند، یک درد دارند که با این کاغذ دیواری‌های قشنگ و مجسمه‌های طلا و مرمری می‌پوشانند. اینجا تنها خیلی زیبا بود اما خطر غرق شدن در این زیبایی‌های زودگذر در کمین بود.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
- آماده شدید، خانم؟
صدای مردی که راننده شخصی شرکت بود را شنیدم و با هول از پله‌ها پایین آمدم و بین راه بند کتانی‌هایم را بستم. طناز ظرف غذایی را که قرار بود برای ناهار البرز ببرم به دستم داد.
- عزیزم، لطف می‌کنی این رو به البرز بدی؟
با سردی پاسخ دادم:
- چشم خانم!
راننده درب عقب ماشین را برایم باز کرد و تعظیم کوتاهی کرد، دروغ چرا اما کمی احساس قدرت می‌کردم.
درب فلزی ظرف را باز کردم و کمی بوی کتلت‌ها را استشمام کردم، در خیالم آنها را بلعیدم و قبل از اینکه به سمتشان هجوم ببرم درب ظرف را بستم.‌ پلک‌هایم داشت سنگین می‌شد، دیشب را مثل تمام شب‌های دیگر نتوانسته‌بودم خوب بخوابم. گردنم را کمی کج کردم تا به صندلی تکیه بدهم اما احساس می‌کردم سرم را روی بالشتی نرم گذاشتم. یک لحظه از جا پریدم و با او رخ‌به‌رخ شدم.
- تو .... تو اینجا... ؟
شانه‌هایش را جمع کرد، « این همین جوریش هم چشم دیدن من رو نداره حالا فکر کن اون لحظه که... .»
از فکری که به سرم آمد لبخند خبیثانه‌ای روی لب‌هایم نشست.
- چیه؟
- این رو من باید بگم، تیپ می‌زنی..‌‌. .
کمی بینی‌ام را به پیراهن سفیدش نزدیک کردم.
- عطر می‌زنی، خوش‌تیپ می‌کنی!
نگاهش را از من گرفت، «ای جانم پسرمون خجالتی شد. جون میده خوب اذیتش کنی!»
- آقا کیهان؟ نگاهم نمی‌کنی؟ به خانم خوشگلت نگاه نمی‌کنی؟
راننده خنده‌اش را قورت داد و کیهان اخم‌هایش را درهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
555
5,470
مدال‌ها
2
زیر خنده زدم، چقدر هم که همه چیز را جدی می‌گرفت. نیم‌نگاهی به من انداخت و بعد انگار آن لبخند آرامی که روی لب‌هایش جای گرفت را از دید من پنهان کرد. رنگ سفید به او خیلی می‌آمد، آنقدر با پیراهن سیاه و یا لباس‌های خانگی و شلختگی او را دیده‌بودم، که دیدنش در این پیراهن سفید و شلوار جین سرمه‌ای‌رنگش در نظرم زیباترین ترکیب دنیا بود. یعنی آخرش می‌توانستم به قولی که به عمه‌شیما دادم عمل کنم؟ آخرش مثل تمام قصه‌های دنیا به خوبی و خوشی به اتمام می‌رسید؟
به ساختمان بزرگ شرکت نگاه کردم. لباس‌های تمام کارمند‌ان اینجا برای خانم‌ها مانتو و شلوار شکلاتی‌رنگ و برای آقایان هم کت و شلواری به همین رنگ بود. دنبال اتاق مدیر عامل می‌گشتم که کسی مچ دستم را گرفت. او، اولین مردی نبود که دستم را می‌گرفت اما محرم بودن یک چیز دیگر است، یک احساسی سرشار از امنیت، نه از آن بالا و پایین شدن‌های ضربان قلب، نه از آن عشق‌های طوفانی، نه! یکی می‌آید، یکی یک روز می‌آید که برای یک دقیقه هم شده قلبت دیگر نزند، وجود آدم‌ها در نگاهت محو شود؛ دنیا تنها در دستان ما خلاصه شده‌است و وقتی دستانت را دارم به دنیا ریشخند می‌زنم و می‌گویم:« ببین! من کسی را دارم که با تو برابری نه از تو برتری دارد» برترین من! آیا تا نوروز و نوروزهای دیگر در کنارم می‌مانی؟ آیا می‌آیی که باهم به میدان جنگ برویم و دست آخر ماهی‌گیری در یک جزیره دورافتاده شویم؟ میایی که دست در دست هم رهسپار باد شویم یا هم‌سفر قاصدک‌ها ؟ میایی؟
به منشی که پشت کامپیوتر نشسته‌بود، سلام کرد.
- سلام، چطور می‌تونم کمکتون کنم؟
به درب چوبی که روی آن نقش یک عقاب طلایی و تابلوی«دفتر مدیر عامل» بود، نگاه کردم.
- می‌خواستیم با آقای نریمانی ملاقات کنیم.
از زیر عینک مستطیلی‌اش نگاهی به ما کرد.
- تا جایی که به من اطلاع دادن، امروز فقط ساعت دو یک قرار ملاقات دارن و دیگه... .
کیهان که با کمی فاصله در پشت سرم بود جلو آمد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین