جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,022 بازدید, 234 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
خاله رو به او‌ کرد.
- یحیی که پسر منه غلط کرد، هر کی هم دنبالشو کشید، بیشتر غلط کرد.
علیرضا پدر سلمای کلاس سومی معترض شد:
- خاله! چرا ما رو توبیخ می‌کنی؟ اونی که غلط کرده یکی دیگه است. اصلاً ما بهش اعتماد نداریم.
از خجالت نگاهم را از پدران دانش‌آموزانم گرفته و به زمین دوختم. خاله دستش را به طرف علیرضا گرفت.
- بگو چه غلطی کرده که اعتماد نداری؟
علیرضا متعجب شد.
- خاله! دیگه همه می‌دونن چی با اون دختر بدبخت کرده.
صدای دیگری که از لکنت میان گفتارش دانستم محمد‌رضا پدر شقایق کلاس دومی است، گفت:
- ما نه به خاطر دخترهای خودمون ک... که بیشتر خاطر مهری... ناراحت... یم.
از شرم زیاد یک دستم را از روی سی*ن*ه‌ام رد کرده و دیگری را با تکیه بر آن، روی دهانم گذاشتم. گرچه گناهی نکرده‌بودم، اما توان ماندن در آن جمع را هم نداشتم. خاله یک‌تنه از من دفاع می‌کرد:
- این همه سال یحیی به اون دختر ظلم کرد، یکیتون پا نشدید یه چی به یحیی بگید، این همه سال این همه بلا سر مهری آورد، یکیتون پشتش درنیومدید، حالا برای من دایه مهربون‌تر از مادر شدین؟
من هم حق به جانب سر بلند کردم و منصور پدر ضحای کلاس چهارمی گفت:
- یحیی سرپرستشه، نمی‌شد که دخالت کرد.
ارسلان پدر زهیر کلاس دومی گفت:
- به هر حال خاله، تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!
خاله خشمگین به طرف ارسلان برگشت:
- مردم غلط می‌کنن چیزک بگن!
بعد رو به همه کرد:
- همتون می‌دونید توی این روستا از من نزدیک‌تر به مهری نیست، من از همه‌ی شما به اون دختر دلسوزترم، از یحیی و زنش خیلی جلوترم، اگه فردا روز نمیگید منِ پیرزن که دیگه صدای کلنگ قبرکَنم میاد، دروغ میگم؛ مطمئنتون می‌کنم این پسر کاری به مهری نداشته.
شهریار پدر حسین کلاس سومی گفت:
- پس حرف‌های یحیی چی؟
خاله‌بتول به طرف او برگشت.
- حرف‌های یحیی؟ من که ننه‌شم میگم یحیی یه شکری خورده سر دشمنیش یه حرفی زده، من نمی‌ذارم سر حرف اون آبروی مهری رو بکنین نقل محفلتون.
نگاهم روی غفور که جایی صف اول فقط به من نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت، ماند. معرفت این مرد با این که دلخوری از نگاهش پیدا بود، بیشتر از بقیه بود که حدأقل مرا به چهارمیخ نمی‌کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
صدایی که نفهمیدم چه کسی بود، گفت:
- چه دشمنی خاله؟ همه دیگه می‌دونن مهری می‌رفته خونه‌ی این آقا!
تا برگشتم خاله جواب داد:
- بله که می‌رفته، اون بدبخت صبح‌به‌صبح می‌رفته خونه‌ی این و همون موقع همه‌ی بچه‌هاتون شاهدن که اینم می‌اومده مدرسه؛ ظهر هم که برمی‌گشته خونه، مگه همون‌ موقع همتون مهری رو توی قهوه‌خونه نمی‌دیدین؟
خرسند از طرف‌داری خاله نگاهم را به مردم دوختم که خاله ادامه داد:
- پس شما بگید این کی وقت کرده مهری رو گیر بندازه کارشو بکنه؟ ها؟
چشمانم تا حد ممکن از این حرف خاله‌بتول گرد شد و به طرفش برگشتم. صدایی گفت:
- اگه کاری نکرده، پس چرا خواستگارش شده؟
عماد پدر رهام کلاس دومی این حرف را زد و خاله دستش را به طرف او گرفت.
- خب چلغوز! مهری مگه چشه که خواستگار نداشته باشه؟ اون هم یه دختره مثل همه دخترها... فکر کردی چون بی‌کـس و کاره باید همیشه کلفت این و اون باشه؟
علی گفت:
- آخه دیگه دختر نبود که باید فقط خواستگار مهری میشد؟
خاله به طرف علی برگشت.
- خب مهری رو خواسته، ایرادش چیه؟
منصور گفت:
- همه می‌دونن که مهری چه جوره، اون با بقیه فرق داره، اون دختری نیست که کسی بخواد مثل بقیه دخترها خواستگارش بشه.
از حرفش خشمگین شدم، اما خاله به جای من با همان تندی مخصوص خودش جواب داد:
- حسودیت شده خدا زده پس‌کله‌ی این پسر خواستگار مهری شده؟ یا اینکه چون زینب خودت هم سن مهریه بدت نمیاد جای اون بدیش به این پسر شهری؟
منصور چشم گرد کرد.
- خاله! چیکار دختر من داری پاشو می‌کشی وسط؟
خاله همان‌طور که رو از او می‌گرفت گفت:
- پس بشین سر جات و‌ کاریت نباشه مهری خواستگار داره یا نداره.
مانده‌بودم چه واکنشی نشان دهم؟ خاله‌بتول گرچه از من دفاع می‌کرد، اما همزمان با بولدزر کلامش کل وجودم را زیر می‌گرفت. علیرضا گفت:
- خاله! اگه به من هم نمیگی دنبال شوهر واسه دخترمم، بگم همین که یه بچه شهری اومده خواستگار مهری شده عجیبه.
خاله سرش را بالا انداخت.
- هیچیش عجیب نیست، مگه مهری چی کم از دنیای تو داره؟ تازه از اون هم قشنگ‌تره، شما چشمتون کوره که نمی‌بینیدش، مهری زیر ظلم یحیی و جمیله مونده این شده، اگه کلفت خونه‌ی یحیی نبود الان پسرهای خودتون براش سر و دست می‌شکستن، کسی مهری رو ندید، خدا دیدش، یه پسر شهری آورد که جای پسرهای شما باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
علی گفت:
- پسرهای ما مگه واموندن برن سراغ مهری؟
خاله رو به او‌ کرد:
- اون کیان تو که الحق وامونده.
علی اخم کرد و خاله‌بتول رو به حسام کرد:
- حسام! تو که یادت میاد مادر مهری رو، به اینا بگو چه جور زنی بود که دل یوسف منو برد، مهری من همون ثناست، اگه مذلت ندیده‌بود می‌فهمیدین.
حسام فقط سر تکان داد و سر به زیر انداخت. فهمیدم خاطرات بد مرگ خواهرش با نام‌ یوسف و ثنا برایش زنده شد.
محمدرضا گفت:
- یعنی... خاله ت...تو میگی یح... یی دروغ میگه؟
خاله‌بتول عصایش را در دست جابه‌جا کرد.
- پس چی؟ من که ننه‌ی یحیام میگم یحیی با این پسر دشمنی کرده، شما سر دشمنی اون خودتون و بچه‌هاتونو بدبخت نکنید.
بعد رو به من کرد و تشر زد:
- خب تو هم یه چی بگو... معلم هم معلمای قدیم، مگه بلد نیستی حرف بزنی؟
نگاهی به خاله و بعد به طرف جمع برگشتم.
- چی بگم جز اینکه باور کنید به من تهمت زدن؟ من به حاجی هم گفتم، حاضرم برای اثبات بی‌گناهیم هر دکتری که بگید مهری رو ببرم تا باور کنید حرفمو.
غفور بلند شد و رو به بقیه گفت:
- حق با خاله است... آقامعلم اگه کاری کرده‌بود، نمی‌اومد اینجا جلوی ما وایسه، همون روز اول در می‌رفت، اصلاً همین که حاجی و خاله پشتش دراومدن و سیدمیرزا هم طرفشه، یعنی حق با اونه، شما هم تموم کنید حرفاتونو، پاشید بیایید ازش معذرت بخواید و دیگه هم تعطیل نکنید مدرسه رو.
غفور پیش از بقیه به طرف من آمد و با دست دادن و‌ روبوسی و عذرخواهی از دلم درآورد. این مرد با بقیه اهالی اینجا برایم توفیر داشت. تک‌به‌تک با بقیه هم روبوسی کرده و عذرخواهی آن‌ها را شنیدم و همگی از مسجد رفتند. درنهایت فقط من، حاج‌بشیر، خاله‌بتول و سیدمیرزا در مسجد ماندیم. از هر سه نفرشان تشکر کردم که برای رفع اتهام کمکم کردند. حاج بشیر دستی به بازویم زد.
- این هم از شاگردات.
- از لطف شما بود، فقط کاش عقد امروز هم... .
خاله‌بتول‌ میان حرفم آمد.
- من تا قبل اینکه بیام مسجد، خونه‌ی یحیی بودم و با مهری کلی حرف زدم، باز هم میرم پیشش، تو همین الان راه بیفت برو شهرتون مادرتو بیار واسه خواستگاری.
مردد به خاله نگاه کردم.
- خاله‌ می‌ترسم آخرش... .
خاله نگذاشت حرف بزنم.
- مگه نمیگم راه بیفت برو؟!
حاج‌بشیر با همان دستی که به بازویم داشت، ضربه‌ی آرامی به من زد.
- تو موقع عقد نباشی بهتره، شر میشه.
سیدمیرزا هم ادامه داد:
- آقای آذرپی! همه‌چی رو بسپار به خدا، توکل کن!
به اجبار به همگی «چشم» گفته، خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
مختصر وسایلی را برای سفر جمع کرده و به مدرسه رفتم. وسایلم را درون صندوق‌عقب ماشین گذاشتم و ماشین را از حیاط مدرسه خارج کردم، اما میلم به رفتن نبود. ماشین را مقابل مدرسه پارک کردم و از آینه چشمانم را به در مسجد دوختم. گرمای بعدازظهر باعث ریزش عرق از سر و گردنم شده‌بود، اما نمی‌توانستم با خیال راحت و بدون فکر به مراسم عقدی که قرار بود در مسجد برگزار شود، به راه بیفتم. اگر مهری را عقد کرمعلی می‌کردند، همه‌چیز تمام بود. ساعت از سه و نیم گذشته‌بود که با آمدن طرفین متوجه شدم زمان عقد فرارسیده است. اول کرمعلی با آن شکم جلو داده که برایم از هر کسی منفورتر بود، به همراه دختر و پسرش شاپور که همچون خودش کوتاه‌قامت و کمی فربه بود، رسیدند و داخل مسجد رفتند. بعد از دقایقی یحیی را دیدم که از روی پل فلزی پا در خیابان خاکی گذاشت، درحالی‌ که مچ دست مهری را گرفته و به زور و کشان‌کشان دنبال خودش می‌کشید، به طرف مسجد رفتند و همزمان دل من ریش شد. با رسیدن آن‌ها به مسجد من نیز سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف مسجد راه افتادم. هنوز سر کوچه‌ی کنار مدرسه بودم، که صدایی مرا نگه داشت.
- آقامعلم وایسا!
برگشتم. حاج‌بشیر بود که عصازنان پیش می‌آمد.
- سلام حاجی!
همین که به من رسید گفت:
- سلام پسر! می‌دونستم نمیری.
به طرف مسجد چرخیدم.
- شرمنده حاجی! نمی‌تونم بمونم بیرون، الان عقدش می‌کنن.
حاج‌بشیر بازویم را گرفت.
- نباید بری، شر میشه.
دلخور‌ ابروهایم را درهم کردم.
- می‌خوام شر بشه، من نمی‌ذارم عقدش کنن.
همراهم چند قدم به طرف مسجد برداشت.
- می‌دونم دل توی دلت نیست، تا جلوی مسجد میریم، اما داخل نمیشیم، یحیی نباید تو رو ببینه، اگه مهری رو می‌خوای مجبوری صبر کنی.
- آخه... .
به جلوی مسجد رسیده‌بودیم.
- آخه نداره پسر! منِ پیرمرد یه چیزی می‌دونم که میگم نرو داخل.
روبه‌روی مسجد، آن‌سوی خیابان خاکی میان روستا، در لبه‌ی دره‌ای که به رودخانه می‌رسید، تخته‌سنگی بود که درختی از بیخ آن بیرون زده و علاوه‌بر سایه‌ای که گسترده‌بود، محیطی فراهم کرده‌بود که اگر کسی آنجا می‌ایستاد، کمی از دید بقیه مستتر بود. حاجی مرا همان‌جا برد و روی سنگ نشاند. چاره‌ای جز اطاعت امرش نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
تمام وجودم چشم شده و به در مسجد دوخته‌بودم، شاید از داخل آن خبری بگیرم. حاج‌بشیر بی‌توجه به حالم برایم حرف می‌زد.
- فکر نکن حالتو نمی‌فهمم، اتفاقاً چون می‌فهمم دلدادگی یعنی چی؟ اومدم کمکت کنم، خودم دردشو کشیدم، باید صبر کنی، من هم صبر کردم، راحت که زن نگرفتم. اون دوره‌ای که حرف زدن با نومزاد هم قدغن بود، من برای مونس که هنوز هیچ‌کارم نبود، دست‌خط می‌فرستادم.
حاج‌بشیر خنده‌ی کوتاهی کرد.
- می‌دادم دست بتول براش می‌برد. یه روز آقام فهمید چه بی‌آبرویی کردم، منو انداخت توی اصطبل و داد دست یه نوکری داشتیم راشد نام، بابای همین مختار چوپونم، تا می‌خوردم‌ منو زد تا شاید عاشقی از سرم بیفته، آخر شب، خود آقام خدابیامرز اومد سراغم، من هم آش و لاش شده با سر و کله خونی افتاده‌بودم کف اصطبل، نا نداشتم تکون بخورم، بالاسرم وایساد و گفت دیگه نبینم از این غلطا بکنی واسه دختر مردم دست‌خط بفرستی! ولی من که دلم رفته‌بود و حرف حالیم نبود، گفتم باز هم میدم، آقام عصبانی شد یه لگد زد توی پهلوم، بهم گفت قاطر چموش نمی‌ذارم انگشت‌نمای مردمم کنی، گفتم پس یا منو همین‌جا بکش یا مونسو‌ واسم بگیر تا نگیری براش دست‌خط میدم تا همه بفهمن دلم براش رفته، یه چند وقت توی اصطبل حبسم کرد، اما وقتی دید آدم‌بشو نیستم کوتاه اومد و مونسو برام گرفت، خدا بیامرزه آقامو!
حاج‌بشیر چند لحظه سکوت کرد و بعد نگاهش را به دور دست داد.
- هی جوونی! کجایی تو... ؟
آهی کشید و به طرف من برگشت.
- من پای مونس موندم، تو هم که می‌بینم پای مهری موندی، ایشالله خدا هم یاورت میشه و مهری رو‌ قسمتت می‌کنه.
به زور و اجبار نشسته‌بودم و حرف‌های حاج‌بشیر را که ایستاده‌بود، گوش می‌دادم. هوش و حواسم به در مسجد بود‌. نمی‌دانستم داخل چه می‌گذرد. تمام‌ وجودم سیر و سرکه شده و می‌جوشید. روی پای خودم بند نبودم. اگر حاج‌بشیر اینجا نبود، همین الان داخل رفته، همه‌ی‌ بند و بساط آن‌ها را به هم می‌ریختم، مچ دست مهری را گرفته و با خودم از این روستا می‌بردم. حیف که نمی‌شد چنین بی‌پروا عمل کنم. ناگهان صدای ولوله‌ای از درون مسجد بلند شد. نمی‌توانستم بفهمم غلغله‌ی رخ داده از شادی بعد از «بله» است یا از... . ناگهان تن مهری را دیدم که از در مسجد به بیرون پرت شد. گرچه خود را با گرفتن در نرده‌ای مسجد نگه داشت، اما یحیای خشمگین پشت‌بندش از در مسجد بیرون آمد و بازوی او‌ را گرفت، از نرده‌های در جدایش کرد و به درون خیابان خاکی پرتابش کرد. مهری روی خاک‌ها افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
سریع برخاستم تا پیش بروم. حاجی عصایش را مقابلم سد کرد.
- کجا میری؟ وایسا!
تا خواستم‌ «آخه» بگویم و‌ به حاجی اعتراض کنم. یحیی درحالی‌ که مهری را به فحش بسته‌بود، خود را به او ر‌ساند و لگدی به پهلوی او‌ زد که مهری در خودش جمع شد. آتش گرفتم. قصد کردم حاجی را کنار زده و‌ به داد مهری برسم که حاجی با تشر به طرفم برگشت و درصورتم گفت:
- وایسا سرجات!
معترض شدم:
- حاجی! بذار برم کمکش.
اما حاجی با نگاه برزخی گفت:
- می‌خوای یحیی خونشو بریزه؟ چشمش به تو‌ بخوره اون دخترو کشته.
ناچار ایستادم و حاجی ادامه داد:
- یحیی نباید بفهمه دست تو توی این کاره، وگرنه از لج تو هم که شده یه بلایی سر اون دختر میاره.
دل نداشتم کتک خوردن مهری را ببینم، اما مجبور به صبر بودم، از این آدم همه کاری برمی‌آمد. یحیی مهری را زیر لگد‌های خودش گرفته‌بود و‌ مهری فقط در خودش جمع شده‌بود، حتی جیغ و داد هم نمی‌کرد. سیدمیرزا با عجله از در مسجد خارج شد و به داد مهری رسید. با کمک شاپور، یحیی را جدا کرد، اما همین که او‌ را به داخل حیاط مسجد بردند، صدای بحث یحیی و‌ کرمعلی بلند شد. من اما تمام وجودم چشم شده و به مهری افتاده روی زمین، نگاه می‌کردم. دلم برای رفتن پیش او پر می‌کشید و از اینکه نمی‌توانستم پیش بروم عصبی بودم. مهری سرش را بلند کرد و‌ همان‌جا روی زمین نشسته ماند. با دست روسری‌ جلو آمده‌اش را عقب کشید. سرش را برگرداند و‌ مرا در این سوی خیابان دید. یک قدم پیش‌ رفتم و‌ مهری برایم‌ لبخند زد. یک لبخند دندان‌نمای کامل. مدت‌ها بود خندیدن زیبایش را ندیده بودم، خصوصاً چنین لبخندی را. چشمانش‌ می‌درخشید و تمام وجودش شاد بود. انگار نه انگار همین الان کتک خورده. خوب فهمیدم چقدر از سرکشی امروزش مقابل یحیی احساس پیروزی می‌کند. شاید اولین سرکشی عمرش بود و به او‌ حس غرور‌ می‌داد. من نیز جواب شجاعت و لبخندش را با لبخندی دادم. نگاهمان به هم قفل شده‌بود و‌ با همان نگاهم از او‌ تشکر می‌کردم. یحیی بدون آنکه متوجه حضور‌ من شود، از مسجد بیرون آمد، مچ دست مهری را گرفت، با تشر از روی زمین بلندش کرد و‌ کشان‌کشان با خودش کشید. نگاه من نیز با مهری کشیده شد. بغض گلویم را گرفته‌بود، مهری به‌خاطر من پا روی ترس‌هایش گذاشته‌بود. همین لحظات کوتاهی که مهری را دیدم، خوب متوجه تغییر ایجاد شده در او شدم. من چشمانی را دیدم که هیچ شباهتی به چشمان مهری سابق نداشت. در آن‌ها قدرت دیده می‌شد. خبری از آن چشمان ضعیف سابق نبود. این دختر عوض شده‌بود. در‌ همان‌جا و‌ با همان نگاه مطمئن شدم که مهری دیگر به کسی غیر از من «بله» نمی‌گوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
تا زمانی که از دیدم پنهان شوند، چشم به مهری دوختم و وقتی سر برگرداندم، نگاهم با نگاه شاپور پسر کرمعلی گره خورد. دستانش را به کمرش زده و وقتی مرا متوجه خودش دید، پوزخندی زد و سری از تأسف تکان داد. با اخمی که میان دو ابرویم کاشتم، پاسخش را دادم و او‌ راهش را کشید و مخالف جهتی که یحیی رفته‌بود، به راه افتاد. نگاهم پشت سرش مانده‌بود که حاج‌بشیر دستش را روی شانه‌ام گذاشت و به طرف او برگشتم.
- شانس آوردی یحیی تو رو ندید، با کاری که امروز مهری کرد، دیگه یحیی هم بخواد کسی دست روی مهری نمی‌ذاره، یا تا آخر عمرش باید خونه‌ی یحیی بمونه، یا بیاد خونه‌ی تو، راه بیفت برو مادرتو بیار برای خواستگاری، یحیی رو مجبور می‌کنیم قبول کنه.

سری برای حاجی تکان داده و بعد از تشکر و خداحافظی از او به امید قبول کردن مادر به طرف ماشین به راه افتادم.
***
شب بود که به خانه رسیدم. مجبور‌ شدم ماشین را مقابل خانه پارک کنم، چرا که ماشین پریزاد داخل حیاط بود. با چرخاندن کلید، در خانه را باز کردم و وارد شدم. پریزاد را در آستانه‌ی در ساختمان دیدم که برای فهمیدن چرایی صدای در بیرون آمده‌بود. تا به او‌ برسم با برگرداندن سرش گفت:
- مامان! مهرزاد اومده!
همین که به پریزاد رسیدم با عجله پرسیدم:
- مامان کجاست؟
قبل از اینکه پاسخی از پریزاد بشنوم، با شنیدن صدای کوبیدن در اتاق پاسخ را گرفتم. فهمیدم مادر برای ندیدن من به اتاقش رفته‌است. داخل شده، کفشم را از پا درآورده و همزمان اعتراض‌های پریزاد را گوش می‌دادم.
- چرا بدون هماهنگی اومدی؟ مگه نگفتم صبر کن خبرت میدم؟ دیدی که مامان هنوز کوتاه نیومده، تا زبون باز می‌کنم بگم مهرزاد، بهم تشر می‌زنه.
کفش‌هایم را در جاکفشی گذاشته، سرپا ایستادم و به طرف پریزاد برگشتم.
- مجبور شدم پری! باید با مامان حرف بزنم.
تا خواستم حرکت کنم بازویم را گرفت.
- چرا اینقدر عجله داری؟ صبر کن!
- نمی‌تونم پری! باید مامانو راضی کنم.
بازویم را رها کرد و سری از ناامیدی تکان داد. با گام‌های بلند از راهرو خارج شده و وارد راهرویی شدم که به اتاق‌ها ختم میشد. تا پشت در اتاق مادر که روبه‌روی اتاق پریزاد بود، رفتم و در زدم.
- مامان! اجازه میدی بیام تو؟
جوابی نشنیدم.
- مامان خواهش می‌کنم!
باز هم صدایی نیامد. از شدت خستگیِ رانندگی که کرده‌بودم و ضعفی که به خاطر غذانخوردن گریبانم را گرفته‌بود، توان سرپا ایستادن نداشتم. کمرم را به چارچوب در چسبانده و تا روی زمین سر خوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
درحالی‌ که سرم‌ را از کنار به در اتاق تکیه می‌دادم، ضربه‌ای به در زدم.
- مامان! منو از خودت نَرون!
دوباره ضربه‌ای به در زدم و نگاهم‌ را به پریزاد که ابتدای راهروی منتهی به اتاق‌ها ایستاده‌بود، انداختم. او‌ هم امیدی نداشت. ضربه‌ی دیگری به در زدم.
- مامان! من هیچ‌وقت توی زندگی روی حرف شما حرف نزدم، همیشه هرچی گفتید گوش کردم، هیچ‌وقت بدون اجازه‌ی شما‌ کاری نکردم، اما الان اگه بهم محل نذاری مجبورم مهم‌ترین کار زندگیمو بدون اجازه‌ی شما انجام بدم.
لحظاتی مکث کردم به امید پاسخی از مادر، اما جوابی نشنیدم.
- باشه مامان! هرچی تو بخوای! ولی یادت باشه مهرزادِ بی‌گناه چهارساعت رانندگی کرد و خسته و گرسنه اومد پشت در اتاقت نشست تا ببخشیش، به خاطر کاری که نکرده، اما تو حتی درو روش باز نکردی، اگه اینقدر ازم متنفری، همین‌جوری که اومدم برمی‌گردم و دیگه هیچ‌وقت پامو اینجا نمی‌ذارم، همیشه مادرمی، حتی اگه منو پسرت ندونی.
کمی صبر کردم، اما مادر اصلاً توجهی نکرد. دلم از بی‌توجهی او‌ شکست و بغض کردم.
- مامان! من بهت محتاج بودم، می‌خواستم ببرمت برام مهری رو خواستگاری کنی، اما الان مجبورم تنهایی برم.
کمی مکث کردم امیدی به همراهی مادر نبود، باید تنهایی برمی‌گشتم.
- مامان! به خاطر یه حوله و برس منو تکفیر کردی، هرچی گفتم‌ کاری نکردم، باور نکردی، من اون‌موقع واقعاً کاری نکرده‌بودم، اما الان خودم اعتراف می‌کنم امروز کاری کردم که مجبورم مهری رو بگیرم، چون دیگه جز من نمی‌تونه به کـس دیگه‌ای شوهر کنه، چه شما‌ اجازه بدید چه ن...
هنوز حرفم تمام نشده‌بود، که در محکم باز شد و نگاهم به بالا کشیده شد. مادر با نگاهی خشمگین درحالی‌ که دستش را روی سی*ن*ه گذاشته و لباسش‌ را چنگ زده بود بالای سرم ایستاد.
- چیکار کردی مهرزاد؟
نگاه خشمگینش جرأت سرپا ایستادن را از من گرفت. همان‌طور نشسته درحالی که خیره به او بودم، گفتم:
- مراسم‌ عقد مهری رو زدم بهم تا عقد کسی غیر من نشه.
مشت مادر روی لباسش محکم‌تر شد و با صدای لرزان و‌ گرفته‌ای گفت:
- وای از دست تو!
سرخی صورت و گرفتگی صدایش مضطربم کرد و با صدا زدنش نیم‌خیز شدم، اما قبل از اینکه بایستم تنش شل شد و‌ روی دستانم افتاد. بهت‌زده خیره به مادر بیهوشم مانده‌بودم که پریزاد جیغ‌کشان و «مامان»گویان به سمتم دوید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
چند ساعت بعد، من پشت در اتاقی در بخش اورژانس بیمارستان بودم که مادرم روی یکی از چهار تخت آن به خواب رفته‌بود. از پنجره‌ی کوچکی که روی در بود چشمانم را به مادر دوخته‌بودم و عذاب وجدانی را در دلم احساس می‌کردم که سرکوفت میزد من دلیل بدحالی مادرم هستم. پرستاری دقایقی قبل از من خواسته‌بود بیمارستان را ترک کنم و گفته‌بود یک همراه برای ماندن پیش مادر کافیست و خیلی قبل‌تر از او هم دکتری خیالم را بابت حال مادر راحت کرده‌بود که فقط دچار یک شوک عصبی خفیف شده و برای احتیاط یک شب مراقبت در بیمارستان برایش نوشته‌بود، اما‌ آشفتگی خیالم که ناشی از مقصر بودنم، بود، اجازه نمی‌داد به حرف‌های امیدبخش دکتر و یا اولتیماتوم پرستار توجهی کنم. دوست داشتم در بیمارستان بمانم. نگاهی به پریزاد که بی‌توجه به من رو به پنجره اتاق در حال صحبت با تلفن بود، انداختم و بعد چشم گرفته، رو به صندلی آبی‌رنگ کنار دیوار راهرو کردم و روی آن نشستم. متوجه ضعف و خستگی وجودم بودم. دیگر توان کمی در بدنم مانده‌بود. شاید بهتر بود سرزنش کردن خودم را به وقتی دیگر موکول کرده، حرف پرستار را گوش کرده و به خانه می‌رفتم. آرنج‌هایم را به پاهایم تکیه داده، سرم را در میان دستانم گرفته، به زمین چشم دوخته و در فکر بودم که صدایی مرا به خود آورد.
- آقای آذرپی شمایید؟
سر بلند کردم. نگاهم به امیرحافظ در روپوش سفید گره خورد و متعجب گفتم:
- آقای قیصری؟ شما اینجا چیکار می‌کنید؟
لبخندی زد.
- من انترن اینجام، شما چرا اومدید بیمارستان؟
ایستادم و به در اتاق اشاره کردم.
- مادرم حالش بد شد، آوردمش.
نگاه امیرحافظ به در کشیده شد.

- الان حالشون چطوره؟
- دکترحنانی گفتن خطر رفع شده و فقط برای یه شب باید بمونه.

امیرحافظ با تکان دادن سرش رو به من کرد.
- پس خیالتون راحت، دکترحنانی خیلی دقیقه.
سردردی در سرم پیچیده‌بود که توان حرف زدن زیاد نداشتم. فقط «اوهوم» گفته و با دستانی که در جیب فرو می‌کردم به زمین خیره شدم.
- الان بیدارن؟
سرم را بلند کردم.
- نه خوابه.
دستی به بازویم گذاشت.
- خب الان که خوابیدن بیاین بریم یه قهوه‌ای چیزی بخورید تا بتونین امشب همراهشون بمونید.
لبخندی زدم.
- نه ممنونم، خواهرم‌ قراره پیشش بمونه.
دستش را از بازویم کشید.
- پس شما چرا موندید بیمارستان؟
- پرستار هم بهم گفت برم، نمی‌تونم، نگرانم.
لبخندی زد.
- نگران نباشید! بچه‌ها حواسشون هست به مادرتون، همراه هم که دارن، با چیزی که من از شما می‌بینم تا صبح نمی‌تونید سرپا بمونید، برید خونه استراحت کنید، فردا برگردید.
آنقدر حالم ناجور بود که امیرحافظ هم پی به ضعف و خستگی‌ام برده‌بود. ته دلم راضی به رفتن نبودم.
- آخه... .
- باور‌ کنید به خاطر خودتون میگم، رنگ و‌ روتون پریده، شیفتم تموم شده، بریم باهم یه چی بخوریم؟
پسر بیچاره به خاطر من بی‌خیال خستگی خودش شده‌بود.
- نه تو هم خسته‌ای، نیازی نیست، من حالم خوبه.
نگاهش نگرانی واقعی داشت.
- حالتون خوب نیست، بمونید تا صبح، سرم لازم میشید، برید خونه استراحت کنید، نگران مادرتون نباشید.
لبخندی زدم. حق با امیرحافظ بود.
- درسته آقای دکتر! برم خونه بهتره، پس با اجازه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
از امیرحافظ جدا شدم و همین که پا از خروجی بیمارستان به درون محوطه گذاشتم از دور روی نیمکتی متوجه مرصاد شدم. اول کمی از سر دقت اخم کرده و چشم ریز کردم، شاید اشتباه دیده باشم؛ ولی مگر چند پسر زال عینکی با پیراهن یشمی و کلاه یشمی و آرم اِن روی آن، در این شهر بود که با مرصاد اشتباه بگیرم. گویا امشب قرار بود پسران غفور را به ترتیب ببینم. حتماً آمده‌بود امیرحافظ را بعد از پایان شیفت از بیمارستان ببرد. مرصاد خودش را روی نیمکت انداخته، دستش را بالای نیمکت کشیده گذاشته‌بود و با دست دیگرش درحالی‌که به آسمان خیره بود، گوشی را کنار گوشش نگه داشته و با حالت سرخوشی حرف میزد. هنوز زیاد نزدیک نشده‌بودم که با صدای بلندی گفتم:
- سلام آقای‌ قیصری!
با شنیدن صدایم هول‌زده درست نشست و تلفن را قطع کرد. درحالی‌ که می‌ایستاد گفت:
- سلام آقای‌آذرپی!
لبخندی از دستپاچگی‌اش روی لبم آمد.
- چطوری پسر؟
نزدیکم شد و دستش را دراز کرد.
- ممنونم!
هنوز دستپاچه بود. دستش‌ را فشردم و گفتم:
- منتظر امیرحافظی؟
اول‌ «چی؟» گیجی گفت و بعد ادامه داد:
- آها بله... اومدم امیرحافظو ببینم.
- پس از من خداحافظ، خوشحال شدم دیدمت.
هنوز جوابی از او نگرفته‌بودم که صدای امیرحافظ را از پشت سر شنیدم.
- مرصاد؟ تو کجا اینجا کجا؟
برگشتم و نگاهم به قامت رعنای امیرحافظ که در پیراهن کرم‌رنگ و شلوار جین آبی‌رنگی که پوشیده‌بود، برازنده‌تر شده‌بود، نشست و ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هایم آمد. مرصاد دستی به پشت کلاهش کشید.
- خب گفتم یه بار بیام دیدنت، بد کردم؟
امیرحافظ کیفی را که در یک دست داشت به دست دیگرش داد.
- نه! ولی ناپرهیزی کردی.
مرصاد لبخند معذبی زد. حس کردم از بودن من معذب است. من هم باید زودتر به خانه برمی‌گشتم. از هر دو خداحافظی کرده و جدا شدم. در تمام مدتی که به خانه برسم. امیرحافظ مقابل دیدگانم بود. پسران غفور‌ چون خودش انسان‌های خوبی بودند، اما امیرحافظ در نظرم متمایز از مرصاد و دانیال بود.
به خانه که رسیدم، دیگر از شدت ضعف دست و‌ پاهایم به لرز افتاده‌بود. کل وجودم سرد بود. به زور خود را به آشپزخانه رساندم و با قابلمه روی گاز مواجه شدم. از قدیم همیشه زود شام می‌خوردیم. دعا کردم کمی از غذایشان باقی مانده باشد. تا در قابلمه را باز کردم و نگاهم به آش گندم خورد «به از هیچی» گفتم و قابلمه را روی میز گذاشتم. قاشقی‌ را از آبچکان برداشته و برخلاف معمول، بدون ریختن غذا در بشقاب، پشت میز نشستم. فشار گرسنگی آنقدر زیاد بود که نخواهم به وسواس خوردن غذا در قابلمه توجه کنم. ته قابلمه را که در‌آوردم دیگر از گرسنگی خبری نبود و جای خود را به دل‌دردی از سر پرخوری داده‌بود. شکم پر از یک سو و خستگی هم از سوی دیگر چشمانم را روی هم‌ می‌نشاند. قابلمه را در سینک انداخته و فقط تا حدی که تا اتاقم‌ رفته و‌ خودم‌ را روی تخت بیندازم‌ نا برایم مانده‌بود. چشمان سوخته از خستگیم را بستم که به خواب بروند و هم‌زمان به روز پرمشغله و‌ خوبم فکر کردم که اگر به بدحالی مادر ختم نمی‌شد، روز فوق‌العاده‌ای میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین