- Jun
- 1,810
- 32,481
- مدالها
- 3
در ساختمان مدرسه را باز کردم.
- پس فکر همهجا رو کردی؟ صنم تو چی؟ تو که نمیخوای درسو ول کنی؟!
هر دو داخل شدند و صنم که تاکنون ساکت بود دستپاچه گفت:
- من آقا؟
- آره، تو میخوای تا کجا درس بخونی؟
محمدامین گفت:
- آقا! صنم برعکس من و داداشم درسش خوبه، میخواد درس بخونه دکتر بشه.
همانطور که سرم را تکان میدادم در اتاق را باز کردم و بفرمایید گفتم. محمدامین گفت:
- آقا! ما دیگه مزاحم نمیشیم، شما استراحت کنید.
صنم قابلمه دستش را جلو آورد و با همان لبخندی که گویا به صورتش چسبیده بود «بفرمایید» گفت.
نگاهم را به قابلمه دوختم و بعد از لحظهای گفتم:
- بچهها! صبرکنید ظرفشو خالی کنم بیارم براتون.
با غذا داخل شدم. خریدهایم را گوشهای گذاشتم، سینی کوچکی را که روی قفسه ظرفها بود برداشتم غذا را که مرغی بود که در سس سرخ رنگی همراه آلو پخته شده و روی برنج قرار داده بودند را داخل سینی ریختم. قابلمه را سرسری آب کشیدم و جلو در بردم و به آن خواهر و برادر دادم و گفتم:
- بچهها! از مادرتون بابت غذا تشکر کنید؛ ولی بهش بگید دیگه برای من به زحمت نیفتن، لزومی نیست غذا بفرستن، ممنون میشم ازتون.
صنم پرسید:
- چرا آقا؟
- من اینطوری راحتترم.
محمدامین جواب داد:
- چشم آقامعلم! هرجور خودتون میخواین، دیگه مزاحم نباشیم.
- خوش اومدین بچهها!
آن دو که رفتند به اتاق برگشتم. شام امشبم مهیا شدهبود. بعد از آنکه خریدهایم را جاساز کردم غذا را خورده و ظرفها را در حوضچه شستم و سراغ کارم رفتم و طرح درسهایم را نوشتم تا برای تدریس فردا آماده شوم.
در انتها گوشی را بیرون آورده و خرسند از وضعیت مطلوب اینترنت با پریزاد تماس تصویری گرفتم و بعد از آرام کردن خیال مادر بابت وضعیتم و اطمینان به او که هیچ مشکلی ندارم، دقایقی وراجیهای پریزاد را تحمل کردم تا تماس را قطع کند. رختخوابی را که دیگر نمیخواستم در کمد بگذارم و گوشهی اتاق گذاشته بودم برداشته و پهن کردم. پتوی درون آن را کنار گذاشتم تا بهعنوان زیرانداز استفاده کنم. پتویی را که همراه آورده بودم از کاور خارج کردم. ملحفهای را که همراه پتو بود را روی تشک و بالش پهن کردم تا بتوانم با خیال راحت در آن رختخواب بخوابم و در انتها با برداشتن مسواک و خمیردندان از اتاق خارج شدم. تنها بدی اینجا، بودن حمام و دستشویی آن در حیاط بود. موقعی که به اتاق برگشتم مسواکم را داخل جای مخصوصی که داشت گذاشته و همراه خمیردندان روی تاقچه جلوی آینه کنار عطر و برسم قرار دادم و با نگاهی که به اتاق انداختم خیالم بابت منظم بودن همه چیز راحت شد. چراغ را از کلیدی که کنار آینه بود خاموش کردم و درون رختخواب دراز کشیدم و پتو را روی خودم کشیدم و درحالیکه به سقف چشم دوختهبودم به فردا فکر کردم. برای فردا فکرهای زیادی داشتم. اولین روز کاریام بود و باید از بچهها همین اول کار نطق میکشیدم تا حساب کار دستشان بیاید. خصوصاً با آن مهری بیزبان کارها داشتم. یزدانی گفت که مشکلی برای حرف زدن ندارد اما خودش نمیخواهد لب باز کند. پس برای اولین گام باید وادارش میکردم حرف بزند و ترس از کتک بهترین عامل محرک او بود. فقط امیدوار بودم فردا بهانهی کتک زدن را به دستم بدهد.
- پس فکر همهجا رو کردی؟ صنم تو چی؟ تو که نمیخوای درسو ول کنی؟!
هر دو داخل شدند و صنم که تاکنون ساکت بود دستپاچه گفت:
- من آقا؟
- آره، تو میخوای تا کجا درس بخونی؟
محمدامین گفت:
- آقا! صنم برعکس من و داداشم درسش خوبه، میخواد درس بخونه دکتر بشه.
همانطور که سرم را تکان میدادم در اتاق را باز کردم و بفرمایید گفتم. محمدامین گفت:
- آقا! ما دیگه مزاحم نمیشیم، شما استراحت کنید.
صنم قابلمه دستش را جلو آورد و با همان لبخندی که گویا به صورتش چسبیده بود «بفرمایید» گفت.
نگاهم را به قابلمه دوختم و بعد از لحظهای گفتم:
- بچهها! صبرکنید ظرفشو خالی کنم بیارم براتون.
با غذا داخل شدم. خریدهایم را گوشهای گذاشتم، سینی کوچکی را که روی قفسه ظرفها بود برداشتم غذا را که مرغی بود که در سس سرخ رنگی همراه آلو پخته شده و روی برنج قرار داده بودند را داخل سینی ریختم. قابلمه را سرسری آب کشیدم و جلو در بردم و به آن خواهر و برادر دادم و گفتم:
- بچهها! از مادرتون بابت غذا تشکر کنید؛ ولی بهش بگید دیگه برای من به زحمت نیفتن، لزومی نیست غذا بفرستن، ممنون میشم ازتون.
صنم پرسید:
- چرا آقا؟
- من اینطوری راحتترم.
محمدامین جواب داد:
- چشم آقامعلم! هرجور خودتون میخواین، دیگه مزاحم نباشیم.
- خوش اومدین بچهها!
آن دو که رفتند به اتاق برگشتم. شام امشبم مهیا شدهبود. بعد از آنکه خریدهایم را جاساز کردم غذا را خورده و ظرفها را در حوضچه شستم و سراغ کارم رفتم و طرح درسهایم را نوشتم تا برای تدریس فردا آماده شوم.
در انتها گوشی را بیرون آورده و خرسند از وضعیت مطلوب اینترنت با پریزاد تماس تصویری گرفتم و بعد از آرام کردن خیال مادر بابت وضعیتم و اطمینان به او که هیچ مشکلی ندارم، دقایقی وراجیهای پریزاد را تحمل کردم تا تماس را قطع کند. رختخوابی را که دیگر نمیخواستم در کمد بگذارم و گوشهی اتاق گذاشته بودم برداشته و پهن کردم. پتوی درون آن را کنار گذاشتم تا بهعنوان زیرانداز استفاده کنم. پتویی را که همراه آورده بودم از کاور خارج کردم. ملحفهای را که همراه پتو بود را روی تشک و بالش پهن کردم تا بتوانم با خیال راحت در آن رختخواب بخوابم و در انتها با برداشتن مسواک و خمیردندان از اتاق خارج شدم. تنها بدی اینجا، بودن حمام و دستشویی آن در حیاط بود. موقعی که به اتاق برگشتم مسواکم را داخل جای مخصوصی که داشت گذاشته و همراه خمیردندان روی تاقچه جلوی آینه کنار عطر و برسم قرار دادم و با نگاهی که به اتاق انداختم خیالم بابت منظم بودن همه چیز راحت شد. چراغ را از کلیدی که کنار آینه بود خاموش کردم و درون رختخواب دراز کشیدم و پتو را روی خودم کشیدم و درحالیکه به سقف چشم دوختهبودم به فردا فکر کردم. برای فردا فکرهای زیادی داشتم. اولین روز کاریام بود و باید از بچهها همین اول کار نطق میکشیدم تا حساب کار دستشان بیاید. خصوصاً با آن مهری بیزبان کارها داشتم. یزدانی گفت که مشکلی برای حرف زدن ندارد اما خودش نمیخواهد لب باز کند. پس برای اولین گام باید وادارش میکردم حرف بزند و ترس از کتک بهترین عامل محرک او بود. فقط امیدوار بودم فردا بهانهی کتک زدن را به دستم بدهد.
آخرین ویرایش: