- Jun
- 141
- 1,854
- مدالها
- 2
به انبوهی از رخت و لباس که در دست مادرش بود نگاه کرد و با بیحوصلگی گفت:
- تو رو خدا نه! همین دیروز دو برابر این رخت شستم، فردا دستام چروک میشن زلیخا خاتون!
زلیخا چینی در ابرویش انداخت. از دست تنبلیهای دخترش به ستوه آمده بود.
- دیروز نه و دو هفته پیش بود. دخترای بقیه رو نگاه کن خونه شوهر که رفتن چند تا شکمم که زاییدن یه بچه تو شکم یکی تو بغل میرن سرچشمه رخت میشورن، اون وقت دختر من... .
میان کلامش پرید:
- باشه دا قشنگم! میشورم شما فقط غر نزن.
این را گفت ولی زلیخا همچنان زیرلب غر میزد و پرستو رختها را از دستش گرفت، تعدادشان آنقدر زیاد بود که از قدش پیشی میگرفت. لنگان لنگان در حالی که دید خیلی کمی نسبت به اطرافش داشت به طرف چشمه رفت و خدا خدا میکرد رختها از دستش نیوفتند که تمیز کردنشان از اینی که هست مشکلتر شود. در حال خودش بود که یک لحظه احساس کرد دستانش سبک شده و خبری از سنگینی لباسها نیست. به روبهرویش که خیره شد، چهرهای آشنا را دید. همان پسر با چشمان سبزی که پای قنات میامد و از او درخواست میکرد کمکش کند و هربار هم او را به شکلی یا ضایعش میکرد یا به او طعنه میزد. امید داشت که شاید خسته شود ولی او نه خسته شدنی بود، نه تسلیم شدنی!
- خدا بهم دست داده، نیاز به کمک خلقش نیست.
رختها تا سی*ن*هاش بالا آمده بودند و پرستو صورت خندانش را دید.
- آخه سنگینه خانم!
با تمسخر گفت:
- برای من یا شما؟
میدانست هر جوابی که دهد باز هم این دختر جوابی آماده در آستینش داشت، پس بدون اینکه پاسخی دهد به طرف چشمه حرکت کرد.
- هوی عامو! کمک رو کردی بهانه تا به رخت ناموس مردم دست بزنی، ها؟
در حالی که به جلو قدم برمیداشت با خنده گفت:
- آخه دخترجان! دست زدن به این رختهای چرک چه دردی رو از من دوا میکنه؟
- تو رو خدا نه! همین دیروز دو برابر این رخت شستم، فردا دستام چروک میشن زلیخا خاتون!
زلیخا چینی در ابرویش انداخت. از دست تنبلیهای دخترش به ستوه آمده بود.
- دیروز نه و دو هفته پیش بود. دخترای بقیه رو نگاه کن خونه شوهر که رفتن چند تا شکمم که زاییدن یه بچه تو شکم یکی تو بغل میرن سرچشمه رخت میشورن، اون وقت دختر من... .
میان کلامش پرید:
- باشه دا قشنگم! میشورم شما فقط غر نزن.
این را گفت ولی زلیخا همچنان زیرلب غر میزد و پرستو رختها را از دستش گرفت، تعدادشان آنقدر زیاد بود که از قدش پیشی میگرفت. لنگان لنگان در حالی که دید خیلی کمی نسبت به اطرافش داشت به طرف چشمه رفت و خدا خدا میکرد رختها از دستش نیوفتند که تمیز کردنشان از اینی که هست مشکلتر شود. در حال خودش بود که یک لحظه احساس کرد دستانش سبک شده و خبری از سنگینی لباسها نیست. به روبهرویش که خیره شد، چهرهای آشنا را دید. همان پسر با چشمان سبزی که پای قنات میامد و از او درخواست میکرد کمکش کند و هربار هم او را به شکلی یا ضایعش میکرد یا به او طعنه میزد. امید داشت که شاید خسته شود ولی او نه خسته شدنی بود، نه تسلیم شدنی!
- خدا بهم دست داده، نیاز به کمک خلقش نیست.
رختها تا سی*ن*هاش بالا آمده بودند و پرستو صورت خندانش را دید.
- آخه سنگینه خانم!
با تمسخر گفت:
- برای من یا شما؟
میدانست هر جوابی که دهد باز هم این دختر جوابی آماده در آستینش داشت، پس بدون اینکه پاسخی دهد به طرف چشمه حرکت کرد.
- هوی عامو! کمک رو کردی بهانه تا به رخت ناموس مردم دست بزنی، ها؟
در حالی که به جلو قدم برمیداشت با خنده گفت:
- آخه دخترجان! دست زدن به این رختهای چرک چه دردی رو از من دوا میکنه؟