- Jun
- 141
- 1,854
- مدالها
- 2
تا آمدن شب وقت درازی است و من دیگر حتی به زیباییهای ماه هم دل نمیبندم، کسی چه میداند شاید امشب ماه گرفتگی شد!
- حالت چطوره پونه خانم؟
صدای پرستاری که این مدت مراقبم بود را میشنوم و فقط به تکان دادن سرم اکتفا میکنم.
علاقهای به حرف زدن با آدمها نداشتم و بیشتر روز را به این نیمکت آهنی گوشه حیاط بیمارستان پناه میبردم و از اینجا به پنجره اتاق آن دختر سرطانی که میآمد و برای عروسکش قصه میگفت نگاه میکردم.
- میدونی تو اولین دختری نیستی که قربانی شدی آخریش هم نیستی.
اینقدر گوشم از نصیحت پر بود که حوصله شنیدن حرفهای به ظاهر قشنگ و امیدوارکننده این پرستار را نداشتم.
با بیاعتنایی گفتم:
- میدونم، لازم نیست شما هم بگید.
خواستم از روی نیمکت بلند شوم که مانعم شد و مثل اینکه همصحبتی پیدا کرده باشد گفت:
-میشه لطفاً برای چند دقیقه سنگ صبورم بشی؟
اگر این حرف را چندی پیش میشنیدم قهقهه میزدم به اینکه این پرستار هم میخواست، داستانی عاشقانه برای همدردی با من از خودش بسازد ولی لبخند کمرنگی زدم و به پشت نیمکت تکیه دادم و سعی کردم حرفهایش را نشنیده بگیرم.
آهی کشید و شروع به تعریف قصهاش کرد.
- تا هیجده سالگی و قبل از رفتن به دانشگاه هیچ مردی رو به جز پدر و برادرم نمیشناختم و دلم هم نمیخواست که بشناسم، اصلاً عشق برام بیمعنی بود. برای دختری که با حل مسئلههای فیزیک و خوندن زیست انرژی میگیره، عشق که یه شوخی بیشتر نیست.
چشمم را نیمه باز کردم، میخواستم مطمئن شوم که این هم یک داستان ساختگی است. اما من این صورت را، این چشمهای به افق خیره شده را، قبلاً هم دیده بودم؛ مثل وقتی بود که عمه نفیسه از آقا معلم برایم میگفت یا مثل وقتی که خودم... .
با شنیدن دوباره صدایش پلکهایم تکانی خورد و من دوست داشتم بیشتر بشنوم، آنقدر بشنوم که شاید دل گر گرفتهام کمی خنک شود که شاید با دیدن کسی بدبختتر از خودم کمی جای زخمهایم تسکین یابد، اما این چیزی جز یک خیال خام نبود.
- وقتی اولین بار صدای خندهش رو توی محوطه دانشکده شنیدم، بهم یه حالی دست داد که توی اون هیجده سال زندگی هیچ وقت تجربهش نکرده بودم، دیگه تمرکز کافی برای درس خوندن و اون ذهن آزاد و رویا پرداز رو نداشتم. خلاصهاش کنم به خاطر اون توی سختترین پروژهها شرکت میکردم اگه اون هم گروهیام بود. به خاطر اون حتی توی کلاسهایی که هیچ ربطی به رشتهام نداشت حاضر میشدم. تقریباً کل بچهها فهمیده بودن که دلم پیشش گیره، اما اون هیچ واکنشی نشون نمیداد! بعضی از دوستام میگفتن بذار پای حجب و حیاش یا اینکه غرورش این اجازه رو نمیده که بخواد بهت اعتراف کنه ولی... .
- حالت چطوره پونه خانم؟
صدای پرستاری که این مدت مراقبم بود را میشنوم و فقط به تکان دادن سرم اکتفا میکنم.
علاقهای به حرف زدن با آدمها نداشتم و بیشتر روز را به این نیمکت آهنی گوشه حیاط بیمارستان پناه میبردم و از اینجا به پنجره اتاق آن دختر سرطانی که میآمد و برای عروسکش قصه میگفت نگاه میکردم.
- میدونی تو اولین دختری نیستی که قربانی شدی آخریش هم نیستی.
اینقدر گوشم از نصیحت پر بود که حوصله شنیدن حرفهای به ظاهر قشنگ و امیدوارکننده این پرستار را نداشتم.
با بیاعتنایی گفتم:
- میدونم، لازم نیست شما هم بگید.
خواستم از روی نیمکت بلند شوم که مانعم شد و مثل اینکه همصحبتی پیدا کرده باشد گفت:
-میشه لطفاً برای چند دقیقه سنگ صبورم بشی؟
اگر این حرف را چندی پیش میشنیدم قهقهه میزدم به اینکه این پرستار هم میخواست، داستانی عاشقانه برای همدردی با من از خودش بسازد ولی لبخند کمرنگی زدم و به پشت نیمکت تکیه دادم و سعی کردم حرفهایش را نشنیده بگیرم.
آهی کشید و شروع به تعریف قصهاش کرد.
- تا هیجده سالگی و قبل از رفتن به دانشگاه هیچ مردی رو به جز پدر و برادرم نمیشناختم و دلم هم نمیخواست که بشناسم، اصلاً عشق برام بیمعنی بود. برای دختری که با حل مسئلههای فیزیک و خوندن زیست انرژی میگیره، عشق که یه شوخی بیشتر نیست.
چشمم را نیمه باز کردم، میخواستم مطمئن شوم که این هم یک داستان ساختگی است. اما من این صورت را، این چشمهای به افق خیره شده را، قبلاً هم دیده بودم؛ مثل وقتی بود که عمه نفیسه از آقا معلم برایم میگفت یا مثل وقتی که خودم... .
با شنیدن دوباره صدایش پلکهایم تکانی خورد و من دوست داشتم بیشتر بشنوم، آنقدر بشنوم که شاید دل گر گرفتهام کمی خنک شود که شاید با دیدن کسی بدبختتر از خودم کمی جای زخمهایم تسکین یابد، اما این چیزی جز یک خیال خام نبود.
- وقتی اولین بار صدای خندهش رو توی محوطه دانشکده شنیدم، بهم یه حالی دست داد که توی اون هیجده سال زندگی هیچ وقت تجربهش نکرده بودم، دیگه تمرکز کافی برای درس خوندن و اون ذهن آزاد و رویا پرداز رو نداشتم. خلاصهاش کنم به خاطر اون توی سختترین پروژهها شرکت میکردم اگه اون هم گروهیام بود. به خاطر اون حتی توی کلاسهایی که هیچ ربطی به رشتهام نداشت حاضر میشدم. تقریباً کل بچهها فهمیده بودن که دلم پیشش گیره، اما اون هیچ واکنشی نشون نمیداد! بعضی از دوستام میگفتن بذار پای حجب و حیاش یا اینکه غرورش این اجازه رو نمیده که بخواد بهت اعتراف کنه ولی... .
آخرین ویرایش: