جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,965 بازدید, 234 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
صبح فردا که به مدرسه رفتم، متوجه غیبت تعدادی از دانش آموزان مدرسه شدم. زیاد پی غیبت آن‌ها را نگرفتم؛ اما روز بعد هیچ‌کدام از دخترهای کلاسم حاضر نبودند. ابتدا از دانیال به عنوان مبصر کلاس و بعد از بقیه بچه‌های حاضر، دلیل نبودنشان را پرسیدم و همگی اظهار بی‌اطلاعی کردند؛ گرچه از چشمانشان می‌خواندم درحال پنهان کردن چیزی هستند، اما باز پیگیر نشدم. روز سوم که سه‌شنبه بود، وقتی وارد مدرسه شده و منتظر ورود بچه‌ها بودم، هیچ دانش‌آموزی وارد مدرسه نشد. در جایی که هر روز در زمان صف صبحگاه می‌ایستادم، ایستادم و لحظاتی متفکر، درحالی که دستم را مقابل دهانم گرفته‌بودم، به حیاط خالی از دانش‌آموزان نگاه کردم. چه شده‌بود که هیچ‌کـس به مدرسه نیامده‌بود؟ باید حتماً می‌فهمیدم. سریع در مدرسه را بسته و به طرف مغازه‌ی غفور راه افتادم. هر اتفاقی افتاده‌بود، غفور حتماً از آن اطلاع داشت.
از ابتدای ورود به مغازه، سلام که دادم، متوجه رفتار سرسنگین او شدم. غفور برعکس همیشه هیچ تحویلم نگرفت و با اخمی که میان دو ابرویش از دیدن من نشست، سلامی زورکی داد. متعجب پیش رفتم و گفتم:
- آقاغفور! طوری شده؟
بدون توحه به سؤالم گفت:
- چیزی می‌خواین آقا؟
لحظاتی مات خشکی لحنش شدم و بعد من نیز جدی‌تر از قبل دستانم را در جیب شلوارم فرو کردم.
- اومدم بپرسم چرا دانیال نیومده مدرسه؟
خود را مشغول مرتب کردن قفسه‌ی خوردنی‌هایش کرد.
- ناخوش احوال بود، گفتم نیاد.
کاملاً مشخص بود دروغ می‌گوید.
- آقاغفور! واضح بهم بگو چی شده که هیچ کدوم از بچه‌ها نیومدن مدرسه؟
دست از وسایل قفسه کشید و رو از من گرفت.
- من چه می‌دونم آقا؟
خواست برگردد که زود از جلوی پیشخوان کمی خم شدم و مچ دستش را گرفتم. برگشت و در چشمانم نگاه کرد.
- مگه میشه تو ندونی؟ بهم بگو مردم چرا بچه‌هاشونو نفرستادن مدرسه؟
کلافه شد. دستش را از دستم بیرون کشید.
- خب چون نمی‌خوان دیگه شما معلشون باشی!
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی آقاغفور؟ مگه خطایی از من سر زده؟
حق به جانب خود را پیش کشید.
- ببخشید آقا! ولی خطا بزرگ‌تر از این که اون دختر بی‌کـس و کار... مهری رو بردید خونه‌تون، هر کاری خواستید کردید، از یحیی و مردم روستا شرم نکردید از خدا هم نترسیدید؟ فکر کردید اینجا مثل شهر هر غلطی خواستید می‌تونید بکنید؟
از بهت چند لحظه مات ماندم. سرم از خشم سوت کشید. کار، کار یحیی بود. با صدای بلندی جواب دادم:
- آقاغفور! این حرفا چیه؟ چرا تهمت می‌زنید؟
کمی فاصله گرفت. با حرکات دست عصبی گفت:
- تهمت چیه؟ همه فهمیدن دیگه، مردم هم رفتن پیش حاج‌بشیر تا شکایت نامه ببره اداره، که شما رو دیگه نمی‌خوان، شما هم دیگه برگردید شهرتون، هیشکی دیگه نمی‌خواد شما معلم اینجا باشید، والا وقاحت هم خوب چیزیه، فکر کردید حاشا کنید درست میشه؟
ناباورانه سری تکان دادم و از مغازه‌ی غفور بیرون زدم. رذالت یحیی در بیشترین میزان خود بود. برای بی‌آبرو کردن من به برادرزاده‌ی خود هم‌ رحم نکرده‌بود. با قدم‌های تند به طرف قهوه‌خانه راه افتادم، باید تکلیفم را با یحیی مشخص می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
هنوز اول صبح بود و یحیی مشتری نداشت. با خشمی که تمام وجودم را گرفته‌بود در آستانه‌ی در قهوه‌خانه ایستادم و بلند گفتم:
- یحیی بیا بیرون!
در حال ریختن آب در سماور‌ بزرگش بود. نگاهی به من انداخت و دوباره سر برگرداند.
- کار دارم آقای آذرپی!
با دستی که مشت کرده‌بودم با شتاب از میان میزها گذشتم و وقتی به او‌ رسیدم محکم روی میزش زدم.
- این اراجیف چیه پشت سر من ردیف کردی ریختی توی دهن مردم؟
یحیی بی‌توجه به من همان‌طور‌ که کارش را انجام می‌داد، گفت:
- کدوم اراجیف؟
هر دو دستم را به میز تکیه زده و خودم را پیش کشیدم.
- خودت هم خوب می‌دونی من کاری نکردم، مهری فقط برای تمیزکاری می‌اومد.
یحیی دست از کار کشید و رو به من ایستاد.
- دیگه مطمئن نیستم فقط برای تمیزکاری می‌اومده.
از وقاحت این مرد جا خوردم.
- واقعاً که... تو دیگه کی هستی؟
- خودت کی هستی که فکر کردی اینجا هر غلطی می‌تونی انجام بدی؟
- خجالت بکش مرد! این قدر دروغ نباف! آبروی منِ غریبه هیچ، به آبروی برادرزاده‌ی خودت رحم کن، مهری ناموسته!
انتهای کلامم را با خشم‌ فریاد زدم، او هم برآشفت و فریاد زد:
- اون یابوی دیلاق هیچی من نیست، فقط یه عمر‌ یامفت چروندمش.
به تندی یقه‌اش را گرفتم و او را پیش کشیدم.
- خب مرتیکه، تو که نمی‌خوایش، بدش به من، من می‌خوامش، دردت چیه اینقدر بازی درمیاری؟
یحیی با قدرتی که داشت، دستانم را از یقه‌اش جدا کرد و‌ مرا به عقب هل داد.
- نمیدمش! سرپرست اون منم! من هم می‌خوام بدمش کرمعلی، اگه می‌خوای بیشتر از این کوس رسواییت بلند نشه، دست از اون بردار و‌ برو به زندگیت برس، وگرنه تا خود شهر‌ میرم و توی اداره هم آبروتو می‌برم.
از خشم‌ می‌توانستم یحیی را زیر مشت و لگد بگیرم.
- آخه بی‌وجود! چرا حاضری مهری رو‌ به کرمعلی بدی به من ندی؟
از پشت میز درآمد و ضربه‌ای به تخت سی*ن*ه‌ام زد.
- به تو ربطی نداره بچه شهری!
خواستم‌ برای بار دوم به طرف یحیی هجوم برده و‌ این بار تمام عقده‌ی دلم را سرش خالی کنم که صدایی پر تحکم مرا باز داشت.
- چه خبرتونه؟
هر دو برگشتیم. حاج‌بشیر در آستانه‌ی در قهوه‌خانه ایستاده‌بود. سر به زیر عقب رفته و «سلام حاجی» گفتم. یحیی هم پشت‌بند من سلام داد.
حاج‌بشیر عصایش را محکم به زمین زده و پیش آمد.
- آقامعلم رفته بودم دم مدرسه دنبالت، درش بسته بود، فکر نمی‌کردم اومدی اینجا.
نگاهی به چهره‌ی اخم‌آلودش کردم.
- ببخشید حاجی! مدرسه امروز تعطیل شد چون... .
میان کلامم آمد.
- دلیلشو خوب می‌دونم.
دستپاچه پیش رفتم.
- حاجی! باور کنید هرچی پشت سرم گفتن... .
اجازه نداد بیشتر حرف بزنم.
- مردم اومدن پیشم میگن نامه بنویسم عوضت کنن.
از حرفش ترسی میان دلم جاخوش کرد. اگر موضوع به تخلفات اداری کشیده‌می‌شد، بدون سند و مدرک هم برایم پرونده تشکیل می‌دادند.
- حاجی! همه‌ی حرف‌های پشت سرم دروغه، باور نکنید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
یحیی سریع خود را وسط انداخت.
- حاج‌بشیر! کار درست همینه، باید گزارشش رو بدین، من به این آقا اعتماد کردم، ناموسمو فرستادم‌ خونه‌ش، حالا معلوم نیست... .
عصبی به طرف یحیی برگشتم.
- خفه شو یحیی! دروغاتو بس کن!
یحیی حق به جانب نگاهم کرد.
- دروغ چیه؟ عین حقیقته، فکر نکن اینجا روستاست می‌تونی هر غلطی بکنی.
دیگر حال خودم را نفهمیدم و‌ به طرفش هجوم بردم که با تشر حاج‌بشیر مجبور به ایست شدم.
- آروم بگیر پسر!
مستأصل به طرفش برگشتم.
- حاجی! باور کنید دروغه، یحیی بُهتون می‌زنه، باور نکنید حرفاشو!
حاج‌بشیر لحظه‌ای متفکر درحالی که چشم به من دوخته‌بود، سکوت کرد و بعد سر تکان داد.
- می‌خوام‌ حرفاتو باور کنم، اما نمی‌تونم، تو غریبی، نمی‌شناسمت.
نگاهش را از من گرفت.
- شنبه میرم‌ اداره، تو هم اگه حرفی داری بیا اونجا بزن!
تا خواستم معترض «حاجی» بگویم به طرفم برگشت.
- من در قبال مردم مسئولم، نمی‌تونن بچه‌هاشونو بفرستن پیش معلمی که حرف پشت سرش هست، مردم بهت اعتماد ندارن، فعلاً مدرسه تعطیل میشه تا حکم از اداره بگیرم، یا بی‌گناهی و برمی‌گردی سر کارت، یا جاتو میدی به یکی دیگه و‌ میری از اینجا.
حاج‌بشیر قصد رفتن کرد و ناباور برای التماس پیش رفتم.
- آخه حاجی... .
میان کلامم آمد و با تندی گفت:
- همین که گفتم!
تحکم کلامش دهانم را بست. حاج‌بشیر از در قهوه‌خانه بیرون رفت. به طرف یحیی برگشتم. پیروزمندانه‌ به من نگاه می‌کرد. سری از تأسف برایش تکان دادم.
- آخه چرا با آبروی من بازی کردی؟
به سر کارش برگشت.
- خودت این کارو‌ کردی، گفتم دست از سر مهری بردار گوش نکردی.
دوباره مشغول‌ ریختن آب درون سماور شد.
- بد کردی با یحیی درافتادی، اون دختر زن کرمعلی میشه، تو هم از اینجا با بی‌آبرویی میری تا بفهمی یحیی کیه؟
انتهای کلامش‌ را با نگاهی مغرور در صورتم گفت. تازه داشتم یحیی را می‌شناختم که تا چه حد می‌تواند بی‌شرف باشد. سرم سوت می‌کشید. کلافه دستی به موهایم کشیدم و با غیظ لب گشودم:
- یحیی خیلی... .
اما بیش از آن نتوانستم چیزی بگویم و با عصبانیت از قهوه‌خانه بیرون زدم. وقتی به خانه رسیدم، به جای خون، خشم در رگ‌هایم جریان داشت. تا شب تمام طول و عرض سالن را قدم زدم و فکر کردم‌ تا راه‌حلی برای نجات خودم بیابم. تمام زندگی‌ام به هم ریخته‌بود. آن از مادر که دیگر چشم دیدنم را نداشت. این از کارم که به لبه‌ی تیغ رسیده‌بود. چگونه باید بی‌گناهی‌ام را ثابت می‌کردم؟ حاج‌بشیر حتی حاضر به شنیدن حرف‌هایم هم نبود. اگر شنبه به اداره می‌رفت و پایم به هیئت تخلفات می‌کشید، کارم زار بود. آن‌ها راست و دروغ ادعا را چک نمی‌کردند، برای حفظ آبرویشان مستقیم‌ مرا متهم می‌کردند و اولین کار هم برداشتن من از این پست بود و بعدش تبعید. نباید می‌گذاشتم پای حاج‌بشیر به اداره برسد. اما چگونه می‌توانستم او را راضی کنم؟ آخر شب بود که یک راه‌حل به نظرم رسید. تنها راه نجاتم همین بود؛ خاله‌بتول! او می‌دانست من بی‌گناهم، شاید می‌توانست برادرش را راضی کند که من خطایی نکرده‌ام، یا حدأقل مهری را برای اثبات ادعای یحیی نزد پزشک بفرستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
صبح فردا به در خانه‌ی خاله‌بتول رفتم. در نیمه‌باز بود. با دست کمی بیشتر باز کردم و بلند «یاالله» گفتم. بعد از چند لحظه صدای خاله‌بتول را شنیدم.
- کی هستی که اول صبحی یاد این پیرزن کردی؟ بیا تو!
در را کامل باز کرده و داخل شدم. استرس وجودم را گرفته‌بود. اگر خاله‌بتول قبول نمی‌کرد با برادرش حرف بزند، هیچ چاره‌ی دیگری نداشتم. روی ایوان کم‌ارتفاع خانه‌اش با کمر خمیده تکیه‌زده به عصا ایستاده‌بود.
- سلام خاله!
توقع دیدنم را نداشت. ابروهایش را درهم کرد.
- سلام پسر! چی تو رو کشونده اینجا؟
چند لحظه سرم را زیر انداختم. سخت بود بازگو کردن خواسته‌ام، اما برای خاطر آبرویم باید زبان باز می‌کردم. سرم را بلند کردم و گفتم:
- والا اومدم کمکم کنید، طوری شده که جز شما یاوری ندارم.
بیشتر متعجب شد. عصا را در دستش کمی جابه‌جا کرد.
- چی شده؟ از من پیرزن چه کاری برمیاد؟
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم.
- راستیتش... سر اینکه مهری می‌اومده خونَم پشت سرم حرف دراومده... الان هم مردم دیگه بچه‌هاشونو نمی‌فرستن مدرسه و حاج‌بشیر هم می‌خواد شنبه شکایت منو ببره اداره، کسی حرفمو باور نداره که کاری نکردم، فقط شما می‌دونید که من بی‌گناهم.
پیرزن سری از تأسف تکان داد.
- کار یحیاست؟
فقط سری در جوابش تکان دادم.
- می‌دونستم، می‌دونستم این سر به هواییت کار دستت میده پسر! نادونی کردی و خودتو گرفتار کردی.
سرم را زیر انداختم.
- شرمنده خاله! نمی‌دونستم آخرش اینطوری میشه، شما که قبول داری من کاری نکردم؟
کمی تند شد.
- فایده‌ش چیه؟ مهم اون مردمن که دیگه بهت خوب نگاه نمی‌کنن، بد حرفی افتاده دنبال تو و مهری، جمع کردنش که آسون نیست.
سرم را بلند کردم و گفتم:
- میشه جمعش کرد، اگه مهری رو ببرن پیش دکتر، ثابت میشه من دستم هم بهش نخورده، حاضرم برای اثبات بی‌گناهیم، هر کاری بگید انجام بدم، همه‌ی هزینه‌هاش پای خودم، شما بیایید بریم پیش حاج‌بشیر، ازش بخواید فعلاً نره اداره، به جاش من شما و مهری رو می‌برم شهر، با هرکس دیگه‌ای که خواستین، پیش هر چندتا دکتر که خواستید، میریم تا به همه اثبات بشه من کاری نکردم، اگه حاجی بره اداره کار برای من خیلی سخت میشه.
پیرزن لحظاتی مکث کرد. ترسیدم نکند او هم مرا قبول نداشته باشد. پرسیدم:
- نکنه شما هم قبول ندارید حرفمو؟
سری تکان داد.
- نه پسر! مهری برای من مثل کف دسته، نیاز به دکتر و اینا نیست، خودم می‌دونم هیچ غلطی نکردی، موندم چطور می‌تونم این آبی که ریختی رو جمع کنم؟
شرم‌زده سرم را زیر انداختم و لحظاتی بعد خاله‌بتول به آهستگی از پله‌ پایین آمد.
- راه بیفت بریم پیش حاجی، اول باید اون راضی بشه.
نور امیدی در دلم تابید. همپای خاله به راه افتادم.
- موندم شما جوونا کی قراره عاقل بشید؟ حرف ما پیرها رو گوش نمی‌دید و باد هم گرفتین ما بیشتر می‌فهمیم، کجا شما بیشتر می‌فهمین؟ از سر جهالت یه سنگ انداختی توی چاه، فکر کردی خیرخواه مهری هستی، اما حالا هم حرف اون دخترو انداختی توی زبون بی‌صاحب این مردم، نه واسه خودت آبرو مونده، فقط دعا کن حاجی قبول کنه حرفمو، وگرنه این سنگی که انداختی رو نمیشه بالا کشید.
تا خود خانه‌ی حاج‌بشیر، خاله‌بتول من و عقل به قول خودش ناقصم را خفت داد و توبیخ کرد و من همانند بچه‌های خطاکار، جز گوش دادن به سرزنش‌هایش کاری نکردم. شاید حق با او بود، اما هرگز فکر نمی‌کردم یک حضور ساده مهری در خانه‌ام این‌ چنین پیامدهایی داشته‌ باشد. البته که اگر خباثت یحیی نبود، حتماً چنین اتفاق‌هایی هم نمی‌افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
درِ خانه‌ی حاج‌بشیر را که زدیم، خودش در‌ را برایمان باز کرد و همین که چشمانش به من افتاد، اخمی میان دو ابرویش جا خوش کرد و من سر به زیر شدم. حاجی رو به خواهرش کرد.
- بتول! اومدی وساطتت اینو بکنی؟ فهمیدی چیکار کرده؟
خاله‌بتول بی‌توجه به تعارف نزده‌ی حاج‌بشیر، پا به داخل خانه‌ی او گذاشت.
- اومدم واسه دو کلوم حرف حساب حاجی!

حاج بشیر هم ناچار راه را برای ورود خواهرش باز کرد و با اشاره‌ی دست مرا هم به داخل دعوت کرد. «سلام» آهسته‌ای گفته و سر به زیر پا به درون حیاط او گذاشتم. با دیدن چهارصد و پنج نقره‌ای پارک شده در حیاط آه از نهادم برآمد. آقای میرزازاد روحانی مسجد روستا که معروف به سیدمیرزا بود، چون هر پنج‌شنبه و جمعه‌ی دیگری که به روستا می‌آمد، مهمان خانه‌ی حاج‌بشیر بود. چقدر فاجعه بود که امروز آبرویم به‌خاطر کار نکرده پیش او هم می‌رفت. بعد از بالا رفتن خاله‌بتول از پله‌های ایوان خانه‌ی بلوکی و نوساز حاج‌بشیر، او مرا هم با بی‌میلی به داخل دعوت کرد و من به دلیل حضور سیدمیرزا امتناع کردم.
- ممنونم حاجی! مزاحم نمیشم، من همین‌جا منتظر شما و خاله میمونم.
حاجی برآشفت.
- اومدی تا حیاط خونم و داخل نمیایی؟
از عتاب حاجی جا خوردم.
- ببخشید! قصد جسارت نداشتم، فقط نخواستم مزاحم بشم.
تشر بعدی را خاله از بالای ایوان به من زد.
- پسرجون! اون‌موقع که باید احتیاط می‌کردی نکردی، حالا که باید وایسی از خودت دفاع کنی دیگه تعارفت برای چیه؟ بیا تو!
ناگزیر همراه حاج‌بشیر و خاله‌بتول داخل شدم و بعد از ورود به راهرو به طرف اتاق پذیرایی خانه‌ی حاجی که همان ابتدای راهرو بود، راهنمایی شدم. دورتادور اتاق پشتی‌های قدیمی دورچین شده‌بود و سیدمیرزا هم که در بالای مجلس نشسته‌بود، به محض ورودمان به احترام ما سرپا ایستاد. از شرم حضور او در چنین جلسه‌ای عرق سردی بر تنم نشست. بعد از سلام و احوالپرسی در نزدیک‌ترین مکان ممکن به در نشستم. خاله و حاجی نیز در بالای مجلس کنار سیدمیرزا نشستند. مونس‌خانم، همسر حاج‌بشیر، که زن استخوان درشتی بود، با کراهتی که در رفتارش مشخص بود، در یک بشقاب یک هلوی تقریبا نارس، دو زردآلو و چند آلوسبز که یک کارد دسته پلاستیکی زردرنگ همراهیشان می‌کرد، را مقابلم گذاشت و نگاهی از خشم به من انداخت. گویی به یک مجرم بالفطره نگاه می‌کند و بعد با فاصله‌ی بیشتری از جمع نشست. تشکر کردم و از فشار نگاه‌های حاجی و زنش که رویم بود با انگشت اشاره‌ام کمی یقه‌ی پیراهنم را از تنم فاصله دادم تا بهتر نفس بکشم. کاملاً معذب منتظر شروع حرف‌های خاله با حاجی بودم که یکدفعه حاجی تشر زد:
- بفرما بخور پسر! تا بعد ببینم حرف حسابت چیه که رفتی دست به دامن خواهرم شدی؟
ترسیده از تشر حاجی سریع زردآلویی را برداشتم و در دست نگه داشتم.
- والا حاجی! خاله بتول خوب می‌دونن من واقعاً هیچ‌کاری نکردم، سر همین که می‌دونن بی‌گناهم وقتی ازشون خواستم بیان واسطه بشن، منت گذاشتن سرم و قبول کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
حاجی نگاهش را سوی خواهرش گرداند.
- بتول! این چی میگه؟
خاله‌بتول همان‌طور که نشسته‌بود کمی خود را پیش کشید.
- بشیر! درسته من این پسرو نمی‌شناسم که روش قسم بخورم، اما‌ مهری رو مثل کف دست می‌شناسم، عیانِ عیانه برام، می‌تونم مطمئنت کنم که این پسر هیچ غلطی نکرده و مردم اشتباه می‌کنن.
حاج‌بشیر بدون آنکه به طرفم برگردد گفت:
- ولی یحیی می‌گفت این... .
خاله به میان کلامش رفت.
- تو یحیی و ذات خرابشو نمی‌شناسی؟
- درسته... جوونیاش آدم سالمی نبود، ولی الان سنی ازش گذشته.
خاله سری بالا انداخت.
- نه... یحیی هنوز همون یحیای قدیمه، هیچ عوض نشده
بشیر ابرو درهم کشید و کمی به طرف خواهرش سرش را پیش کشید.
- بتول تو جای مادر یحیایی، بعد از این پسر طرف‌داری می‌کنی؟
نگاهم در این بین روی سیدمیرزا نشست که کنجکاوِ پی بردن به مسئله بود و بیشتر خجالت کشیدم. خاله‌بتول با صدای بلندتری گفت:
- اتفاقاً چون بزرگش کردم و می‌دونم چه جونوریه بهت میگم اون دنیاتو سر حرف یحیی به باد نده.
حاجی از این حرف خواهرش جا خورد.
- مگه من چیکار کردم بتول؟
- داری یه عمر نماز و روزه‌ و خونه‌ی خدا رفتنت و سر تهمت به این پسر از دست میدی، شکایت ببری اداره این بدبخت از نون خوردن میفته و نون‌بری هم میره توی نامه عملت!
حاج‌بشیر از حرف‌های خواهرش کمی برآشفت.
- چی میگی بتول؟ من کی به این تهمت زدم؟ مردم اومدن پیشم، گفتن یحیی میگه اون وقتایی که آقامعلم مهری رو می‌برده خونه‌ به هوای تمیزکاری، چشم و دستش هرز رفته و الان سر غلطی که کرده خواستگار مهری شده.
تمام‌ تنم از آبرویی که با این حرف‌ها پیش سیدمیرزا ریخته‌شد، یخ کرد و برای دفاع از خودم شتابان گفتم:
- حاجی! می‌خواین قرآن بیارید دست بذارم روش قسم بخورم کاری نکردم؟ تنها گناه من این وسط اینه که خواستگار مهری شدم و به یحیی ترش کردم که چرا بی‌دلیل به من دختر نمیده؟
تند شده‌بودم و به چیزی جز تبرعه کردن خودم فکر نمی‌کردم. رو به سیدمیرزا کردم و گفتم:
- حاج‌آقا! شما که مرد خدایید بگید، خواستگاری کردن جرمه که یحیی اینطور با تهمت منو بی‌آبرو کرد؟ اصلاً بگید حکم تهمت‌زدن به یه آدم بی‌گناه چیه؟
سیدمیرزا ابتدا یک سوی عبای قهوه‌ای‌رنگش را که روی شانه افتاده‌بود، درست کرد و بعد با مکثی گفت:
- حا‌ج‌بشیر! من در جریان مسئله نیستم و نمی‌تونم قضاوت بکنم، اما چنین ادعای سنگینی رو‌ صرف حدس و حرف مردم نمیشه اثبات کرد، باید اول جرم اثبات بشه بعد تاوان داد.
سریع ادامه حرف او را گرفتم.
- بله، حق با حاج‌آقاست، من حاضرم هر آزمایش و دکتری که لازم باشه با خرج خودم مهری رو ببرم تا به شما اثبات کنم که بی‌گناهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
حاج‌بشیر که نگاهش بین سیدمیرزا و من گردش کرده‌بود، چشمانش را به فرش دوخت و به فکر فرورفت. خاله‌بتول عصایش را همان‌طور که کنار پایش خوابانده‌بود، کمی بلند کرد و ضربه‌ی آهسته‌ای به زمین زد.
- دکتر لازم نیست، مهری پیش من بزرگ شده، می‌تونم دست رو قرآن بذارم که طوریش نشده، من که دیگه آخر عمری نمیام قبرمو‌ سر طرفداری از یه غریبه تنگ‌تر کنم؟ الان باید حرف حق رو بزنم تا فردا جلوی نکیر و منکر زبونم وا بشه.
خرسند از طرفداری خاله‌بتول بودم که مونس‌خانم یک فنجان کمرباریک چای درون نعلبکی با دو قند کنارش، مقابلم گذاشت و نگاهم را به سوی خودش کشید.
- گلوتو تازه کن پسر!
نگاهش دیگر با من مهربان شده‌بود، او هم گویا به بی‌گناهی من پی برده‌بود. خوشحال از این امر، با لبخند از او تشکر کردم و جرعه‌ای از چای خوردم. حاج‌بشیر بعد از کمی مکث سر بلند کرد و رو به خواهرش گفت:
- مردمو چیکار کنم؟ اونا ازم خواستن شکایت بنویسم.
خاله‌بتول دست روی پای برادرش گذاشت.
- اونا رو هم من راضی می‌کنم.
سیدمیرزا کمی خود را پیش کشید و گفت:
- همه‌ی اونایی رو که بهتون گفتن شکایت بنویسید، خبر کنید برای نماز ظهر بیان مسجد، همونجا باهاشون حرف می‌زنیم تا سوءتفاهم‌ها از بین بره.
خاله‌بتول ادامه‌ی حرف او گفت:
- حاجی بگو الیاس بره خبرشون کنه.
حاجی رو به زنش کرد.
- برو زنگ بزن اگه الیاس با مختار نرفته کوه، بیاد اینجا کارش دارم.
مونس‌خانم سر تکان داد و بلند شد. خیالم راحت شده بود و زردآلویی را که از بشقاب برداشته و تمام مدت در دست نگه داشته‌بودم را دو نصف کرده و یک نصفش را در دهان گذاشتم. سیدمیرزا رو به من کرد.
- آقای آذرپی؟ این مهری که خواستگارشی همون برادرزاده‌ی آقایحیاست؟
کنجکاو از دلیل پرسش او زردآلو را قورت داده و به طرفش برگشتم.
- بله حاج‌آقا!
سیدمیرزا تسبیح زردرنگی را که در دست داشت، کلافه در دستش چرخاند و جمع کرد.
- ولی آقایحیی که اونو داده به یکی دیگه.
دوباره روح از تنم رفت. نصفه‌ی دیگر زردآلو را درون بشقاب برگرداندم و به طرف سیدمیرزا خود را پیش کشیدم.
- به کی حاج‌آقا؟
سیدمیزرا تسبیح را روی زمین گذاشت و رو به من کرد.
- واقعیتش... آقایحیی به من زنگ زد، گفت می‌خواد برادرزاده‌شو عقد کرمعلی کنه، من هم امروز ساعت چهار گفتم بیان مسجد خطبه رو بخونم.
برآشفته یکی از زانوهایم را بلند کرده و خود را بیشتر پیش کشیدم.
- یعنی چی حاج‌آقا؟ اون گفت شما هم قبول کردید بخونید؟ اصلاً می‌دونید کرمعلی کیه؟ آخه چطور راضی میشید یه دختر پونزده‌ساله رو عقد یه پیرمرد شصت هفتاد ساله بکنید؟ واقعاً این انصافه حاج‌آقا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
سیدمیرزا به جهت آرام کردن من دستانش را مقابلم گرفت.
- آروم باشید آقای آذرپی! بله، من هم می‌دونم کرمعلی کیه؟ من هم تعجب کردم، به یحیی گفتم مطمئنی از این وصلت؟ گفتم که کرمعلی پیره، گفت برادرزادش راضیه، من هم دیگه نتونستم چیزی بگم.
سرم سوت کشید.
- یعنی چی این حرف؟ چرا نمی‌تونید کاری بکنید؟ نکنید این کارو حاجی، خطبه نخونید، اون دختر راضی نیست، من می‌دونم، یحیی می‌خواد اجبارش کنه، چطور دلتون میاد به اون دختر ظلم کنید و خطبه‌ی عقدشو بخونید؟ کجای دین خدا گفته به زور یه دخترو عقد یه پیرمرد کنید؟
از شنیدن خبر عقد قریب‌الوقوع مهری، آن‌چنان برآشفته شده‌بودم که به روحانی مسجد هم تشر می‌زدم. سیدمیرزا با خونسردی مرا دعوت به آرامش کرد و گفت:
- آقای آذرپی، هیچ جای کتاب خدا نگفته اجبار، ولی اگه یه دختر راضی باشه و سرپرست اون دختر هم بخواد، من باید خطبه بخونم، نخونم یکی دیگه می‌خونه.
کلافه دستم را درون موهایم کشیده و از زانویم را دوباره به حالت قبل برگردانده و چهارزانو نشستم. تمام دنیایم تا چند ساعت دیگر سیاه میشد، چطور می‌توانستم جلوی عقد را بگیرم؟
سیدمیرزا گفت:
- شما مطمئنی دختر راضی به این عقد نیست؟
به طرف او برگشتم.
- بله مطمئنم، ولی می‌دونم یحیی با ترسوندن به زور ازش بله می‌گیره.
سیدمیرزا سری به تأسف تکان داد و باز تسبیحش را از روی زمین برداشت.
- من فقط می‌تونم باز با آقایحیی حرف بزنم که شاید منصرف بشه، اما نمی‌تونم به بهونه‌ی اختلاف سنی خطبه نخونم، گفتم که من نخونم فردا میبرن جای دیگه، عاقد دیگه‌ای می‌خونه.
تمام امیدم ناامید شد. نگاهم را به انگشتان سیدمیرزا که دانه‌های تسبیح را می‌انداخت دوختم و با استیصال گفتم:
- پس می‌خواین با خوندن خطبه شریک بدبخت کردن یه دختر بشید؟
سیدمیرزا چند لحظه در سکوت دانه‌های تسبیح را یک به یک انداخت و بعد سر بلند کرد.
- فقط یک راه هست.
کمی ته دلم روشن شد.
- چه راهی؟
- موقعی که خطبه خوندم دختر بگه راضی نیست.
با شناختی که از ترس مهری نسبت به یحیی داشتم، باز ناامید شدم. سیدمیرزا ادامه داد:
- اگر می‌خواید این عقد انجام نشه به اون دختر باید بگید از کسی نترسه و فقط نه بگه، هر عاقدی این نه رو بشنوه دیگه محاله خطبه بخونه.
دلم به تب و تاب افتاد. چگونه می‌توانستم به مهری دسترسی یابم که او را آگاه کنم؟
- بسپاریدش به من، خودم‌ مهری رو اینقدر می‌پزم که جز نه چیزی نگه!
نگاهم را به طرف خاله‌بتول که این حرف را زد چرخاندم. بارقه‌ی کوچکی از امید در دلم روشن شد. گرچه آن‌چنان قدرتی نداشت. تا چند ساعت دیگر یا من خوشبخت‌ترین بودم یا بدبخت‌ترین. همه‌چیز به شجاعت مهری بستگی داشت و مشکل بزرگ آنجا بود که مهری به اندازه‌ی جانش از یحیی می‌ترسید و شاید هرگز جرئت مخالفت با او‌ را پیدا نمی‌کرد. گفتن این «نه» شجاعت بسیار زیادی می‌خواست، چیزی که از مهری سر به زیر من بعید بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
حالم با شنیدن خبر عقد قریب‌الوقوع مهری به هم ریخته‌بود. آنقدر بد بودم که هرچه حاج‌بشیر و همسرش اصرار کردند، برای ناهار نماندم و به خانه برگشتم. باید به جلسه‌ی ظهرم با مردم و رفع سوءتفاهم‌ آن‌ها فکر می‌کردم، اما تمام ذهنم به عصر و زمان عقد مهری معطوف بود. اگر مهری از ترس عمویش «بله» می‌گفت چه؟ در آن صورت دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم، همه چیزم‌ از دست می‌رفت. مهریِ زیبا و دلبر من همسر آن پیرمرد زوار در رفته می‌شد، بعد از آن چطور‌ می‌توانستم در این روستا بمانم و‌ شاهد این فجایع باشم؟ تا زمان اذان ظهر در حیاط قدم زده و خودخوری کردم. یحیی از یک طرف آبروی مرا ریخته‌بود و از طرف دیگر می‌خواست باعجله مهری را به عقد کرمعلی دربیاورد تا دستم به او‌ نرسد. هیچ دلیل این دشمنی‌اش را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم با من دشمن است یا با مهری؟ هر کاری می‌کرد تا مهری به خانه‌ی من نیاید.
همین که صدای اذان از مسجد بلند شد، باسرعت از همان شیر حیاط وضو گرفته و برای نماز به مسجد رفتم.
برای اولین‌بار به مسجد روستا می‌رفتم. یک آن از خودم خجالت کشیدم. از در نرده‌ای سبزرنگ مسجد گذشته، حیاط کوچک را طی کرده، دو پله‌ی ورودی را بالا رفته و پا به درون مسجد گذاشتم. موکت سبزرنگی کل محیط مسجد کوچک را پر کرده‌بود و‌ مقابل محراب که منبری چوبی هم داشت، سه ردیف جانماز نواری پهن کرده‌بودند. سیدمیرزا در محراب مشغول‌ آماده‌شدن برای نماز بود، برخی هم پشت سرش در حال نشستن یا حرف زدن و برخی تازه درحال آمدن به مسجد بودند، به طرف تاقچه‌ای که نزدیکم بود، رفتم و‌ مُهری را برداشتم. هیچ‌کـس «سلام» هم به من نمی‌داد، حتی وقتی نگاهم می‌کردند به طرز خشمگینی‌ از من نگاه می‌گرفتند. با اینکه باید دلخور می‌شدم، اما‌ درد من آن موقع چیز دیگری بود، از دست رفتن مهری. کمی کنار همان تاقچه منتظر ایستادم. حتی دانیال هم که در جایگاه مکبر ایستاده‌بود، مدام نگاهش را از من می‌گرفت. همین که «قد قامت الصلوة» را گفت و مردم برای قامت بستن ایستادند و مطمئن شدم فرد دیگری نمی‌آید، در صف آخر به تنهایی قرار گرفته و نماز را شروع کردم. نماز ظهر که خوانده‌شد. کسی حتی طرف من هم برنگشت. پچ‌پچ‌هایشان را می‌شنیدم که از وقاحت من حرف می‌زدند. جلسه‌ی امروز می‌توانست نظر مردم را عوض کند؟ نماز عصر هم خوانده‌ شد و من که در طول هر دو نماز دلهره‌ی عقد بعدازظهر در جانم افتاده‌بود، فقط به مهری فکر می‌کردم و از خدا می‌خواستم جرأت مخالفت به او‌ بدهد. نماز که تمام شد، مردم با یکدیگر مصافحه کردند و «قبول باشه» گفتند، اما کسی حتی به سوی‌ من سر نچرخاند. چون بیماران جذامی شده‌بودم که کسی دوست نداشت ارتباطی با من داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
سر به زیر در فکر مهری غرق بودم. با صدای خاله‌بتول سر برآوردم و‌ به طرف در برگشتم.
- هی پسر بیا اینجا!
خاله‌بتول تازه رسیده‌بود و اشاره‌اش با دست به سوی دانیال بود. دانیال خود را سریع به او‌ رساند.
- چیه خاله؟
- برو بیرون، اینجا واینسا!
دانیال متعجب گفت:
- چرا خب؟
خاله دستش را به طرف در گرفت.
- چموشی نکن! برو بیرون! حرفای بزرگترا به توی جغله مربوط نیست، زود برو، درو هم ببند!
دانیال علی‌رغم میلش بیرون رفت و خاله‌بتول رو به من کرد:
- تو هم پاشو بیا!
و خود رو به اول صف‌ها قدم گذاشت. سید‌میرزا روی منبر کوتاه نشست و من ترجیح دادم تا لازم نشده از بین این مردمی که به خونم تشنه‌اند، حرکت نکنم. خاله روی صندلی چوبی که مخصوص نمازخواندن افراد ناتوان بود و با فاصله از منبر کنار دیوار قرار داشت، نشست. سیدمیرزا دقایقی راجع به گناه تهمت و عواقب دنیایی و اخروی آن حرف زد و بعد از آن گفت:
- گویا چند وقته حرف‌هایی توی روستا پخش شده که به آبروی آقای آذرپی لطمه وارد شده و‌ باعث شده بچه‌هاتونو نفرستید مدرسه، این شد که خواستم حاج‌بشیر شما رو خبر کنه، جمع بشید تا ببینیم این حرف‌ها واقعیت داره یا نه؟ که خدایی نکرده سر تهمت، آبروی یه بنده‌خدایی ریخته نشه که گناه بسیار بزرگی هست.
سیدمیرزا اشاره‌ای به حاج‌بشیر که صف اول نشسته بود، کرد و او‌ برخاست و‌ رو به همه ایستاد‌. خاله‌بتول هم به کمک عصایش بلند شد و‌ پیش برادرش ایستاد. تا حاج بشیر خواست چیزی بگوید، خاله بتول اجازه نداد.
- حاجی تو بشین من حرف بزنم.
حاج بشیر با دست «بفرما»یی گفت و خودش نشست و خاله‌بتول شروع کرد:
- من خواستم بیاین اینجا که بهتون بگم خجالت بکشید، از حرفاتون و از کاراتون خجالت بکشید، من پیرزن رو‌ با این‌ پای علیل وادار کردید این همه راه بیام که یه وقت یه بدبختی رو بی‌گناه بی‌آبرو نکنید.
کمی مکث کرد و وقتی مرا هنوز نشسته سرجایم دید به تندی گفت:
- تو که هنوز اونجایی، پاشو بیا اینجا!
ناچار بلند شدم و زیر نگاه خیره‌ی مردم از میان آن‌ها گذشته و به جلو رفتم.خاله‌بتول اشاره‌ای به من کرد.
- این پسر معلم بچه‌تونه، چطور روتون شد پشت سرش حرف در بیارید؟
علی‌ پدر ژاله‌ی کلاس پنجمی، دستش را بلند کرد.
- اولاً ما که حرفی نزدیم، همه رو یحیی گفت. بعدشم ما دلمون نمی‌خواد معلم دخترمون این باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین