جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,990 بازدید, 234 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
در ساختمان مدرسه را باز کردم.
- پس فکر همه‌جا رو کردی؟ صنم تو چی؟ تو که نمی‌خوای درسو ول کنی؟!
هر دو داخل شدند و صنم که تاکنون ساکت بود دستپاچه گفت:
- من آقا؟
- آره، تو می‌خوای تا کجا درس بخونی؟
محمدامین گفت:
- آقا! صنم برعکس من و داداشم درسش خوبه، می‌خواد درس بخونه دکتر بشه.
همان‌طور که سرم را تکان می‌دادم در اتاق را باز کردم و بفرمایید گفتم. محمدامین گفت:
- آقا! ما دیگه مزاحم نمی‌شیم، شما استراحت کنید.
صنم قابلمه دستش را جلو آورد و با همان لبخندی که گویا به صورتش چسبیده بود «بفرمایید» گفت.
نگاهم را به قابلمه دوختم و بعد از لحظه‌ای گفتم:
- بچه‌ها! صبرکنید ظرفشو خالی کنم بیارم براتون.
با غذا داخل شدم. خریدهایم را گوشه‌ای گذاشتم، سینی کوچکی را که روی قفسه ظرف‌ها بود برداشتم غذا را که مرغی بود که در سس سرخ رنگی همراه آلو پخته شده و روی برنج قرار داده بودند را داخل سینی ریختم. قابلمه را سرسری آب کشیدم و جلو در بردم و به آن خواهر و برادر دادم و گفتم:
- بچه‌ها! از مادرتون بابت غذا تشکر کنید؛ ولی بهش بگید دیگه برای من به زحمت نیفتن، لزومی نیست غذا بفرستن، ممنون میشم ازتون.
صنم پرسید:
- چرا آقا؟
- من اینطوری راحت‌ترم.
محمدامین جواب داد:
- چشم آقامعلم! هرجور خودتون می‌خواین، دیگه مزاحم نباشیم.
- خوش اومدین بچه‌ها!
آن دو که رفتند به اتاق برگشتم. شام امشبم مهیا شده‌بود. بعد از آنکه خریدهایم را جاساز کردم غذا را خورده و ظرف‌ها را در حوضچه شستم و سراغ کارم رفتم‌ و طرح درس‌هایم را نوشتم تا برای تدریس فردا آماده شوم.
در انتها گوشی را بیرون آورده و خرسند از وضعیت مطلوب اینترنت با پریزاد تماس تصویری گرفتم و بعد از آرام کردن خیال مادر بابت وضعیتم و اطمینان به او که هیچ مشکلی ندارم، دقایقی وراجی‌های پریزاد را تحمل کردم تا تماس را قطع کند. رختخوابی را که دیگر نمی‌خواستم در کمد بگذارم و گوشه‌ی اتاق گذاشته بودم برداشته و پهن کردم. پتوی درون آن را کنار گذاشتم تا به‌عنوان زیرانداز استفاده کنم. پتویی را که همراه آورده بودم از کاور خارج کردم. ملحفه‌ای را که همراه پتو بود را روی تشک و بالش پهن کردم تا بتوانم با خیال راحت در آن رختخواب بخوابم و در انتها با برداشتن مسواک و‌ خمیردندان از اتاق خارج شدم. تنها بدی اینجا، بودن حمام و دستشویی آن در حیاط بود. موقعی که به اتاق برگشتم مسواکم را داخل جای مخصوصی که داشت گذاشته و همراه خمیردندان روی تاقچه جلوی آینه کنار عطر و برسم قرار دادم و با نگاهی که به اتاق انداختم خیالم بابت منظم بودن همه چیز راحت شد. چراغ را از کلیدی که کنار آینه بود خاموش کردم و درون رختخواب دراز کشیدم و پتو را روی خودم کشیدم و درحالی‌که به سقف چشم دوخته‌بودم به فردا فکر کردم. برای فردا فکرهای زیادی داشتم. اولین روز کاری‌ام بود و باید از بچه‌ها همین اول کار نطق می‌کشیدم تا حساب کار دستشان بیاید. خصوصاً با آن مهری بی‌زبان کارها داشتم. یزدانی گفت که مشکلی برای حرف زدن ندارد اما خودش نمی‌خواهد لب باز کند. پس برای اولین گام باید وادارش می‌کردم حرف بزند و ترس از کتک بهترین عامل محرک او بود. فقط امیدوار بودم فردا بهانه‌ی کتک زدن را به دستم بدهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
صبح خیلی زود بیدار شدم و بعد از انجام کارهای خودم و‌ اصلاح کردن در سوز گرگ و میش صبحگاه در حمام حیاط با آب سرد به اتاق برگشتم. سریع صبحانه‌ای را آماده کرده و خوردم. در پایان لباس پوشیده، ظاهرم را مرتب کردم و برای انجام تدارکات روز اول مدرسه از اتاقم خارج شدم. ابتدا در حیاط را باز کردم و بعد وارد دفتر شدم. کارهای قبل از کلاس را انجام دادم. پوشه‌ی کار و خط‌کش چوبی‌ام را برداشتم و نگاهی از پنجره‌ی دفتر به حیاط انداختم. دو نفر از بچه‌ها رسیده‌بودند. از دفتر خارج شده و به طرف کلاس رفتم تا قبل از ورود دانش‌آموزان در کلاس باشم.
در کلاس شش ردیف دوتایی نیمکت چوبی وجود داشت با تخته سیاهی روی دیوار کنار در ورودی. با دیدن تخته سیاه و گچ‌ها هوفی کشیدم، باید در اولین فرصت تخته وایت‌برد و ماژیک هم تهیه می‌کردم. وسایلم را روی میز فلزی معلم که کنار پنجره بود گذاشتم و دقایقی را روی صندلی فلزی که روکش چرم مشکی داشت نشستم، اما خبری از ورود بچه‌ها نشد. از پنجره نگاهی انداختم، در ظاهر همه آمده بودند اما کسی داخل نمی‌شد. ناگهان یادم آمد بچه‌ها منتظر مراسم صبحگاه هستند و من دیگر فقط معلم نیستم و جایگاه مدیریت را هم دارم و باید مراسم صبحگاه را اجرا کنم. به بی‌حواسی خودم لعنت فرستادم و از کلاس خارج شدم. داخل دفتر شده و کلیدی را که زنگ مدرسه بود فشردم تا صدای زنگ بلند شود. تا وارد حیاط شوم بچه‌ها در دو صف دخترانه و پسرانه جدا از هم ایستاده بودند. روی سکویی که با دو پله ارتفاع گرفته‌بود ایستادم و به این فکر کردم که باید به طریقی این اجرای صبحگاه را از گردنم باز کنم. کمی مکث کرده و نگاهی به دانش‌آموزانم انداختم. همگی مشتاقانه به من چشم دوخته بودند تا بفهمند معلم جدید چه می‌گوید. من نیز که تا پیش از این فقط معلم بودم اکنون به عنوان مدیر دقیقاً نمی‌دانستم در مراسم صبحگاه چه باید بگویم. بعد از چند لحظه بدون میکروفون شروع به صحبت کردم:
- بسم الله الرحمن الرحیم. فکر‌ می‌کنم که دیگه نیاز به معرفی نباشه و همگی بدونید که من از امروز‌ معلم جدیدتون هستم. برای روز اول آشنایی نمی‌خوام زیاد سرپا بمونید، پس بقیه حرفا و‌ معرفی‌ها رو توی کلاس ادامه می‌دیم.
با اشاره‌ای به صف دخترها گفتم:
- از همین‌جا با نظم‌ بفرمایید داخل!
همزمان که دخترها از مقابلم‌ می‌گذشتند تا داخل بروند، نگاه چرخاندم و‌ متوجه شدم خبری از مهری نیست. اگر غیبت نمی‌کرد و‌ به کلاس می‌آمد خودش بهانه‌ی زهرچشم گرفتن و تنبیه روز اول را به دستم داده‌بود؛ تأخیر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
بعد از بچه‌ها وارد کلاس شدم و پشت میز قرار گرفتم. پچ‌پچ کنجکاوانه‌ی بچه‌های کلاس به گوشم رسید اما همین که نگاهم را به طرفشان گرداندم همگی ساکت شدند. کلاس شش ردیف نیمکت داشت یعنی هر پایه در یک ردیف می‌نشست و از آنجایی دانش‌آموز پایه‌ی پنجم نداشتم، ششمی‌ها یک ردیف جلوتر نشسته و نیمکت‌های انتهای کلاس خالی بود. نگاهم را روی بچه‌ها گرداندم؛ همگی در سکوت فقط به من خیره مانده بودند. پسرها در ردیف کنار پنجره که روبه‌روی میز من بود نشسته و دخترها در ردیف دیگر که نزدیک در کلاس بود. کمی لبم را با زبان خیس کرده و شروع به صحبت کردم.
- خب بچه‌ها سلام!
همگی یک صدا و هماهنگ جوابم را دادند.
- بهتره اول خودمو معرفی کنم. من مهرزاد آذرپی هستم و از امروز معلم و مدیر مدرسه‌ی شما. آقای یزدانی از شما برام زیاد تعریف کرده و امیدوارم همون‌طور که زمان آقای یزدانی دانش‌آموزای خوب، منظبط و درسخوانی بودین سرکلاس من هم همین‌جور بمونید.
کمی مکث کردم تا تأثیر حرف‌هایم بیشتر شود.
- کلاس من یک سری قواعد جدید داره که امیدوارم همین اول کار حواستون رو جمع کنید و بتونید خوب همه رو به خاطر بسپارید.
خط‌کش چوبی‌ام را از روی میز برداشتم.
- اولین قاعده اینه... .
نگاهم را روی بچه‌ها دوختم. هنوز متوجه چیزی نشده و سوالی به خط‌کش نگاه می‌کردند.
- تنبیه دلیل حضور این خط‌کش اینجاست.
چشم بچه‌های سال بالاتر گرد شد.
- البته که من هرگز بی‌دلیل از اون استفاده نمی‌کنم. باید بگم در سه صورت کف دستاتون با این آشنا میشه.
مشت بسته‌ام را بالا آورده و همان‌طور که تک‌تک انگشتانم را باز می‌کردم، گفتم:
- بی‌نظمی، عدم انجام تکالیف و نگرفتن نمره مطلوب.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- هر کـس درسشو خوب نخونه، تکالیفش رو انجام نده، بی‌نظم باشه و یا تخلف دیگه‌ای انجام بده که مستحق تنبیه باشه زنگ تفریح نگهش می‌دارم و با این کف دستش می‌زنم تا یادش بمونه دیگه نباید اون خطا رو تکرار کنه.
سکوت کرده و به نگاه‌های ترسان بچه‌ها چشم دوختم. گویا خوب توجیه شده بودند، تا خواستم کلام‌ بعدی‌ام‌ را شروع کنم در کلاس با شتاب باز شد و مهری با سر و وضع‌ به هم ریخته داخل شد. آستین‌های مانتوی رنگ و رو رفته‌اش، خیس شده بود و اثرات قطرات آب روی بدنه‌ی مانتو و پایین مقنعه هم مشخص بود. درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، چشمان درشت سیاه‌رنگش را به من دوخته و در سکوت فقط دستش را به نشانه‌ی اجازه بالا آورده بود تا اجازه‌ی ورود به او بدهم.
نگاهی به سرتاپای‌اش انداختم. بهترین موقعیت بود. همین اول کار هم باید از بچه‌ها زهرچشم می‌گرفتم تا حرف‌هایم را جدی بگیرند و هم مهری را وادار به حرف‌زدن می‌کردم.
دکمه‌های سرآستینم را باز کرده و‌ درحالی‌که بلند می‌شدم با صدای محکمی خطاب به مهری گفتم:
- این چه وقت اومدنه؟
جوابی نداد و فقط نگاهش‌ را به من دوخت. همان‌طور که به طرفش می‌رفتم هر دو آستینم را دو دور بالا دادم و به بالای سرش رسیدم.
- اسمت چیه؟
خودش جواب نداد اما صدای دخترانه‌ای از پشت سر گفت:
-مهری!
سرم را به طرف مهری خم کردم.
- نشنیدم چیزی بگی، لالی؟
صدای پسرانه‌ای با خنده گفت:
- خنگه آقا!
پشت‌بند حرفش خودش و دو‌نفر دیگر خندیدند. و در پی آنها پچ‌پچ بچه‌ها به گوشم رسید. کلاس تقریباً شلوغ شد. بدون آنکه به طرف بچه‌ها برگردم تا ساکتشان کنم سرم را همان‌طور که نگاهم‌ میخ نگاه مهری بود بلند کردم. لحظه‌ای مکث کرده و بعد بی‌هوا یک سیلی به صورتش‌ زدم. بلافاصله «هین» ترسیده‌ی بچه‌ها بلند شد و همه در سکوت فرو رفتند. پوست سفید گونه‌ی مهری به آنی سرخ شد اما واکنشی نشان نداد، فقط صورت چرخیده‌اش را دوباره به طرفم برگرداند و این بار نگاه ترسیده‌اش را به من دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
همان‌طور که نگاهم روی دختر بود بلند طوری که همه‌ی بچه‌ها متوجه شوند گفتم:
- این سیلی نصیب کسی میشه که دیر برسه به کلاس.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- اسمت چیه؟
بازهم مهری جوابی نداد.
سیلی دوم را هم زدم و صورتش دوباره چرخید. این بار دستش را جای سیلی گذاشت و با چشمان اشکی به طرفم برگشت. هیچ صدایی از بچه‌های ترسیده بلند نمی‌شد. با تحکم گفتم:
- اگه می‌خوای سومی رو نخوری بگو اسمت چیه؟
نگاهش را به دستم دوخته بود و تا دستم برای سیلی سوم بالا رفت، دستپاچه با صدای نرم و نازکی گفت:
- مهری!
دستم را پایین انداختم. درحالی‌که تمام اطلاعات او را یزدانی به من داده بود اما پرسیدم:
- کلاس چندمی؟
نگاهش را به دستم که کنار بدنم مشت کرده بودم دوخت و با لرزش مشهودی گفت:
- سوم!
از اینکه ترس رامَش کرده بود لبخندی پنهانی زدم.
- مگه چند سالته؟
به سختی از میان لب‌هایش صدایش بیرون آمد
- سیزده... .
دستانم را در بغل جمع کردم.
- برای کلاس سوم بزرگی.
صدای یکی از پسرها با تمسخر بلند شد.
- توی کله مهری جای مغز گچ ریختن.
چند نفر به حرفش خندیدند و مهری سر به زیر انداخت. سرم را به طرف کلاس چرخاندم. همگی یک‌دفعه ساکت شدند، اما از قیافه‌ی حق به جانبی که چاووش گرفته بود فهمیدم این حرف از دهان او بیرون زده؛ به موقع برای چاووش هم برنامه داشتم. به طرف مهری، چالش مهم امسالم برگشتم.
-چرا دیر کردی؟
سر به زیر ماند و چیزی نگفت. انگشتم را زیر چانه‌اش برده و سرش را بلند کردم. نگاهش که میخکوب نگاه می‌کرد هنوز اشکی بود. انگشتم را برداشته و با دست دیگر سیلی سوم را به طرف دیگر صورتش زدم که صدای گریه‌اش درآمد. به طرف بچه‌ها برگشتم.
- حواستون باشه، هرکس ازش سوالی بپرسم و جواب نده، حتماً سیلی می‌خوره.
به طرف مهری برگشتم که دستش روی صورتش بود و آرام گریه می‌کرد.
- نشنیدم جواب بدی!
آرام و لرزان «ببخشید» گفت.
با اینکه جواب سوالم این نبود، اما همین که دانست اگر حرف نزند سیلی می‌خورد برای امروزش کافی بود.
کمی از مقابلش کنار رفتم و محکم گفتم:
- برو بشین سرجات!
سری تکان داد و با سرعت به ته کلاس رفت و با اینکه توقع داشتم کنار دیگر دانش‌آموز سومم که دختر بود بنشیند، اما روی نیمکت خالی ته کلاس به تنهایی نشست. از همین حرکت خوب فهمیدم که او حتی میان بچه‌های کلاس هم هیچ‌جایی ندارد. این دختر به شدت تنها بود تنهای تنها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
نگاهم را از مهری گرفتم و درحالی که به طرف میزم می‌رفتم گفتم:
- موضوع بعدی اجرای مراسم صبحگاه هست.
پشت میز نشستم.
- طبق چیزی که در لیست دیدم، دو تا شیشمی داریم.
نگاه کوتاهی به لیست کردم و خواندم:
- چاووش ابراهیمی و صنم ظاهری.
هر دو سریع بلند شده و «بله آقا»یی گفتند. نگاهم را به آن‌ها دوختم.
- شما دو نفر از فردا موقعی که زنگ صبحگاه رو‌ زدم مراسم رو اجرا می‌کنید، از بستن صف‌ها تا بقیه چیزهایی که برای اجرای مراسم هست. می‌دونید که باید چیکار کنید؟
صنم گفت:
- ما آقا؟
- بله شما! مگه قبلاً چیکار می‌کردید؟
- آقای یزدانی خودش صف رو می‌بست و‌ به ما می‌گفت چیکار کنیم.
- کار سختی نیست، یه صف بستن منظم هست، یه قاری قرآن لازم دارید، یه اجرای سرود ملی و یه ورزش صبحگاهی، خودم نظارت می‌کنم ولی اجرای اصلی با شما دو نفره، ورزش صبحگاهی و نظم صف‌ها با شما آقای ابراهیمی، وصل کردن میکروفن و پخش کردن سرود هم با شما خانم ظاهری، زنگ تفریح با من بیا تا وصل کردن میکروفن رو یادت بدم.
- چشم آقا!
- پیش از این برای قرائت قرآن چیکار می‌کردید؟
- آقا بعضی وقت‌ها دانیال می‌خوند.
نگاهم را روی دانش‌آموزان دیگر چرخاندم.
- دانیال کیه؟
پسری از ردیف بچه‌های کلاس چهارم بلند شد و «بله آقا» گفت. موهایی بسیار کوتاه، صورتی خندان و چشمانی شیطان داشت. تعریف شیطنت‌هایش را دیروز در قهوه‌خانه شنیده بودم. برایم جالب بود، چنین بچه‌ای قرآن خواندنش خوب باشد، در نظرم قاری‌ها بچه‌های آرامی بودند.
- بلدی خوب قرآن بخونی؟
- بله آقا! پنج‌شنبه‌ها میرم مسجد پیش سیدمیرزا بهم یاد میده.
- سیدمیرزا؟
صنم به جای دانیال جواب داد:
- بله آقا... امام جماعت مسجده، پنج‌شنبه و جمعه میاد روستا.
سرم را تکان دادم و با اشاره دست به هر سه گفتم بنشینند و بعد ادامه دادم:
- صنم! تو بعد از این مبصر کلاسی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
چاووش معترض بلند شد.
- آقا! صنم مبصر نیست، آقای یزدانی ما رو مبصر کرده.
نگاهم را به اخم صورت چاووش دوختم.
- خب آقای یزدانی دیگه معلم اینجا نیستند، من هستم، من هم صنم رو نماینده و مبصر کلاس کردم، مخالفتی داری؟
چاووش با ناراحتی «نه آقا» گفت و نشست.
به طرف بقیه کلاس چشم چرخاندم.
- با مهری و چاووش و صنم آشنا شدم، حالا بقیه بلند شید و خودتونو معرفی کنید.
تک‌تک بچه‌ها بلند شدند و خود را معرفی کردند و من از هر یک چیزی از درس‌های داده شده آقای یزدانی را پرسیدم تا ببینم سطح کلاس کجاست. در انتها رو به همگی کردم و گفتم:
- امروز چون روز اول بود، من کاری به چک کردن تکالیفتون ندارم اما از فردا زنگ اول تکالیف همه رو چک می‌کنم. هر کـس ننوشته باشه یا غلط و بدخط باشه زنگ تفریح اول در کلاس می‌مونه... .
خط‌کش را بلند کردم.
- و با این طرف میشه.
چاووش‌ پوزخندی زد و به طرف عقب کلاس برگشت و به مهری گفت:
- مهری! مشتری هر روزش تویی.
«ساکت» محکمی گفتم که چاووش درست نشست. نگاهم را از چاووش به طرف مهری گرداندم که سرش را زیر انداخته بود. گویا وضعیت درسی او بغرنج‌تر از آن‌چه که فکر می‌کردم بود.
نگاهم را دوباره روی چاووش برگرداندم. با گستاخی نگاه می‌کرد. خوب فهمیدم قلدر کلاس اوست، چیزی که اصلاً خوشم نمی‌آمد. یاد رفتار دیروزش با مهری افتادم که او را کیف‌کِش خود کرده بود. باید برجک این پسر از خودراضی را به هم می‌ریختم. نگاهم را روی سایر بچه‌ها گرداندم.
- دیروز من توی حیاط این مدرسه چیزی دیدم که به عنوان یه مرد خیلی بهم برخورد. پسری رو دیدم که حمل کیفش رو به گردن ک.س دیگه‌ای انداخت. این حرکت حقیقتاً برای یه مرد خیلی زشته، واقعاً مردونگی کجا رفته؟
چاووش نگاهش را پایین انداخته و به انگشتانش نگاه می‌کرد. چند نفر از بچه‌ها هم به او‌ نگاه می‌کردند. نگاهم را به مهری دادم. او که نگاهش به من بود و با دیدن توجه‌ام جهت نگاهش را تغییر داد. ادامه دادم:
- مرد بودن به زور بازو نیست، به مسئولیت خود و اطرافیان رو‌ داشتنه، دیگه نبینم کسی کارشو انداخته باشه گردن یکی دیگه، وگرنه هرچی ببینه از چشم خودش دیده، فهمیدید؟
بچه‌ها هماهنگ «بله» گفتند و من که نگاهم روی مهری بود حس کردم کمی کنار لبش کش آمد گرچه محسوس نبود اما دلم به همین رضایت او خوش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
بچه‌ها زنگ تفریح به حیاط رفتند و من صنم را به دفتر بردم تا طرز کار با میکروفن را نشانش دهم. زنگ‌های بعدی را هم فقط صرف تدریس کردم، گرچه در تمام مدت نگاهم روی مهری بود که ساکت، بدون هیچ فعالیتی ته کلاس نشسته‌بود. واقعاً فقط برای گذران وقت به مدرسه می‌آمد. زنگ‌های تفریح را هم با کسی نجوشید و تنها گذراند. همان جای دیروزی که دیدمش روی زمین نشست، گاه به بقیه زل می‌زد، گاه با چوبی روی زمین خط می‌کشید و با سنگریزه‌ها بازی می‌کرد. من از پنجره‌ی دفتر او را می‌دیدم و به حال و روزش تأسف می‌خوردم. هیچ‌کـس در روستا او را نمی‌دید نه بزرگ‌ترها، نه بچه‌ها؛ او هم از همه کناره گرفته‌بود، نه تنها از مردم، از خودش هم کناره گرفته‌بود. لباس‌های کهنه بقیه را می‌پوشید، کیف مندرس بقیه را می‌آورد و کتاب‌های بقیه را استفاده می‌کرد. هیچ حرکتی هم که نشان از تلاش برای بهبود اوضاعش باشد را انجام نمی‌داد. چنان بود که گویا نمی‌خواست تغییری در زندگی‌اش بدهد، زندگی‌ای که فرقی با مردن نداشت، بله، او به جای زندگی در مرگی خودخواسته فرو رفته‌بود و روزها را می‌گذراند تا فقط تمام شود. نه لذتی از زندگی می‌برد نه بهره‌ای؛ یک افسرده‌ی کامل بود که همه در نگاه اول او را لایق ترحم می‌دانستند، اما ترحم به درد او نمی‌خورد، با دلسوزی و مهربانی او دست از این رویه‌ی غلطش برنمی‌داشت و از طرفی هم هیچ‌کـس جز خودش نمی‌توانست از این منجلاب نجاتش دهد. باید به زور تنبیه و کتک او را از این خمودگی و مردگی درمی‌آوردم. باید نشانش می‌دادم زندگی این نیست که او دارد و به زور وادارش می‌کردم تغییر رویه بدهد.
صدای پدرم در ذهنم جریان یافت. همان زمان‌هایی که بعد از چشاندن مزه‌ی شلاق چرمش روی بدنم که به خاطر اشتباهات خودم بود می‌گفت:
- می‌دونم دردت گرفته، درد شلاق خیلی سخته، اما برای موفق شدن و اشتباه نکردنِ دوباره، باید این دردها رو بچشی و فراموش نکنی، فقط درد شلاق باعث می‌شه اشتباهت یادت بمونه و دفعه دوم اونو تکرار نکنی، ترس از کتک هست که حواستو بیشتر جمع می‌کنه، تلاشتو بیشتر می‌کنه تا موفق بشی، به حرف کسایی مثل مادرت گوش نکن که با دلسوزی بی‌مورد می‌خوان ضعیفت کنن، تو پسر منی و باید قوی و مرد بار بیایی، مردی که اشتباه نکنه و چیزی اونو نشکنه؛ یادت باشه جز تحمل درد هیچ چیز دیگه‌ای از آدم یه مرد نمی‌سازه.
من برخلاف بقیه که پدرم‌ را هنوز هم به خاطر اخلاق و رفتارش سرزنش می‌کنند، ممنون‌دارش هستم. کاش بود و می‌دید من با چشیدن همان کتک‌ها مرد شدم. مردی که برعکس بسیاری از پسران دیگر در حصار زنانه مادر و خواهرم نماندم. مستقلاً از آن‌ها برای خودم زندگی می‌کنم و با اینکه مرد زندگی آن دو هستم و همیشه حمایت‌شان می‌کنم، اما آن دو تأثیری روی تصمیماتم ندارند.
من به خاطر پدرم هم که شده با این دختر نشان می‌دادم که کتک خوردن انسان را تربیت می‌کند، نه دل‌سوزی‌ها و ترحم‌های زنانه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
شب درون رخت‌خواب خزیده بودم که با دیدن عکس پدرم روی تاقچه‌ی جلوی آینه، فکر او ذهنم را پر کرد. شاید بقیه او را آدم تندخویی بدانند که نمی‌توانست خود را کنترل کند و من و مادرم را آماج ضربات شلاق خودش قرار می‌داد، اما او مرد زندگی من بود. گرچه بیشتر از هر کـس تن مرا با آن شلاق آشنا کرد. شلاقی که بعد از مرگش دیگر نیافتمش و نمی‌توانستم از مادر هم پی آن را بگیرم، اما بسیار دوست داشتم به عنوان یادگاری نگهش می‌داشتم. آن شلاق برایم ارزش داشت نه به‌خاطر دردهایی که با دیدنش روی تنم حس می‌کردم، بلکه به این خاطر که ابزار دست پدرم بود، ابزاری که با آن به من راه و روش زندگی کردن را آموخت. برخلاف آنچه دیگران فکر می‌کردند من پدرم را نه تنها دوست داشتم، بلکه برایش احترام زیادی قائل بودم، آن چنان که از همان ثانیه‌ای که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد و خبر نبودن پدر را من قبل از همه شنیدم، با تمام سلول‌های بدنم یتیمی را لمس کردم و از همان زمان تکه‌ای از قلبم گم شد که هنوز هم در جایی نیافتمش.
آنقدر قبل از خواب به پدرم فکر کردم که شب خوابش را دیدم.
باز پسر نوجوانی بودم که به خاطر اشتباهی باید تنبیه می‌شدم. پس به طریقی که امر پدرم برای تنبیه بود کنار تختم نشسته بودم؛ به گونه‌ای که زانوهایم روی زمین بود و بالاتنه‌ام روی تخت و ساعدهایم را روی تخت تکیه داده بودم. با چشمان اشکی به روتختی چشم دوخته و لب‌هایم را محکم روی هم می‌فشردم تا آخ و گریه از دهانم خارج نشود. پدر ضربات شلاق چرمش را روی کمر بدون لباسم می‌نواخت تا درد آن یک یادآوری برای تکرار نکردن آن خطا باشد. دردهایی که من هنوز فراموششان نکرده بودم.
صبح که بیدار شدم نگاهم را به عکس پدر دوختم و گفتم:
- خدا رحمتت کنه بابا... هنوز هم درد اون شلاقاست که نمی‌ذاره خطا کنم.
وقتی وارد کلاس شدم و چشم گرداندم، اثری از مهری ندیدم. پوشه کارم را باز کرده و شروع به حضور و غیاب کردم. به انتهای لیست که رسیدم نگاهم روی نام مهری که با خودکار نوشته شده بود متوقف شد. نام خانوادگی‌اش ذکر نشده بود که حدس زدم به خاطر بی‌شناسنامه بودنش باشد که البته اصلاً از طرز زندگی او بعید نبود. سر بلند کردم.
- صنم! مهری دوباره نیومده؟
صنم بلند شد.
- نه آقا!
- چرا؟
- آقا اجازه! مهری همیشه دیر میاد.
- چرا خب؟
- آقا! قبل مدرسه میره فنجون‌های عموشو‌ می‌شوره، بعد میاد.
با این که می‌دانستم پرسیدم:
- عموش کیه؟
- آقایحیی قهوه‌چی.
سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم.
- خب چرا باید فنجون‌های عموشو بشوره.
به جای صنم چاووش بلند شد و جواب داد:
- آقام خرجشو میده باید کار کنه.
دوباره علی‌رغم دانستن گفتم:
- پس تو پسر قهوه‌چی هستی.
- ها آقا!
- خب پس تو چرا نمیری فنجون‌های آقاتو بشوری؟
- خب آقا! مهری وظیفشه برای ما کار کنه.
- چرا مگه خودش خونه زندگی نداره؟
این بار صنم جواب داد:
- نه آقا! مهری پدر و مادر نداره و پیش عموش زندگی می‌کنه.
پس مشکل اصلی مهری این بود. یتیمی و بدسرپرستی عمویش به عنوان قیم قانونی. این دختر به کمک احتیاج داشت اما نه کمک قانون برای سلب حضانت از عمو و سپردنش به بهزیستی؛ بلکه کمک برای قوی کردن خودش که اجازه ندهد کسی به او زور بگوید. او باید همین‌جا می‌ماند اما آدم دیگری می‌شد.
با خودکار ابراهیمی را انتهای نامش در لیست کلاس نوشتم. من این مهری ابراهیمی را دوباره از نو می‌ساختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
در باز شد و مهری با دستی که بالا گرفته بود داخل شد. این بار می‌دانستم چرا آستین‌ها و مانتویش خیس است. بدون حرفی از سرجایم بلند شدم. آستین دست راستم را بالا داده و قدم‌زنان خودم را به او رساندم. صدایی از کلاس نمی‌آمد اما خوب حس ترسشان را می‌فهمیدم. همه‌ی بچه‌ها همانند مهری که نگاه ترسانش روی دستم قفل شده‌بود منتظر اتفاقی بودند که انجام دادم. با رسیدن به مهری اول یک سیلی به صورتش زدم که صورتش را برگرداند و بعد محکم گفتم:
- باز که دیر اومدی؟
دوباره نگاه اشکی ترسانش را میخ من کرد.
- دوست ندارم کسی جوابمو نده‌.
سیلی دوم را زدم و اشک‌هایش جاری شد.
- نشنیدم اجازه‌ی ورود بگیری.
صدای ضعیف «اجازه» از او بلند شد.
کمی خم شدم.
- اینو آویزه‌ی گوشت کن! حرف نزدن و دیر اومدنت باعث سیلی خوردنت میشه، اگر نمی‌خوای اول صبح سیلی بخوری زودتر بیدار شو تا زودتر کاراتو انجام بدی و البته زبونتو هم هیچ‌وقت قفل نکن، فهمیدی؟
مهری خیره نگاهم کرد و هیچ نگفت. سیلی سوم را که خورد صدای آخش بلند شد.
- همین الان گفتم زبونتو قفل نکن!
سرش را زیر انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
- چشم آقا!
به طرف میزم برگشتم.
- برو بشین سرجات.
پشت میزم نشستم. مهری هم سر جایش قرار گرفت.
- تکالیفتونو بذارید روی میز!
وقتی همه‌ی بچه‌ها دفترها و کتاب‌های نوشتاری خود را روی میز گذاشتند بلند شدم و از ردیف اول تکالیف را تک‌به‌تک چک کردم. زمانی که به انتهای کلاس و مهری رسیدم با دفتر سفید روبه‌رو شدم. نگاه کلافه‌ام را به چشمان ترسیده‌اش که به من زل زده بود دوختم.
- کو کتاب نوشتاریت؟
مهری جوابی نداد اما صنم گفت:
- آقا! مهری کتاب نوشتاری خالی نداره همه مشقای نوشتاری رو آقای یزدانی گفته توی دفتر بنویسه. خودکاری را که دستم بود را آرام روی شانه‌ی مهری زدم.
- زنگ تفریح بیرون نمیری.
به سر کار خودم برگشتم و در پایان کلاس، رسیدن زمان زنگ تفریح را به بچه‌ها خبر داده و از آن‌ها خواستم از کلاس خارج شوند. خودم پشت میزم ماندم و تا زمانی که بقیه خارج شوند نگاهم را به مهری که سربه‌زیر سرجایش نشسته بود دوختم. وقتی کسی دیگری نبود بلند شدم. بدون آنکه سربرگردانم متوجه شدم که برخی از بچه‌ها کنجکاوانه از پنجره دید می‌زنند. بدون آنکه نگاهشان کنم با خط‌کش ضربه‌ای محکم به نرده‌های فلزی پنجره زدم که از صدایش بچه‌ها ترسیده و فرار کردند. پرده‌های هر دو پنجره‌ی کلاس را کشیدم و بالای سر مهری رفتم. سرش زیر بود و با ناخن‌هایش لبه میز چوبی را می‌کند. خط‌کش را زیر چانه‌اش گذاشته و سرش را بالا آوردم.
- چرا مشقتو ننوشتی؟
دستش از حرکت ایستاد. نگاهش روی من بود. ترس را از طرز نفس کشیدنش هم می‌فهمیدم اما زبان باز نکرد که جوابی بدهد. خط‌کش را روی میز گذاشتم و تشر زدم.
- بلند شو وایسا!
تا ایستاد یک سیلی به صورتش زدم. رنگش از ترس پریده بود و به همین‌خاطر سرخی صورتش بیشتر معلوم شد. نگاهش را میخ دستم کرده و انگشتان دو دستش را در هم می‌پیچاند. اشک در چشمانش جمع شده بود اما هیچ‌کدام برایم اهمیتی نداشت او باید جرئت حرف زدن پیدا می‌کرد و ترس از درد سیلی او را وادار به این جرئت می‌کرد. همان‌طور که آستین دست دیگرم را بالا می‌دادم گفتم:
- برای این خوردی که جواب سوالمو ندادی، من دوست ندارم دوبار یه سؤالو بپرسم.
امروز این طرف صورتش زیاد سیلی خورده‌بود. با دست دیگرم طرف دیگر صورتش سیلی زدم. با صدای هق گریه‌اش شروع شد.
- تا زمانی که جواب ندی چرا ننوشتی؟ سیلی می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
تا خواستم سومی را بزنم به آرامی و تکه‌تکه در میان گریه شروع به حرف زدن کرد.
- بب... خشید... آقا... و... قت... نکر... دم.
- چرا؟
سرش را زیر انداخت. انگشتم را زیر چانه‌اش گذاشتم و سرش بالا آوردم.
- دلت می‌خواد باز سیلی بخوری تا زبون باز کنی؟
- نه... آقا!
دستم را پس کشیدم.
- پس واضح و دقیق بگو بعد از مدرسه چیکار می‌کنی که وقت نداری مشق بنویسی؟
با آستین اشک‌هایش را پاک کرد. درحالی‌ که نگاهش را به اطراف می‌چرخاند و انگشتانش را در هم می‌پیچاند گفت:
- آقا... آقا... اول میرم.... قهوه‌خونه... فنجونای عموم رو می‌شورم.... بعد میرم خونه... غذا که خوردم... ظرفا رو‌ می‌شورم... بعد لباس‌ها رو می‌شورم... بعد میرم ... خونه‌ی خاله بتول... خونه‌اش... آب نداره... براش آب می‌برم... کاراشو می‌کنم... بعد برمی‌گردم... اول به... گاو و... مرغ و خروس‌ها... غذا میدم... بعد... کمک زن عموم... شام... می‌پزم... بعدش که... ظرفای شامو... شستم... .
لحظه‌ای مکث کرد دوباره چشمانش اشکی شده بود.
- آقا! باور کنید... بعدش می‌خوام... مشق بنویسم.... اما خوابم...‌ می‌گیره... نمی‌تونم.
در دل به حال و روز زندگی این دختر سیزده ساله غصه و افسوس خوردم اما ظاهرم را خونسرد نگه داشتم چون او باید تنبیه می‌شد تا یاد بگیرد مسئولیت‌پذیر خطاهایش باشد، حتی اگر آن خطا از سر اجبار بود.
خط‌کش را از روی میز برداشتم.
- به هر حال هر دلیلی که داشته باشی اما ننوشتن مشق تنبیه داره دستتو بیار جلو.
نگاه ترسانش را به خط‌کش دوخت و انگشتانش را بیشتر درهم پیچاند. صدای ضعیف «آقا» گفتن التماسی‌اش را شنیدم.
- التماس نکن! این کار باید انجام بشه، هر وقت به هر دلیلی ننوشته باشی وضع همینه، دستتو بیار جلو!
انگشتانش را از حصار همدیگر باز کرد و مانتویش را چنگ زد.
- هرچقدر هم لفت بدی من کوتاه نمیام، باید این کتکو بخوری، من هم می‌زنم، محکم هم می‌زنم تا کف دستات درد بگیره و یادت بمونه هر چقدر هم کار داشته باشی باید مشقاتو بنویسی، نوشتن مشق مهم‌ترین وظیفه‌ یه دانش‌آموزه، پس معطلم نکن دستاتو بیار جلو!
با ترس و لرز هر دو دستش را جلو‌ آورد. نگاهم به دستان پینه‌بسته‌ای افتاد که اصلاً مناسب یک دختر سیزده ساله نبود. دلم سوخت اما برای تربیت کردنش باید محکم می‌بودم. با یک دست ساعد دست چپش را گرفتم و با دست دیگر خط‌کش را کف دستش کوبیدم. آخی گفت و دستش را بست.
به چشمان اشکی‌اش نگاه کردم.
- راه حل خلاصی از این، بستن دستت نیست، باز نگه داشتنشونه، اگه می‌خوای زودتر تموم بشن دستاتو باز نگه بدار.
دستش را بسته نگه داشت.
- ببین هر چقدر می‌خوای می‌تونی آخ و اوخ کنی، ولی باید باز نگهشون داری، تا من کف هر دو دستت بزنم، چون نمی‌خوام روی انگشتات بزنم، کف دستت خط‌کش بخوره طوری نمی‌شه، فقط درد داره تا یادت بمونه مشقاتو بنویسی اما اگه به انگشتات بخوره، می‌فهمی ممکنه استخوناش ضرب ببینن؟ پس باز کن!
با تردید دست لرزانش را باز کرد و من کف هر دو دستش را با خط‌کش سرخ کردم. در تمام مدت لبانش را بهم می‌فشرد تا آخ نگوید اما گریه‌اش از اشک‌های سرریز شده‌اش مشخص بود. بعد از تمام شدن کارم دستانش را به بغل گرفت و اشک‌هایش را با آرنجش پاک کرد. به طرف در کلاس برگشتم تا بیرون بروم و زنگ کلاس را بزنم.
- بشین سرجات دیگه زنگ تفریح تموم شد.
داخل دفتر شده و زنگ را زدم. نگاهم به فلاسک چای قفل شد. فرصت چای خوردن نداشتم به کلاس برگشتم و تا زنگ آخر دیگر کاری به مهری نداشتم. زنگ آخر موقع مشخص کردن تکالیف هر پایه، تأکید کردم حتماً مشق‌های خود را بنویسند چرا که هیچ عذری پذیرفته نیست. نگاهم را هنگام این حرف به مهری سر به زیر دوختم، می‌دانستم او‌ فردا هم کتک می‌خورد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین