- Jun
- 1,900
- 34,748
- مدالها
- 3
نگاهش میخ نگاهم بود.
- نمیدونم، شاید آقا!
- خونهی من چطوره؟
متعجب شد.
- خونهی شما؟
فقط منتظر یک جواب مثبت از او بودم.
- آره، دوست داری بیایی خونهی من؟
با صدایی که رفتهرفته ضعیف میشد گفت:
- آقا عموم گفته... .
پلکهایم را روی هم فشرده و باز کردم.
- عموتو ول کن... خودت چی؟ دوست داری بیایی خونهی من؟
- خونهی شما خیلی خوبه ولی... .
- بیخیالِ ولی، به حرف من خوب گوش بده، یه جواب محکم ازت میخوام.
کمی مکث کردم. باید حتماً اول نظر مهری را راجع به خودم میفهمیدم، تا بتوانم قدم بعدی را پیش بگذارم. با صدایی که سعی میکردم آرام باشد گفتم:
- مهری! یه چیزی ازت میپرسم، به عموت و بقیه فکر نکن، حتی به اینکه من معلمت بودم یا هر چیز دیگه، فکر نکن، فقط به خودت و دلت فکر کن، به چیزی که دوست داری، باشه؟
کمی مکث کرد و گفت:
- چشم آقا! بپرسید.
نگاهم را به چشمان جادوییاش دوختم.
- حاضری عقد من بشی؟
چشمانش گرد شد.
- چی آقا؟
دستانم را از روی شانهاش برداشتم. کمی عقب رفتم و این بار با کمی تردید پرسیدم:
- مهری! حاضری زن من بشی؟ خانم خونهی من میشی؟
ماتزده ماند. ناامید شدم. عقب رفتم. اگر به خاطر کتکهایی که از من خوردهبود از همسری من واهمه میکرد به او حق میدادم. سرم را با تأسف تکان دادم.
- حق داری از زندگی با من بترسی، من آدم خوبی نبودم... .
بلافاصله گفت:
- آقا شما خیلی خوبید.
امید دوباره در دلم جوانه زد.
- یعنی حاضری زنم بشی؟
- ولی عموم...
با حرص میان کلامش رفتم.
- گفتم یحیی رو ول کن دختر! یه جواب به من بده، خودم عموتو راضی میکنم، تو فقط بگو حاضری زنم بشی یا نه؟
مهری سرش را زیر انداخت. بعد از چند لحظه همراه با سر تکان دادن «اوهومی» گفت و بعد با شتاب برگشت از در نیمه باز خانه بیرون دوید. من لحظهای مات رفتنش ماندم، بعد با یادآوری جواب مثبتش به خواستگاریم، از شوق لگدی در هوا پرت کرده و دست مشت شدهام را با گفتن «اینه» به نشانهی پیروزی مقابل صورتم تکان دادم. درنهایت با خندهای بلند رو به آسمان کردم. در آن لحظه خوشبخت بودم که مهری هم زندگی با من را میخواست. همین جواب مثبت او برایم کافی بود. همه کار میکردم تا یحیی او را به من بدهد.
- نمیدونم، شاید آقا!
- خونهی من چطوره؟
متعجب شد.
- خونهی شما؟
فقط منتظر یک جواب مثبت از او بودم.
- آره، دوست داری بیایی خونهی من؟
با صدایی که رفتهرفته ضعیف میشد گفت:
- آقا عموم گفته... .
پلکهایم را روی هم فشرده و باز کردم.
- عموتو ول کن... خودت چی؟ دوست داری بیایی خونهی من؟
- خونهی شما خیلی خوبه ولی... .
- بیخیالِ ولی، به حرف من خوب گوش بده، یه جواب محکم ازت میخوام.
کمی مکث کردم. باید حتماً اول نظر مهری را راجع به خودم میفهمیدم، تا بتوانم قدم بعدی را پیش بگذارم. با صدایی که سعی میکردم آرام باشد گفتم:
- مهری! یه چیزی ازت میپرسم، به عموت و بقیه فکر نکن، حتی به اینکه من معلمت بودم یا هر چیز دیگه، فکر نکن، فقط به خودت و دلت فکر کن، به چیزی که دوست داری، باشه؟
کمی مکث کرد و گفت:
- چشم آقا! بپرسید.
نگاهم را به چشمان جادوییاش دوختم.
- حاضری عقد من بشی؟
چشمانش گرد شد.
- چی آقا؟
دستانم را از روی شانهاش برداشتم. کمی عقب رفتم و این بار با کمی تردید پرسیدم:
- مهری! حاضری زن من بشی؟ خانم خونهی من میشی؟
ماتزده ماند. ناامید شدم. عقب رفتم. اگر به خاطر کتکهایی که از من خوردهبود از همسری من واهمه میکرد به او حق میدادم. سرم را با تأسف تکان دادم.
- حق داری از زندگی با من بترسی، من آدم خوبی نبودم... .
بلافاصله گفت:
- آقا شما خیلی خوبید.
امید دوباره در دلم جوانه زد.
- یعنی حاضری زنم بشی؟
- ولی عموم...
با حرص میان کلامش رفتم.
- گفتم یحیی رو ول کن دختر! یه جواب به من بده، خودم عموتو راضی میکنم، تو فقط بگو حاضری زنم بشی یا نه؟
مهری سرش را زیر انداخت. بعد از چند لحظه همراه با سر تکان دادن «اوهومی» گفت و بعد با شتاب برگشت از در نیمه باز خانه بیرون دوید. من لحظهای مات رفتنش ماندم، بعد با یادآوری جواب مثبتش به خواستگاریم، از شوق لگدی در هوا پرت کرده و دست مشت شدهام را با گفتن «اینه» به نشانهی پیروزی مقابل صورتم تکان دادم. درنهایت با خندهای بلند رو به آسمان کردم. در آن لحظه خوشبخت بودم که مهری هم زندگی با من را میخواست. همین جواب مثبت او برایم کافی بود. همه کار میکردم تا یحیی او را به من بدهد.
آخرین ویرایش: