- Jun
- 1,810
- 32,481
- مدالها
- 3
صبح فردا که به مدرسه رفتم، متوجه غیبت تعدادی از دانش آموزان مدرسه شدم. زیاد پی غیبت آنها را نگرفتم؛ اما روز بعد هیچکدام از دخترهای کلاسم حاضر نبودند. ابتدا از دانیال به عنوان مبصر کلاس و بعد از بقیه بچههای حاضر، دلیل نبودنشان را پرسیدم و همگی اظهار بیاطلاعی کردند؛ گرچه از چشمانشان میخواندم درحال پنهان کردن چیزی هستند، اما باز پیگیر نشدم. روز سوم که سهشنبه بود، وقتی وارد مدرسه شده و منتظر ورود بچهها بودم، هیچ دانشآموزی وارد مدرسه نشد. در جایی که هر روز در زمان صف صبحگاه میایستادم، ایستادم و لحظاتی متفکر، درحالی که دستم را مقابل دهانم گرفتهبودم، به حیاط خالی از دانشآموزان نگاه کردم. چه شدهبود که هیچکـس به مدرسه نیامدهبود؟ باید حتماً میفهمیدم. سریع در مدرسه را بسته و به طرف مغازهی غفور راه افتادم. هر اتفاقی افتادهبود، غفور حتماً از آن اطلاع داشت.
از ابتدای ورود به مغازه، سلام که دادم، متوجه رفتار سرسنگین او شدم. غفور برعکس همیشه هیچ تحویلم نگرفت و با اخمی که میان دو ابرویش از دیدن من نشست، سلامی زورکی داد. متعجب پیش رفتم و گفتم:
- آقاغفور! طوری شده؟
بدون توحه به سؤالم گفت:
- چیزی میخواین آقا؟
لحظاتی مات خشکی لحنش شدم و بعد من نیز جدیتر از قبل دستانم را در جیب شلوارم فرو کردم.
- اومدم بپرسم چرا دانیال نیومده مدرسه؟
خود را مشغول مرتب کردن قفسهی خوردنیهایش کرد.
- ناخوش احوال بود، گفتم نیاد.
کاملاً مشخص بود دروغ میگوید.
- آقاغفور! واضح بهم بگو چی شده که هیچ کدوم از بچهها نیومدن مدرسه؟
دست از وسایل قفسه کشید و رو از من گرفت.
- من چه میدونم آقا؟
خواست برگردد که زود از جلوی پیشخوان کمی خم شدم و مچ دستش را گرفتم. برگشت و در چشمانم نگاه کرد.
- مگه میشه تو ندونی؟ بهم بگو مردم چرا بچههاشونو نفرستادن مدرسه؟
کلافه شد. دستش را از دستم بیرون کشید.
- خب چون نمیخوان دیگه شما معلشون باشی!
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی آقاغفور؟ مگه خطایی از من سر زده؟
حق به جانب خود را پیش کشید.
- ببخشید آقا! ولی خطا بزرگتر از این که اون دختر بیکـس و کار... مهری رو بردید خونهتون، هر کاری خواستید کردید، از یحیی و مردم روستا شرم نکردید از خدا هم نترسیدید؟ فکر کردید اینجا مثل شهر هر غلطی خواستید میتونید بکنید؟
از بهت چند لحظه مات ماندم. سرم از خشم سوت کشید. کار، کار یحیی بود. با صدای بلندی جواب دادم:
- آقاغفور! این حرفا چیه؟ چرا تهمت میزنید؟
کمی فاصله گرفت. با حرکات دست عصبی گفت:
- تهمت چیه؟ همه فهمیدن دیگه، مردم هم رفتن پیش حاجبشیر تا شکایت نامه ببره اداره، که شما رو دیگه نمیخوان، شما هم دیگه برگردید شهرتون، هیشکی دیگه نمیخواد شما معلم اینجا باشید، والا وقاحت هم خوب چیزیه، فکر کردید حاشا کنید درست میشه؟
ناباورانه سری تکان دادم و از مغازهی غفور بیرون زدم. رذالت یحیی در بیشترین میزان خود بود. برای بیآبرو کردن من به برادرزادهی خود هم رحم نکردهبود. با قدمهای تند به طرف قهوهخانه راه افتادم، باید تکلیفم را با یحیی مشخص میکردم.
از ابتدای ورود به مغازه، سلام که دادم، متوجه رفتار سرسنگین او شدم. غفور برعکس همیشه هیچ تحویلم نگرفت و با اخمی که میان دو ابرویش از دیدن من نشست، سلامی زورکی داد. متعجب پیش رفتم و گفتم:
- آقاغفور! طوری شده؟
بدون توحه به سؤالم گفت:
- چیزی میخواین آقا؟
لحظاتی مات خشکی لحنش شدم و بعد من نیز جدیتر از قبل دستانم را در جیب شلوارم فرو کردم.
- اومدم بپرسم چرا دانیال نیومده مدرسه؟
خود را مشغول مرتب کردن قفسهی خوردنیهایش کرد.
- ناخوش احوال بود، گفتم نیاد.
کاملاً مشخص بود دروغ میگوید.
- آقاغفور! واضح بهم بگو چی شده که هیچ کدوم از بچهها نیومدن مدرسه؟
دست از وسایل قفسه کشید و رو از من گرفت.
- من چه میدونم آقا؟
خواست برگردد که زود از جلوی پیشخوان کمی خم شدم و مچ دستش را گرفتم. برگشت و در چشمانم نگاه کرد.
- مگه میشه تو ندونی؟ بهم بگو مردم چرا بچههاشونو نفرستادن مدرسه؟
کلافه شد. دستش را از دستم بیرون کشید.
- خب چون نمیخوان دیگه شما معلشون باشی!
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی آقاغفور؟ مگه خطایی از من سر زده؟
حق به جانب خود را پیش کشید.
- ببخشید آقا! ولی خطا بزرگتر از این که اون دختر بیکـس و کار... مهری رو بردید خونهتون، هر کاری خواستید کردید، از یحیی و مردم روستا شرم نکردید از خدا هم نترسیدید؟ فکر کردید اینجا مثل شهر هر غلطی خواستید میتونید بکنید؟
از بهت چند لحظه مات ماندم. سرم از خشم سوت کشید. کار، کار یحیی بود. با صدای بلندی جواب دادم:
- آقاغفور! این حرفا چیه؟ چرا تهمت میزنید؟
کمی فاصله گرفت. با حرکات دست عصبی گفت:
- تهمت چیه؟ همه فهمیدن دیگه، مردم هم رفتن پیش حاجبشیر تا شکایت نامه ببره اداره، که شما رو دیگه نمیخوان، شما هم دیگه برگردید شهرتون، هیشکی دیگه نمیخواد شما معلم اینجا باشید، والا وقاحت هم خوب چیزیه، فکر کردید حاشا کنید درست میشه؟
ناباورانه سری تکان دادم و از مغازهی غفور بیرون زدم. رذالت یحیی در بیشترین میزان خود بود. برای بیآبرو کردن من به برادرزادهی خود هم رحم نکردهبود. با قدمهای تند به طرف قهوهخانه راه افتادم، باید تکلیفم را با یحیی مشخص میکردم.
آخرین ویرایش: