- Jun
- 1,900
- 34,749
- مدالها
- 3
همین که پاشونو گذاشتن توی خونه کلحمزه و چشم جواهر افتاد به اونا، اسم و رسم ثنا رو از یوسف پرسید که این کیه همراهت آوردی؟ بچم هیچی نگفت، ولی ثنا گفت من زن یوسفم، همین حرفش کافی بود که جملیه و ثنا باهم جر کنن و پشت بندش حسام و یوسف یقهی همو بگیرن، همه حواسشون از جواهر پرت شد که بیهیچ حرفی رفت تو باغ، یه دفعه دیدیم یه چی توی باغ شعله کشید، تا به خودمون اومدیم و رفتیم ببینیم چی شده دیگه کار از کار گذشته بود.
پیرن دو دست چروکش را به صورتش کشید.
- یوسف زودتر از همه رسید بهش، جواهر نفت ریختهبود و خودشو آتیش زدهبود، چه قیامتی برپا شد، تا دختر بدبختو خاموش کردن دیگه دیر شدهبود، جواهر مرد، بد هم مرد.
ابروهایم از غصهی سرنوشت هولناک دختر درهم شد.
- با مردن اون دختر حسام و یحیی دوتایی افتادن به جون یوسف و بدجور زدنش.
پیرزن گوشهی روسریاش را به چشم کشید.
- بمیرم برای پسرم! همون شب با زنش از همهجا رونده با سر و روی خونی اومد، جلوی خونه، درو بستم رو دوتاشون، گفت ننهبتول نمیخواستم جواهر طوریش بشه، اما ازش دلخور بودم، از خونه روندمش و گفتم دیگه پسرم نیستی و حق نداری منو ننه صدا بزنی، گفتم بهش برو از اینجا که توی این خونه دیگه جایی نداری... یوسفم رفت... برای همیشه... نمیدونستم که دیگه نمیبینمش... دلشو شکوندم.
خالهبتول به گریه افتاد. روسریاش را مقابل چشمانش گرفت و اشک ریخت. دلم برای یوسف و جواهر همزمان سوخت. این سرنوشت را دلهایشان برایشان رقم زد. دل یوسف که جواهر را نمیخواست و دل جواهر که یوسف را میخواست. لحظاتی بعد خالهبتول چشمانش را پاک کرد و ادامه داد:
- یه هفته بعد، کلحمزه هم از درد دخترش دق کرد و مرد. حسام هم پاشو کرد توی یه کفش که دیگه به یحیی هم دختر نمیدم. یحیی جمیله رو خیلی میخواست، جمیله هم یحیی رو میخواست، پنج سال پای هم نشستن. حسام هم وقتی دید جمیله رو هر کاری میکنه به کسی شوهر نمیکنه، ترسید بلای جواهر رو سر خودش بیاره، قبول کرد تا این دوتا زن و شوهر بشن. یه سال از عروسیشون گذشتهبود که یوسف بعد مدتها به یحیی زنگ زد، که کار و بارم ورشکسته شده پول لازم دارم، باید سهم منو از مال پدری بدی، یحیی شلوغ کرد که حق نداری برگردی و یوسف هم گفت برمیگردم و تو هم نمیتونی جلومو بگیری... یحیی خیلیوقت بود بند برادریشو بریدهبود، اما من دلم پر میکشید یوسفم برگرده تا ببینمش، من دیگه بعد اون همه سال بخشیدهبودمش، فقط منتظر بودم بیاد دوباره ببینمش که... .
پیرزن آهستهتر گفت:
- خدا نخواست، جای خودش خبرشو برام آوردن.
پیرن دو دست چروکش را به صورتش کشید.
- یوسف زودتر از همه رسید بهش، جواهر نفت ریختهبود و خودشو آتیش زدهبود، چه قیامتی برپا شد، تا دختر بدبختو خاموش کردن دیگه دیر شدهبود، جواهر مرد، بد هم مرد.
ابروهایم از غصهی سرنوشت هولناک دختر درهم شد.
- با مردن اون دختر حسام و یحیی دوتایی افتادن به جون یوسف و بدجور زدنش.
پیرزن گوشهی روسریاش را به چشم کشید.
- بمیرم برای پسرم! همون شب با زنش از همهجا رونده با سر و روی خونی اومد، جلوی خونه، درو بستم رو دوتاشون، گفت ننهبتول نمیخواستم جواهر طوریش بشه، اما ازش دلخور بودم، از خونه روندمش و گفتم دیگه پسرم نیستی و حق نداری منو ننه صدا بزنی، گفتم بهش برو از اینجا که توی این خونه دیگه جایی نداری... یوسفم رفت... برای همیشه... نمیدونستم که دیگه نمیبینمش... دلشو شکوندم.
خالهبتول به گریه افتاد. روسریاش را مقابل چشمانش گرفت و اشک ریخت. دلم برای یوسف و جواهر همزمان سوخت. این سرنوشت را دلهایشان برایشان رقم زد. دل یوسف که جواهر را نمیخواست و دل جواهر که یوسف را میخواست. لحظاتی بعد خالهبتول چشمانش را پاک کرد و ادامه داد:
- یه هفته بعد، کلحمزه هم از درد دخترش دق کرد و مرد. حسام هم پاشو کرد توی یه کفش که دیگه به یحیی هم دختر نمیدم. یحیی جمیله رو خیلی میخواست، جمیله هم یحیی رو میخواست، پنج سال پای هم نشستن. حسام هم وقتی دید جمیله رو هر کاری میکنه به کسی شوهر نمیکنه، ترسید بلای جواهر رو سر خودش بیاره، قبول کرد تا این دوتا زن و شوهر بشن. یه سال از عروسیشون گذشتهبود که یوسف بعد مدتها به یحیی زنگ زد، که کار و بارم ورشکسته شده پول لازم دارم، باید سهم منو از مال پدری بدی، یحیی شلوغ کرد که حق نداری برگردی و یوسف هم گفت برمیگردم و تو هم نمیتونی جلومو بگیری... یحیی خیلیوقت بود بند برادریشو بریدهبود، اما من دلم پر میکشید یوسفم برگرده تا ببینمش، من دیگه بعد اون همه سال بخشیدهبودمش، فقط منتظر بودم بیاد دوباره ببینمش که... .
پیرزن آهستهتر گفت:
- خدا نخواست، جای خودش خبرشو برام آوردن.