- Aug
- 45
- 362
- مدالها
- 3
***
نگاهش زیر و زِبَر خانه را کاوید؛ نفسش که زیر چند لایه ماسک خفه میشد و تنگ، روی آخرین پلّه طبقۀ سوّم بند آمد. نایلونهای سنگین خرید را روی سرامیکِ لغزندۀ پلّه گذاشت و پیاپی نفس کشید.
کاش میتوانست بندِ آن ماسک مهلک را ببرد؛ کاش گردی صورتش از بینی تا چانه کمی نفس میکشید؛ مانند روزهای پیش از کرونا.
به خوراکیهای تُرشِ زرشکی و لاجوردی چشم دوخت و صدای غضبآلودش از زیر ماسک و در میان هِنهِن نفس ناواضح به گوش رسید.
- کاش یه جای مناسبتر براش خونه میگرفتید؛ این بنده خدا چطوری این همه پلّه رو بالا و پایین رفته.
نگاهش رنگ شماتت گرفت و دلخوری از لحنش هویدا شد.
- حداقل نزدیک مطب سایه براش خونه میگرفتید که اگه مورد اورژانسی پیش اومد حواستون بهش باشه.
به اندازهای اندوه مهمان جسم و جانش بود که تابِ موعظههای دختر خوشسودا و بلندپروازی چون او را نداشته باشد. نگاهش از شالِ عقب رفتۀ ساحل روی موهای ِ پرکلاغیاش چرخید و بند انگشتانش که ردّ سنگینی نایلون را به یادگار گذاشته بود.
حوصلۀ جدل با او را نداشت؛ به احترام روح سایه تنها به بیرون فرستادن نفس اِکتفا کرد.
- ساحل جان یه چیزی توی وجود هر آدمی هست که بهش میگن عزّت نفس. نه من نه سایه نخواستیم کاری کنیم که عزّت نفس این زن پایمال بشه. سوای اون خودش اصرار داشت اینجا زندگی کنه؛ میگفت پسرم به مدرسۀ این منطقه و دوستاش عادت کرده دلم نمیخواد غربت یه منطقۀ دیگه افسردهش کنه.
تنش را که تا چند ثانیۀ پیش به نردههای شکلاتی رنگ تکیّه داده بود، سمت ساحل چرخاند و علیرغم میل باطنیاش تند شد.
- تنها هم نبود؛ شیر پسر هشت سالهش همراهش زندگی میکنه؛ سایه هم هر روز و هر شب قبل از اینکه بره مطب یا بیاد خونه بهش سر میزد. منم همینطور؛ همیشه با نایلونهای خرید اومدم سر وقتش تا مجبور نباشه برای یه روغن و تخممرغ چهار طبقه پلّه رو بالا و پایین کنه و کسی حرف پشتش بزنه.
ساحل بیحوصله به دیواری که با کاغذ دیواری کِرِم پوشانده شده بود و نقش گل ریز شقایق را نمایش میداد، چشم دوخت و نایلونها را از روی پلّه برداشت.
کسری نایلونها را درون دست چرخاند و دستش مستطیلِ کلید زنگ را لمس کرد؛ صدای جیغ آیفون در لهجۀ گیلکی و صدای ظریفش گم شد:
- کیه؟
صدا صاف کرد و از پشت همان ماسک ضخیم پارچهای گفت:
- معتضدم.
نگاهش زیر و زِبَر خانه را کاوید؛ نفسش که زیر چند لایه ماسک خفه میشد و تنگ، روی آخرین پلّه طبقۀ سوّم بند آمد. نایلونهای سنگین خرید را روی سرامیکِ لغزندۀ پلّه گذاشت و پیاپی نفس کشید.
کاش میتوانست بندِ آن ماسک مهلک را ببرد؛ کاش گردی صورتش از بینی تا چانه کمی نفس میکشید؛ مانند روزهای پیش از کرونا.
به خوراکیهای تُرشِ زرشکی و لاجوردی چشم دوخت و صدای غضبآلودش از زیر ماسک و در میان هِنهِن نفس ناواضح به گوش رسید.
- کاش یه جای مناسبتر براش خونه میگرفتید؛ این بنده خدا چطوری این همه پلّه رو بالا و پایین رفته.
نگاهش رنگ شماتت گرفت و دلخوری از لحنش هویدا شد.
- حداقل نزدیک مطب سایه براش خونه میگرفتید که اگه مورد اورژانسی پیش اومد حواستون بهش باشه.
به اندازهای اندوه مهمان جسم و جانش بود که تابِ موعظههای دختر خوشسودا و بلندپروازی چون او را نداشته باشد. نگاهش از شالِ عقب رفتۀ ساحل روی موهای ِ پرکلاغیاش چرخید و بند انگشتانش که ردّ سنگینی نایلون را به یادگار گذاشته بود.
حوصلۀ جدل با او را نداشت؛ به احترام روح سایه تنها به بیرون فرستادن نفس اِکتفا کرد.
- ساحل جان یه چیزی توی وجود هر آدمی هست که بهش میگن عزّت نفس. نه من نه سایه نخواستیم کاری کنیم که عزّت نفس این زن پایمال بشه. سوای اون خودش اصرار داشت اینجا زندگی کنه؛ میگفت پسرم به مدرسۀ این منطقه و دوستاش عادت کرده دلم نمیخواد غربت یه منطقۀ دیگه افسردهش کنه.
تنش را که تا چند ثانیۀ پیش به نردههای شکلاتی رنگ تکیّه داده بود، سمت ساحل چرخاند و علیرغم میل باطنیاش تند شد.
- تنها هم نبود؛ شیر پسر هشت سالهش همراهش زندگی میکنه؛ سایه هم هر روز و هر شب قبل از اینکه بره مطب یا بیاد خونه بهش سر میزد. منم همینطور؛ همیشه با نایلونهای خرید اومدم سر وقتش تا مجبور نباشه برای یه روغن و تخممرغ چهار طبقه پلّه رو بالا و پایین کنه و کسی حرف پشتش بزنه.
ساحل بیحوصله به دیواری که با کاغذ دیواری کِرِم پوشانده شده بود و نقش گل ریز شقایق را نمایش میداد، چشم دوخت و نایلونها را از روی پلّه برداشت.
کسری نایلونها را درون دست چرخاند و دستش مستطیلِ کلید زنگ را لمس کرد؛ صدای جیغ آیفون در لهجۀ گیلکی و صدای ظریفش گم شد:
- کیه؟
صدا صاف کرد و از پشت همان ماسک ضخیم پارچهای گفت:
- معتضدم.