جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,977 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
همین که پاشونو گذاشتن توی خونه کل‌حمزه و چشم جواهر‌ افتاد به اونا، اسم و رسم‌ ثنا رو از یوسف پرسید که این کیه همراهت آوردی؟ بچم هیچی نگفت، ولی‌ ثنا گفت من زن یوسفم، همین حرفش کافی بود که جملیه و ثنا باهم جر کنن و پشت بندش حسام و یوسف یقه‌ی همو بگیرن، همه حواسشون از جواهر پرت شد که بی‌هیچ حرفی رفت تو باغ، یه دفعه دیدیم یه‌ چی توی باغ شعله کشید، تا به خودمون اومدیم و رفتیم‌ ببینیم‌ چی شده دیگه کار از کار گذشته بود.
پیرن دو دست چروکش را به صورتش کشید.
- یوسف زودتر از همه رسید بهش، جواهر‌ نفت ریخته‌بود و خودشو آتیش زده‌بود، چه قیامتی برپا شد، تا دختر بدبختو خاموش کردن دیگه دیر شده‌بود، جواهر‌ مرد، بد هم مرد.
ابروهایم از غصه‌ی سرنوشت هولناک دختر درهم شد.
- با مردن اون دختر حسام و‌ یحیی دوتایی افتادن به جون یوسف و بدجور زدنش.
پیرزن گوشه‌ی روسری‌اش را به چشم کشید.
- بمیرم‌ برای پسرم! همون شب با زنش از همه‌جا‌ رونده با سر و روی خونی اومد، جلوی خونه، درو بستم رو دوتاشون، گفت ننه‌بتول نمی‌خواستم‌ جواهر‌ طوریش بشه، اما ازش دلخور بودم، از خونه روندمش و گفتم دیگه پسرم نیستی و حق نداری منو ننه صدا بزنی، گفتم بهش برو از اینجا که توی این خونه دیگه جایی نداری... یوسفم رفت... برای همیشه... نمی‌دونستم که دیگه نمی‌بینمش... دلشو شکوندم.
خاله‌بتول به گریه افتاد. روسری‌اش را مقابل چشمانش گرفت و اشک ریخت. دلم برای یوسف و جواهر همزمان سوخت. این سرنوشت را دل‌هایشان برایشان رقم زد. دل یوسف که جواهر را نمی‌خواست و دل جواهر که یوسف را می‌خواست. لحظاتی بعد خاله‌بتول چشمانش را پاک کرد و ادامه داد:
- یه هفته بعد، کل‌حمزه هم از درد دخترش دق کرد و مرد. حسام هم پاشو‌ کرد تو‌ی یه کفش که دیگه به یحیی هم دختر نمیدم. یحیی جمیله رو‌ خیلی می‌خواست، جمیله هم یحیی رو می‌خواست، پنج سال پای هم نشستن. حسام هم وقتی دید جمیله رو هر کاری می‌کنه به کسی شوهر نمی‌کنه، ترسید بلای جواهر رو‌ سر خودش بیاره، قبول کرد تا این دوتا زن و شوهر بشن. یه سال از عروسیشون گذشته‌بود که یوسف بعد مدت‌ها به یحیی زنگ زد، که کار و بارم‌ ورشکسته شده پول لازم دارم، باید سهم منو از مال پدری بدی، یحیی شلوغ کرد که حق نداری برگردی و یوسف هم گفت برمی‌گردم و تو هم نمی‌تونی جلومو بگیری... یحیی خیلی‌وقت بود بند برادری‌شو بریده‌بود، اما‌ من دلم پر می‌کشید یوسفم برگرده تا ببینمش، من دیگه بعد اون همه سال بخشیده‌بودمش، فقط منتظر بودم بیاد دوباره ببینمش که... .
پیرزن آهسته‌تر گفت:
- خدا نخواست، جای خودش خبرشو برام آوردن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
پیرزن دوباره به گریه افتاد و بعد از لحظاتی که آرام شد، گفت:
- نمی‌دونستیم یوسف بچه داره، اما مامورای پاسگاه که اومدن خبر یوسفو بدن، مهری رو هم توی قندان آوردن دادن دست یحیی که این برادرزادته؛ جمیله اولش زیر بار نگه داشتن بچه‌ی ثنا نرفت، یحیی هم بچه رو برداشت رفت برای تحویل گرفتن جنازه‌ی یوسف تا بچه رو بده دست کـس و‌ کار ثنا، اما اونا زودتر اومده‌بودن و جنازه‌ی دخترشون رو برده‌بودن، یحیی نتونست پیداشون کنه، اونا هم نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت نیومدن سراغ بچه‌ی دخترشون، یحیی هم ناچار بچه‌ رو برگردوند، تا نگه داره.
پیرزن آه کشید.
- برای یحیی و جمیله و حسام، مهری آینه‌ی دقه، همون ثناست که یوسف رو گرفت و جواهرو‌ کشت، از بس که این دختر شبیه مادرشه، دل اونا هیچ‌وقت با مهری صاف نمیشه، اما‌ من توی این دختر بدبخت، اخلاق یوسف و فرخ‌لقا رو‌ می‌بینم، این مهری یادگار یوسفمه... پسری که یه شب از سر غضب از خودم روندمش و تا عمر دارم توی داغ دوباره دیدنش می‌سوزم.
نگاهم میخ چای یخ کرده‌ام‌ ماند. دیگر می‌دانستم جمیله و یحیی چرا تا این حد نسبت به مهری کینه دارند. آن‌ها‌ او‌‌ را دختر ثنا می‌دانستند نه دختر یوسف.
- همیشه غصه‌ی رفتار اونا‌ با مهری رو داشتم و هر وقت به یحیی می‌گفتم چرا؟ می‌گفت تو هیچ‌کاره‌ای عقب وایسا، یحیی حتی منو به مادری قبول نداره کجا به حرفم گوش میده، اونا‌ همیشه به این دختر ظلم کردن، اما وقتی شنیدم می‌خوان بدنش به کرمعلی آتیش گرفتم، هرچی هم من و حاج بشیر با یحیی حرف زدیم توی گوشش نرفت که نرفت... دیگه ناامید شده‌بودم که خدا تو رو رسوند... .
پیرزن انگشتش‌ را به طرفم گرفت.
- هر کاری از دستم‌ بربیاد می‌کنم تا مهری رو بدن بهت، اما‌ باید قبلش باهات اتمام حجت کنم، درسته مهری هیشکی رو توی دنیا نداره و من هم مسافر یکی دو روزه‌ام، اما اگه بخوای سر بی‌کسی اذیتش کنی، نفرین من میفته دنبال زندگیت، اگه هم باهاش خوب تا کنی، دعای من پشت سر شما دوتاست.
محکم و بااطمینان نگاهم را به پیرزن دوختم.
- من بهتون قول میدم از هر نظر نذارم آب توی دل مهری تکون بخوره، من مهری رو می‌خوام، اگه پای‌ کرمعلی‌ وسط نبود، منتظر می‌موندم بزرگ بشه، اما خب الان وقتی ندارم.
پیرزن سر بالا انداخت.
- نه مهری بچه نیست، خود من هم همین سن‌ها عقد قربان شدم، مهری هرچه زودتر از جهنمی یحیی و جمیله آزاد بشه بهتره، هر کاری تونستی بکن تا مهری رو از اون خونه بیاری بیرون، من هم هر کاری بتونم برات می‌کنم، روی حاج‌بشیر هم حساب کن، تو فقط نذار مهری زن کرمعلی بشه.
وقتی خاله‌بتول را مطمئن کردم و وارد حیاط شدم تا از خانه‌ی او‌ بروم، مهری در آستانه‌ی در آشپزخانه ایستاده‌بود و‌ مرا نگاه می‌کرد. دستم را برایش بلند کردم.
- خداحافظ مهری! پنجشنبه منتظرم باش با مادرم و خواهرم بیام خونه‌ی عموت.
مهر‌ی لبخندی زد و دستی برایم‌ بلند کردم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
تا خانه غرق در فکر سرنوشت مهری و پدر و مادرش قدم زدم؛ حتی احوال‌پرسی‌های چند نفر از اهالی که در مسیر مرا دیدند هم مانع فکر کردنم نشد. همین که به در خانه رسیده و کلید را در قفل چرخاندم. صدای خشمگین کسی مرا به خود آورد.
- آهای آقامعلم!
در را باز کرده و همزمان سرم را به طرف راست چرخاندم. محمدامین با چشمان به خون نشسته، دستان مشت شده‌ و خشمی که علتش را نمی‌دانستم، به من خیره شده‌بود. اخم کردم.
- علیک‌سلام امین‌آقا!
با خشم چند قدم جلو آمد.
- باید باهاتون حرف بزنم.
در را کامل باز کردم.
- خب بفرما داخل، بیرون زشته.
زودتر از او داخل شدم و لحظاتی بعد محمدامین هم داخل شد و در خانه را محکم کوبید. ناخرسند از رفتارش دستانم را در بغل جمع کردم و رو به او برگشتم.
- چه خبرته پسر؟
چشمان گرد شده از خشمش را به من دوخت و محکم گفت:
- چرا شما؟
متعجب اخمم را بیشتر کردم.
- چرا من چی؟
یک قدم دیگر جلو آمد. کاملاً از خشم سرخ شده‌بود.
- چرا شما... خواستگار مهری شدید؟
کلافه از او نگاه گرفتم.
- برو بچه! حالا تو هم مخالف شدی؟
خواستم برگردم که صدای تشرآلودش نگهم داشت.
- تو خیلی بزرگ‌تر از مهری هستی.
عصبی از اینکه یک بچه هم وکیل و وصی مهری شده برگشتم و تشر زدم:
- به تو چه مربوط؟
صدایش یه لرزش افتاد.
- تو نباید با مهری عروسی کنی.
بیشتر خشمگین شدم.
- چه دخلی به تو داره بچه؟
دستش را محکم به سی*ن*ه‌اش زد.
- من... مهری مال منه! من از خیلی وقت قبل‌تر مهری رو می‌خواستم.
چشمانم را با حرص بستم. چرا روزگار با من چپ افتاده بود؟ زمانی فکر می‌کردم مهری را کسی نمی‌بیند، ولی اکنون از در و دیوار برایش خواستگار می‌بارید. اخمم به حد نهایت رسید. با دستم به طرف در اشاره کردم.
- پسر راهتو بکش برو، دهنت هنوز بوی شیر میده!
با قدم‌های تند جلو آمد و سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ام شد.
- چرا مهری باید زن تو بشه؟
دستانم را در بغل جمع کردم.
- چون زودتر از تو‌ خواستگاری کردم.
عصبی دوباره دست به سی*ن*ه‌ی خودش زد.
- من از بچگی مهری رو می‌خواستم، از قبل اینکه تو بیایی، فقط صبر کرده‌بودم بزرگ‌تر بشه، می‌خواستم برم سر جاده قهوه‌خونه بزنم تا فقط مهری رو از اینجا ببرم.
پوزخندی زدم.
- پسرجون تا تو به خودت می‌جنبیدی اونو زن کرمعلی می‌کردن می‌رفت.
مات زد.
- کرمعلی؟
پوزخندی زدم.
- بله پسرجون! خبر نداشتی نه؟
خشمش در لحظه به کلافگی تبدیل شد.
- چرا؟ چرا کرمعلی؟
از او‌ فاصله گرفتم.
- چراش رو برو‌ از عمه و شوهرعمت بپرس!
به استیصال افتاد.
- ولی من مهری رو‌ می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
من که کمی فاصله گرفته‌بودم، ایستادم و به طرفش برگشتم.
- از کجا معلوم مهری هم‌ تو‌ رو بخواد؟
دوباره عصبی شد.
- اصلاً چرا مهری باید شما رو‌ بخواد؟
دستانم را باز کردم.
- چون من از کرمعلی جوون‌ترم.
حق به جانب یک گام پیش گذاشت.
- خب من هم از تو جوون‌ترم، پس باید منو بخواد.
یک‌ لحظه مات زدم. راست می‌گفت. در مقایسه با من، محمدامین گزینه‌ی مناسب‌تری بود. فقط دو سه سال از مهری بزرگ‌تر بود و از من جوان‌تر. محمدامین از مکث من استفاده کرد.
- اگه مهری منو بخواد تو باید پا پس بکشی. تو که نمی‌خوای مهری رو مجبور کنی زنت بشه؟
لحظه‌ای به فکر رفتم. با همه‌ی عشق و علاقه‌ای که به مهری داشتم، اما نمی‌خواستم به او ظلم کنم. او مثل هر دختر دیگری حق انتخاب داشت و‌ محمدامین از من برای انتخاب شدن، لایق‌تر بود.
- از کجا معلوم تو رو بخواد، ازش که نپرسیدی؟
خودم هیچ به حرفم معتقد نبودم. قشنگ معلوم بود از بین من و محمدامین، او‌ انتخاب مهری خواهدبود. محمد‌امین مستأصل پرسید:
- آخه کِی ازش بپرسم؟ توی قهوه‌خونه، زیر چشم آقایحیی نمیشه، بقیه وقتا هم همش توی خونه‌س، هیچ‌جا نمی‌تونم تنها ببینمش.
نمی‌دانم چرا؟ ولی ناخودآگاه گفتم:
- بیارش توی مدرسه بپرس!
وقتی «چی؟» گفت تازه فهمیدم چه گفته‌ام. اما راه برگشتی نبود. ناچار بدون آنکه واقعاً بخواهم گفتم:
- بهش یه جور پیغام برسون، فردا ظهر توی مدرسه می‌مونم، قبل قهوه‌خونه بیاد اونجا، تو هم‌ بیا، باهاش حرف بزن.
متعجب شد.
- می‌ذاری من باهاش حرف بزنم؟
روی‌ام را از او برگرداندم. با اینکه حرف دلم چیز دیگری بود گفتم:
- خواست من فقط خوشبختی مهریه، قول میدم اگه مهری تو رو انتخاب کرد، پا پس بکشم.
و با عصبانیتی که از خودم و حرف‌هایم داشتم، به تندی داخل خانه شدم و هیچ نفهمیدم محمدامین کی رفت؟ با سرعت خودم را به اتاق رساندم. از همان لحظه‌ای که آن حرف‌ها از زبانم بیرون زد، از گفتنشان پشیمان شده‌بودم. به قطع مهری، محمدامین را انتخاب می‌کرد. مهری را عاشقانه می‌خواستم، اما نمی‌خواستم او‌ را مجبور‌ به چیزی کنم. مهری زندگی سختی را تا اینجا گذرانده‌بود، اما نباید بعد از این را با اجبار من زندگی می‌کرد. اگر مرد زندگی‌اش را خودش انتخاب می‌کرد قطعاً خوشحال‌تر میشد. شاید زندگی مهری با محمدامین، از بودن او با منی که چهارده‌سال بزرگ‌تر بودم بهتر بود، گرچه من بدون او نمی‌دانم چطور باید زندگی می‌کردم، اما همین که مهری خوشحال بود، برای من کفایت می‌کرد.
تا شب فقط به از دست رفتن مهری فکر می‌کردم. دل شکسته‌ام بودن با کسی را فریاد می‌زد که تمام چند ماه گذشته را با فکر او گذرانده‌بود و عقلم می‌گفت اگر مهری برایت مهم است، پس از خوشبختی او‌ باید خوشحال شوی و محمدامین هم بهتر از تو می‌تواند او را خوشبخت کند. محمدامین گزینه‌ی بهتری بود، او نه تنها جوان‌تر بلکه از آشنایان مهری هم محسوب میشد، من اما غریبه‌ای بودم که باید قبول می‌کردم از سن جوانی‌ام گذشته است.
تمام هدیه‌هایی را که برای مهری گرفته‌بودم را از زیر تخت خارج کرده و روی تخت پهن کردم. کل طول شب را با دیدن آن‌ها و اشک ریختن برای دل ناکامم گذراندم. می‌دانستم از فردا فقط همین‌ها را به عنوان یادگاری از عزیزم، برای یادآوری او باید نگاه کنم. همین‌ها برایم از تنها عشقی که داشتم و هرگز به آن نرسیدم، می‌ماند. باید کم‌کم به نوشتن یک درخواست انتقال از این روستا فکر می‌کردم، با ازدواج مهری، من دیگر جایی در این روستا نداشتم. هر چه بیشتر از او دور می‌شدم بهتر بود. گرچه می‌دانستم دیگر هرگز آن چشمان سیاه جادویی و موهای سحرانگیزش از خاطرم نخواهند‌ رفت، اما من از عشقم به مهری می‌گذشتم تا او خوشبخت شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
ظهر فردا در دفتر مدرسه به انتظار محمدامین و مهری ماندم. پشت میز نشسته، دستانم را دو طرف سرم گذاشته و به کاغذهای زیر شیشه‌ی میز که برنامه‌های کاری‌ام بود، چشم دوخته‌بودم، گرچه چیزی نمی‌دیدم و فقط در فکر از دست دادن مهری بودم. مهری از دست رفته‌بود دیگر. یک سو دل شکسته‌ام بود و سوی دیگر خوشبختی مهری. می‌دانستم اجازه دادن به این ملاقات به ضرر دلم تمام می‌شود، اما به نفع خوشبختی مهری بود. گرچه مهری را من برای خانه‌ی خودم می‌خواستم، ولی اگر او‌ خانه‌ی مرا نمی‌خواست چه؟ درست که به خواستگاری من جواب مثبت داده‌بود، اما آن موقع برای فرار از کرمعلی آن تصمیم را گرفته‌بود. بهتر از من خواستگاری نداشت، ولی اکنون محمدامین بود. سرم را بلند کرده و دستانم را به صورتم که صبح میلی به اصلاحش پیدا نکرده و ته ریش آن اذیتم می‌کرد کشیدم و به این فکر‌ کردم همین که مهری خوشحال زندگی می‌کرد برایم کافی بود. ناخودآگاهم باز فرصت جولان پیدا کرده و مدام سرزنشم می‌کرد که بی هیچ تلاشی، میدان را برای رقیبم باز کرده‌ام، اما عقلم تأییدم می‌کرد که بهترین کار همین است.
محمدامین در دفتر را که روی هم بود کامل باز کرد و داخل شد. نگاهم را به او دوختم و او نیز در سکوت لحظاتی نگاهم کرد، بعد به طرف دیوار کنار در که روبه‌روی من بود رفت. دستانش را پشت کمرش گذاشت و به دیوار تکیه زد. حرفی با او نداشتم. برخاستم و پشت به او از پنجره‌ی دفتر به در مدرسه خیره شدم. به انتظار دیدن مهری شاید برای آخرین بار. لحظاتی بعد پری کوچک من وارد شد. با همان سر وضع همیشگی. در بازمانده را روی هم گذاشت و با سری که همیشه زیر می‌انداخت، طول حیاط را پیمود و از در ساختمان داخل شد. در تمام مدت نگاه حسرت‌بارم روی
مهری بود. به طرف در دفتر برگشتم، تا لحظه‌ای دیدنش را از دست ندهم. مهری از در دفتر داخل شد و رو به من سلام کرد. جواب سلامش را از همان جایی که ایستاده‌بودم، دادم. محمد‌امین هم تکیه‌اش را از دیوار گرفت.
- سلام مهری!
مهری سربرگرداند و محمدامین را دید. لحظه‌ای مکث کرد و فقط سری برای جواب تکان داد. مهری به طرفم برگشت.
- آقا کارم داشتید؟
از پشت میز خارج شدم و گفتم:
- مهری! خوب یادمه توی حیاط بهم چی گفتی، من هنوز پای تصمیم اون روزم هستم؛ اما الان دیگه همه‌چیز به تصمیم تو بسته است. اگر تو بخوای من همه چیزو‌‌ فراموش می‌کنم.
مهری سوالی نگاه به من دوخته‌بود. نگاهی به محمدامین که هنوز پشت سر مهری بود انداختم. گفتنش برایم سخت بود، اما به خاطر مهری باید می‌گفتم:
- محمدامین امروز اومده اینجا تا ازت چیزی بپرسه، اون باهات حرف داره، شبیه همون حرف‌های اون روز من.
مهری باز به عادت همیشه انگشتانش را در هم فرو کرد و پیچاند، که نشان از دلهره‌ی وجودش بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
برای آرام کردن آشوب درون او با لحن نرم‌تری گفتم:
- نترس مهری! الان فقط باید خودت برای زندگیت تصمیم بگیری، خوب گوش کن، بهت گفتم که، هر تصمیمی بگیری برای آینده‌ی خودت گرفتی، پس نه از کسی بترس، نه ملاحظه‌ی منو کن، تو به من مدیون نیستی که به خاطر من پا روی خواسته‌ی خودت بذاری، الان اینجا هر تصمیمی بگیری من کاملاً قبول می‌کنم، پس فقط به خودت و دلت فکر کن، به این فکر کن چی می‌خوای... خب؟
مهری سری تکان داد و من کمی خم شدم گفتم:
- نشنیدم مهری! قول میدی توی جوابی که میدی فقط به خواسته‌ی دل خودت فکر کنی، نه به کـس دیگه؟
نگاه نگرانش را بالا کشید.
- چشم آقا!
لحظاتی روی آن چشمان سیاهی که روزگارم را در چنگ خودش گرفته‌بود، خیره ماندم. آخرین لحظاتی که می‌توانستم چنین بی‌پروا به او چشم بدوزم، همین زمان بود. بعد از امروز دیگر مال محمدامین می‌شد و من حق نداشتم به آن‌ها حتی فکر کنم.
به اجبار نگاه گرفتم و نگاهم را به محمدامین که یک قدم نزدیک شده‌بود، دوختم.
- من میرم بیرون تا راحت‌تر حرف بزنید.
به سختی به سمت بیرون قدم برداشتم. در دفتر را بستم، اما دلم طاقت نیاورد دور شوم. پشت در ماندم تا حرف‌هایشان را بشنوم. چند لحظه بعد از خروجم صدای محمدامین آمد.
- مهری... مهری...ببین... من تو رو می‌خوام... تو از بچگی منو می‌شناسی، من هیچ‌وقت اذیتت نکردم، من به آقام و مادرم هم گفتم تو رو می‌خوام، می‌خوام برم پیش پمپ‌بنزین یه قهوه‌خونه بزنم برای خودمون، جاشو هم دیدم، از اینجا می‌برمت، نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه، زن من میشی؟
مهری ساکت ماند. دل من همانند سیر و سرکه می‌جوشید. محمدامین کلافه شد.
- مهری یه جواب بده، آقامعلم اینجا نیست که ازش بترسی، بگو زن من میشی؟
صدای آرام مهری آمد. چیزی متوجه نشدم، محمدامین عصبی شد.
- چی گفتی؟
چشمانم از جوابی که می‌ترسیدم از دهان مهری بشنوم، پر اشک شد. مهری بلندتر گفت:
- من زن تو نمی‌شم.
دلی که چروک شده‌بود، گرم و زنده شد. از جواب دور از انتظار مهری، همراه اشک‌هایی که دیگر سدی نداشتند و از چشمم روان شده‌بودند، خندیدم و بعد همه را پاک کردم. واقعاً مهری محمدامین را نمی‌خواست؟ محمدامین بیشتر عصبی شد.
- چرا؟ می‌خوای زن آقامعلم بشی؟ اون که دیگه موهاش داره سفید میشه.
اخم کرده دستی به شقیقه‌های سفید شده‌ام کشیدم. مهری جوابی نداد.
- تو از آقامعلم می‌ترسی، خود آقامعلم گفت ازش نترسی، من می‌خوامت مهری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
بیشتر اخم کردم و مهری جواب داد:
- من نمی‌خوام.
- خب بگو چرا منو نمی‌خوای؟ آقامعلم چی داره که من ندارم؟ چون شهریه می‌خوای زنش بشی؟ چون خونه و ماشین داره؟ چون آقامعلمه؟
محمدامین پشت سر هم و با تشر می‌پرسید و من از اینکه مهری را تحت فشار گذاشته ناراحت بودم. مهری به یک باره از کوره در رفت و بلند جواب داد:
- نه... از بین همه به جز خاله‌بتول یه خاله‌ریحان باهام مهربون بود و وقتی منو می‌دید بهم سلام می‌کرد، بهم می‌گفت دخترم، اون هم صبح که اومد حتی جواب سلاممو نداد، به زن‌عمو گفت تو چی به اونا گفتی، گفت نه خودش، نه آقاحسام راضی نیستن، گفت من تو رو بدبخت می‌کنم، به زن‌عمو گفت جلوی منو بگیره تا تو رو هوایی نکنم.
صدای گریه‌آلود مهری را می‌شنیدم.
- من هیچ‌وقت با تو کاری نداشتم، اما وقتی مادرت رفت، زن‌عمو موهای منو گرفت، انداختم توی اتاق و گفت کارم شده گول زدن پسرها، گفت منو می‌کشه اما نمی‌ذاره برادرزاده‌شو بدبخت کنم، گفت یه خونه‌خراب‌کن بیشتر نیستم... هیشکی نمی‌خواد من زن تو بشم.
دلم برای مهری سوخت. محمدامین لحظه‌ای سکوت کرد و گفت:
- من جلوی همشون وایمیسم، من پشتتم.
ابن بار مهری سکوت نکرد و با تشر گفت:
- نیستی... دروغ نگو... پشتم نیستی... اون موقعی که چاووش و‌ رفقاش منو‌ رو پل بزرگه گرفتن موهامو کوتاه کردن، مهیار هم بینشون بود، تو هم فهمیدی، اما یه بار به خاطر من بهش تشر هم نزدی، تو پشتم نبودی، ولی آقامعلم یادم داد چطور‌ جلوی چاووش‌ وایسم.
صدای نالان محمدامین که مهری را صدا میزد به گوشم خورد اما‌ مهری بی‌توجه فقط خشمگین حرف میزد:
- آقامعلم کاری کرد دیگه چاووش‌ منو اذیت نکنه، تو هیچ‌وقت کاری نکردی، من با تو هیچ‌جا نمیام، می‌خوام‌ زن آقامعلم بشم.
پشت در من جشن گرفته‌بودم. صدای التماسی محمدامین بلند شد:
- مهری من قول میدم... .

صدای بلند مهری حتی ابروهای مرا هم درهم کرد.
- نه... همینی که گفتم... من زن تو نمی‌شم.
چند لحظه بعد با باز شدن در، سریع خود را عقب کشیدم. نگاهم پیروزمندانه بود، اما محمدامین خشمگین بدون آنکه نگاهی به طرف من بیندازد راه خروج از مدرسه را پیش گرفت. دو دستم را درون جیب‌هایم فرو کرده و همچون فاتحان به رقیب شکست خورده‌ام نگاه کردم که از در مدرسه با تشر خارج شد. با رفتن او خواستم به طرف دفتر برگردم و از مهری به خاطر طرفداریش از خودم تشکر کنم که مهری هم از در دفتر خارج شد. باذوق صدایش کردم. بدون آنکه سر بلند کند گفت:
- خداحافظ آقا! باید زودتر برم قهوه‌خونه.
بدون آنکه منتظر جواب من بماند، قدم تند کرد و از مدرسه خارج شد. من سرخوش رفتنش را به نظاره نشستم و بعد شاداب به دفتر برگشتم تا وسایلم را جمع کنم. تک‌تک سلول‌های بدنم شاد بودند. چه اتفاقی بهتر از این می‌توانست رخ دهد که مهری در برابر محمدامین از من حمایت کرده‌بود؟ واقعاً چیزی از این بهتر نبود که فهمیدم در ته دل مهری من جا دارم، نه کـس دیگری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
چهارشنبه ظهر، مشغول بستن در مدرسه بودم که متوجه ماشین پریزاد مقابل خانه‌ام شدم. پریزاد تکیه زده به صندوق‌عقب ماشین سر در گوشی فرو کرده‌بود و زمین بودن پاهای مادر که خودش روی صندلی کنار راننده نشسته‌بود، به چشمم می‌خورد. در مدرسه را باز، رها کرده، به طرف خانه قدم گذاشتم و همزمان پریزاد را صدا کردم. با بلند شدن سر او، مادر هم از جایش برخاست. پریزاد با گذاشتن گوشی در جیب مانتوی کرم‌رنگش به من که دیگر نزدیک شده‌بودم گفت:
- بالاخره تعطیل شدی آقامعلم؟
من که دیگر به آن‌ها رسیده بود رو به مادر گفتم:
- سلام مامان! کی رسیدین؟
مادر‌ با همان لبخند همیشگی که بر لب داشت، دستم را گرفت.
- سلام پسرم! فکر‌ کنم یه ده پونزده دقیقه‌ای میشه.
لبخندی زدم.
- خوش اومدین!
درحالی‌ که درون دسته‌کلیدی که دستم داشتم، در حال انتخاب کردن کلید در خانه بودم گفتم:
- پری! وسایلا رو از صندوق بذار پایین، ماشینو ببریم داخل حیاط مدرسه، کوچه شیب داره یه وقت در میره.
پریزاد «چشم» گفته و به طرف در باز راننده رفت تا سوییچ را بردارد. من نیز در خانه را برای مادر باز کردم. درنهایت هم وظیفه‌ی پارک‌کردن ماشین پریزاد در حیاط مدرسه به گردن خودم افتاد.
وقتی به خانه برگشتم، مادر و‌ پریزاد سفره‌ی ناهار را درون حال انداخته و در همان حالی که پریزاد مشغول سفره‌چینی بود، مادر مشغول کشیدن دمی‌عدسی بود که من دیشب پخته و آن‌ها گرم کرده‌بودند. تا لباس عوض کرده، دستانم را شسته و سر سفره برگشتم، هر دو پای سفره نشسته و منتظر من بودند. همان‌طور که می‌نشستم گفتم:
- زحمت کشیدی مادر!
مادر لبخند پهن‌تری زد.
- نوش‌جونت! دستپخت خودته، من فقط گرمش کردم.
مادر همه‌‌ی غذا را در سه بشقاب کشیده بود. همان‌طور‌ که بشقاب خودم را پیش می‌کشیدم، گفتم:
- به هر حال مثلاً مهمون منید، نباید دست به کاری می‌زدید.
پریزاد درحالی‌ که اولین قاشق را از غذایش برمی‌داشت گفت:
- ولی چقدر خوبه داداش آدم کدبانو باشه، وگرنه الان خسته و کوفته مجبور بودیم، ناهار هم درست کنیم.
مادر بلافاصله در جوابش گفت:
- البته فقط یه‌ وعده مهمون مهرزادی، وعده‌های دیگه دست من و تو رو می‌بوسه، تا هستم بچم یه خورده استراحت کنه، بسه این همه کار خونه که تا الان کرده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
یک لحظه با فکر به اینکه مادر خبر ندارد که بیشتر کارهای این خانه هم قبلاً گردن مهری بود، لبخندی زدم و خود را مشغول غذا خوردن کردم. به زودی باز او به عنوان خانم‌ خانه‌ام پا در این خانه می‌گذاشت.
پریزاد چند لحظه بعد ادامه داد:
- مهرزاد هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تا این حد وقت بذاری برای خونت، وضع آشپزخونه‌ت اینقدر مرتبه که انگار یه زن توی این خونه بوده.
سرم را تند بلند کردم و نگاهم را به پریزاد که بی‌خیال غذا می‌خورد و‌ حرف میزد دوختم. این دختر‌ چرا اینقدر حواسش جمع بود؟
- آشپزخونه تمیز، کابینت‌ها براق، بشقاب‌ها منظم، لیوان‌ها به ردیف توی کابینت، قاشق و چنگال‌ها منظم توی کشو... .
سرش را بلند کرد و با قورت دادن لقمه‌ی درون دهانش گفت:
- خسته نمیشی از این همه وسواس نظم و ترتیب؟ باور کن این همه انضباط هم خوب نیستا!
بیشتر از حرفش، از کنجکاوی که داشت اخم کردم و گفتم:
- ایرادش کجاست؟
قاشق را درون بشقاب رها کرد.
- آخه داداش من! آدم خوبه وقتی کشو‌ باز می‌کنه قاشق و چنگال‌ها درهم باشه، یه خورده دنبالشون بگرده، حال کنه با صدای بهم خوردن قاشق و چنگال.
پوزخندی زدم.
- وقته تلف شده حال کردن داره؟
دوباره قاشق را برداشت و سر به زیر مشغول غذا شد.
- اصلاً نصف عمرت بر فنا که نمی‌دونی بی‌نظمی نمک زندگیه!
سرش را به همراه قاشق غذا بالا آورد و وقتی نگاه پوکر مرا دید، همان‌طور که غذا را در دهان می‌گذاشت ابرویی بالا انداخت.
- باور کن... جان تو!
مادر که کنارم نشسته‌بود و مشخص بود مثل من از پرگویی‌های پریزاد کلافه شده دستی به پایم زد.
- این دخترو ول کن! مغزش نصفه‌ست، از خودت بگو!
تک نگاهی به طرف مادر چرخاندم و باز به طرف بشقابم برگشتم.
- چی بگم؟
- بگو این دختری که انتخاب کردی کیه؟
قبل از اینکه‌ چیزی بگویم پریزاد گفت:
- آره مهرزاد، ما دیدیمش؟
من که نوک قاشقم‌ را درون کاسه‌ی ماست فرو‌کرده بودم با مکثی آن را بالا آورده و‌ در‌حالی‌ که نگاهم‌ را بین آن دو می‌چرخاندم در دهان گذاشتم. نمی‌دانستم چه واکنشی نسبت به شنیدن نام‌ مهری خواهند داشت. البته می‌توانستم لودگی پریزاد را حدس بزنم، اما واکنش مادر را نه، و اصل واکنش او بود. پس ترجیح دادم بگویم:
- بذارید بعد از غذا مفصل حرف می‌زنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
بالاخره سفره‌ی غذا جمع شد و من درحالی‌ که در سالن نشسته‌بودم شدیداً در فکر بودم‌ چگونه مسئله‌ی مهری را مطرح کنم که با مخالفت مادر روبه‌رو نشوم. حتی متوجه برگشتن مادر و پریزاد از آشپزخانه نشدم و فقط وقتی که با «بفرما»ی مادر روبه‌رو شدم، سربلند کرده و یک سینی با سه فنجان چای و قندان بلور روی میز دیدم. فنجانی برداشته و به آن دو که روبه‌رویم نشسته‌بودند گفتم:
- دستتون درد نکنه.
پریزاد درحالی‌ که فنجانش را در دست داشت و پا روی پا می‌انداخت، با نگاه به سبد گل روی اپن اشاره کرد.
- مهرزاد می‌خواستم طبیعی بگیرم، اما مامان گفت خراب میشه، امیدوارم از سبد گل مصنوعی ناراحت نشده باشی.
با گفتن «نه» به طرف سبد قهوه‌ای‌رنگ که گل‌های مصنوعی رز سرخ و داوودی سفید، داشت برگشتم و‌ پریزاد ادامه داد:
- تازه جای شیرینی هم یه بسته شکلات و یه بسته گز گرفتم، البته هم شکلاتش آنتیکه، هم گزش اعلا، خب راه دور بود ترسیدم شیرینی بد بشه، حالا بعداً بهتر برات جبران می‌کنم.
آنقدر استرس مخالفت مادر را داشتم که چگونگی گل و شیرینی در فکرم نبود. ابرویی بالا انداختم و به طرف پریزاد برگشتم.
- نه همین‌ها خوبه، بالاخره گل و شیرینی تا از اونجا می‌اومدن اینجا خراب میشدن، دستت درد نکنه.
مادر فنجانش را برداشت.
- این تعارفا رو‌ ول کن، اصل کاری رو بگو.
درحالی‌ که دستم را دور فنجان سفت می‌کردم به طرف مادر برگشتم. با لبخندی بر لب و ذوقی در نگاهش گفت:
- این دختر زرنگ و‌ خوشبخت کیه که بالاخره تونسته در قلب سنگی پسر منو باز کنه؟
پریزاد خنده‌ی کوتاهی کرد.
- او‌له‌له! مامان‌خانم عجب چیزی گفت... مهرزاد زود باش بگو، ما می‌شناسیمش؟
نگاهم را به فنجان درون دستم دوختم.
- آره می‌شناسیدش.
مادر‌ بلافاصله گفت:
- ماهورا؟
سرم را بلند کردم و‌ پرسیدم:
- ماهورا؟
مادر سر تکان داد:
- آره، دخترِ زهراخانم.
سرم را به اطراف‌ تکان دادم.
- نه!
پریزاد با ابروی درهم انتهای چای درون فنجانش را خورد و فنجان خالی را به سینی برگرداند. مادر اما فنجان دست‌نخورده‌ را درون سینی گذاشت با لحن متفکری پرسید:
- پس اون کدوم دختریه که من می‌شناسمش؟
کمی‌ مکث‌ کردم و‌ از استرس مقداری از چای درون فنجان را نوشیدم و گفتم:
- مهری!
با گفتن این حرف مادر در سکوت عقب نشست. خوب بهت‌زدگی او‌ را حس کردم، اما‌ پریزاد یک دفعه درحالی‌ که دستانش را به هم می‌کوبید، زیر خنده زد:
- ایول‌ به خودم! واقعاً ایول به خودم!
نگران از سکوت مادر فنجانم را درون سینی گذاشته و به پریزاد تشر زدم:
- چته‌ پری؟ آروم‌ باش!
پریزاد آرام‌ نشد و کمی خود را پیش کشید، انگشتش را به طرفم گرفت و گفت:
- دیدی؟ دیدی من درست حدس زده‌بودم؟ یادته کی بهت گفتم مهری به چشمت اومده؟
معترض «پریزاد» را محکم گفتم تا آرام شود، اما‌ پریزاد همان‌طو‌ر که می‌خندید به عقب‌ برگشت. دو دستش را به لبه‌ی مبل زد و سرش را به طرف سقف گرفت.
- یا خدا! چیکار کردی؟ دل داداش ما رو‌ بالاخره نرم کردی؟
و بعد به طرف من سر چرخاند.
- مهرزاد به من و‌ حدسیاتم ایمان آوردی؟
از سکوت مادر و حرف‌های پریزاد روانم به هم ریخته‌بود. خواستم چیزی بگویم که صدای خشمگین و محکم مادر که «ساکت باش» می‌گفت پری‌ را ساکت کرد. هر دو متعجب به طرف مادر که کمتر چنین عصبانیتی را در کلامش‌ خرج می‌کرد، برگشتیم و‌ من آرام و با تردید گفتم:
- مامان؟!
نگاه خشمگین مادر روی من بود. بعد از لحظه‌ای با لحن قاطعی گفت:
- خواستگاری از مهری منتفیه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین