جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حـــنـــا با نام [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,463 بازدید, 37 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حـــنـــا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حـــنـــا
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
***
نگاهش زیر و زِبَر خانه را کاوید؛ نفسش که زیر چند لایه ماسک خفه می‌شد و تنگ، روی آخرین پلّه طبقۀ سوّم بند آمد. نایلون‌های سنگین خرید را روی سرامیکِ لغزندۀ پلّه گذاشت و پیاپی نفس کشید.
کاش می‌توانست بندِ آن ماسک مهلک را ببرد؛ کاش گردی صورتش از بینی تا چانه کمی نفس می‌کشید؛ مانند روزهای پیش از کرونا.
به خوراکی‌های تُرشِ زرشکی و لاجوردی چشم دوخت و صدای غضب‌آلودش از زیر ماسک و در میان هِن‌هِن نفس ناواضح به گوش رسید.
- کاش یه جای مناسب‌تر براش خونه می‌گرفتید؛ این بنده خدا چطوری این همه پلّه رو بالا و پایین رفته.
نگاهش رنگ شماتت گرفت و دلخوری از لحنش هویدا شد.
- حداقل نزدیک مطب سایه براش خونه می‌گرفتید که اگه مورد اورژانسی پیش اومد حواستون بهش باشه.
به اندازه‌ای اندوه مهمان جسم و جانش بود که تابِ موعظه‌های دختر خوش‌سودا و بلندپروازی چون او را نداشته باشد. نگاهش از شالِ عقب رفتۀ ساحل روی موهای ِ پرکلاغی‌اش چرخید و بند انگشتانش که ردّ سنگینی نایلون را به یادگار گذاشته بود.
حوصلۀ جدل با او را نداشت؛ به احترام روح سایه تنها به بیرون فرستادن نفس اِکتفا کرد.
- ساحل جان یه چیزی توی وجود هر آدمی هست که بهش میگن عزّت نفس. نه من نه سایه نخواستیم کاری کنیم که عزّت نفس این زن پایمال بشه. سوای اون خودش اصرار داشت اینجا زندگی کنه؛ می‌گفت پسرم به مدرسۀ این منطقه و دوستاش عادت کرده دلم نمی‌خواد غربت یه منطقۀ دیگه افسرده‌ش کنه.
تنش را که تا چند ثانیۀ پیش به نرده‌های شکلاتی رنگ تکیّه داده بود، سمت ساحل چرخاند و علی‌رغم میل باطنی‌اش تند شد.
- تنها هم نبود؛ شیر پسر هشت ساله‌ش همراهش زندگی می‌کنه؛ سایه هم هر روز و هر شب قبل از اینکه بره مطب یا بیاد خونه بهش سر میزد. منم همینطور؛ همیشه با نایلون‌های خرید اومدم سر وقتش تا مجبور نباشه برای یه روغن و تخم‌مرغ چهار طبقه پلّه رو بالا و پایین کنه و کسی حرف پشتش بزنه.
ساحل بی‌حوصله به دیواری که با کاغذ دیواری کِرِم پوشانده شده بود و نقش گل ریز شقایق را نمایش می‌داد، چشم دوخت و نایلون‌ها را از روی پلّه برداشت.
کسری نایلون‌ها را درون دست چرخاند و دستش مستطیلِ کلید زنگ را لمس کرد؛ صدای جیغ آیفون در لهجۀ گیلکی و صدای ظریفش گم شد:
- کیه؟
صدا صاف کرد و از پشت همان ماسک ضخیم پارچه‌ای گفت:
- معتضدم.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
تا لباس بر تن کند و تنِ سنگینش را تا در بکشاند، زمان برد. کسری نگاهش را از رُزهای آسمانی رنگ که شکل قلب بر در خانه ساخته بودند، گرفت و سایه را به تصویر کشید.
اگر بود دست نوازش بر گل‌برگ‌های خشک رز می‌کشید و لبخند مهمان لبش می‌شد.
اگر بود... افسوس که نبود؛ نبود تا ثمرۀ هفت ماه تلاشش را برای گُل‌بانو ببیند؛ نبود تا از نفس‌های شمردۀ گل‌بانو پی به وضعیت پارۀ تنشان ببرد.
صدای ساحل خط بطلان کشید بر سایه؛ تصویرش را سیاه کرد و تاریک.
- عاشق رنگ آبیه؟
کسری سر جنباند و چشم بست تا ساحل نبیند اشکی را که مهمان چشمانش شده بود.
- نه، عاشق رز آبیه. هدیۀ سایه‌ست.
نام سایه بغض را مهمان گلوی او هم کرد؛ لب گزید و صدای آرام هق‌هقش در گوش کسری پیچید.
در را که مقابل نگاه اندوهگین و خیس از اشکشان گشود، چشمان هر دو سمت گل‌بانو کشیده شد؛ از شال سرخ بر سرش که موهای مجعّد پر پیچ‌وتابش را مخفی کرده بود، از پف بیش از اندازۀ صورت و چشمان سیاهش. از شکم برجسته‌اش که در پشت تونیک زرشکی رنگ نهان بود.
گل‌بانو با دیدن کسری و زنی که شبیه سایه بود، اما خودش نبود، ناخواسته دست روی شکم رقصاند.
- سلام دکتر، خَش بیمونی.
با تمام اندوهی که داشت، تلاش کرد لبخند بر لب بنشاند. اگرچه گل‌بانو از چشمان سرخ و رخت سیاهشان عمق فاجعه را می‌فهمید، اما سِزاوار نبود با تلخی مهمان خانۀ مادر طفلشان باشد.
نگاهش متعجب روی صورت ساحل چرخید و تای ابرویش بالا رقصید؛ برای نخستین بار زنی شبیه دکترش را می‌دید... همیشه خودش می‌آمد؛ یا با کسری، یا بدون او.
در را بیشتر گشود و لبخند زد.
- خَش بیمونی خانم‌جان؛ بفرمایید داخل. منزلِ خودتانه.
ساحل بی‌رمق و خسته از حمل آن کیسه‌های خرید سنگین، پای همچون کوهش را تا نخستین پارکِت به رنگ چوب خانه برداشت و کفشش را بدون باز کردن بندهایش، از پا جدا کرد.
- چرا زحمت کشیدید دکتر؟ به‌خدا رومان سیاهَه.
کسری هر آنچه اسیر انگشتانش بود را روی اُپن گذاشت و عطر قرمه‌سبزی را به ریه فرستاد.
- غذا درست کردی؟ بهت گفتم براتون غذا از بیرون می‌گیرم.
سر پایین انداخت اندک طرّه‌های گریزان از زیر شالش را، عقب راند.
- چی بگم دکتر؟ علیرضا دلَش غذای خونگی کشید. منم گفتم روی بچه ره زمین نزنم.
بی‌حوصله و کلافه ظرف زرشک پلو و مرغش را روی اُپِن گذاشت و خواست بگریزد؛ پیش از آنکه گل‌بانو با سؤال‌هایش او را در آن خانه نگه دارد. در خانه‌ای که مأمن طفلشان بود اما دیگر آدمِ امنش نبود؛ نبود تا دست نوازش بر شانۀ گل‌بانو بگذارد و حال طفل را بپرسد.
عوضِ نبودن‌هایش، کسری زبان سایه شد و پرسید:
- حالش چطوره؟
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
محجوب لبخند زد و دست نوازش بر شکمش کشید؛ کسری از خال کوچک گوشۀ لبش چشم گرفت و به رقص انگشتان گل‌بانو بر مأمن طفلش نگریست.
- شکر؛ این آخِریا لگدش زیاد شده. عجله داره برای آمدن.
صدا آرام کرد و لحن کودکانه.
- آره؟ می‌خواد زود بیاد و مامان خانم و باباشه ببینَه؟
واژۀ «مادر» بغض را مهمان گلوی هر دو کرد؛ کسری که برای گریز از چشمان تیز گل‌بانو داخل آشپزخانه گریخته بود، چشم بر هم فشرد و قطرۀ اشک روی گونه‌اش چکید. ساحل اما بر خلاف کسری صدای گریه‌اش در گوش گل‌بانو پیچید و نگاه کسری را به سمتش کشاند.
گل‌بانو متعجب چنگ بر گونه کشید و به هق‌هق ساحل که سکوت شیرین خانه‌اش را در هم می‌شکست، نگریست.
- خدا مرگم بده. چِت شده خانم‌جان؟
نگاهش مستأصل سمت کسری چرخید.
- من بیراه گفتم؟
کسری سر جنباند؛ دشوار بود گفتنش؛ دشوار بود زبان در دهان بچرخاند و از نبود سایه... از مرگ سایه بگوید.
با تنِ سنگینش دست ساحل را میان انگشتان فشرد و کمک کرد روی مبل‌های طرح گورخر بنشیند.
شانه‌اش را فشرد و اندوه زیر پوست تنش خزید.
- خدا مرگم بده اگه حرف ناشایستی زدم خانم. به خدا منظوری نداشتم... .
ساحل کلامش را در میان هق‌هق برید:
- اون بچه دیگه مادر نداره که برای دیدنش عجله داشته باشه.
خشک شد؛ مات ماند و عرق سرد از جبین تا تیرۀ کمرش نشست. تنش یخ کرد از کلمات مبهم زنِ شبیه سایه که تنها یک معنا داشتند. مرگ!
دستش سست شد و از شانۀ ساحل لغزید و کنار تنش افتاد. به سرِ افکنده و شانه‌های خمیدۀ کسری که از فرط گریه می‌جنبید، نگریست و زیر لب نجوا کرد:
- مشکی پوشن... چرا نفهمیدم؟
به شال سیاه ساحل نگریست؛ سیاهی که حالا در نظرش اندوهگین‌تر بود و مغموم‌تر.
- روم سیاه دکتر؛ خانِم دکتر که حالشان خَب بید. چی‌شده یه مرتبه؟
کسری لب گزید و در هجوم گریه تنها به گفتن تک کلمه اکتفا کرد.
- کرونا.
واژۀ «کرونا» در مغزش چرخید و چرخید و تکرار شد.
دیگر سایه نبود... سایه نبود تا از لگدهای نوزادش به وجد بیاید... سایه نبود تا انگشتان گل‌بانو را بفشارد و از حس شیرین پرورش جنین برایش بگوید.
با لگدی که جنین بر شکمش کوفت، یاد طفل سایه افتاد، طفلی که اگرچه دور بود از مادر و پدرش، اما روحش وصل بود به تنِ مردۀ مادر و تنِ خستۀ پدر.
شکمش را چنگ گرفت و آرام لب زد:
- تلخ نگید؛ کودک می‌شنُفه. تلخ نگید.
دست مقابل دهان برد و خواست کِل بکشد اما بغضش یاری نکرد؛ در هجوم لرزش صدا، لبخند زد و گریست.
- تلخ نگید بچه حساس میشه... .
دیگر مادر نداشت تا برایش مادری کند؛ چشمانش به دنیا باز نشده، مادرش پر کشیده بود؛ قرار بود پیش از آمدنش مادر را ببیند. قرار بود پیش از توّلد با روح مادر هم‌آغوش شود.
کاش هرگز چشمانِ زیبایش رنگ بی‌مهری نمی‌دید؛ کاش هرگز طعم بی‌مادری را از همان ثانیۀ نخست نمی‌چشید... .
کاش هرگز نمی‌فهمید که قرار نیست بدون مادر بزرگ شود؛ کاش هرگز نمی‌فهمید... .
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
فصل دوم: لاشۀ متروک!
آفتاب اردیبهشت بی‌رحمانه بر آسمان تهران می‌تابید.
بوی متعفّن لاشه‌ای گندیده ساکنین طبقۀ پنجم را آزرده بود؛ پیش از آنکه آن نوارهای زرد دور تا دور محوّطه نصب شود و آژیر قرمز و آبی ماشین پلیس و آتش‌نشانی چشم‌ها را مجذوب کند، کسی سرمنشأ آن بویی را که به گوشت فاسد می‌مانست، نمی‌دانست.
عادت به استفاده از آسانسور نداشت؛ شاید می‌توانست با نگریستن به نرده‌ها و از لابه‌لای هزاران هزار اثر انگشت، متهّم را بجوید؛ اگر نیمه‌های شب از ترس شنیدن صدا و دیدن قامتش قید استفاده از آسانسور را می‌زد و از پلّه‌ها می‌گریخت و هنگام گریز دستانش را روی نرده می‌لغزاند.
از میان هیاهوی طبقۀ پنجم عبور کرد و تنش را از نوار زرد سخت عبور داد؛ بی‌اهمیت به نگاه پرسشگر همسایه‌ها و پچ‌پچ‌هایشان، دست در جیب کت زغالی‌اش برد و هویتش را پیش چشمانی که ورود را ممنوع می‌کرد، بالا گرفت.
- سرگرد ثابت هستم از دایرۀ جنایی.
سرباز احترام نظامی داد و به قسمت دیگر پناه برد تا راه برای سرگرد بگشاید.
ثانیه‌ها طول کشید تا بینی‌اش به آن بوی زننده عادت کند. داخل خانه شد و زیر و زبرش را برانداز کرد؛ از کاغذهای گریزان از پوشه و سرگردان در وسط سالن، از مبل‌های مخمل کرم واژگون و از اِل‌ای‌دیِ شکستۀ تلویزیون... .
بینی‌اش را مشمئزانه بالا کشید و سرش از هجوم گند لاشۀ مانده درد گرفت. اگرچه عادت کرده بود به استشمام تعفّن جنازه، اما تحمّل جنازه‌ای که روزها پیش در اتاقی مشرف به نور خورشید تن سنگینش را به دار آویخته بود، غیر ممکن بود؛ به اندازه‌ای که ذرّات زننده‌اش از زیر ماسک هم به مخاط بینی می‌رسید و می‌آزردش.
یقۀ کتش را آراسته ساخت و دستش لابه‌لای جوگندمی موهایش رقصید؛ از لابه‌لای وسایل سرگردان سالن گذر کرد و در چهارچوب در ایستاد.
نگاهش سرتاسر اتاق را کاوید؛ طناب قرمز که به لوستر آویخته شده بود، تکّه‌های ریخته شدۀ گچ و کریستال دایره‌ای لوستر که به میانۀ اتاق و زیر چهارپایه گریخته بود، چهار پایۀ چوبین واژگون و لنگۀ دمپایی رو بستۀ مخمل‌گونِ خاکی‌رنگ که از پا بیرون آمده بود.
چشمانش خیرۀ ملحفۀ سفید روی جنازه ماند و کنار مرد سفید پوش زانو زد.
پزشک با دیدنش دستکش لاتکس سفید را از دست بیرون کشید و همزمان ماسک را روی صورت فشرد.
- سلام جناب‌سرگرد.
به نشانۀ سلام تنها سر جنباند و چشم از چشمان میشی سرگرد نگرفت.
نیازی نبود حرف بزند؛ نیازی نبود فرمان دهد؛ سالکی تنها با نگریستن به چشمان یشمی‌اش ذهنش را می‌خواند. ملحفۀ سفید را تا چانه پایین کشید و گره ابروان پرپشت سرگرد درهم تنیده شد؛ از تندی بوی جنازه و از صورت پف کرده‌اش از فرط گرما.
صدای بازپرس در گوشش زنگ خورد و چشم از جنازه برنداشت.
- ماهان محبّی، 34 ساله، مجرّد، متخصّص پوست و مو.
همزمان که جملات را به ذهن می‌سپرد، به صورت ماهان نگاه می‌کرد؛ به صورت بدون ریشش، به مژه‌های کشیده و بینی‌ای که به ظاهر ساختۀ دست دکتر بود.
سر بلند کرد و رو به پزشک پرسید:
- خودکشی؟
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
ملحفه را سر جایش برگرداند و چشم از جنازه گرفت و نگاهش خیرۀ چشمان یشمی بازپرس شد.
- ظواهر امر که این‌طور نشون میده ولی نظر قطعی تا آزمایشات دقیق‌تر انجام نشه، نمیشه داد.
صدا آرام کرد تا نه سرباز مقابلش چیزی بشنود، نه همسایه‌هایی که میان سربازان نگهبان سرش را به داخل ساختمان هل می‌دادند.
- قضیه مشکوکه.
تای ابروی ثابت بالا پرید. نگاهش را بار دیگر روی جنازۀ تنومند سفیدپوش چرخاند و موشکافانه پرسید:
- چطور؟
مردّد بود برای گفتن؛ تا هنگام قطعی شدن نباید نظر می‌داد اما در برابر جذبۀ چشمان ثابت چاره‌ای جز هر آنچه در ذهنش جولان می‌داد، نداشت.
- آثار درگیری و کبودی روی تنش هست؛ اگه اونا رو بخوایم به ماجرای خودکشی ربط بدیم و بگیم شاید قبل از ارتکاب انتحار با کسی درگیر شده موجّهه؛ ولی سوای اون آثار کبودی، روی گردنش اثر سوزن هست.
نیازی نبود جمله‌اش را ادامه دهد؛ ذکاوت ثابت و شامۀ پلیسی‌اش تا ته قضیه را نانوشته می‌خواند.
- یعنی کسی با آمپول هوا به قتل رسوندتش و برای ردگم‌کنی صحنه رو طوری چیده که خودکشی به‌نظر بیاد؟
سر جنباند و ماسک به صورت چسباند؛ رقصاندن ملحفه روی تن و سر ماهان، گندیدگی‌اش را بیش از پیش زیر مشامشان زد.
- شاید هم با درگیریا به قتل رسیده باشه و اون سوزن یه رد‌گم‌کنی باشه؛ به‌هرحال برای نتیجۀ قطعی باید جنازه بیشتر بررسی بشه.
خودکشی نه، تظاهر به خودکشی پای او را به پرونده‌ای نو کشانده بود؛ پرونده‌ای که در ظاهر اعدام مردی با دستان خودش بود اما وَرای آن طناب دار، آمپول هوا و شخصی دوّم مجهول نهان بود.
پیش از برخاستن زانویش را که در شلوار پارچه‌ای سیاهش مخفی بود، فشرد و سر چرخاند.
- سروان براتی.
صدایش را از سالن شنید و پیش از آنکه بخواهد گامی به سمت در بردارد، او خودش را در چهارچوب در نمایان کرد.
- بله سرگرد؟
- به ک.س‌ و کارش خبر دادید؟
- درحال‌حاضر کسی در دسترس نبود سرگرد؛ پدرش فوت شده، یه برادر داره که ظاهراً خارج از کشور زندگی می‌کنه و مادرش هم تهران نیست و ناتوانه. مشکل شنوایی داره و خونۀ سالمندانه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
تازه علّت ماندن جنازه در آن خانه می‌فهمید؛ علت پوسیدنش را، علت فاسد شدنش را.
برای آخرین بار زیر و زبر اتاقی که قاتل محبّی صحنۀ خودکشی را ساخته بود، نگریست.
تقریباً خالی از وسیله بود؛ جز میز کار و تختی یک‌نفره و تلویزیونی با اینچِ اندک، دیگر چیزی درون اتاق نبود که بتواند صحّه بر صحنۀ خودکشی بگذارد؛ مگر همان طناب قهوه‌ای که به لوستر آویزان بود و چهارپایۀ واژگون زیرش. اتاق را به مقصد سالن ترک کرد و صدایش در گوش سروان و سرباز پیچید:
- رحمتی؟
مقابلش قد علم کرد؛ با کوبیدن پایش به پای دیگر و نگریستنش به سقف.
- خونه رو تفتیش کردید؟
- بله قربان.
چشم از چشمان سروان رحمتی گرفت؛ چشمانی به سیاهی و درخشش شب.
نگاه سرگرد همزمان با رقص دست رحمتی سمت کاغذهای سرگردان روی سرامیک‌های سفید خانه چرخید.
- تمام این کاغذها بررسی شده؛ اکثراً کاغذ باطله‌ن و کمتر از دو خط نوشته روشون بوده که کاملاً خط خورده و چیزی مشخص نیست. ولی یکی از کاغذا نوشته داشت؛ معلوم نیست برای ردگم‌کنیه یا واقعاً خود متوّفی نوشته.
تای ابروی سرگرد درهم تنیده شد؛ کاغذ را از لابه‌لای انگشتان نهان در دستکش سروان قاپید و تلاش کرد کلمات را از لابه‌لای گلولۀ کاغذ بخواند.
«روزگار بی‌وفا... چه‌ها نکرد در حقّ ما!
روزها برای خواستنت در ذهن رویا پرداختم؛ روزها برای داشتنت در ذهن صبرها ساختم. افسوس که دست سرد و دل سنگ سرنوشت نه تو را کنار من می‌خواست نه کنار کسی که تو می‌خواستی‌اش.
معشوقۀ عزیزتر از جانم، روزها برای آنچه سهم من بود و سرنوشت از من ربوده بود، جنگیدم؛ روزها زبان در کام چرخاندم تا هرکس از علت تجرّدم پرسید، نگویم تو... نگویم سایۀ نهان در تاریکی!
اکنون که تب تند کووید نگاه پر مهر تو را از من دور ساخت، چه امیدی در من مانده برای زیستن؟ چه امیدی در من مانده برای ماندن؟
دل‌خوش بودم به بودنت؛ حتّی کنار مردی دیگر... .
همین‌که صدای نفس‌هایت در گوش من بپیچد و خنده‌هایت جان بر جانم بیفزاید، برای من کفایت می‌کرد. حالا که نیستی، حالا که صدای خنده‌هایت در ذهنم پژواک نمی‌شود و برق نگاهت تنم را نمی‌لرزاند، بمانم برای چه؟ برای که؟
شاید پروردگار من را کنار تو در عالم دیگر می‌خواهد؛ تو را دعوت کرد به رفتن اما من را نه. حال با پای خود به دیدار تو می‌آیم. شاید دنیای دیگر ما را کنار هم بخواهد و باهم بودنمان را بپذیرد.
می‌آیم تا لبریز شوم از بوی تنت؛ از برق نگاهت، از درخشش چشمانت... .
می‌آیم تا تنت را در عالمی دیگر که مهر تجرّد بر پیشانی‌ات می‌خورد، در آغوش بگیرم.
کسی که برایت جان داد، ماهان!»
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
واژه‌ به‌ واژۀ نامه، سرگردان در مغزش جولان می‌داد. کلماتی که سرمنشأ پرونده‌ای عجیب بود.
بدون اینکه اثر انگشتش را روی نامه یادگار بگذارد، نامه را به دیگر اسناد جرم افزود و نگاه سمت رحمتی چرخاند.
- آجربه‌آجر خونه رو تفتیش کنید؛ هیچ درز دیوار و سوراخ موشی نگشته نمونه.
در میان «چشم» رحمتی که جسته‌وگریخته از زبانش خارج شد، ادامۀ فرمانش را روی زبان نشاند.
- هرچی که دست‌خط مقتول رو نشون بده یا تواناییش توی نوشتنِ نامه و وسعت دایرۀ لغاتش.
- چشم سرگرد.
دورتادور خانه چرخید؛ اگرچه به لطف در ساختمان که کامل باز بود، بوی متعفّن جنازه کم شده بود، اما همچنان نزدیک اتاقی که جنازۀ ماهان در آن آرام گرفته بود، بوی زننده مشامشان را می‌آزرد.
کم‌کم عادت شده بود؛ استشمام بوی جنازه، بوی تعفّن، بوی خون و بوی کثافت جرم.
چهره‌اش در ذهنش جان گرفت؛ صورت عاری از ریش و پوست سفیدش، گونه‌های لاغر که بر اثر گرمای بی‌رحمانه و تابش آفتاب پف کرده بود و موهایی مشکی که روی پیشانی‌اش رها بود.
نتوانسته بود رنگ چشمش را ببیند. مشکی بود؟ فندقی؟ یا رنگی خاص شبیه یشمی نگاه خودش؟
انتهای آن پروندۀ مرموز، عاقبت جنازۀ محبّی به چه ختم می‌شد؟ خودکشی که سرمنشأ یک داستان عاطفی و رقیب عشقی بود، یا قتلی در رخت خودکشی برای فریب مأموران؟
حرف‌های پزشک قانونی در ذهنش چرخید و چرخید و کلمات نامه در ذهنش رقصید.
خودکشی... قتل... خودکشی... قتل!
با هر نظریه، نظریۀ قبلی باطل می‌شد. اگر خودکشی بود، چه کسی با محبّی درگیر شده بود؟ اگر قتل بود، چرا نامۀ خودکشی در لابه‌لای نامه‌های ناکام در میان سالن خودنمایی می‌کرد؟
ظاهر آن خودکشی ساده باطنی تاریک بود. باطنی که تنها می‌توانست از تفحّص و تجسّس در لابه‌لای کلمات و حروف نامۀ در دستش، به آن پی ببرد؛ باطنی که شاید دست‌خط یا اثر انگشت شخصی از راه رسیده برملایش می‌کرد؛ یا متنی نو که ثابت کند آن نامه تراوشات ذهن محبّی نیست.
باید صبر می‌کرد؛ تا هنگام پاسخ نهایی پزشک قانونی و اثر انگشت‌های برجا مانده بر روی کاغذ.
طی تصمیم آنی، سالن را دور زد و مقابل کاغذهای وِیلان ایستاد؛ نگاه اجمالی به آن‌ها انداخت و نهایت روی خودکار باریک مشکی نگاهش مات ماند.
کاش اثر انگشت نفر دوّم روی آن‌ها به یادگار مانده باشد؛ کاش رسوایی هویت او به آسانی جا ماندن خودکار سیاهش باشد.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
***
تنها جایی که ماسک روی صورت نداشت، خانه بود و اتاق کوچک کلانتری. شاید چون می‌دانست تقّۀ هرکس بر در اتاق بنشیند و داخل شود، ماسک بر چهره دارد؛ حتّی همکارانش.
طبق عادت دست میان ریش برد و با انگشت سبّابه ریش‌های تنک سیاهش را به بازی گرفت؛ ریش‌هایی سیاه که روی چانه به خاکستری تغییر رنگ داده بود.
کلمات آن نامه هنوز در ذهنش جولان می‌داد؛ کلماتی که خودکشی ماهان محبّی را فریاد می‌کشید؛ کلماتی که مرگ خودخواستۀ ماهان را به رخ اطرافیانش می‌کشید.
تنها صدای در اتاق توانست رشتۀ افکارش را برباید.
صدا صاف کرد؛ تکیه‌اش را از صندلی چرم گرفت و روی میز خم شد.
- بیا تو.
نگاهش روی چرخش دستگیره ماند و قامت بلند رحمتی که داخل اتاق شد؛ سرتاپایش را نگریست؛ از موهای پرکلاغی برّاقش که یا آغشته به ژل بود یا روغن و اِسپری؛ به پیراهن چهارخانۀ فیروزه‌ایش که با سفید و خاکستری ترکیب شده بود و به شلوار خاکی رنگش.
مانند همیشه ماسک روی صورت داشت؛ اگرچه مطمئن بود زیر آن ماسک‌ها صورتی سفید نهان بود؛ شاید با کمی ته‌ریش مزیّن شده بود؛ محال بود رحمتی اجازه دهد جوانه‌های سیاه ریش‌هایش بر پوست سفیدش نمایان شود.
چشم از چشمان سیاه رحمتی گرفت.
- نامۀ پزشک‌ قانونی رو اوردم.
دست دراز کرد طبق عادت؛ رحمتی هنوز گام برنداشته بود که گفته‌های پزشک‌ قانونی را منتقل کرد:
- آثار ضرب‌ و جرح روی بدنش دیده شده؛ بیشتر روی کتف و کمر که احتمالاً درگیری بوده. ردّ سوزن روی پوست گلوش مونده بوده و... .
از جا برخاست؛ نامه را سراسیمه از لابه‌لای انگشتان رحمتی قاپید و آخرین جملۀ رحمتی در گوشش پیچید و پیچید و تنش لرزید.
- جنازه چند ساعت قبل از اینکه به دار آویخته بشه، مرده بوده.
تای ابرویش بالا پرید و مات چشمان رحمتی ماند. آرام و شمرده نجوا کرد:
- پس ما با خودکشی طرف نیستیم؛ ماهان محبّی به قتل رسیده.
اگرچه پزشک‌ قانونی او را از پیش مطمئن کرده بود، اما باز امید داشت که پروندۀ پیش رویش قتل نباشد؛ کثافت و وقاحت عمل قتل هیچ‌گاه برایش عادی نمی‌شد. نباید می‌شد!
- بله متأسفانه.
کلافه و مستأصل دست میان انبوه موهای سیاه کوتاه، اما موج‌دارش برد. آن پرونده قرار بود جانش را بستاند؛ با قتلی که از روز آشکارتر بود و نامه‌ای وقیحانه مقابل چشمانش جلوه‌گری می‌کرد.
- پس یکی می‌خواسته همه فکر کنن محبّی خودکشی کرده. ولی کی؟ کی انقدر تمیز وارد خونۀ ماهان شده و وادارش کرده نامه بنویسه در صورتی که جز اثر انگشت خودش نه روی طناب دار و نه روی خودکار و نامه‌ش هیچ اثر انگشتی نیست.
- سرگرد اثر انگشتا برای یه نفره ولی بینشون یه تفاوتی هست.
چشم از نامه گرفت و خیرۀ صورت رحمتی شد؛ تا رسیدن به انتهای آن پرونده، راهی دراز در پیش بود.
- چه فرقی؟
- ما تمام اثر انگشت‌های ماهان محبّی رو آنالیز کردیم و فهمیدیم که میزان اسید اوریک برای یه فرد با متابولیسم اپیدورال هماهنگ نیست؛ یعنی اثر انگشتایی که روی طناب دار بودن متعلّق به بعد از مرگ ماهان محبّیه. ماهان محبّی نامه رو وقتی در قید حیات بوده نوشته ولی طناب دار رو برای ردگم‌کنی گذاشتن و اون‌موقع زنده نبوده.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
چهرۀ جوان ماهان مقابل چشمانش جان گرفت؛ آن چشمانی که اگرچه رنگشان را ندیده بود، اما می‌توانست حدس بزند مشکی‌ست یا قهوه‌ای، آن صورت حیران و کبود که زیبایی‌اش را مرگ ربوده بود؛ آن صورت جوان که پُف بی‌اندازۀ حاصل از مرگ، زشتش ساخته بود، لحظه‌ای از مقابل دیدگانش کنار نمی‌رفت.
انگشتان دستانش را درهم قلاب کرد و طبق عادت گره اخمش درهم تنیده شد؛ هروقت عمیق می‌اندیشید، پیشانی‌اش چین می‌افتاد و ابرویش خم می‌شد.
- با این تفاسیر توی اثر انگشت نباید دنبال قاتل بگردیم ولی توی نامه... .
رحمتی بی‌حرف خیرۀ چشمان ثابت بود؛ شاید به موضوعی مشترک می‌اندیشیدند. به هرآنچه داخل نامه نوشته شده بود.
- نامه نمی‌تونست یه رمز باشه؟
ثابت سر جنباند و به رحمتی خیره شد.
- منم دارم به همین فکر می‌کنم.
دو انگشتش را برای نمایش عدد دو مقابل نگاه رحمتی چرخاند.
- دو نظریه مطرحیه؛ یکی اینکه بعد از مرگ معشوقۀ ماهان محبّی قضیه ناموسی شده و یکی پی برده به عشقی که ماهان به یه زن داشته؛ اما چون نمی‌خواسته این قضیه لو بره طوری صحنه رو بازسازی کرده که خودکشی به‌نظر بیاد.
یک انگشت را انداخت و انگشت دیگر همچنان مقابل نگاه رحمتی ماند.
- یا حتی اون نامه هم سیاه‌بازی قاتل ماست؛ انگار که از بازی کردن خوشش میاد.
کلافه از پرسشی که پاسخش را نمی‌دانست، باز انگشتانش را درهم قلاب کرد.
- فعلاً به نظریۀ اول امیدوارم.
رحمتی رشتۀ افکار ثابت را از هم گسست.
- جناب سرگرد یه موضوعی داخل نامه فکرم رو درگیر کرده.
لازم نبود سؤالی بپرسد تا پاسخ بگیرد؛ نگاه منتظرِ مشتاقش گویای همه چیز بود. کافی بود چشم در چشمان گوینده بدوزد تا او از «بِ» بسم الله تا انتهایش بدود.
- سایۀ نهان در تاریکی... به‌نظرتون اسم معشوقه‌ش نمی‌تونسته سایه بوده باشه؟ من حس می‌کنم نوشتن این «سایه» بی‌دلیل نیست.
استیصال از نگاهش رخت بربست. شتابان صندلی را عقب کشید و بی‌توجه به صدای گوش خراشش از جا برخاست.
- آره درسته!
دست در جیب شلوار پارچه‌ای سیاهش برد و لب گزید.
- چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ آفرین رحمتی، آفرین!
انگشت اشاره‌اش را مقابل چشمان رحمتی رقصاند.
- قطعاً اوردن این جمله بی‌دلیل نیست؛ ماهان محبّی یا به خواست خودش یا به اجبار قاتلش سعی کرده یه‌سری اطلاعات رو منتقل کنه.
رحمتی که سر ذوق آمده بود از تشویق ثابت، به قامت بلند ثابت که به شیشۀ میز چوبین قهوه‌ایش تکیه داده بود، نگریست و نطقش باز شد:
- پس می‌تونیم از همکاراش شروع کنیم؛ زنی با نام سایه... .
ثابت کلامش را برید:
- و متأهل؛ اگه قرار باشه از تک‌تک کلمات نامه به دنبال سرنخ بگردیم، باید دنبال زنی به نام سایه باشیم که متأهله و بر اثر کرونا مرده.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
362
مدال‌ها
3
بهار سرانجام با بارانی که سیل‌آسا بر پنجره‌های اتاقش کوبیده می‌شد، رخ نمایان کرد؛ پس از روزهای طولانی گرما باران و دانه‌های درشت تگرگ موهبت بود.
از پنجرۀ آلومینیوم و دانه‌های سفید که وحشیانه تن بر شیشه می‌کوبیدند، چشم گرفت و به کاغذهای سرگردان روی میزش چشم دوخت. لیوان یک‌بار مصرف آب را به همراه بطری گرمازدۀ نیمه‌پر روی میز رها کرد؛ علی‌رغم نفرتش از نقاب بر چهره، آن را روی صورت نشاند و بعد از مرتّب کردنش پا در سالن گذاشت. رحمتی با دیدن ثابت، لبخند بر لب نشاند و به مانیتور پیش رویش اشاره کرد؛ همان مانیتوری که در حال شخم زدن زندگی ماهان بود.
- جناب‌سرگرد به اطلاعات جالبی رسیدیم.
ثابت مقابل مانیتور لمسی ایستاد و هرکه به نحوی پایش در آن پرونده گشوده شده بود، کنارش جا گرفت.
ستوان جوان تازه‌کار انگشتان باریک گندمگونش را روی صفحۀ لمس مانیتور رقصاند و همزمان زبان در دهان چرخاند:
- ماهان محبّی روزهای فرد توی یه کلینیک واقع در شرق تهران کار می‌کرده و روزهای زوج هم شمال تهران توی یه کلینیک دیگه بوده؛ از کلینیک شرق اطلاعاتی که مربوط به پرونده باشه به‌دست نیوردیم اما کلینیک شمال... .
نگاه ثابت بالا چرخید و روی چشمان قهوه‌ای ستوان ماند؛ نگاهی که رفته‌رفته رنگ شوق می‌گرفت؛ رنگ نزدیک شدن به پروندۀ مرموز قدّوس.
- ظاهراً یه ساختمان پزشکان بوده که نام یکی از دکتراش سایه بوده؛ سایه سعادت، متخصص زنان، زایمان و نازایی.
کلام ستوان را با صدای بم رسایش برید:
- دربارۀ سایه سعادت چیزی دستگیرتون شد؟
ستوان سر جنباند و ادامه داد:
- بله. 33 ساله بوده و متأهل؛ هیچ فرزندی نداشته و به تازگی بر اثر کرونا فوت شده.
تای ابروی ثابت طبق عادت همیشگی‌اش که با آن خو گرفته بود، درهم تنیده شد.
- چند روزه؟
- دقیقاً 43 روز پیش.
سایه سعادت همانی بود که رشتۀ از هم گسستۀ پروندۀ ماهان را به شخصی آشنا پیوند می‌زد؛ همانی که بی‌گناه بود و مقصّر، همانی که مجرم بود و بی‌جرم؛ شاید جرمش نه به اندازۀ قتل، به اندازۀ ارتباط مخفیانۀ نامشروع بود.
- ارتباطش با ماهان محبّی چطوری بوده؟
- خیلی خوب بوده ظاهراً؛ حالا از روی غرض و به عمد یا صرفاً به‌خاطر رابطۀ همکاری‌شون، نمی‌دونم. ولی گویا ماهان محبّی و سایه سعادت زمان زیادی رو باهم می‌گذروندن.
تفکراتش با صدای کم‌جان ستوان که در زیر ماسک آرام‌تر هم شنیده می‌شد، به یغما رفت.
- همسر سایه سعادت مردی 35 ساله‌ست که روانپزشکه؛ کسری معتضد.
نام همسر سایه در ذهنش رقصید و رقصید و سرش به دوران افتاد؛ شاید آن پرونده آسان‌تر از تصوّرش بود؛ شاید معتضد رقیب عشقی‌اش را شناخته و غیرتش به غرّش درآمده بود؛ شاید معتضد از عشق نحسی که همچون منجلاب زندگی‌اش را بلعیده بود، رهایی جسته بود.
- کسری معتضد در قید حیاته؟
- بله.
دست مشت کرد و صفحۀ گرد ساعت مچی نقره‌فامش را به بازی گرفت.
- آدرسش رو پیدا کنید؛ فعلاً کسری معتضد تنها کسیه که انگیزۀ قتل ماهان محبّی رو داشته.
چشم بست و مستأصل نجوا کرد:
- احتمالاً قتل ناموسیه.
 
بالا پایین