جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,025 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
نگاهش میخ نگاهم بود.
- نمی‌دونم، شاید آقا!
- خونه‌ی من چطوره؟
متعجب شد.
- خونه‌ی شما؟
فقط منتظر یک جواب مثبت از او‌ بودم.
- آره، دوست داری بیایی خونه‌ی من؟
با صدایی که رفته‌رفته ضعیف میشد گفت:
- آقا عموم گفته... .
پلک‌هایم‌ را روی هم فشرده و باز کردم.
- عموتو ول کن... خودت چی؟ دوست داری بیایی خونه‌ی من؟
- خونه‌ی شما خیلی خوبه ولی... .
- بی‌خیالِ ولی، به حرف من خوب گوش بده، یه جواب محکم ازت می‌خوام.
کمی مکث کردم. باید حتماً اول نظر مهری را راجع به خودم می‌فهمیدم، تا بتوانم قدم بعدی را پیش بگذارم. با صدایی که سعی می‌کردم آرام باشد گفتم:
- مهری! یه چیزی ازت می‌پرسم، به عموت و بقیه فکر نکن، حتی به اینکه من معلمت‌ بودم یا هر چیز دیگه، فکر نکن، فقط به خودت و دلت فکر کن، به چیزی که دوست داری، باشه؟
کمی مکث کرد و گفت:
- چشم آقا! بپرسید.
نگاهم‌ را به چشمان جادویی‌اش دوختم.
- حاضری عقد من بشی؟
چشمانش گرد شد.
- چی آقا؟
دستانم را از روی شانه‌اش برداشتم. کمی عقب رفتم و این بار با کمی تردید پرسیدم:
- مهری! حاضری زن من بشی؟ خانم خونه‌ی من میشی؟
مات‌زده ماند. ناامید شدم. عقب رفتم. اگر به خاطر کتک‌هایی که از من خورده‌بود از همسری من واهمه می‌کرد به او حق می‌دادم. سرم را با تأسف تکان دادم.
- حق داری از زندگی با من بترسی، من آدم خوبی نبودم... .
بلافاصله گفت:
- آقا شما خیلی خوبید.
امید دوباره در دلم جوانه زد.
- یعنی حاضری زنم بشی؟
- ولی عموم...
با حرص میان کلامش رفتم.
- گفتم یحیی رو‌ ول کن دختر! یه جواب به من بده، خودم عموتو راضی می‌کنم، تو فقط بگو حاضری زنم بشی یا نه؟
مهری سرش را زیر انداخت. بعد از چند لحظه همراه با سر تکان دادن «اوهومی» گفت و بعد با شتاب برگشت از در نیمه باز خانه بیرون دوید. من لحظه‌ای مات رفتنش ماندم، بعد با یادآوری جواب مثبتش به خواستگاریم، از شوق لگدی در هوا پرت کرده و دست مشت شده‌ام را با گفتن «اینه» به نشانه‌ی پیروزی مقابل صورتم تکان دادم. درنهایت با خنده‌ای بلند رو به آسمان کردم. در آن لحظه خوشبخت بودم که مهری هم زندگی با من را می‌خواست. همین جواب مثبت او برایم کافی بود. همه کار می‌کردم تا یحیی او ر‌ا به من بدهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
بدون تأمل من هم از خانه خارج شدم و خودم را به قهوه‌خانه رساندم. از آستانه‌ی در سرم را داخل کردم. قهوه‌خانه بدون مشتری بود و یحیی پشت دخل درحال حساب و کتاب.
- سلام آقا یحیی!
یحیی سر بلند کرد و به طرف من چرخید.
- سلام آقامعلم! بفرمایید!
- وقت داری باهات حرف بزنم؟
- بله آقا بفرمایید داخل!
- ممنون! بیرون می‌شینم.
یحیی رو به محمدامین که در حال پاک کردن میزی بود، کرد.
- کارت تموم شد یه چایی برای آقا‌معلم بیار!
من به طرف تخت برگشتم و درحالی‌که از اضطراب پایم را آرام و مدام به زمین می‌کوبیدم، نشستم. چند دقیقه بعد یحیی هم در طرف دیگر تخت نشست.
- بفرمایید آقامعلم! من در خدمتم.
به طرف یحیی چرخیدم. وقتی برای تلف کردن نداشتم.
- اومدم راجع به مهری حرف بزنم.
کمی ابروهایش را به هم نزدیک کرد.
- مهری؟
و بلافاصله گره را باز کرد.
- آها... اینکه نیومده خونه‌تون؟ شرمنده! باید بهتون خبر می‌دادم، والا دیگه صلاح نمی‌بینم مهری بیاد اونجا... .
با حرص یک لحظه پلک فشردم.
- آقایحیی... .
اما او بی‌توجه به من ادامه داد:
- هر چی باشه شما مجردید، اون هم یه دختر جوون، خوبیت نداره بیاد خونه‌ی شما، حالا درسته موقعی میاد که شما مدرسه‌اید، ولی اینو من می‌دونم، مردم که نمی‌دونن، برای من خوب نیست.
کلافه سر تکان دادم.
- بله آقایحیی! حق با شما و مردمه، ولی من برای یه چیز دیگه اومدم پیشت.
دوباره گره ابروهای یحیی پدیدار شد.
- چی؟
لب خشک‌شده‌ام‌ را با زبان خیس کردم و به نگاه دقیق شده‌ی یحیی خیره شدم.
- راسیتش می‌خوام از همین روستا زن بگیرم.
محمدامین که با سینی چای بیرون آمده‌بود، سینی را میان ما دو نفر گذاشت و باذوق گفت:
- زن آقا؟ چه خوب!
من اما تمام نگاهم روی یحیی بود که دقیق و موشکافانه مرا نگاه می‌کرد. به گمانم دوزاری‌اش افتاده بود که خشک پرسید:
- خب! دختر کی رو می‌خوای؟
دیگر محترمانه هم حرف نمی‌زد. چند لحظه مکث کردم و‌ با قورت دادن آب دهانم گفتم:
- مهری رو می‌خوام.
اخم‌های یحیی بیشتر شد و محمدامین بابهت گفت:
- مهری رو می‌خواین؟
سرم به طرف محمدامین که با چشمان گرد شده نگاهم می‌کرد چرخید و با خود فکر کردم این پسر اینجا چه می‌خواهد؟
یحیی خونسرد پرسید:
- چرا؟
به طرف یحیی برگشتم. صورتش از خشم سرخ شده بود اما لحنش نشانی از آن نداشت. کمی ترسیدم و با مکث جواب دادم.
- خب... مهری دختر کاری و زرنگیه، من هم یه چنین زنی می‌خوام.
محمدامین با تشر و شتاب به داخل قهوه‌خانه برگشت، طوری‌که پایش به چارچوب فلزی در گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورد. یک لحظه نگاه ما دو نفر به سوی محمدامین و رفتار عجیبش چرخید و بعد یحیی با همان لحن خشک و خونسرد گفت:
- این همه دختر خوب تو روستا هست، چرا مهری؟
به طرف او برگشتم. من هم باید جدی می‌ماندم.
- چرا مهری نه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
یحیی گره ابروهایش را باز کرد و نگاه از من به طرف قهوه‌خانه چرخاند.
- شما‌ اهل اینجا نیستید، مهری رو نمی‌شناسید، اون شومه، نکبت داره، بدبختی می‌ندازه توی زندگیتون، خنگ و دست‌و‌پاچلفتیه، احمق و هیچی‌نفهمه، همیشه ژولیده و نامرتب می‌گرده، به درد زنیت برای کسی مثل شما نمی‌خوره، شما شهری هستید باید یه دختر باهوش و مرتب بگیرید که فردا روز آبروتون پیش شهریا نره، نه مهری که فقط به درد این می‌خوره که کلفتی کنه... .
دستانم را از خشم بدگویی‌هایی که پشت سر مهری می‌کرد مشت کردم تا خودم‌ را کنترل کنم اما یحیی ول کن نبود.
- یه مدت مهری به خونتون رفت و آمد کرده، شما هم جوون و مجرد، دلتون هوا کرده، ولی متوجه نیستین اگه مهری رو بگیرید نکبتش بدبختتون می‌کنه.
دیگر نتوانستم تحمل کنم. مهری خنگ و احمق نبود، او را من تربیت کرده‌بودم. دختر مرتب و کدبانویی شده‌بود که باسلیقه و تمیز کار می‌کرد. آنقدر او‌ را زده‌بودم که از پوسته‌ی ناخوشایند سابقش بیرون آمده بود. او تغییر کرده‌بود و‌ دیگر آن مهری سابق نبود و تا تبدیل شدن به یک بانوی کامل فقط دانستن اندکی آداب معاشرت مانده‌بود که آن را هم زمانی که به خانه‌ی خودم بردم اصلاح می‌کردم. سرم را کمی تکان دادم و دستم‌ را بلند کردم تا یحیی سکوت کند.
- آقایحیی! این حرفا رو که شومه و نکبت داره بذار کنار، همش خرافاته، من از مهری خوشم اومده، همین‌جوری هم که هست می‌خوامش، آخر هفته هم مادرمو میارم‌ برای خواستگاریش.
یحیی به مخالفت ابرو بالا انداخت.
- نه آقا! مهری آدم شما نیست.
اخم کردم.
- چرا نیست؟ من که گفتم با همه عیباش می‌خوامش، نکنه من ایرادی دارم؟
یحیی با شتاب دستش را تکان داد.
- آقا! دختر آفتاب مهتاب ندیده توی این روستا زیاده، دست بذارید رو یکی دیگه، چرا این دختر بدنام هرجایی رو می‌خواین؟
چشمانم از این تهمت واضح گرد شد.
- یحیی! این چه حرفیه؟ اون برادرزادته، چیکار کرده یه چنین چیزی بهش می‌بندی؟
یحیی تک ابرویی بالا انداخت.
- همین که همه می‌دونن به خونه‌ی شما میومده برای بدنامیش کافیه، معلومه دیگه کسی به دید خوبی نگاش نمی‌کنه.
ابروهایم بالا رفت و بعد از لحظه‌ای که مات حرف‌هایش مانده‌بودم، گفتم:
- چی میگی آقایحیی؟ داری پشت سر من هم صفحه می‌ذاری؟ چی درمورد من فکر کردی؟
دو طرف لب‌هایش را به طرف پایین خم کرد و ابروهایش را بالا داد:
- من که نه... ولی اینجا روستای کوچیکیه، همین که مجردید و اون‌هم یه دختر جوون برای حرف زدن کافیه... .
پوزخندی زد.
- بدتر از اونا... حالا هم‌ اومدین خواستگاریش، حق بدید حرف دربیاد دیگه!
لحظه‌ای با ناباوری سر تکان دادم. حیای این مرد کجا رفته بود؟ آمدن مهری به خانه‌ام باعث این حرف و حدیث‌های ناجور پشت سر او شده‌بود. کمی بیشتر می‌ماندم با این مرد دست به یقه می‌شدم. برخاستم و درحالی‌که دستانم را برای عدم واکنش درون جیب شلوارم فرومی‌کردم، نگاه مصمم را به یحیای نشسته دوختم.
- آقا‌یحیی! من برای حرف‌های صدمن یه غاز، تره هم خرد نمی‌کنم، هرچی می‌خوان پشت سرم بگن ذره‌ای برام ارزش نداره، ولی من پنجشنبه شب با مادرم مزاحمت میشیم برای خواستگاری مهری، فعلاً خداحافظ!
بدون آنکه دستم‌ را برای دست دادن از جیب خارج کنم، راهی خانه‌ی خودم شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
به خانه که رسیدم، اولین کارم تماس با مادر بود.
- سلام مامان!
- سلام مهرزادم! چطوری؟
- خوبم مامان! زنگ زدم بگم دست و بالتونو جمع کنید، چهارشنبه، بعد مدرسه میام دنبالتون، بیاین اینجا.
مادر متعجب شد.
- چرا؟ طوری شده؟
- می‌خوام برام برید خواستگاری.
ناگهان صدای ذوق‌زده‌ی مادر بلند شد.
- خواستگاری؟
تا خواستم جواب بدهم گفت:
- پری! بیا ببین مهرزاد چی میگه؟
صدای «چی میگه» پریزاد را شنیدم و دستم را کلافه‌ روی پیشانی‌ام کشیدم.
- مهرزادجان! گذاشتم رو بلندگو، بگو خواستگاری کی باید بریم؟
ترسیدم اسمی از مهری ببرم مادر اصلاً نیاید.
- حالا وقتی اومدم بهتون میگم، فقط چهارشنبه آماده باشید، تا اومدم راه بیفتیم.
صدای پریزاد را شنیدم.
- داداش! لازم نیست بیایی، خودم مامانو میارم.
چشمانم گرد شد.
- چی میگی پری؟ می‌خوای بزنی به جاده؟
- آره، ایرادش چیه؟
- ایرادش تازه کار بودنته، ایرادش گواهینامه‌ی یه سالته، فکر کردی جاده هم‌ مثل خیابونای شهره؟ نه دختر! میای یه شری درست می‌کنی، بعدش هم پلیس گواهینامه‌تو ببینه توقیفش می‌کنه، جنابعالی هنوز اجازه‌ی رانندگی خارج از شهر نداری.
- اوه! نترس داداش! با کمترین سرعت مجاز میام، با احتیاط کامل! درضمن پلیس از کجا می‌فهمه گواهینامه من یه ساله‌س؟ فوقش توقیفم کرد، خبرت می‌کنم بیایی دنبالمون.
از سرتقی این دختر اخم کردم.
- پری! حرف گوش کن! خودم میام دنبالتون.
مادر به میان حرفمان آمد.
- مهرزادجان! حق با پریه، بخوای بعد مدرسه، خسته چهار ساعت رانندگی کنی بیایی ما رو برداری برگردی، جونی نمی‌مونه برات، اگه به پری مطمئن نیستی هوشمند یا هومان رو‌ راننده می‌کنیم.
صدای «اِ مامان» پریزاد بلند شد. هیچ نمی‌خواستم در این مرحله از ماجرا، پای عمو و خانواده‌اش را به خواستگاری‌ام‌ باز کنم.
- نه مامان لازم نیست اونا‌ بیان.
پریزاد گفت:
- ایول داری داداش! پس من و مامان صبح‌ چهارشنبه راه میفتیم.
- ولی پری خوب گوش کن! باید با احتیاط کامل‌ بیایی، دیدی خسته شدی، از هر جای مسیر که شد بهم زنگ بزن خودمو می‌رسونم.
- نترس داداش! پری رانندس!
- اصلاً به این ادعات مطمئن نیستم.
- حالا وقتی چهارشنبه ما رو جلوی در خونت دیدی مطمئن میشی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
ظهر فردا تازه در مدرسه را بسته بودم که صدای شتاب‌زده‌ی مهری که «صبر کنید» می‌گفت، مرا متوجه او‌ کرد. از روی پل فلزی با سرعت درحال آمدن پیش من بود. ایستادم. نزدیک که شد متوجه کبودی زیر چشمش شدم. اخم کردم.
- کی تو‌ رو زده؟
دستش روی کبودی رفت. با ترس به طرف قهوه‌خانه سر چرخاند و برگشت.
- هیچی نیست آقا!
خوب می‌دانستم هنر دست یحیاست. دق دلی حرف‌های مرا سر او درآورده بود.
- چرا یحیی زدت؟
چیزی نگفت، اما نگرانی در صورتش مشخص بود. محکم گفتم:
- جوابمو بده مهری!
شانه‌اش بالا پرید.
- می‌خواست بدونه خونه‌ی شما چیکار کردیم.
اخم‌هایم بیشتر شد.
- تو چی گفتی؟
ابروهایش بالا پرید.
- هیچی آقا، گفتم خونه‌تونو مرتب می‌کردم و براتون ناهار می‌پختم و وقتی می‌خوردید پولمو می‌گرفتم می‌اومدم، اما‌ باور‌ نکرد، گفت حتماً کارهای دیگه هم می‌کردیم.
صدایش را آهسته کرد.
- بعدش هم منو زد.
چشم‌هایم را باحرص بستم. بودن مهری در خانه‌ام‌ تا کی باید عواقب می‌داشت؟ پلک‌هایم را گشودم.
- خودم میرم به عموت میگم کاری نمی‌کردیم تا دیگه اذیتت نکنه.
دستانش را با شتاب بلند کرد.
- نه آقا یه وقت نرید پیشش، گفته اگه باز باهاتون حرف بزنم منو می‌کشه.
با تشر گفتم:
- غلط کرده!
مهری به التماس افتاد.
- نه تو رو خدا آقا نرید، من فقط اومده‌بودم بگم دیروز به خاله بتول گفتم چی از من خواستین، گفت بگم بهتون، برید دیدنش.
ابروهایم را سؤالی به هم نزدیک کرده و دستم را در جیب‌های شلوارم فرو کردم.
- خب من که خونشو بلد نیستم، چیکارم داره؟
مهری دوباره نگاهش را به طرف قهوه‌خانه چرخاند و برگشت.
- خب عصر سه، سه و نیم میام دنبالتون می‌برمتون، هیچی، فقط می‌خواد باهاتون حرف بزنه.
هنوز موافقتم را کامل اعلام نکرده‌بودم که مهری باشتاب خداحافظی سریعی کرد و به طرف قهوه‌خانه برگشت و من در همان حال که به رفتنش نگاه می‌کردم در فکر بودم که خاله‌بتولِ او چه کاری با من دارد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
بعدازظهر برای رسیدن به قرارم با مهری، آماده شده در حیاط منتظر او بودم. همین که زنگ زد، در را باز کردم. هنوز هم نگران اطراف را می‌پایید. با باز شدن در به طرفم برگشت و با عجله گفت:
- سلام آقا! من جلوجلو میرم، شما با فاصله دنبالم بیاین.
سری به نشانه‌ی موافقت تکان دادم و «خیلی خب» گفتم و او‌ راه افتاد. کمی که میانمان فاصله افتاد، در خانه را بستم و من نیز راه افتادم. زمان خلوتی روستا بود و کسی دیده‌نمی‌شد. از پل روبه‌روی مدرسه رد شدیم و در سوی دیگر رودخانه، در خلاف جهت خانه‌ی یحیی به راه افتادیم. به دنبال مهری، کمی جلوتر داخل کوچه‌ای پیچیدم که خانه‌هایی قدیمی و با مصالح سنگ و کاه‌گل داشت. در میانه‌های کوچه، مهری مقابل دری چوبی ایستاد. در را با هل دادن باز کرد و بعد به طرف من چرخید که دورتر ایستاده و مسیر کوچه را نگاه می‌کردم تا اگر کسی آمد سریع برگردم تا بیشتر از این برای مهری مسئله نسازم. اشاره‌ای با سر کرد و داخل شد. من نیز آخرین نگاهم را به کوچه‌ی خلوت انداخته و با گام‌های پرشتاب خود را به در رساندم. داخل شدم و در را هم روی هم گذاشتم. حیاط خاکی یک خانه‌ی کوچک روبه‌رویم‌ بود. با ایوانی در سمت راست که دو اتاق کاه‌گلی روی آن بود. یک‌ ساختمان سنگ‌چین مقابل من در سوی دیگر حیاط قرار داشت. در سمت چپم نیز با یک دیوار سنگیِ نصفه، قسمتی از حیاط کوچک را به عنوان انبار جدا کرده‌بودند. صدای «خوش اومدی» سر مرا به طرف راست چرخاند.
پیرزن لاغراندام ظریفی که موهای سرخ شده از حنایش از جلوی روسری سفیدی بیرون بود، با کمری خم به عصایی که از چوب بلندی ساخته و دسته‌ی آن را هم با پیچاندن پوششی پارچه‌ای روی چوب برای دست گرفتن نرم ساخته‌بودند، تکیه زده‌بود. پیرزن با نگاه‌های دقیق و ریز شده‌اش از بالای ایوان مرا زیر نظر گرفته‌بود و مهری هم کمی عقب‌تر از او ایستاده‌بود.
- سلام خانم!
- علیک سلام! تو هم مثل مهری بهم بگو خاله‌بتول!
بعد با وقفه‌ای که نشان از پیری بود، کمی عقب رفت:
- بفرما بالا! خیلی وقته مشتاق دیدنتم، آقامعلم!
متعجب تک پله‌ی ایوان را بالا رفتم.
- مشتاق دیدن من؟
خاله‌بتول رو به مهری کرد.
- دختر! برو یه چایی دم کن با نبات، برای آقا بیار، فکر کنم پر قیصی هم باشه.
مهری «چشم» گفت و از طرف دیگر ایوان پایین رفت. با چشم‌ رفتن مهری تا اتاقک سنگی را دنبال کردم.
- از همون موقعی که گفت بهش آشپزی یاد میدی فهمیدم یه چیزی این بین هست، اما‌ از وقتی که بوی شامپو از‌ موهاش شنیدم و از زیر زبونش کشیدم که تو ازش چی خواستی، به نیتت شک کردم... .
با چشمان گرد شده از ترس حرف‌های نامربوطی که این بار از طرف پیرزن متهم به آن‌ها شوم به طرف او برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
پیرزن ادامه داد:
- اما از اونجایی که این دختر برام مثل کف دسته فهمیدم غلطی نکردی.
آب دهانم را قورت دادم. این پیرزن مرا برای توبیخ اینجا کشانده بود؟
- اما از همون موقع دلم می‌خواست ببینمت بهم بگی چی از این دختر بی‌کـس و کار می‌خوای؟ به تو چه که حموم زود میره یا دیر که چنین بی‌احتیاطی راه انداختی که من مجبور بشم برای اینکه جمیله خبط تو رو بزرگ نکنه، به مهری بگم اگه جمیله پیِ بوی شامپوی موهاش رو گرفت، بگه من مجبورش کردم خونه‌ام بره حموم، جمیله هم حواس‌جمع، زود فهمید و فرداش کشید رو خونه‌ی من که به تو چه؟ من هم که هرچی خدا نصیبم نکرده یه زبون تند و تیز داده که بتونم از پس یکی مثل جمیله بربیام، زنیکه رو شستم گذاشتم کنار تا دیگه پیگیر نشه.
من که تازه با عواقب یک تصمیم کوچکم روبه‌رو شده‌بودم مات ماندم و پیرزن بعد از مکثی گفت:
- حالا هم که دیگه فهمیدم قصدت خاطرخواهی و زن گرفتنه، واجب شده ببینمت تا باهات اتمام حجت کنم.
با کمی تردید زبان باز کردم.
- شما امر کنید خاله!
پیرزن راه باز کرد.
- حالا بفرما داخل!
پا روی ایوان گذاشتم.
- قدم گذاشتی رو چشم این پیرزن!
- خواهش می‌کنم من فقط اطاعت امر کردم.
پیرزن به طرف اتاقی در انتهای ایوان بود راه افتاد.
- می‌دونم شما جوونا دیگه ما پیرها رو‌ آدم حساب نمی‌کنید، اما باید حرفامو بهت می‌زدم.
پیرزن داخل اتاق شد. من نیز با گفتن «اختیار دارید» به دنبالش راه افتادم و با «بفرما»ی خاله‌بتول کنار دیوار روی تشکچه‌ای تکیه‌زده به دو بالش غلتکی که روی هم قرارگرفته‌بودند، نشستم. او نیز روبه‌روی من روی تشکچه‌ای دیگر تکیه‌زده به بالش نشست و عصایش را کنارش روی زمین گذاشت. از حرف‌هایی که زده‌بود فهمیدم خاله‌بتول هم جزو معدود افرادیست که مهری با آن‌ها حرف می‌زند، پس قطعاً مورد اعتماد او بود و باید حواسم را جمع می‌کردم تا من نیز اعتماد این زن را برای داشتن مهری جلب کنم.
- من باید می اومدم پیشت، اما می‌بینی که پا ندارم و زیاد از در خونه نمیرم بیرون.
سری کج کردم.
- این چه حرفیه؟ من باید زودتر از اینا می‌اومدم خدمتتون، متأسفانه شما رو نمی‌شناختم.
- اون وقتا که معلم مهری بودی و مهری می‌گفت چقدر بهش سخت می‌گیری، ازت دلخور بودم، می‌خواستم یه روز بیام مدرسه، بکشم روت که چی از جون یه دختر بی‌زبون می‌خوای، اما گفتم تو هم عین یحیی بهم میگی تو چیکاره‌ی مهری هستی، دندون گذاشتم روی جیگر تا ببینم عاقبت چی میشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
کمی سرم را زیر انداختم. پیرزن ادامه داد:
- تا کم‌کم دیدم نه، مثل اینکه زدنات کار خودشو کرده، بعکس اولاش که مهری میومد ازت بدگویی می‌کرد دیگه بدگویی که نمی‌کنه تعریف هم می‌کنه، اونجا بود که فهمیدم تو مثل یحیی عقده‌تو سر این بچه خالی نمی‌کنی، اگه زدی از سر تنبیه بوده، همون چوب معلمی که از قدیم گفتن گله.
پیرزن نفس عمیقی کشید.
- حتی وقتی بردی خونت و بهش کار یاد دادی هم خوشحال بودم که یکی پیدا شد بالاخره به این دختر اهمیت داد، من پیرزن که چیز زیادی نتونستم یاد این دختر بدم، تا اینکه یه روز اومد دیدم بو شامپو میده، از این شامپو شهریا... فهمیدم کار کار جمیله نیست، جمیله از این جربزه‌ها نداره، داشت هم خرج این دختر نمی‌کرد. مهری رو خِفت کردم و تا ته توی ماجراتونو درنیوردم ولش نکردم.
نگران سربلند کردم و گفتم:
- من بهتون اطمینان میدم که اشتباهی نکردم، فقط یه درخواست کوچیک بود. برای اینکه مهری بیشتر... .
پیرزن سر تکان داد:
- می‌دونم، خوب می‌دونم، ولی بی‌احتیاطی کردی، اگه این دختر یه کـس و کار درست و حسابی داشت می‌فهمیدی با این کارت چه قشقرقی راه می‌نداخت؟ شانس آوردی کـس و کار این یحیاست که بمیره هم ناراحت نمی‌شه.
- بله حق با شماست، من معذرت می‌خوام.
پیرزن سری تکان داد:
- من همیشه نگران آینده‌ی این دختر بودم، خصوصاً الان که یحیی قصد کرده اینو بده به اون کرمعلی هاف‌هافو، هرچی عارض یحیی شدم، حرفش فقط این بود به توی پیرزن چه مربوط؟ سرپرستش منم.
خاله بتول آهی کشید.
- من هم کاری ازم برنمی‌اومد جز‌ اینکه روز و شب حرص بخورم.
نگاهش را مستقیم به من دوخت.
- اما حالا با بودن تو وضع فرق می‌کنه، ولی اول باید مطمئن بشم، تو واقعاً مهری رو برای زنیت می‌خوای یا فقط چون بی‌کـس و کاره می‌خوای سرگرم بشی؟
محکم جواب دادم:
- نه باور کنید من واقعاً مهری رو برای همسری می‌خوام.
پیرزن «خوبه‌ای» گفت و کلامش با باز شدن در قطع شد. مهری با یک سینی که یک فنجان چای، یک قندان قند و نبات و نعلبکی پر از برگه‌ی قیصی، داخل شد و سینی را مقابل من گذاشت. خاله‌بتول خطاب به او گفت:
- برو آشپزخونه رو جمع و جور کن و یه چی برای شام درست کن! من با آقامعلم حرف دارم.
مهری با تکان دادن سر بیرون رفت. نگاهم را از رفتن مهری گرفتم و به فنجان چای دوختم.
- پر قیصی بخور پسر!
«چشم» گفته و یک قیصی از درون ظرف برداشتم و خاله بتول دوباره شروع به حرف‌زدن کرد.
- هیچ خوش ندارم حالا که این دختر یاوری نداره بهش ظلم کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
برگه قیصی را دهان نبرده گوشه‌ی سینی برگرداندم.
- شما خیالتون راحت! من قصد ندارم از مهری سوءاستفاده کنم.
سری تکان داد و گفت:
- ولی قبل همه چی، باید کل ماجرای این دخترو بدونی.
پیرزن مکث کرد.
- حرفایی که امروز می‌شنوی رو شاید هیچ‌وقت کـس دیگه‌ای بهت نگه، پس خوب گوش کن!
کمی در جایم درست‌تر نشستم. تا با دقت گوش دهم.
- بفرمایید من سراپا گوشم!
پیرزن نفس عمیقی کشید.
- منو این‌جوری زار و نزار نبین، یه زمانی برای خودم برو بیایی داشتم، خواهر حاج‌بشیر که کم کسی نبود، البته بشیر اون‌موقع هنوز حاجی نشده‌بود، ولی بزرگ این روستا بود، آقای خدابیامرزم یه زمانی کدخدا بود و بعدش بشیر عهد‌ه‌دار کارش شد، وقتی قربان اومد خواستگاریم، کلی براش تاقچه‌بالا گذاشتم تا راضیم کنه زنش بشم؛ اما حیف چراغم زود خاموش شد، ده سال بچم نشد، از چشمش افتادم و زبونم کوتاه شد. من و بشیر هر دومون اجاقمون کور شد. باز مرام بشیر که نرفت یه زن دیگه بگیره، اما قربان که بشیر نبود، اون‌موقع‌ها هم مثل الان نبود که هر کی بچش نشد، بره دکتر پول خرج کنه بچه‌دار بشه. مردی که بچش نمی‌شد باید حسرت می‌خورد، زنی هم که مثل من بچش نمی‌شد باید هوو رو تحمل می‌کرد، قربان هم دلش بچه می‌خواست، رفت فرخ‌لقا رو‌ گرفت.
پیرزن آه کشید و من در فکر رفتم. تا اینجای داستان او چه ربطی به من و مهری داشت؟ پیرزن بعد از لحظاتی سکوت که در غم گذشته‌ها غرق شده‌بود، دوباره ادامه داد:
- خدا با فرخ‌لقا بود، دوتا پسر بهش داد، یحیی و یوسف.
سری به نشانه‌ی فهمیدن ربط ماجرای خاله بتول به مهری تکان دادم. او زن پدر یحیی بود. پیرزن نفس پرحسرتی کشید.
- خدا قربان و فرخ‌لقا رو بیامرزه، بعد اینکه قربان هوو آورد سرم، خیلی اذیتشون کردم. هم قربان رو، هم فرخ‌لقا رو... خیلی زخم‌زبون زدم، می‌ترسیدم از طعنه و زخم‌زبونشون، قبل اینکه دهن باز کنن، من تندی کردم تا یه وقت زبونشون سرم باز نشه.
پیرزن سری به تأسف تکان داد:
- فرخ‌لقا دختر بی‌سروزبون و ساکتی بود، صدا از دیوار درمی‌اومد از اون نه، این بی‌سروزبونی مهری کشیده به فرخ‌لقا، باباش یوسف هم مظلوم بود، این یحیی رو نبین که هیچی از اون خدا‌بیامرز نداره، یوسف آقا بود.
پیرزن ساکت شد و بعد با لحن حسرت‌باری گفت:
- فرخ‌لقا تا زنده بود یه بار هم تو روم درنیومد، هی روزگار... وقتی جوونمرگ شد، یحیی و یوسف ده دوازده‌ساله بودن، من شدم مادرشون، اما این یحیای ذات‌خراب از همون بچگی زیر بار مادری من نرفت. چقدر دلم می‌خواست بهم بگن ننه، اما این چموش نگفت، یوسف رو هم نذاشت بگه، از همون اول گفت خاله‌بتول و این اسم روم موند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,779
مدال‌ها
3
لبخندی میان چین و‌ چروک‌های صورت پیرزن نمایان شد.
- اما یوسف بچم ذاتش خوب بود، از یحیی می‌ترسید، برادر‌بزرگش بود، اما هر وقت چشمشو دور می‌دید بهم می‌گفت ننه، آخ که چقدر برای ننه گفتنش می‌مردم، بیچاره پسر جوونمرگم!
پیرزن دستی به زانویش زد و بعد از کمی مکث و سر تکان دادن گفت:
- یوسف درسش از یحیی خیلی بهتر بود، یحیی بچه که بود فقط آتیش می‌سوزوند، بزرگ‌تر هم که شد رفت سر زمین پیش قربان، سالی که قربان به رحمت خدا رفت، یوسف دانشگاه قبول شد و رفت شهر.
پیرزن درحالی‌ که یک دستش را روی دیگری میزد ادامه داد:
- من دست‌شکسته هم خواستم براشون مادری کنم سرخود پاشدم رفتم پیش کل‌حمزه دختراشو نشون کردم، جمیله رو برای یحیی و جواهر رو برای یوسف. جمیله‌ی الان رو نبین یه بشکه شده برای خودش، اون موقع‌ها ترکه‌ای بود، جواهر از جمیله هم قشنگ‌تر بود.
پیرزن دوباره سری از حسرت تکان داد.
- یوسف بچم، اولش هیچی نگفت، اما بعد دیگه کم‌تر اومد روستا، من گردن‌شکسته نمی‌فهمیدم دلش با جواهر نیست، اون هم هیچی نمی‌گفت، درسش که تموم شد، دیگه نیومد روستا، همون شهر جاگیر شد. کل‌حمزه مدام پیغام می‌فرستاد پس چی شد؟ کی میایی تکلیف دخترها رو معلوم کنی؟ مونده‌بودم چیکار کنم، از یه طرف هرچی به یوسف پیغام می‌دادم بیا تکلیف جواهرو‌ مشخص کنیم، پشت گوش می‌نداخت، از یه طرف هم یحیی برای جمیله تند بود و می‌خواست زودتر عروسی بگیره، اما‌ کل‌حمزه سر چماقو گرفته‌بود که هر دو‌تا رو‌ باهم مرخص می‌کنه. یحیی و یوسف بینشون ریخت بهم، اینقدر به یوسف تلفن کرد که بیا، تا آخر یه روز یوسف پا شد اومد روستا، اما‌ چه اومدنی؟
پیرزن دوباره دست روی زانویش زد و گفت:
- دست یه دخترو گرفت آورد که زنمه، اسمش ثنا بود، چه دختری... پنجه‌ی آفتاب، خوش بر و رو، موهاش عین همین مهری پیچ در پیچ، اصلاً این دختر با مادرش مو نمی‌زنه، فقط اینکه اون دختر شهری بود و سرخ و سفید، مهری از بس زیر دست جمیله مذلت کشیده گوشت توی تنش نمونده.
پیرزن با غصه سکوت کرد و من همزمان به یوسف حق دادم عاشق ثنایی باشد که با مهری مو نمی‌زد.
پیرزن آهی کشید و ادامه داد:
- ولی ثنا که مثل مهری بی‌سروزبون نبود، یه زبونی داشت که بیا ببین، خوب می‌دونم با همون زبونش هم یوسف منو خام خودش کرده‌بود.
پیرزن نفس عمیقی کشید.
- یوسف و‌ ثنا که پاشونو گذاشتن توی خونه، یحیی آتیشی شد و دعوا راه انداخت که جواهر‌ پس چی؟ ثنا دراومد که من یوسفو دوست دارم خودم با جواهر‌ حرف می‌زنم، راضیش می‌کنم، این شد که رفتن با جواهر حرف بزنن، که کاش نمی‌رفتن، من و یحیی هم دنبال یوسف و ثنا راه افتادیم.
 
بالا پایین