- Jun
- 1,810
- 32,481
- مدالها
- 3
لحظاتی بود که به دیوار کنار ورودی حیاط تکیه داده و دستانم را روی سی*ن*ه درهم پیچانده بودم. نگاهم به پنجرهی کلاس دوخته شده و آقای یزدانی را رصد میکردم. درحال نوشتن چیزی روی تخته بود. صدای ناواضحش به گوشم میرسید اما متوجه کلامش نمیشدم. رو از تخته گرفت و برگشت تا چیزی را برای بچهها بگوید و در بین مسیر از پنجره نگاهش به من خورد. با دیدنش راست ایستادم و دستانم را آزاد کردم. آقای یزدانی به نشانهی احوالپرسی سری برایم تکان داد و دوباره مشغول دانشآموزان شد. لبخندی اجباری در جوابش زدم که البته متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه آقای یزدانی کلاس را جمع و جور کرد و به بچهها اجازهی مرخصی داد. من هم تکیهام را از دیوار گرفتم و در طول حیاط کوچک پیش رفتم تا موقع خروج دانشآموزان آیندهام را رصد کنم.
چهار پسر و چهار دختر از در مدرسه بیرون آمدند. یکی از پسرها با کیف ضربهای به کمر پسر دیگر زد و دیگری خواست به تلافی از سر و کول اولی بالا برود که او با سرعت گرفتن از دستش فرار کرد و همین کار باعث شد دو پسر دیگر هم به دنبال آن دو با هو کردن بیرون بدوند. دخترها اما دوبهدو با آرامش دست یکدیگر را گرفته و از در حیاط خارج شدند. پسرها لباس فرم نداشتند اما دخترها هم که داشتند هر کدام یک طرح و رنگ متفاوت داشت، برای سال آینده باید فکر فرم یکسانی برای دانشآموزان یا حداقل دختران میکردم.
هیچکدام از بچهها موقع خروج حتی نیمنگاهی هم به من نینداختند. به طرف در ساختمان برگشتم و قصد کردم داخل شوم. هنوز قدم اول را برنداشته بودم که با خروج دختری در جایم میخکوب شدم. دختر برخلاف بقیه از همان لحظهای که در آستانهی در ظاهر شد چشمان درشت و سیاهرنگش روی من زوم بود. در صورت کشیده و لاغرش هیچ حسی دیده نمیشد، نه تعجب نه کنجکاوی؛ فقط یک بیحسی و بیتفاوتی عجیب داشت. نگاهم روی دختر ماند؛ بدون آنکه نگاه از من بگیرد بیرون آمد. از قدش مشخص بود باید از بچههای سال بالاتر باشد؛ شاید پنجم یا ششم. همچون دختران دیگر لباس فرم به تن داشت، به رنگ سورمهای و بسیار مندرس و کهنه که رنگ آن به سفیدی میزد. قد مانتو هم در تن دختر زار میزد، کاملاً مشخص بود لباس کهنه متعلق به بزرگتریست که به او رسیده. آستینهای بلند لباس به طرز ناشیانهای عقب زده و با کوکهای درشت و سفیدرنگ دوخته شده بودند. شلوار پایش هم چندان روز خوشی نداشت، برخلاف بقیه که مقنعهی سفیدرنگی داشتند، او صورتش در حصار مقنعهی بزرگ توسی رنگی قرار داشت که کمی از حاشیهی پایینش درز پیدا کرده بود. دختر کیف کهنه سورمهای رنگی نیز به دوش انداخته بود که همه نشان میداد واقعاً زندگی فقیرانهای دارد.
در ذهنم دیدن وضع دختر گرفتگی ایجاد کرد و دلم برای دختری که چشم از من نمیگرفت سوخت، من نیز قفل چشمانش شده بودم. دختر با همان نگاه قفل شده روی من به طرف دیوار کنار ورودی مدرسه رفت و تکیه زده به دیوار نشست. نمیدانم چشمانش چه جادویی داشت که مرا نیز محو خود ساخته بود.
بعد از چند دقیقه آقای یزدانی کلاس را جمع و جور کرد و به بچهها اجازهی مرخصی داد. من هم تکیهام را از دیوار گرفتم و در طول حیاط کوچک پیش رفتم تا موقع خروج دانشآموزان آیندهام را رصد کنم.
چهار پسر و چهار دختر از در مدرسه بیرون آمدند. یکی از پسرها با کیف ضربهای به کمر پسر دیگر زد و دیگری خواست به تلافی از سر و کول اولی بالا برود که او با سرعت گرفتن از دستش فرار کرد و همین کار باعث شد دو پسر دیگر هم به دنبال آن دو با هو کردن بیرون بدوند. دخترها اما دوبهدو با آرامش دست یکدیگر را گرفته و از در حیاط خارج شدند. پسرها لباس فرم نداشتند اما دخترها هم که داشتند هر کدام یک طرح و رنگ متفاوت داشت، برای سال آینده باید فکر فرم یکسانی برای دانشآموزان یا حداقل دختران میکردم.
هیچکدام از بچهها موقع خروج حتی نیمنگاهی هم به من نینداختند. به طرف در ساختمان برگشتم و قصد کردم داخل شوم. هنوز قدم اول را برنداشته بودم که با خروج دختری در جایم میخکوب شدم. دختر برخلاف بقیه از همان لحظهای که در آستانهی در ظاهر شد چشمان درشت و سیاهرنگش روی من زوم بود. در صورت کشیده و لاغرش هیچ حسی دیده نمیشد، نه تعجب نه کنجکاوی؛ فقط یک بیحسی و بیتفاوتی عجیب داشت. نگاهم روی دختر ماند؛ بدون آنکه نگاه از من بگیرد بیرون آمد. از قدش مشخص بود باید از بچههای سال بالاتر باشد؛ شاید پنجم یا ششم. همچون دختران دیگر لباس فرم به تن داشت، به رنگ سورمهای و بسیار مندرس و کهنه که رنگ آن به سفیدی میزد. قد مانتو هم در تن دختر زار میزد، کاملاً مشخص بود لباس کهنه متعلق به بزرگتریست که به او رسیده. آستینهای بلند لباس به طرز ناشیانهای عقب زده و با کوکهای درشت و سفیدرنگ دوخته شده بودند. شلوار پایش هم چندان روز خوشی نداشت، برخلاف بقیه که مقنعهی سفیدرنگی داشتند، او صورتش در حصار مقنعهی بزرگ توسی رنگی قرار داشت که کمی از حاشیهی پایینش درز پیدا کرده بود. دختر کیف کهنه سورمهای رنگی نیز به دوش انداخته بود که همه نشان میداد واقعاً زندگی فقیرانهای دارد.
در ذهنم دیدن وضع دختر گرفتگی ایجاد کرد و دلم برای دختری که چشم از من نمیگرفت سوخت، من نیز قفل چشمانش شده بودم. دختر با همان نگاه قفل شده روی من به طرف دیوار کنار ورودی مدرسه رفت و تکیه زده به دیوار نشست. نمیدانم چشمانش چه جادویی داشت که مرا نیز محو خود ساخته بود.
آخرین ویرایش: