- Jun
- 1,810
- 32,480
- مدالها
- 3
خاله رو به او کرد.
- یحیی که پسر منه غلط کرد، هر کی هم دنبالشو کشید، بیشتر غلط کرد.
علیرضا پدر سلمای کلاس سومی معترض شد:
- خاله! چرا ما رو توبیخ میکنی؟ اونی که غلط کرده یکی دیگه است. اصلاً ما بهش اعتماد نداریم.
از خجالت نگاهم را از پدران دانشآموزانم گرفته و به زمین دوختم. خاله دستش را به طرف علیرضا گرفت.
- بگو چه غلطی کرده که اعتماد نداری؟
علیرضا متعجب شد.
- خاله! دیگه همه میدونن چی با اون دختر بدبخت کرده.
صدای دیگری که از لکنت میان گفتارش دانستم محمدرضا پدر شقایق کلاس دومی است، گفت:
- ما نه به خاطر دخترهای خودمون ک... که بیشتر خاطر مهری... ناراحت... یم.
از شرم زیاد یک دستم را از روی سی*ن*هام رد کرده و دیگری را با تکیه بر آن، روی دهانم گذاشتم. گرچه گناهی نکردهبودم، اما توان ماندن در آن جمع را هم نداشتم. خاله یکتنه از من دفاع میکرد:
- این همه سال یحیی به اون دختر ظلم کرد، یکیتون پا نشدید یه چی به یحیی بگید، این همه سال این همه بلا سر مهری آورد، یکیتون پشتش درنیومدید، حالا برای من دایه مهربونتر از مادر شدین؟
من هم حق به جانب سر بلند کردم و منصور پدر ضحای کلاس چهارمی گفت:
- یحیی سرپرستشه، نمیشد که دخالت کرد.
ارسلان پدر زهیر کلاس دومی گفت:
- به هر حال خاله، تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!
خاله خشمگین به طرف ارسلان برگشت:
- مردم غلط میکنن چیزک بگن!
بعد رو به همه کرد:
- همتون میدونید توی این روستا از من نزدیکتر به مهری نیست، من از همهی شما به اون دختر دلسوزترم، از یحیی و زنش خیلی جلوترم، اگه فردا روز نمیگید منِ پیرزن که دیگه صدای کلنگ قبرکَنم میاد، دروغ میگم؛ مطمئنتون میکنم این پسر کاری به مهری نداشته.
شهریار پدر حسین کلاس سومی گفت:
- پس حرفهای یحیی چی؟
خالهبتول به طرف او برگشت.
- حرفهای یحیی؟ من که ننهشم میگم یحیی یه شکری خورده سر دشمنیش یه حرفی زده، من نمیذارم سر حرف اون آبروی مهری رو بکنین نقل محفلتون.
نگاهم روی غفور که جایی صف اول فقط به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت، ماند. معرفت این مرد با این که دلخوری از نگاهش پیدا بود، بیشتر از بقیه بود که حدأقل مرا به چهارمیخ نمیکشید.
- یحیی که پسر منه غلط کرد، هر کی هم دنبالشو کشید، بیشتر غلط کرد.
علیرضا پدر سلمای کلاس سومی معترض شد:
- خاله! چرا ما رو توبیخ میکنی؟ اونی که غلط کرده یکی دیگه است. اصلاً ما بهش اعتماد نداریم.
از خجالت نگاهم را از پدران دانشآموزانم گرفته و به زمین دوختم. خاله دستش را به طرف علیرضا گرفت.
- بگو چه غلطی کرده که اعتماد نداری؟
علیرضا متعجب شد.
- خاله! دیگه همه میدونن چی با اون دختر بدبخت کرده.
صدای دیگری که از لکنت میان گفتارش دانستم محمدرضا پدر شقایق کلاس دومی است، گفت:
- ما نه به خاطر دخترهای خودمون ک... که بیشتر خاطر مهری... ناراحت... یم.
از شرم زیاد یک دستم را از روی سی*ن*هام رد کرده و دیگری را با تکیه بر آن، روی دهانم گذاشتم. گرچه گناهی نکردهبودم، اما توان ماندن در آن جمع را هم نداشتم. خاله یکتنه از من دفاع میکرد:
- این همه سال یحیی به اون دختر ظلم کرد، یکیتون پا نشدید یه چی به یحیی بگید، این همه سال این همه بلا سر مهری آورد، یکیتون پشتش درنیومدید، حالا برای من دایه مهربونتر از مادر شدین؟
من هم حق به جانب سر بلند کردم و منصور پدر ضحای کلاس چهارمی گفت:
- یحیی سرپرستشه، نمیشد که دخالت کرد.
ارسلان پدر زهیر کلاس دومی گفت:
- به هر حال خاله، تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!
خاله خشمگین به طرف ارسلان برگشت:
- مردم غلط میکنن چیزک بگن!
بعد رو به همه کرد:
- همتون میدونید توی این روستا از من نزدیکتر به مهری نیست، من از همهی شما به اون دختر دلسوزترم، از یحیی و زنش خیلی جلوترم، اگه فردا روز نمیگید منِ پیرزن که دیگه صدای کلنگ قبرکَنم میاد، دروغ میگم؛ مطمئنتون میکنم این پسر کاری به مهری نداشته.
شهریار پدر حسین کلاس سومی گفت:
- پس حرفهای یحیی چی؟
خالهبتول به طرف او برگشت.
- حرفهای یحیی؟ من که ننهشم میگم یحیی یه شکری خورده سر دشمنیش یه حرفی زده، من نمیذارم سر حرف اون آبروی مهری رو بکنین نقل محفلتون.
نگاهم روی غفور که جایی صف اول فقط به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت، ماند. معرفت این مرد با این که دلخوری از نگاهش پیدا بود، بیشتر از بقیه بود که حدأقل مرا به چهارمیخ نمیکشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: