جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,025 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
روح از سرم پرید. نتوانستم لب به اعتراض باز کنم، اما به جای من پریزاد معترض شد.
- یعنی چی مامان؟
مادر تند به طرف پریزاد برگشت.
- همین که گفتم، والسلام!
مادر این را گفت، محکم از جایش برخاست و به طرف اتاق رفت. مستأصل چشم از رفتن مادر گرفته و به پریزاد دوختم.
- پری! انتخاب مهری اشتباهه؟
پریزاد دلسوزانه نگاهم کرد.
- بیچاره داداشم!
کمی مکث کرد و درحالی‌ که ابرویش را بالا می‌داد ادامه داد:
- خب یه خورده بچه هست، اختلاف‌سنی‌تون هم بالاست، اما من هم از برخورد مامان جا خوردم، فکر نمی‌کردم اینجوری مخالفت کنه.
- چیکار کنم پری؟
پریزاد بلند شد.
- بذار من برم پیش مامان، ببینم حرف حسابش چیه؟
پریزاد به اتاق رفت و من با نگرانی پشت در اتاق منتظر شدم تا پریزاد برگردد. وقتی بالاخره برگشت از دیدن بالشی که زیر بغل داشت، تعجب کردم، اما بی‌توجه به آن پرسیدم:
- چی شد پری؟
بالش را در دستش جابه‌جا کرد.
- والا چی بگم؟ کلی حرف زدم اما درست نمیگه چرا مخالفه، آخرش گفتم اگه دلیلت برای مخالفت سن کم مهریه، خب چند سال نامزد می‌مونن، ولی اگه نگی دلیلت چیه، من پشت مهرزادم و براش زن می‌گیرم، حالا هم گفت دلیلشو فقط به خودت تنها میگه، حالا برو ببینم تو قانع میشی یا اونو قانع می‌کنی.
بالش را کمی بلند کرد.
- چهار ساعت رانندگی رس منو کشیده، من میرم توی سالن بخوابم، اما تو نگران نباش هرطور شد من مهری رو برات جور می‌کنم.
لبخندی در جواب محبتش زدم.
- ممنونم آبجی!
پریزاد «یه داداش که بیشتر ندارم» گفت و از من فاصله گرفت. با رفتن پریزاد، چند لحظه چشم به در دوخته و بعد داخل شدم. نگاهم ابتدا روی چمدان‌های مادر و پریزاد که گوشه‌ی اتاق بود، افتاد. نکند بدون خواستگاری برای من برگردند؟ و بعد نگاهم را چرخانده و روی مادر که پشت به من سوی دیگر تخت نشسته‌بود، چشم دوختم؛ باید مادر را راضی می‌کردم.
- مامان! اجازه هست؟
مادر سربلند کرد و کمرش را به طرف من چرخاند.
- واقعاً مهری رو می‌خوای؟
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. نگاهش نگران بود.
- باور نمی‌کنم عاشق شده‌باشی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
او‌ رو برگرداند و من تند قدم برداشتم و مقابلش روی زمین زانو زدم.
- مامان! باور کن من مهری رو با تمام وجودم می‌خوام.
مادر سر به زیر با انگشتش درگیر بود و هیچ نگفت.
- مامان! مگه نمی‌گفتید آرزوتونه زن بگیرم، خب الان می‌خوام بگیرم دیگه، واسه چی مخالفت می‌کنید؟
مادر بدون آنکه سر بلند کند، گفت:
- می‌ترسم.
لحظه‌ای مکث کردم.
- از چی؟
سرش را بلند کرد و به من چشم دوخت.
- از اینکه یه برومند و تهمینه دیگه به وجود بیاری.
متوجه منظورش نشدم.
- مامان؟ یعنی چی این حرف؟
دستانش را از هم دور کرد و هر دو را روی زانوهایش گذاشت.
- من خوب می‌دونم مهری چقدر بی‌کـس و کاره، همون دفعه که اینجا بودم، زیر و بم زندگیشو درآوردم.
سری تکان دادم.
- خب قبول، اون تنهاست، من میشم خانواده‌ش.
مادر سر تکان داد:
- من نمی‌ذارم تو بشی برومند و اون بشه تهمینه.
عصبی شدم.
- مامان! چرا پای بابا رو‌ وسط می‌کشید؟ چرا همیشه بابا از نظر شما‌ مقصر همه‌چی بوده؟ ایراد بابا چی بود که همیشه توی گوشم خوندید برومند نشم؟ اون فقط طرز فکرش با بقیه فرق داشت، من هرچی شدم واسه خاطر اون بود، اصلاً من می‌خوام مثل اون بشم.
مادر از کوره در رفت.
- مگه من مُردم؟ اصلاً تعجبی نداره، باید هم ازش طرف‌داری کنی، تو همون موقع هم که ازش کتک می‌خوردی، هیچ‌وقت اعتراض نکردی، من هم از همین می‌ترسم، تو می‌خوای یه تهمینه دیگه درست کنی، اون دختر هرچی هم بدبخت باشه، باز بهتر از اینه که بیاد خونه‌ی یکی مثل برومند، من نون دامنم رو نمی‌ذارم توی دامن اون دختر.
عصبی سر تکان دادم.
- مامان واضح بگید ایراد زندگی مهری با من چیه؟
دستش را تکان داد:
- اینه که هر کاری دلت خواست باهاش می‌کنی، اما اون کسی رو نداره پشتشو بگیره، برای تو باید زنی بگیرم که خونواده‌ش اینقدر پشت سرش باشن که نتونی بهش چپ نگاه کنی.
ناباور کمی عقب رفته و‌ روی زمین نشستم.
- باورم نمی‌شه مامان! شما فکر کردید من می‌خوام از موقعیت مهری سوءاستفاده کنم؟ یعنی منو اینقدر بی‌شرف دیدید؟ من حیوون نیستم.
مادر با گفتن «میشی» عصبی انگشتش را به پیشانی‌ام زد.
- این مغزت هنوز قبول نکرده پدرت اشتباه می‌کرده، هنوز توی وجودت یه برومند هست که کافیه بیدار بشه، بعد برای اون دختر زندگی رو جهنم می‌کنی، همون‌طور که برومند برای من جهنم کرد، نمی‌خوام یه دختر دیگه به سرنوشت من گرفتار بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
عصبی از مخالفت کردن مادر با مهری و بدگویی‌اش از پدر کمی تند گفتم:
- همیشه گفتید پدر نه، یه بار هم بگید چرا نه، اگه بابا گاهی منو میزد، خب سر تقصیرات من بود، می‌خواست من خطا نکنم و مرد بار بیام، یه بچه‌ی لوس و ننر نشم که نتونه زندگی کنه، خب من هم الان ازش ممنونم.
مادر دو دستش را بر روی پاهایش زد.
- وای مهرزاد! وای از دست تو! می‌فهمی چی میگی؟ برومند نمی‌تونست یه طور دیگه تو رو تربیت کنه؟ فکر کردی قبل از اینکه تو بشی کیسه خالی کردن عقده‌هاش، روی کی عقده‌هاشو خالی می‌کرد؟ خوبه بعضی وقتا خودت هم شاهد بودی، یادت رفته یا نمی‌خوای یادت بیاد؟
مادر درست می‌گفت. من شاهد کتک خوردن گه‌گاه مادرم هم بودم. کمی صدایم را پایین آوردم.
- خب درسته بعضی وقتا هم عصبی میشد، ولی دلیل نمیشه... .
مادر میان کلامم آمد.
- نه... تو تا نفهمی من چی کشیدم، نمی‌فهمی چرا مخالفت می‌کنم با مهری.
کمی پیش رفتم.
- خب بگید، یه بار برای همیشه برام بگید، زندگی تو و بابا چی بود که همیشه ازش بد میگید؟ مگه به زور عقدش شدید؟
مادر سربه زیر سری تکان داد:
- به زور؟
پوزخندی زد.
- نه! من حتی عاشق‌تر از اون هم بودم، شاید اون به زور و اجبار منو انتخاب کرد، اما من با تمام عشقم انتخابش کردم.
مشتاقانه مقابل مادر، منتظر بقیه‌ی حرف‌هایش روی زمین نشستم. نگاهم کرد و گفت:
- پس خوب گوش کن تا سرگذشت خودم و برومند رو برات بگم.
با مکث پلک زد و نگاهش را با آهی که کشید به پنجره داد:
- آقاجونم آخر عمری مدت‌ها مریض و کارافتاده شد، کلی خرج دوا درمونش کردیم، اما وقتی مرد، من یه دختر شونزده هفده ساله بودم که چون رهن خونمون رفت پای اجاره‌های عقب‌افتاده، مجبور شدم درس و مدرسه رو ول کنم با مادر پیرم، با دست خالی بیام سربار برادرم فریبرز بشم. خب، من و مامان مزاحم زندگی سحرناز بودیم و اون هم مدام بهمون زخم‌زبون میزد، فریبرز هم محض رضای خدا یه بار به زنش هیچی نگفت، حتماً اون‌ هم ناراضی بود. به هر حال برای اینکه زبون زنش روی ما کوتاه بشه، مثل کلفت کارهای خونشو می‌کردم، یکی از کارهایی که مجبور بودم اول صبح‌ انجام بدم تا خانم اوقات‌تلخی نکنه که یه وقت مادرم غصه بخوره، آب و جارو کردن جلوی در خونه بود. هر صبح اول وقت، قبل خوردن صبحونه این کارو می‌کردم. همین کار هم باعث شد من هر روزمو با دیدن پدرت شروع کنم.
مادر لحظاتی سکوت کرد و من مات لبخند غمگینی شدم که روی لبش بود.
- همسایه دیوار به دیوار فریبرز بودن، خودش و مادرش و برزو و‌ کتایون، کسی زیاد برومند رو توی محل نمی‌دید، اول صبح می‌رفت مغازه‌ش و آخر شب برمی‌گشت، خانوادگی هم با کسی رفت و آمد نداشتن، سرشون توی زندگی خودشون بود، من اما از همون روز اولی که دیدم موتورش رو از در کوچیک خونه‌شون بیرون آورد و بدون اینکه حتی نگام کنه سوار شد و رفت، انگار برام خاص شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
مادر نگاهش را به طرف من چرخاند.
- احمق شدم که عاشقش شدم، خونه‌ی برومند رفت و آمد نداشتیم اما مادرم چون نمی‌تونست فضای خونه سحرنازو تحمل کنه با همسایه‌های دیگه رفت و آمد می‌کرد و من هم همیشه سعی می‌کردم از لابه‌لای حرف‌های همسایه‌ها درمورد برومند و خانواده‌ش اطلاعات جمع کنم. از مرام و معرفت برومند حرف می‌زدند و من بیشتر از قبل ازش خوشم می‌اومد، می‌گفتن از وقتی ده دوازده سالش بوده و پدرش که راننده بوده توی جاده مرده، کل خرج خانواده افتاده روی دوش اون و اینقدر شاگردی کرده تا تونسته یه مغازه‌ی جوشکاری برای خودش راه بندازه.
لبخندی روی لب‌های مادر نشست.
- برومند تعریفی بود واقعاً... صبح به صبح دیگه من نه از سر اجبار که دل‌بخواه جلوی در رو جارو می‌کشیدم تا شاید یه نظر برومند رو ببینم که موتورشو از در خونه بیاره بیرون، سوارش بشه و بدون اینکه به من نگاه کنه، راه بیفته بره سر کارش.
مادر خنده‌ی کوتاهی کرد، سرش را زیر انداخت و نخی را که از لای درز دامن زیتونی‌رنگش بیرون زده بود را به بازی گرفت.
- جوونی هم عالمی داره برای خودش!
لحظاتی مکث کرد و من مشتاقانه تمام وجودم گوش شده‌بود و پدر و مادر جوانم‌ را تصور می‌کردم. مادر دست از بازی با نخ کشید، نفس عمیقی کشید تا خاطراتش را ادامه دهد.
- همون‌موقع‌ها بود که بدرالزمان رو برای برزو گرفتن، دختر صاحبکار برزو بود، برزو تا سیکل خونده‌بود و بعدش دیگه رفته‌بود توی یه مبل‌سازی کار می‌کرد، صاحبکارش هم از برزو خوشش اومده‌بود و خودش دخترشو بهش پیشنهاد داده‌بود. عروسیشون خوب یادمه، اون‌موقع‌ها هر کاری می‌کردم تا فقط برومند رو ببینم، شاید به چشمش بیام. از چند روز قبل عروسی برزو به اصرار من با مادرم رفتیم کمک میمنت‌خانم مادرش، اینقدر رفتیم و اومدیم و توی کارهاش کمک کردیم که دیگه مادرم و مادرش شدن دوستای جون‌جونی. تو خود عروسی برزو نبودیم، خونه‌ی پدرزنش گرفت، اما‌ توی تموم مراسم‌های قبل و بعدش من بودم، تا فقط یه لحظه برومند رو توی رفت و آمدها ببینم، اما دریغ از یه توجه کوتاه که برومند به من داشته باشه.
مادر خندید و من نیز با لبخند همراهیش کردم.
نگاهم کرد.
- دیگه پامون به خونه‌ی اونا باز شد، اون روزها انگار دنیا رو داده‌باشن بهم، از هر کمکی به میمنت‌خانم دریغ نمی‌کردم، یه جورایی شاید جور کتایون رو‌ هم من می‌کشیدم، کتایون دختر سر به راهی نبود، دلش زندگی توی اون محله رو نمی‌خواست و با مادرش زیاد بگومگو داشت، به خاطر برومند خیلی دلم می‌خواست با کتایون دوست بشم، اما اون هیچ‌وقت به من محل نمی‌داد، ولی با بدرالزمان صمیمی بود، خب شاید هم حق داشت، اونا وضع مالی بهتری داشتن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
مادر سری از تأسف تکان داد:
- کتایون دیپلمشو گرفته‌بود و می‌رفت کلاس خیاطی، اما همه توی محل می‌دونستن سر و گوش کتایون می‌جنبه، همه، غیر مادر و برادراش، برزو که دیگه سر خونه زندگی خودش بود و برومند هم صبح می‌رفت شب می‌اومد، به خواهرش خیلی مطمئن بود، تا این‌که اون اتفاق افتاد.
مادر مکث کرد. خوب ناخوش شدن حال خوشش را فهمیدم. کمی اشک چشمانش را پر کرده‌بود با نوک انگشت آن‌ها را گرفت.
- شاید هم همون اتفاق باعث شد برومند عوض بشه.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمی‌دونم کی با داریوش آشنا شده‌بود و کی داریوش اون بلا رو آورده‌بود سرش، اما گویا وقتی حامله‌ش کرد و کتایون فهمید چه غلطی کرده، به پیشنهاد بدرالزمان که خیلی با هم جیک تو جیک بودن، رفته بودن داروخونه قرص بگیرن تا قبل از اینکه شکمش بیاد بالا و کسی بفهمه، قرصو بخوره و‌ گند همه‌چی رو‌ جمع کنن، اما‌ کار خدایی اونی‌ که توی داروخونه بود اینا رو‌ شناخته‌بود، بروز نداده بود و بهشون گفت برید فردا بیایید بهتون بدم و بعد به برومند خبر داده‌بود. برومند به خیال اینکه زن برزو حامله شده و می‌خواد دور از چشم برزو سقط کنه، به برزو‌ گفته‌بود و باهم رفته بودن سراغ زنش، خلاصه بدرالزمان رو توی تنگنا گذاشته‌بودن که چرا می‌خوای سقط کنی، اون هم از خودش و زندگیش ترسیده‌بود، همه‌چی رو گذاشته‌بود‌ کف دست دوتا برادر... .
مادر سرش را به اطراف تکان داد و نگاهش را از من به پنجره‌ی پشت سرم دوخت.
- برومند با شنیدن اون حرفا دیوونه شده‌بود و زودتر از برزو راه افتاده‌بود طرف خونه، خوب یادمه من و‌ مامان نشسته‌بودیم توی حیاط، داشتیم سبزی پاک‌ می‌کردیم که یهو دیدیم یکی محکم می‌زنه به در، تا درو باز کردم، میمنت‌خانم آشفته و‌ پریشون پرید داخل که فریبرز رو ببره که جلوی برومند رو بگیره، فریبرز خونه نبود و من هم که اسم برومند رو شنیده‌بودم، دیگه از خودبی‌خود رفتم خونه‌شون، بدترین حال برومند رو‌ اون روز دیدم، توی حیاط با کمربندش افتاده‌بود به جون کتایون، به قصد کشت می‌زدش.
مادر به طرف من برگشت.
- خداروشکر برزو رسید و مانعش شد... بعدش هم که دیگه خودت می‌دونی، برومند رفت سراغ داریوش و بعدش هم کلانتری، درنهایت داریوش رو‌ مجبور‌ کردن کتایون رو عقد کنه، کتایون هم چند ماه بعد افشین رو تو‌ی خونه‌ی داریوش به دنیا آورد.
مادر دوباره نگاه از من گرفت.
- اما‌ برای همیشه از چشم برومند افتاد، برومند دیگه هیچ‌وقت اسمشو نیاورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
مادر لحظاتی مکث کرد. گرفتگی صورتش مشخص‌کننده‌ی حال درونی‌اش بود.
- نمی‌دونم کتایون الان خوشبخته یا نه، گرچه همیشه همه‌جا خودشو خوشبخت نشون داده، اما فکر می‌کنم باعث بدبختی من اون شد، بد کاری با برومند کرد، البته که اون‌موقع‌ها هیچ‌کـس نفهمید کتایون با برومند و‌ اعتمادش چیکار کرد، بعدها من بودم که اینو فهمیدم.
مادر سکوت کرد. حال من هم‌ خوب نبود. سایه‌ی رفتار کتایون روی زندگی پدر را من هم دیده‌بودم. پدر همیشه با حسرت از غفلت خود حرف میزد و کتایون را که همیشه با لفظ بدکاره خطاب می‌کرد به باد سرزنش می‌گرفت. بعد از لحظاتی سکوت مادر گفت:
- چندماه بعد، برومند به مادرش گفته‌بود زن می‌خوام و کی توی چشم میمنت‌خانم بهتر از من بود؟ تهمینه‌ای که همیشه همه‌جا هواشو‌ داشت و برای کمک بهش از هیچی دریغ نمی‌کرد.
مادر نفس عمیقی کشید.
- این‌جوری شد که اومدن خواستگاری و من هم از خداخواسته قبول کردم، فکر می‌کردم دیگه خوشبخت‌ترین آدم‌ روی زمینم، تونسته‌بودم زن کسی بشم که مدت‌ها توی خیالاتم باهاش زندگی کرده‌بودم، اما بیشتر از چند روز این خوشحالیم دووم نداشت، کم‌کم متوجه بدبینی‌های زیاد برومند شدم، تنهایی نمی‌تونستم جایی برم، هر جا هم با مادرش می‌رفتم باید با ریز جزئیات براش تعریف می‌کردم، هر وقت با هم می‌رفتیم بیرون هم مدام نگاهش به اطراف بود که کی بهم نگاه می‌کنه، اما خب من عین خیالم‌ نبود، اصلاً دوست هم داشتم می‌گفتم برومند عاشقمه و‌ روم غیرت داره، تا زمانی فهمیدم این پوسته‌ای که ساختم حقیقت زندگیم نیست و خود زندگیم خیلی تلخه که یه بار سر یه بی‌حواسی یادم رفت لباس برومند رو بشورم، صبح تأکید کرده‌بود بشورمش، می‌خواست با برزو‌ جایی بره و می‌گفت همون پیرهنو باید بپوشه، وقتی شب اومد، پی لباس رو گرفت، وقتی فهمید نشستمش، خیلی عصبی شد و اولین سیلی زندگیمون رو اونجا بهم زد.
دست مادر روی صورتش بود و نگاهش مات یک نقطه روی زمین.
- بعد اون انگار دستش روم باز شد، سر هر چیزی ازش کتک خوردم، بیچاره میمنت‌خانم چقدر پابه‌پام‌ غصه خورد و مدام برای دلداری من می‌گفت برومند قبلاً این‌جوری نبود و اون هم نمی‌دونه چرا این‌طوری می‌کنه، ولی این حرفا که برای من بدبخت فایده نداشت، نمی‌تونستم از وضع زندگیم به مادرم چیزی بگم، همین‌جوری از زخم‌زبون‌های سحرناز کلافه بود، بعد یه مدت هم که توی خواب تموم کرد، بعد چهلم مادرم وقتی از خونه‌ی فریبرز برگشتم خونه‌ی خودمون، نمی‌دونم کی، چه موقع با من گرم گرفته‌بود که خودم نفهمیده‌بودم و برومند دیده‌بود، توی حیاط دم در جلومو گرفت و گفت به بهانه‌ی عزاداری خوب می‌ذاری مردای دیگه فیض ببرن، افتاد به جونم و به جرم نکرده منو زد، مدام می‌گفت نمی‌ذارم راه اون هـرزه رو بری، فکر‌ می‌کرد من هم میشم کتایون، می‌خواست منو بکشه که مادرش به زور منو‌ از زیر دستش درآورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
مادر دستانش را روی صورتش کشید. برق اشک را در چشمانش می‌دیدم.
- من هم که دیگه حال خوشی نداشتم، زدم به سیم آخر و برگشتم خونه‌ی برادرم که داد منو از برومند بگیر، اما می‌دونی اون چی گفت؟ گفت تقصیر خودته، زن خوبی باش تا دستش روت بلند نشه، حتی یه شب هم منو توی خونش نگه نداشت، سحرناز همون شب منو برگردوند. منِ از همه‌جا رونده و از همه‌جا مونده دوباره برگشتم توی همون جهنمی که برومند ساخته‌بود و اون شب یه بار دیگه به خاطر قهر کردن و رفتنم ازش سیلی خوردم، ولی دیگه حتی نمی‌تونستم بگم چرا؟
مادر اشک‌های سرازیر شده‌ی چشم‌هایش را پاک کرد و به طرف من برگشت.
- اینکه دیگه هیچ‌وقت فریبزر رو برادر ندونستم از همون شب شروع شد، اون تماماً زیر بلیطه زنشه.
برای دلداری دست مادر را گرفتم.
- مامان! بابا فقط بعضی وقتا... .

اما او دستش را عقب کشید.
- جهنم زندگی تهمینه از همون شب شروع شد، یه دختر بی‌کـس و کار که نمی‌تونست جلوی برومند وایسه، از سر اجبار می‌گفتم ایرادی نداره باهاش می‌سازم، درسته برومند در کل آدم بدی نبود، اگه بدبینی و اون دست بزنش رو نداشت خیلی هم خوب بود، اما من توی زندگی روی خوبی از اون ندیدم.
مادر لحظاتی خیره به پنجره مکث کرد و بعد گفت:
- برومند بچه دوست داشت. گفتم بچه بیاریم حتماً خوش‌اخلاق میشه. تو که اومدی اوضاع بهتر نشد که بدتر شد، یه خورده که بزرگ‌تر شدی، زدن من راضیش نمی‌کرد، تو رو هم با بهونه‌ی تربیت کردن میزد.
مادر آهی کشید.
- اینو تو بهتر از هر کسی می‌دونی.
این‌بار من سرم را زیر انداختم. من هنوز درد آن شلاق‌ها را به یاد داشتم. مادر دستی به سرم گذاشت و نگاهم را تا صورت غمگینش بالا آورد.
- می‌دونی درد اصلی کجا بود؟ اونجایی که تو با بزرگ‌تر شدنت، رام دستای برومند شدی، نمی‌دونم‌ چیکار با روح و‌ روان تو‌ کرد که خودخواسته ازش کتک می‌خوردی، قبول کرده‌بودی که باید کتک بخوری، هیچ‌وقت نفهمیدی اون‌وقتایی که تو ازش کتک می‌خوردی چی به سر من می‌اومد؟ مدام خودمو نفرین می‌کردم که چرا با خودخواهی، پای تو‌ رو‌ وسط زندگی جهنمی خودم کشیدم.
مادر دستانش را روی صورتش گذاشت و به گریه افتاد. از حالش دلگیر شدم. دست روی شانه‌اش گذاشتم.
- مامان! غصه نخور من حالم خوبه.
در همان حال گریه گفت:
- بدترین لحظات زندگیم همون‌موقع‌هایی بود که برومند تو رو‌ میزد و من می‌گفتم چرا نازا نبودم که نیایی توی این دنیا؟
دستم را برداشتم و مادر سریع دستانش را از روی صورتش برداشت، دست مرا سراسیمه با دو دستش گرفت و با نگاه اشک‌آلود و آشفته به من گفت:
- من عاشقت بودم مهرزاد! ولی وقتی می‌دیدم برومند چی به سرت آورده که حتی یه بار هم بهش نمیگی نمی‌خوام‌ کتک بخورم آرزو می‌کردم کاش هیچ‌وقت توی زندگیم نبودی، کاش توی این جهنم فقط خودم می‌سوختم و تو رو شریک سوختنم نکرده‌بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
مادر هنور گریه می‌کرد و من دست دیگرم را روی صورت اشک‌آلودش کشیدم تا آن‌ها را پاک کنم.
- مامان! چرا هنوز هم به خاطر اون گذشته غصه می‌خوری؟
مادر دستم را رها کرد و آن‌ها را دو طرف صورتم گذاشت.
- منو ببخش مهرزاد! من بهت بد کردم، برای درست کردن زندگی خودم، پای تو رو‌ باز کردم توی اون زندگی و اسیر دست برومند شدی.
هر دو دست مادر را گرفته و بوسیدم.
- نگید این حرفو مامان! من عاشقتونم، هم عاشق شما، هم عاشق بابا.
مادر دستانش را از دستم رها کرد و اشک‌های صورتش را پاک‌ کرد.
- آوردن تو اشتباه خودم بود، اما دیگه نخواستم بچه دیگه‌ای رو بدبخت کنم، ده سال جلوی بارداریمو گرفتم و بارها به خاطرش از دست برومند کتک خوردم، اما آخرش از دستم در رفت و پریزاد اومد. از همون روز اول که فهمیدم یه بچه‌ی دیگه دارم، عهد کردم با جون خودم هم که شده، مانع نزدیک شدن برومند بهش بشم، اما از کار خدا اون دختر شد و نمی‌دونم چرا برومند اینقدر که روی تربیت تو حساس بود، روی اون نبود. شاید چون تو پسر بودی و این از اقبال پریزاد بود که پسر نشد.
لب‌های خشک شده‌ام را خیس کردم. خوب این حرف را درک می‌کردم. بارها پدر زمان کتک خوردن به من گفته‌بود که می‌خواهد مرا مرد بار بیاورد. می‌گفت تحمل درد شلاق‌ها برای مرد شدن من لازم است.
مادر لحظاتی سکوت کرد و گفت:
- با اینکه می‌دونستم روی روح و‌ روان تو اثر گذاشته، اما‌ فقط وقتی رفت، تازه فهمیدم چی به سر زندگی تو آورده، تو یه نوجوون بودی که تمایل داشت خواهرشو‌ سر خطاهای بچگونه بزنه، من ذات پسرمو می‌شناختم، مهربون بودی، خیلی، دیده‌بودم مهربونیاتو با پریزاد، می‌دونستم عاشق خواهرتی، دیده‌بودم شبا چقدر پرحوصله براش قصه می‌گفتی تا خوابش ببره، دیدم غصه‌ی بی‌پدری پری رو وجود تو از بین برد، دیده‌بودم چقدر با خواهر کلاس اولیت با صبر و حوصله کار می‌کنی و کمکش می‌کنی، اما با رفتارهای برومند شده‌بودی یه ربات که می‌خواست بی‌اختیار پا جای پدرش بذاره و با اینکه می‌دیدم چقدر برای خودت سخته، اما‌ سر چیزای کوچیک دست روی پری بلند می‌کنی.
فکر کردن به روزهای بعد از پدر مرا در سکوت غمگینی فرو‌ برده بود.
- یک‌ سال تموم از این مشاور بردمت پیش اون مشاور تا بالاخره اون رفتار از سرت افتاد، ولی باز هم نتونستم کار زیادی برات بکنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
سرم‌ را بلند کردم و به مادر چشم دوختم.
- تو هنوز همون پسر نوجوونی بودی که از همه کناره می‌گرفتی، هیچ‌وقت دوستی برای خودت نداشتی و مدام سرت توی کارای خودت بود، گفتم‌ میری دانشگاه از این گوشه‌گیری در میای، اما دریغ از یه تغییر، بعد گفتم میره سر کار اجتماعی میشه، اما‌ پا شدی از شهر اومدی توی این دهات، از وقتی دانشگاه رو تموم کردی می‌خواستم برات زن بگیرم، اما زیر بار نمی‌رفتی روز‌ و شب نگران بودم که نمی‌تونی با دخترها ارتباط بگیری، بارها می‌خواستم توی این سال‌ها بهت بگم باز بری پیش مشاور، اما‌ دیگه بزرگ شده‌بودی، نمی‌تونستم‌ امر و نهی کنم و مدام فقط غصه می‌خوردم که برومند چی سر تو آورده؟
ابروهایم از ناراحتی در هم شده بود.
- مامان من حالم خوبه.
سری تکان داد.
- وقتی بالاخره گفتی زن می‌خوام، نمی‌دونی چقدر ذوق کردم، بال درآوردم اما‌ حالا... .
نگاهش را به نگاهم دوخت و سری تکان داد:
- نمی‌دونم اصلاً درسته برات زن بگیرم؟
با ناراحتی بیشتر اخم‌ کردم:
- چرا مامان؟
- چون رفتی مهری رو انتخاب کردی.
- مگه مهری‌ چشه؟
- بی کـس و کاره..‌. خیال می‌کنم این همه سال صبر کردی تا دختری پیدا کنی که پشتیبان درست و حسابی نداشته‌باشه، تا اون میلی رو‌ که به زدن بقیه به یادگار از پدرت مونده‌بود و روی مهری خالی کنی، من خیال می‌کردم با روانشناس و‌ مشاور از بینش بردم، اما حالا فکر نمی‌کنم واقعاً از بین رفته باشه و مهری بشه تهمینه‌ی دوم که هیچ یار و یاوری نداشت و بچه‌هات بشن مهرزادهای بعدی.
گرچه مادر تاحدودی درست فکر‌ کرده‌بود و آن میل به زدن در وجودم‌ هرگز از بین نرفته‌بود، چون هیچ‌وقت به غلط بودنش باور نداشتم و آن را فقط تفکر‌ متفاوت من و پدرم راجع به تربیت می‌دانستم که بقیه درک نمی‌کنند، اما برخلاف بقیه‌ی نظر او من مهری را واقعاً برای زندگی‌ می‌خواستم و‌ هرگز همانند آنچه در فکر‌ او‌ بود، عقده‌ی زدن نداشتم، حتی به نظرم‌ پدرم هم آن‌چنان که مادرم بزرگ‌نمایی می‌کرد، عقده‌ی زدن نداشت، او هم فقط گاهی عصبی میشد.
- مامان! خیالتون راحت! من مهری رو برای زندگی می‌خوام.
- می‌ترسم مهرزاد! می‌ترسم، اون دختر کسی رو نداره، اگه تو درمان نشده‌باشی و همون آدم سابق باشی، باز دست روی این دختر بلند می‌کنی و هیشکی هم نداره که طرفداریش رو‌ بکنه، تو راحت می‌تونی اونو‌ بزنی و با اعتراض هم روبه‌رو نشی.
چشمانم‌ گرد شد.
- مامان! فکر کردید من اینقدر ظالمم؟ مامان من مهری رو دوست دارم.
مادر نگاه از من گرفت.
- نمی‌تونم باور‌ کنم انتخابت فقط از سر خاطرخواهی باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,780
مدال‌ها
3
به استیصال افتادم.
- به چی قسم بخورم‌ باور کنید؟ من مهری رو‌ با تمام جون و دلم‌ می‌خوام، قول میدم اذیتش نکنم، به خدا اگه نذارید مهری رو بگیرم‌ هرگز دیگه ازدواج نمی‌کنم، همون پسر عذبی که می‌ترسید زنش بدید می‌مونم تا دیگه اینقدر عذاب نکشید. اصلاً به زندگی من هم فکر می‌کنید؟ یا فقط خیالات خودتون مهمه؟
- چی میگی پسرم؟
عصبی شدم.
- همینه دیگه! شما با یه تصورات خیالی می‌خواین نذارید من با اونی که می‌خوام ازدواج کنم، می‌خواید همیشه حسرت به دل بمونم، شما از توهماتی که توی فکرتون ساختید، می‌ترسید من زن بگیرم و‌ خوشبخت بشم، باور کنید من نمی‌خوام‌ به مهری ظلم کنم، شمایید که دارید به من ظلم می‌کنید.
- پسرم من نمی‌خوام‌ بهت ظلم کنم، فقط... .
میان کلامش رفتم.
- مامان ول کنید این فقط رو... چه تضمینی بهتون بدم که مطمئن بشید من نمی‌خوام‌ به مهری ظلم کنم؟
- تضمین هم بدی، وقتی آوردیش توی زندگی خودت، من که دیگه اینجا نیستم ببینم سر قولت هستی یا نه.
دستانم را روی زانوهایش گذاشتم.
- مامان! خواهش می‌کنم، می‌خوای به پات بیفتم؟ التماست می‌کنم، جون من، کوتاه بیا، هر کاری بگی می‌کنم ولی کوتاه بیا، راضی شو به مهری.
مادر لحظاتی با چشمان نگران نگاهم کرد. خواستم‌ برای بوسیدن پاهایش خم‌‌ شوم که با سرعت مانع شد و مرا بالا کشید. تمام‌ التماسم‌ را در نگاهم‌ ریختم و گفتم:
- مامان!
چشمانش را بست و سرش را با کلافگی تکان داد. بعد از لحظاتی اخم کرده چشم گشود و گفت:
- باشه! حرفاتو باور می‌کنم و برات میام‌ خواستگاری.
تمام خوشی‌های دنیا زیر پوستم دوید. «ممنون» گفته خواستم از خوشی پیش بروم و در آغوش بگیرمش که انگشتش را به نشانه‌ی تهدید مقابلم‌ گرفت.
- ولی خوب گوش کن، ببین چی‌ میگم، همین که مهری رو‌ عقد کردی، پیش من از تو عزیزتر میشه، اگه فقط یه بار، فقط یه بار بفهمم دست روش بلند کردی، میام می‌برمش شهر پیش خودم، وادارت می‌کنم طلاقش بدی و مثل دختر خودم نگهش می‌دارم، تو هم از اون موقع دیگه حق نداری پاتو بذاری توی خونه، با اولین خطا دیگه فراموش می‌کنم پسری به اسم مهرزاد دارم.
چشمانم تا حد ممکن گرد شد.
- مامان تا این حد؟!
سرش را برای تأکید یک بار تکان داد.
- آره، تا همین حد و حتی بیشتر، نمی‌خوام‌ یه لحظه هم فکر‌ کنی اون دختر بی‌کـس و‌ کاره و می‌تونی هر بلایی سرش بیاری.
با لبخند سرخوشی روی دو زانو ایستادم و سر مادر‌ را گرفته و‌ پیشانی‌اش را بوسیدم.
- چشم مامان! شما‌ بیاید بریم‌ خواستگاری، اصلاً هرچی گفتید گوش میدم، میشم غلام حلقه به گوش شما و‌ مهری. خوبه؟
 
بالا پایین