- Jun
- 1,900
- 34,780
- مدالها
- 3
روح از سرم پرید. نتوانستم لب به اعتراض باز کنم، اما به جای من پریزاد معترض شد.
- یعنی چی مامان؟
مادر تند به طرف پریزاد برگشت.
- همین که گفتم، والسلام!
مادر این را گفت، محکم از جایش برخاست و به طرف اتاق رفت. مستأصل چشم از رفتن مادر گرفته و به پریزاد دوختم.
- پری! انتخاب مهری اشتباهه؟
پریزاد دلسوزانه نگاهم کرد.
- بیچاره داداشم!
کمی مکث کرد و درحالی که ابرویش را بالا میداد ادامه داد:
- خب یه خورده بچه هست، اختلافسنیتون هم بالاست، اما من هم از برخورد مامان جا خوردم، فکر نمیکردم اینجوری مخالفت کنه.
- چیکار کنم پری؟
پریزاد بلند شد.
- بذار من برم پیش مامان، ببینم حرف حسابش چیه؟
پریزاد به اتاق رفت و من با نگرانی پشت در اتاق منتظر شدم تا پریزاد برگردد. وقتی بالاخره برگشت از دیدن بالشی که زیر بغل داشت، تعجب کردم، اما بیتوجه به آن پرسیدم:
- چی شد پری؟
بالش را در دستش جابهجا کرد.
- والا چی بگم؟ کلی حرف زدم اما درست نمیگه چرا مخالفه، آخرش گفتم اگه دلیلت برای مخالفت سن کم مهریه، خب چند سال نامزد میمونن، ولی اگه نگی دلیلت چیه، من پشت مهرزادم و براش زن میگیرم، حالا هم گفت دلیلشو فقط به خودت تنها میگه، حالا برو ببینم تو قانع میشی یا اونو قانع میکنی.
بالش را کمی بلند کرد.
- چهار ساعت رانندگی رس منو کشیده، من میرم توی سالن بخوابم، اما تو نگران نباش هرطور شد من مهری رو برات جور میکنم.
لبخندی در جواب محبتش زدم.
- ممنونم آبجی!
پریزاد «یه داداش که بیشتر ندارم» گفت و از من فاصله گرفت. با رفتن پریزاد، چند لحظه چشم به در دوخته و بعد داخل شدم. نگاهم ابتدا روی چمدانهای مادر و پریزاد که گوشهی اتاق بود، افتاد. نکند بدون خواستگاری برای من برگردند؟ و بعد نگاهم را چرخانده و روی مادر که پشت به من سوی دیگر تخت نشستهبود، چشم دوختم؛ باید مادر را راضی میکردم.
- مامان! اجازه هست؟
مادر سربلند کرد و کمرش را به طرف من چرخاند.
- واقعاً مهری رو میخوای؟
سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. نگاهش نگران بود.
- باور نمیکنم عاشق شدهباشی.
- یعنی چی مامان؟
مادر تند به طرف پریزاد برگشت.
- همین که گفتم، والسلام!
مادر این را گفت، محکم از جایش برخاست و به طرف اتاق رفت. مستأصل چشم از رفتن مادر گرفته و به پریزاد دوختم.
- پری! انتخاب مهری اشتباهه؟
پریزاد دلسوزانه نگاهم کرد.
- بیچاره داداشم!
کمی مکث کرد و درحالی که ابرویش را بالا میداد ادامه داد:
- خب یه خورده بچه هست، اختلافسنیتون هم بالاست، اما من هم از برخورد مامان جا خوردم، فکر نمیکردم اینجوری مخالفت کنه.
- چیکار کنم پری؟
پریزاد بلند شد.
- بذار من برم پیش مامان، ببینم حرف حسابش چیه؟
پریزاد به اتاق رفت و من با نگرانی پشت در اتاق منتظر شدم تا پریزاد برگردد. وقتی بالاخره برگشت از دیدن بالشی که زیر بغل داشت، تعجب کردم، اما بیتوجه به آن پرسیدم:
- چی شد پری؟
بالش را در دستش جابهجا کرد.
- والا چی بگم؟ کلی حرف زدم اما درست نمیگه چرا مخالفه، آخرش گفتم اگه دلیلت برای مخالفت سن کم مهریه، خب چند سال نامزد میمونن، ولی اگه نگی دلیلت چیه، من پشت مهرزادم و براش زن میگیرم، حالا هم گفت دلیلشو فقط به خودت تنها میگه، حالا برو ببینم تو قانع میشی یا اونو قانع میکنی.
بالش را کمی بلند کرد.
- چهار ساعت رانندگی رس منو کشیده، من میرم توی سالن بخوابم، اما تو نگران نباش هرطور شد من مهری رو برات جور میکنم.
لبخندی در جواب محبتش زدم.
- ممنونم آبجی!
پریزاد «یه داداش که بیشتر ندارم» گفت و از من فاصله گرفت. با رفتن پریزاد، چند لحظه چشم به در دوخته و بعد داخل شدم. نگاهم ابتدا روی چمدانهای مادر و پریزاد که گوشهی اتاق بود، افتاد. نکند بدون خواستگاری برای من برگردند؟ و بعد نگاهم را چرخانده و روی مادر که پشت به من سوی دیگر تخت نشستهبود، چشم دوختم؛ باید مادر را راضی میکردم.
- مامان! اجازه هست؟
مادر سربلند کرد و کمرش را به طرف من چرخاند.
- واقعاً مهری رو میخوای؟
سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. نگاهش نگران بود.
- باور نمیکنم عاشق شدهباشی.