با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!راستش رو بخوای منم همچین رمانی در دست دارم ولی مهم قلم نویسندهست که رمان رو از سایر موضوعات مشابهی اون متمایز میکنهآقا یه چیز عجیب تو رمانای تاریخی ام هست که اصن قابل تغییر نیست
همیشه یه دختر و پسری باید عاشق هم باشن و از قضااا پسره رعیت باشه و دختره سوگلی خان
از اونجایی که خودم دست گذاشتم رو این موضوع و بعدا فهمیدم تو همه رمانای تاریخی چنین چیزی هست و پروژه نوشتن اون رمان سیاه بخت بدبخت فلک زده کلا کنسل شد ازتون تمنا میکنم یکم خلاقیت به خرج بدید
ناموساً؟جلوی اینه ایستادم. چشمام سرشار از رگه های سبز لجنی داخل لکه های بنفش روشن بود که با صورتی ملیح چشمام هارمونی جذابی داشت و مردمکم رو درشت تر نشون میداد.
بینی بلند قلمیم با لبهای سرخ قلوه ایم و پوست سفید تر از برفم میومد. در کنار لاغریم و خوش اندامیم، قدم اینقدر بلند بود که موهام سقف رو لمس میکردن جون شما.
دوستم انعکاسم توی اینه رو دید و گفت: خداوکیلی خیلی خوشگلی. با استاد جذاب چشم ابی مغرور پولدار سرسخت غیرتی سرد هیکلیمون زوج خوبی میشید. نه؟
با شیطونی و انزجار گفتم: ازش متنفرممممم
دو ماه بعد:
-عروس خانوم وکیلم؟
ما که پول نداشتیم دماغمان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک