جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,203 بازدید, 91 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
تا آمدن شب وقت درازی است و من دیگر حتی به زیبایی‌های ماه هم دل نمی‌بندم، کسی چه می‌داند شاید امشب ماه گرفتگی شد!
- حالت چطوره پونه خانم؟
صدای پرستاری که این مدت مراقبم بود را می‌شنوم و فقط به تکان دادن سرم اکتفا می‌کنم.
علاقه‌ای به حرف زدن با آدم‌ها نداشتم و بیشتر روز را به این نیمکت آهنی گوشه حیاط بیمارستان پناه می‌بردم و از اینجا به پنجره اتاق آن دختر سرطانی که می‌آمد و برای عروسکش قصه می‌گفت نگاه می‌کردم.
- می‌دونی تو اولین دختری نیستی که قربانی شدی آخریش هم نیستی.
این‌قدر گوشم از نصیحت پر بود که حوصله شنیدن حرف‌های به ظاهر قشنگ و امیدوارکننده این پرستار را نداشتم.
با بی‌اعتنایی گفتم:
- می‌دونم، لازم نیست شما هم بگید.
خواستم از روی نیمکت بلند شوم که مانعم شد و مثل این‌که هم‌صحبتی پیدا کرده باشد گفت:
-میشه لطفاً برای چند دقیقه سنگ صبورم بشی؟
اگر این حرف را چندی پیش می‌شنیدم قهقهه می‌زدم به اینکه این پرستار هم می‌خواست، داستانی عاشقانه برای هم‌دردی با من از خودش بسازد ولی لبخند کم‌رنگی زدم و به پشت نیمکت تکیه دادم و سعی کردم حرف‌هایش را نشنیده بگیرم.
آهی کشید و شروع به تعریف قصه‌اش کرد.
- تا هیجده سالگی و قبل از رفتن به دانشگاه هیچ مردی رو به جز پدر و برادرم نمی‌شناختم و دلم هم نمی‌خواست که بشناسم، اصلاً عشق برام بی‌معنی بود. برای دختری که با حل مسئله‌های فیزیک و خوندن زیست انرژی می‌گیره، عشق که یه شوخی بیشتر نیست.
چشمم را نیمه باز کردم، می‌خواستم مطمئن شوم که این هم یک داستان ساختگی است. اما من این صورت را، این چشم‌های به افق خیره شده را، قبلاً هم دیده بودم؛ مثل وقتی بود که عمه نفیسه از آقا معلم برایم می‌گفت یا مثل وقتی که خودم... .

با شنیدن دوباره صدایش پلک‌هایم تکانی خورد و من دوست داشتم بیشتر بشنوم، آنقدر بشنوم که شاید دل گر گرفته‌ام کمی خنک شود که شاید با دیدن کسی بدبخت‌تر از خودم کمی جای زخم‌هایم تسکین یابد، اما این چیزی جز یک خیال خام نبود.
- وقتی اولین بار صدای خنده‌ش رو توی محوطه دانشکده شنیدم، بهم یه حالی دست داد که توی اون هیجده سال زندگی هیچ وقت تجربه‌ش نکرده بودم، دیگه تمرکز کافی برای درس خوندن و اون ذهن آزاد و رویا پرداز رو نداشتم. خلاصه‌اش کنم به خاطر اون توی سخت‌ترین پروژه‌ها شرکت می‌کردم اگه اون هم گروهی‌ام بود. به خاطر اون حتی توی کلاس‌هایی که هیچ ربطی به رشته‌ام نداشت حاضر می‌شدم. تقریباً کل بچه‌ها فهمیده بودن که دلم پیشش گیره، اما اون هیچ واکنشی نشون نمی‌داد! بعضی از دوستام می‌گفتن بذار پای حجب و حیاش یا این‌که غرورش این اجازه رو نمیده که بخواد بهت اعتراف کنه ولی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
به اینجا که رسید، اشک بود که در چشمش حلقه می‌زد و صدایش دیگر شبیه چند ثانیه پیش نبود، سراسر حسرت و سوز در آن موج می‌زد.
- صبح اون روز مثل همیشه شیک و مرتب لباس پوشیدم و خوشحال از این‌که یه کلاس مشترک داشتیم و می‌تونستم بیشتر ببینمش راهی دانشگاه شدم، وقتی در کلاس رو باز کردم، دست هرکدوم از همکلاسی‌هام یه شیرینی بود و صدای تبریک‌هاشون رو می‌شنیدم، اما هنوز باور نکرده بودم تا این‌که جعبه شیرینی رو به خود من تعارف کرد و می‌دونی چی شد؟ من تلخ‌ترین و آخرین شیرینی عمرم رو خوردم! آخر قصه عشق من با شیرین شدن کام اون و تلخ شدن روزهای من همراه شد. گاهی یک تجربه هر چند بد هر چند سخت می‌تونه بهت درس خوبی بده و درسی که گرفتم این بود:
- هیچ آدمی موندگار نیست. یکی از قلبت میره یکی از چشمت میوفته، یکی هم این شهر به مقصد اصلیمون ترک می‌کنه و تو فکر نمی‌کنی دلبستن به این هم‌سفرهای دو روزه احمقانه است؟
و اگر احمقانه است من در احمقانه‌ترین حالت ممکن دوستت داشتم!
-راستی، این گل‌ها برای توئه.
رز قرمز، ‌هدیه مناسبی برای تقدیم به یک دلداده است، نه به یک بیمار افسرده!
به ناچار باید چند ساعتی این گل‌ها را روی پنجره اتاقم تماشا می‌کردم ولی اگر مرخص می‌شدم از این رزهای خوش بو و زیبا چه چیزی می‌ماند جز گل‌برگ‌های پلاسیده و پژمرده شده!
و تو حتی جرأت روبه‌رو شدن با من را نداشتی و این گل‌های بی‌گناه وسیله خوبی برای دلجویی از من نبودند.

ای ساربان غمگین نباش خوش روزگاری می‌رسد

یا عمر غم سر می‌رسد یا غم‌گساری می‌رسد

ای ساربان آهسته‌‌ران قدی تأمل بیشتر

این کشتی طوفان زده آخر کناری می‌رسد

هر بعد از ظهر، مردی می‌آمد و برای زن جوانی که در تخت کناریم بود، شعری می‌خواند و من هنوز نفهمیدم آن زن به ظاهر خوشبخت با نگاه‌هاو نوازش‌های شوهرش که در رفتار و کارهایش عشق هویدا بود. چرا باید دست به خودکشی میزد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
وقت ملاقات که تمام شد، به عادت همیشه زن جوان اشک‌های روی گونه‌اش را پاک کرد و به پنجره اتاق خیره شد.
- ببخشید، می‌تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
او که انگار از این پرسش من غافل‌گیر شد، لبخند گرمی زد و گفت:
- بله، خواهش می‌کنم!
کمی این پا و آن پا کردم تا بلاخره توانستم جمله‌ام را به زبان بیاورم.
- شما که همسرتون اینقدر عاشقتونه، پس چرا... .
ذهنم را خواند و حرفم را تکمیل کرد:
- چرا خوشبخت نیستم؟
کمی احساس شرمندگی کردم تا خواستم عذرخواهی کنم. صدایش را شنیدم که می‌گفت:
- خوشبختی مجموعه‌ای از احساسات، اتفاقات و احوالات درونی و بیرونی آدمه. مثل یک جورچین می‌مونه. اگه یه قسمتش رو اشتباهی برداری باید پازل رو خراب کنی و از اول همه چیز سر جای درستش قرار بدی.
اگر بیشتر از این سوال می‌پرسیدم فضولی بود ولی نمی‌دانم چرا دوست داشتم راز این شعرها و حال خراب این زن را کشف کنم.
- یعنی شما یه قسمت رو اشتباهی برداشتید؟
دست به سی*ن*ه شد و در حالی که اصلاً نگاهش به من نبود گفت:
- مهریه‌ام این بود که تا صد روز، روزی برام یک شعر بخونه و امروز صدمین روز بود. از فردا دیگه نمیاد.
اندوهگین شدم انگار فقط می‌خواستم همین را از زبانش بشنوم و با لرزشی که در صدایم آشکار بود گفتم:
- چرا؟
زن اما خونسرد بود و بی‌هیچ احساسی کلمات را ادا می‌کرد:
- وقتی آخرین بچه‌مون هم سقط شد و دکترها گفتن دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونیم صاحب بچه بشیم‌، از قبل بهش قول دادم اگه اینطوری شد طلاقم بده و بره سراغ زندگیش و امروز راه ما از هم جدا میشه، وقتی که آخرین شعر برام خوند غم‌گسار من رفت ‌و کشتی من به هیچ ساحل امنی نرسید.

یک شب دیگر را در کنار این گل‌ها و خاطرات، درد و دل‌های این زن که اسمش «زیبا» بود سر کردم و اسم زیبا برازنده رخسار چون خورشید درخشان، چون ماه تابانش بود.
صبح می‌شود و نوری نه چندان عمیق بر صورتم منعکس می‌شود‌، گل‌ها سرخی دیروز را نداشتند و قلب من هم به سادگی و خامی دیروز نبود.
امروز یک روز تازه بود و یک حال تازه هم داشت. امروز پونه دیگری متولد میشد که فریب هیچ چشم سیاه خماری را نمی‌خورد، که دیگر مسـ*ـت صدای کسی نمی‌شد. در قلبش را چند قفله و کلیدش را هم گم کرده بود که حتی به میل خودش هم به روی کسی این در را باز نکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
پنجره را به هر سختی که بود باز کرد و شاخه گل‌های قرمزی را که برای عیادت آورده بودند به دست باد سپرد و زیر لب گفت:
- خداحافظ ای زخم بر جای ماندنی، ای یاد از یاد رفتنی و ای مسافر کوچک قلبم، وقت کوچ رسیده است از خانه دلم برو و یک دل دیگر را تسخیر کن، سفر بخیر!
مجنونش را به مسافرت فرستاد و خودش ماند و این آدمیان دورویی که روزی یک رنگ داشتند. وقتی عمه هاجر با محبت، او را در آغوش کشید حتی فکرش را هم نمی‌کرد این زن نوازش کردن بلد باشد؟
وقتی شقایق خوراکی‌های مورد علاقه‌اش را به دستش داد، باور نمی‌کرد آن آتشفشان حسادتش سرد شده باشد!
همه مراعات حالش را می‌کردند، به خاطر او حتی تازه عروسشان را پاگشا نکردند و در خانه هیچ اسمی از بردیا نمی‌آوردند.
همه چیز ظاهراً به حالت قبلش بازگشته بود و جوی سرشار از صلح و آرامش در روستا حاکم بود، اما این وضع زیاد پایدار نماند.

***
ناخنکی به سیب زمینی‌های سرخ شده میزنم و وقتی با اخم‌‌های درهم ثمین مواجه می‌شوم، با همان دهان پر لبخند مصلحتی می‌زنم که گره ابروانش را بیشتر می‌کند و به بشقاب سیب زمینی‌ها نگاهی می‌اندازد.
- تعارف چرا کردی؟ همه رو می‌خوردی، قیمه بدون سیب زمینی هم خوشمزه است!
گوشم بدهکار نبود و چشمم دنبال آن سیب زمینی طلایی شده بود و هیچ جوره نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. ثمین انگشتش را بالا برد و تهدیدآمیز گفت:
- حتی فکرش رو هم نکن.
آنقدر که صورت و لحن گفتارش بامزه بود که ناخواسته خنده‌‌ام گرفت و صدای خنده‌ام، لبخند رضایت را بر لب عمه فیروزه که در حال خورد کردن گوجه برای سالاد بود، آورد. من می‌خندیدم، من حرف میزدم و من هنوز زندگی می‌کردم، حتی بدون تو!
- آجی پونه، آجی پونه!
صدای طاها را که از داخل حیاط شنیدم، از ترس این‌که مبادا اتفاقی برایش افتاده باشد به سرعت به طرف حیاط دویدم و در حالی که نفس‌هایم به شمار آمده بود گفتم:
- خوبی طاها؟ طوریت نشده؟
دستانی چشم‌هایم را احاطه می‌کند و صدایش در کمترین فاصله شنیده می‌شود.
- اگه گفتی من کی‌ام؟
شناختن صدایش آنقدرها هم سخت نبود، صدایم را کمی نازدار کردم و گفتم:
- اونی که ابرو کمنده، اونی که چشم‌هاش سیاه، اونی که تا هست زندگی باید کرد.
یک دستش همچنان روی چشمم بود و با دست دیگر مرا به طرف جلو هل داد.
- آفرین! چون درست گفتی می‌خوام بهت جایزه بدم.
قبل از این‌که بپرسم:
-چه جایزه‌ای؟
تمام تنم غرق در آب شد و شبیه موش آب کشیده شدم و با خشمی که وجودم را فرا گرفته بود غریدم:
- خیلی بدجنسی شقایق! خیلی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
شقایق فقط می‌خندید و با بی‌خیالی می‌گفت:
- نقشه من نبود عشقم، این رو از داداش جونت بپرس!
نگاه خشمگینم را به طاها دادم که در کنار دوچرخه‌اش نشسته بود.
- راست میگه طاها؟
صورتش را مظلوم کرد و با لحن شیرینش گفت:
- معلومه که نه! من هیچ‌وقت آبجیم رو اذیت نمی‌کنم!
و بعد به سمتم آمد و دستش را دراز کرد که از داخل حوض بیرون بیایم. تمام لباس‌هایم خیس شده‌ بود و لباس اضافه‌ای هم به همراه نداشتم.
- لباسات پهن کنی رو بندتا فردا صبح، خشک‌خشک میشن!
نگاهی عصبی به شقایق کردم ولی بعد با فکری شیطانی که به ذهنم خطور کرد، لبخندی زدم و گفتم:
- حق با توئه شقایق جون! حالا میای کمکم کنی لباس‌هام در بیارم و پهنشون کنم؟
پشت چشمی نازک کرد و با غرور گفت:
- حالا که به کمکم احتیاج داری باشه، کمکت می‌کنم.
چند قدمی نامحسوس به سمت حوض برداشتم. شقایق روسریم را خواست از سرم بردار که کمی خودم را به عقب متمایل کردم.
- چی شده؟ بابام و عمو کامران‌ که اینجا نیستن، پس چرا اینطوری می‌کنی؟
سعی کردم نخندم و جدی باشم و قبل از این‌که همه چیز لو برود گفتم:
- آخه پشت سرم... .
نگاه کردن شقایق همانا و افتادنش در حوض همانا!
صدای خنده‌ی من و طاها در حیاط کوچک خانه پیچید و شقایق هشدار آمیز گفت:
- می‌کشمت پونه، به جون بابام می‌کشمت!
صدایم را کلفت کردم و گفتم:
-نکشیمون عیال! تا شقایق هست زندگی باید کرد.
اخم‌های شقایق جایش را به لبخندی داد که بر لبش نشست، آن‌ها بد کردند اما بد نبودند و هنوز دلی داشتند که برای این دخترک از مرگ برگشته‌، دلسوزی کنند.
صدای در زدن کسی به گوش می‌رسد، با اشتیاق گفتم:
- حتما عمه نفیسه‌ست، خیلی بهش اصرار کردم بیاد‌.
و مشتاقانه در را باز می‌کنم ولی طرح خنده‌ام محو می‌شود و چشمانم را به موزاییک‌های حیاط می‌دوزم.
- می‌تونیم بیایم داخل؟
از چارچوب در کنار می‌روم و مودبانه پاسخ می‌دهم:
- بله، بفرمایید!
ندیدمش! اما همین که از کنارم می‌گذرد، بوی عطرش بینی‌ام را نوازش می‌کند و برای پاسخ به سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود سر بلند می‌کنم، رنگ لباس‌هایشان را ست کرده بودند، آبی بود به رنگ آسمان، به رنگ آب حوض ماهی‌ها و دستانش... دستانش آرامش وجود دیگری شد.
عمه فیروزه که انتظار آمدن آن‌ها را نداشت، مانده بود که از آن‌ها استقبال و پذیرایی کند یا به خاطر من با توپ‌ و تشر بیرونشان کند، هرچند... با سیاستی که او داشت من توقع این‌که به خاطر دل من، دل آن‌ها را بشکند، نداشتم!
لباس‌هایم را در تشت قرمز رنگی که در حمام بود،‌ می‌اندازم و تونیک بنفشی را که متعلق به ثمین بود به همراه روسری یاسی رنگ با خط‌های مشکی، به تن می‌کنم. از حمام که بیرون میایم، عمه هاجر را می‌بینم که را به سرش بسته‌ است، سردردهایش دائمی بود. اما حال امروزش نامساعدتر از همیشه بود؛ طوری که حتی صدای سلام کردن بردیا و سارا را نشنید و مستقیم به طرف آشپزخانه رفت.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
سینی شربت آلبالو را از دست شقایق می‌گیرم.
- من می‌برم!
با اندک غمی که در صدایش بود گفت:
- خودت رو مجبور نکن اون کاری رو که دوست نداری انجام بدی!
به عادت بد این روزگار لبخند می‌زنم تا بپوشانم آنچه را که در دل دارم و تا نفهمد کسی دیوانه‌ی یک عاقل شدم.
سارا با دست چپش لیوان شربت را برمی‌دارد، نگین حلقه‌اش در انگشت چهارمش می‌درخشد، این‌کار را عمدی کرد یا نه نمی‌دانم!
فقط این‌بار حق را به او دادم. بردیا همسر شرعی و قانونی‌اش بود و هیچ زن نامحرمی حق کوچک‌ترین توجهی را نسبت به آن نداشت.
دست بردیا که به سمت لیوان می‌رود، سارا پیش دستی می‌کند و لیوان را زودتر برمی‌دارد.
- بفرما عزیزم!
و من در رویاهایم تو را « عزیزم » خطاب می‌کردم؛ غافل از اینکه عزیزم یکی دیگر می‌شوی!
به آشپزخانه که می‌روم، دست عمه فیروزه روی شانه‌‌ام قرار می‌گیرد.
- تو دختر قوی هستی.
قوی بودم چون آموزگار من، روزگار بود؛ بی‌رحم بود و بی‌رحمی می‌کرد و با اولین اشتباه برگه اخراجت را زیر بغلت می‌انداخت‌. و من اخراج شدم از مکتب عشقی که درسش را بلد بودم، غزلش را از حفظ می‌خواندم، اما آدمش را، آدمش را نداشتم!
صدای قل‌قل خورشت، عطر خوش برنجی که محصول زمین‌های خودمان بود و من که دست بر زیر چانه از پنجره کوچک آشپزخانه به آسمان نارنجی رنگی که به پیشواز شب می‌رفت، چشم دوخته بودم و صدای عمه فیروزه اگر نبود تا سپیده‌دم صبح در همین کنج خلوت آشپزخانه در خیالاتم پرواز می‌کردم.
_ بچه‌ها، بیاید غذا رو بکشید.
ثمین سفره را از کابینت برمی‌دارد و شقایق هم قاشق‌ و چنگال می‌برد.
از روی زمین بلند شدم. پایم خواب رفته بود، چند باری با مشت کوبیدم تا توانستم حرکتش بدهم. بشقاب‌های چینی با گل‌های صورتی و سرخ را از عمه فیروزه گرفتم و روی سفره قرار دادم، کمی بعد عمه و ثمین هم برنج و خورشت را سر سفره آوردند. سارا در کنار بردیا نشسته بود و کوچک‌ترین کمکی به ما نمی‌کرد.
- بفرمایید سر سفره!
بردیا که بلند شد، سارا هم دستش را به طرفش دراز کرد، من همه چیز را پذیرفته بودم؛ اما تاب دیدن این صحنه را نداشتم.
- وای! یادم رفت سالاد رو بیارم.
از عمه فیروزه به خاطر این فراموشی‌اش ممنون بودم و به همین بهانه به آشپزخانه رفتم. ظرف سالاد را در دست راستم و سس مایونز را در دست چپم گرفتم، سنگین بود اما هیچ چیز به اندازه قلبم احساس سنگینی نمی‌کرد. همه چیز که مهیا شد، عمه فیروزه، هاجر را صدا زد:
- هاجر، هاجر... شام آماده‌ست!
همگی به اتاقی که هاجر در آن بود چشم دوختیم. دقایقی بعد، طاها که تفنگ آب‌پاشی در دست داشت، بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- مامان میگه سیرم! شام نمی‌خورم.
عمه فیروزه بیشتر از این اصرار نکرد. بسم‌الله گفت و شروع به خوردن غذا کردیم. طاها کنار من نشست و بردیا و سارا هم درست روبه‌روی ما بودند، کفگیری برنج برای طاها کشیدم و پرسیدم:
- کافیه داداشی یا بازم بکشم؟
آن ابروهای باریکش را در هم گره کرد و با لب‌های غنچه شده‌اش گفت:
- مگه من گنجشکم! می‌خوای دونه بخورم؟
لپش را محکم کشیدم و با خنده گفتم:
- آره، گنجشک کوچولوی منی!

می‌بینی هنوز هم شوخی می‌کنم؟
و هنوز آدم‌هایی هستند که برایم از تو مهم‌تر اند.
سارا به محض خوردن اولین قاشق برنج، دستش را روی دهانش می‌گذارد و طوری که انگار حالت تهوع دارد از سر سفره بلند می‌شود و به طرف حیاط می‌رود. مبارک است تازه داماد! اگر صاحب صد فرزند هم شوی، اگر حرمسرایی به وسعت قلبی که تقدیمت کردم هم بسازی اهمیتی ندارد، من از عاقل‌ها به دل نمی‌گیرم. عالم و آدم ولی... فهمیدند که دیوانه‌ی توام، تو خودت را به عاقلی بزن این هم نوعی از دیوانگی‌‌ست.
شقایق با صدایی به نسبت آرام پچ زد:
- حامله‌ست؟
و انگار که ممنوعه‌ترین جمله ممکن را بر زبان آورده باشد، عمه فیروزه استغفار کرد.
- استغفرالله!
لب‌هایم برای خندیدن کش آمد و حرف‌هایی که خودم هم باورش نداشتم را بر زبان آوردم.
- چرا استغفار عمه؟ چی مبارک‌تر از پاقدم نتیجه کاووس‌ خان!
و از عمد بشقابم را از کوهی از برنج پر کردم. اگر این غذا حال زن آن مرد را بهم میزد؛ پس شاید روح مرا کمی تسکین می‌داد.
سارا که از حیاط آمد. کسی حالش را نپرسید و او که انتظار این رفتار را نداشت، به سختی مانع ترکیدن بغضی شد که آن لحظه در گلویش جمع شده بود.
بعد از صرف شام بردیا و سارا بی‌حرف، خانه را ترک کردند، تنها یک پیغام از طرف فرهاد خان آوردند که سارا آن را بر زبانش جاری کرد.
- آقا جونم، فردا که سیزده بدر شما رو به باغ انگوری که توی ده‌مون داریم دعوت کردند. خوشحال میشم تشریف بیارید.
باغ انگور، بهار، درخت سیب و هزار هزار خاطره‌ی با تو!
و اگر می‌دانستم در یکی از همین بهارهای جوانی در یکی از همین شب‌های مهتابی، دختری از راه‌ می‌رسد که در شاه‌نشین قلبت سلطنت کند؛ آن وقت تمام درختان سیب را از ریشه قطع می‌کردم. پایم را قلم می‌کردم و در باغ انگور نمی‌گذاشتم و به بهار... به بهار می‌گفتم:« برود و باز نگردد، بعد از او تمام فصل‌ها، زمستان است.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
نیمه‌های شب بود که دل‌درد بدی به سراغم آمد. عادت به پرخوری نداشتم و کاری که امشب کردم برهم زدن یکی از قوانین زندگی‌ام بود‌؛ معتقد بودم« کم بخور ولی همیشه بخور» بماند که از چاقی و اضافه وزن هم بی‌نهایت نفرت داشتم!
دستم را روی دلم گذاشتم و راهی دستشویی گوشه‌ی حیاط شدم. کارم که تمام شد، لامپ را خاموش کردم و خواستم بیرون بیایم که صدای کلید خوردن درب و بعد هم صدای عمه هاجر را شنیدم.
- چرا این‌قدر دیر کردی؟
صدای بم و مردانه‌ای پاسخش را داد:
- کار داشتم!
- همین؟ عادت کردی زن و بچه‌ات ول کنی بری پی ولگردی، ته‌اش هم بگی کار داشتم!
تن صدایش را بالا برد و با خشم گفت:
- کدوم زن و بچه؟! همونی زنی که یک بند غر می‌زنه و از همه طلب‌کار یا اون بچه‌ای که که ماه تا ماه پدرش رو نمی‌بینه! منظورت ایناست؟
کمی لای در آهنی را باز کردم. عمه هاجر مثل کسی که یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند، متحیر به صورت و دهان کامران چشم دوخته بود. در این چند سال نه او را ضعیف دیدم نه شکست خورده ولی امشب در مقابل من، زنی بود که تمام آرزوها و جوانی‌اش را باخته بود و فقط خدا می‌دانست این مرد با او چه کرده بود!
و هر چه بیشتر می‌گذشت، درک بیشتری از شرایط آدم‌ها داشتم؛ آدمی که بداخلاقی می‌کند یعنی کسی یک جایی، در روزی که فکرش را هم نمی‌کرد، قلب مهربانش را خدشه دار کرده و او دیگر با کسی مهربان نیست و تمام مهربانان دنیا برایش نامهربان شده‌اند و در این قصه عمه هاجر، شقایق و سارای عاشق پیشه و بردیا... مرد مرموز و توداری که همه چیز را نزد خودش نگه می‌داشت و من... هر کدام جایی اشتباه کردیم یک تکه جورچین اشتباه را برداشتیم و حال تصویری مضحک ساختیم که بد بودنش را بر گردن همدیگر می‌اندازیم.

صدای آواز خروس و آهنگ شاد محلی که در کوچه‌های تنگ و باریک روستا خوانده می‌شد و بلندی گیسوهای ثمین که شقایق آنها را می‌بافت و لبخند زندگی‌بخش عمه فیروزه که به صورت گرد و تپلش میامد، انگیزه امروز من برای رها کردن رخت‌خواب و جای گرفتن میان گرمای کانون خانواده بود. گفتم خانواده! من که طعم دلپذیرش را سال‌ها قبل چشیده بودم . حال دوباره این احساس زیبا در قلبم رخنه کرده بود و گاهی قل‌‌قلکم میداد و لب‌هایم مثل اولین روزهای خوش زندگی‌ام مهمان دوباره‌ای داشتند به نام« لبخند» و آیا لبخند عزیزانت دلیلی محکم برای خوشبختی نیست؟

***

سیزده بدر بود. وقت بدر کردن غم و غصه‌ها، وقت سپردن افسوس‌ها به سبزه‌های مهربان و کوچک ساکن زمین.

و من با غبطه به ماهی‌قرمزی که امروز از بند تنگ آزاد میشد نگاه می‌کردم. کاش یک نفر هم مرا آزاد می‌کرد، در سیزدهمین روز از سالی که به اندازه سیزده سال بر من سخت گذشت؛ بر منی که بر تنه‌ی یک درخت تنومند، کمی دورتر از آنها تکیه داده بودم و صدای آن دخترک شاداب در وهم من پژواک شد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
- بریم قایم باشک بازی کنیم، چشم‌هات رو ببند!
کاش نمی‌بستی و من یک ثانیه بیشتر محو سیاه‌ترین چشم با روشن‌ترین قلب می‌شدم.
آن صدای دو رگه‌ات و شمارش‌ات هنوز به خاطرم هست.
- ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، شصت... .
و ای کاش به هزار نمی‌رسید و زمان همان‌جا می‌ایستاد و من یک‌بار دیگر، یک دل سیر تماشایت می‌کردم، آخر مگر سیر می‌شدم از دیدن رخساره‌ات!
در انتهای این باغ دره‌ای بود که شاید زیاد عمیق نبود اما حداقلش سقوط از آن، شکستن دست و پا را به دنبال داشت. در کنارش درختی با تنه‌ی خالی مخفی‌گاه همیشگی بازی‌های ما بود. مثل تمام روزهایی که نفهمیدم چگونه گذشت، آن روز هم در آنجا مخفی شدم و لحظه‌ای قربانی فرشته مرگ شدم. پایم لغزید و دست از لبه پرتگاه گرفتم.
خاک را لمس می‌کنم، خاکی را که روزی جای انگشتان تو در آن نقش بست و من چه کسی را داشتم جز تو که صدا کنم!
- بردیا... بردیا!
دستان کوچک ولی مردانه‌اش در چهارده سالگی به طرفم دراز می‌شود.
- دست من رو بگیر.
نه سالگی را رد کرده بودم و طبق آموخته‌های عمه نفیسه به محرم و نامحرم معتقد بودم.
- نه! تو نامحرمی.
فدای آن خنده‌های بی موقع‌ات شوم که دیگر ندیدم هیچ‌‌وقت آن‌طور بخندی.
- هنوز یک سال دیگه مونده به سن تکلیف برسم. دستم رو بگیر تا تبدیل به کتلت نشدی!
باد آرام‌آرام می‌وزید. ابرهای سپید با آسمان خداحافظی کردند و آن را به دست تیرگی سپردند. صدای غرش وحشتناک آسمان در باغ انگور بیداد می‌کرد و نم‌نم باران بهاری از زمین سبز پوشیده دل‌ می‌برد و من... به این تنه‌ی خالی پناه بردم؛ به چیزی پوچ مثل دلی که مکانیک‌اش به مرخصی رفته و تا هزار بهار دیگر یادی از او نمی‌کند و به راستی دل را نزد کدام تعمیرکاری باید برد؟
چشم‌هایم سنگین شد. پلک‌هایم را بستم ولی آنجا مکان مناسبی برای خوابیدن نبود. مالشی به چشمانم دادم و خواستم برخیزم که طاها را دیدم.
- بیا بازی آبجی، بیا!
تصویرش را پشت مه می‌دیدیم و صدایش به وضوح شنیده نمی‌شد. دوباره با دستم چشمانم را فشردم و اینبار تصاویر واضح‌تر شدند.
طاهای کوچک و عزیزمن! سرتاپایش مشکی پوش بود و دستان پاکش... دستانش... .
- بیا خاک‌بازی پونه، خیلی کیف میده!
گام‌هایم روی زمین سبک بود به سبکی پری معلق در هوا.
نزدیکش که شدم وحشت آورترین صحنه را با چشم خود دیدم. دستانش به خون آغشته بود و خون را به صورت و پیراهنش می‌پاشید و این خون از آن کسی نبود جز... .
با جیغ بلندی که کشیدم از این کابوس بیدار شدم و پرنده‌هایی که در شاخه‌های درخت لانه کرده بودند را فراری دادم. تا جایی که می‌توانستم دویدم و خودم را به کنار رودخانه جایی که اقوامم و فرهاد خان و فرزندانش اتراق کرده بودند، رساندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
141
1,854
مدال‌ها
2
دود کباب گوسفند در هوا پخش شده بود. این‌بار چشمانم جز با دیدن طاها آرام نمی‌گرفت. گوشه‌ای کنار ثمین نشسته بود و در حال صحبت بودند، خواهرانه بغلش کردم و عطر پاکش را بوییدم. این حرکت را آن‌قدر ناگهانی انجام دادم که موجب تعجب تمامی آن‌ها شد.
- آخ! له‌ام کردی آبجی.
شانه‌هایش را گرفتم و او را از آغوشم بیرون آوردم.
- خوبی داداشی؟ طوریت نشده؟
لپ‌های گرد و سفیدش بر اثر گرمای آفتاب قرمز شده بود و لب‌های کوچکش را به حرکت درآورد و گفت:
- من که خوبم! تو چی آبجی؟
تا تعبیر آن کابوس را نفهمم خوب نبودم.
- هاجر کجاست؟
و عمه فیروزه، تو برای تلنگر زدن به من خلق شده‌ای؟
شانه‌هایش را محکم گرفتم و گفتم:
- بگو کجاست؟ عمه هاجر کجاست؟
ترس در نی‌نی چشمان معصومش موج می‌زد و با ترس گفت:
- بهم گفت میرم بیرون باغ یکم قدم بزنم.
شانه‌هایش را به سرعت رها کردم و بی‌توجه به صورت‌هایی که علاقه‌ای به دیدن هیچ کدام از آن‌ها را نداشتم، مسیر باغ را به سمت ورودیش که حصار کشیده بودند، طی کردم.
و شاید دلیل زنده ماندنم بعد از آن کمایی که هیچ دکتری امید به بازگشتم به زندگی نداشت این بود.
- خوب شد اومدی. برو کامران و بقیه هم صدا کن. دورهم خوش می‌گذره!
چرا از او متنفر بودم؟ از این زن لاغر، نحیف و گندم‌گون که در چشمانش برق امید یافت نمی‌شد و اگر بپرسند:
- چگونه می‌شود قاتل یک زن شد؟
پاسخم این است:
- امید را از او بگیرید. امید که نباشد؛ آدم دل‌مرده می‌شود و دل هم که بمیرد، مغز در عزایش به تمام اجزای بدن حکم خاموشی می‌دهد.
پونه: از کجا بدانیم زنی مرده است؟
- به چشمانش نگاه کنید؛ اگر برق نزد برایش فاتحه بخوانید.
یعنی وقتش رسیده بود؟ برای چشمان مشکی بی‌فروغت فاتحه بخوانم و تو را در زیر خاکی که میلیاردها نفر در جهان بر روی آن پا می‌گذارند دفن کنم!
جیغ زدم نه برای عمه و طاها، من برای روح زخمی خودم شیون‌ می‌کردم.
- نه! نه، نه... نکن عمه! تو رو به جون طاها، تو رو به خاک برادرت احمد و ابراهیم نکن!
لب‌های خشکیده‌اش با لبخندی که زد ترک خورد.
- دیره دیگه پونه جان! آخر خط من، اینجاست.
ولی صدایم، صدای این آدم زخمی بلندتر از عمه هاجری بود که تازه داشت طعم تلخ بدبختی را می‌چشید.
- آخر خط من کجاست؟ وقتی مادرم مرد؟ وقتی فهمیدم پدرم، پدرم نیست؟ وقتی بردیا، کسی که از جونم بیشتر دوستش داشتم من رو توی این دنیای به این بزرگی رها کرد؟ بگو آخر خط من کجاست؟ به‌خدا قسم، به خاک مامان و بابام خفه خون می‌گیرم دیگه چیزی نمیگم. فقط بهم بگو کجا باید این زندگی لعنتی رو تمومش کنم؟
با دستان لرزانش فندک را به تن آغشته به نفتش نزدیک کرد.
- طاها چی میشه؟ پسرت دق می‌کنه. طاها کوچولوی معصوم جلوی چشم‌هات پر‌‌پر میشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین