جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,990 بازدید, 234 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
لحظاتی بود که به دیوار کنار ورودی حیاط تکیه داده و دستانم را روی سی*ن*ه درهم پیچانده بودم. نگاهم به پنجره‌ی کلاس دوخته شده و آقای یزدانی را رصد می‌کردم. درحال نوشتن چیزی روی تخته بود. صدای ناواضحش به گوشم می‌رسید اما‌ متوجه کلامش نمی‌شدم. رو از تخته گرفت و برگشت تا چیزی را برای بچه‌ها بگوید و در بین مسیر از پنجره نگاهش به من خورد. با دیدنش راست ایستادم و دستانم را آزاد کردم. آقای یزدانی به نشانه‌ی احوالپرسی سری برایم تکان داد و دوباره مشغول‌ دانش‌آموزان شد. لبخندی اجباری در جوابش زدم که البته متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه آقای یزدانی کلاس را جمع و جور کرد و به بچه‌ها اجازه‌ی مرخصی داد. من هم تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و در طول حیاط کوچک پیش رفتم تا موقع خروج دانش‌آموزان آینده‌ام را رصد کنم.
چهار پسر و چهار دختر از در مدرسه بیرون آمدند. یکی از پسرها با کیف ضربه‌ای به کمر پسر دیگر زد و دیگری خواست به تلافی از سر و کول اولی بالا برود که او با سرعت گرفتن از دستش فرار کرد و همین کار باعث شد دو پسر دیگر هم به دنبال آن دو با هو کردن بیرون بدوند. دخترها اما دوبه‌دو با آرامش دست یکدیگر را گرفته و از در حیاط خارج شدند. پسرها لباس فرم نداشتند اما دخترها هم که داشتند هر کدام یک طرح و رنگ متفاوت داشت، برای سال آینده باید فکر فرم یکسانی برای دانش‌آموزان یا حداقل دختران می‌کردم.
هیچ‌کدام از بچه‌ها موقع خروج حتی نیم‌نگاهی هم به من نینداختند. به طرف در ساختمان برگشتم و قصد کردم داخل شوم. هنوز قدم اول را برنداشته بودم که با خروج دختری در جایم میخکوب شدم. دختر برخلاف بقیه از همان لحظه‌ای که در آستانه‌ی در ظاهر شد چشمان درشت و سیاه‌رنگش روی من زوم بود. در صورت کشیده و لاغرش هیچ حسی دیده نمی‌شد، نه تعجب نه کنجکاوی؛ فقط یک بی‌حسی و بی‌تفاوتی عجیب داشت. نگاهم روی دختر ماند؛ بدون آنکه نگاه از من بگیرد بیرون آمد. از قدش مشخص بود باید از بچه‌های سال بالاتر باشد؛ شاید پنجم یا ششم. همچون دختران دیگر لباس فرم به تن داشت، به رنگ سورمه‌ای و بسیار مندرس و کهنه که رنگ آن به سفیدی می‌زد. قد مانتو هم در تن دختر زار می‌زد، کاملاً مشخص بود لباس کهنه متعلق به بزرگ‌تریست که به او رسیده. آستین‌های بلند لباس به طرز ناشیانه‌ای عقب زده و با کوک‌های درشت و سفید‌رنگ دوخته شده بودند. شلوار پایش هم چندان روز خوشی نداشت، برخلاف بقیه که مقنعه‌ی سفیدرنگی داشتند، او صورتش در حصار مقنعه‌ی بزرگ توسی رنگی قرار داشت که کمی از حاشیه‌ی پایینش درز پیدا کرده بود. دختر کیف کهنه‌ سورمه‌ای رنگی نیز به دوش انداخته بود که همه نشان می‌داد واقعاً زندگی‌ فقیرانه‌ای دارد.
در ذهنم دیدن وضع دختر گرفتگی ایجاد کرد و دلم برای دختری که چشم از من نمی‌گرفت سوخت، من نیز قفل چشمانش شده بودم. دختر با همان نگاه قفل شده روی من به طرف دیوار کنار ورودی مدرسه رفت و تکیه زده به دیوار نشست. نمی‌دانم چشمانش چه جادویی داشت که مرا نیز محو خود ساخته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
- سلام! شما آقای آذرپی هستید؟
صدای آقای یزدانی باعث شد چشم از دختر عجیب بگیرم و به طرف پنجره‌ی کلاس برگردم. فاصله‌ام با پنجره را کم کردم.
- سلام! بله من آذرپی هستم.
یزدانی دستش را به طرف من که به پشت پنجره رسیده بودم دراز کرد.
- از آشنایی‌تون خوشبخت شدم، منتظرتون بودم.
دستش را فشردم و گفتم:
- منم همچنین!
یزدانی عقب کشید و ادامه داد:
- امروز قرار بود یه سوالی رو برای بچه‌های شیشم توضیح بدم، ایرادی نداره یه مقدار منتظر بمونید تا برسم خدمتتون؟
نگاهی به دختر و پسر مانده در کلاس انداختم و لبخند زدم.
- خواهش می‌کنم به کارتون برسید.
یزدانی به سر کارش برگشت و من نیز با فکر اینکه باید برنامه‌ای خاص برای این دو دانش‌آموز ششمی که امسال هم امتحان نهایی و هم امتحان ورودی شبانه‌روزی در پیش دارند، ردیف کنم؛ رو از پنجره گرفتم و به طرف در حیاط برگشتم.
دخترک مرموز دستانش را روی زانوهایش جمع کرده و چانه‌اش را روی آن‌ها قرار داده بود و مستقیم، بدون پلک زدن به من خیره شده بود.
از این همه خیره شدن معذب شدم. شاید سر و وضعم ایرادی داشت. نگاهی به پیراهن کرم‌رنگم انداختم، آستین‌هایم را چک کردم، اثری از لک یا عرق نداشتند. نگاهم را روی شلوار پارچه‌ای شکلاتی‌ام گرداندم، پاچه‌های شلوارم را چک کردم، حتی اطراف کفش‌های چرم مشکی‌ام را هم بررسی کردم مشکلی نداشتم نه خاکی شده بودند، نه کثیف. دستی به صورتم کشیدم که اگر چیزی به آن چسبیده پاک کنم؛ صبح اصلاح کامل کرده بودم، پس نباید قاعدتاً مشکلی داشته باشم. آینه‌ای نبود تا خود را چک کنم تا از صورتم مطمئن شوم. درنهایت کمی با انگشت موهای یک طرف شانه شده‌ام را مرتب کردم، گرچه آنقدر بلند نبودند که با وزش نسیم برهم بریزند، اما نگاه دخترک کاملاً مرا از خود نامطمئن کرده بود.
نگاه سوالی‌ام روی دخترک ماند. شاید دیدن آدم جدید برایش عجیب و هیجان‌انگیز بود، بالاخره اینجا یک روستای دورافتاده بود که چهر‌ه‌های تازه کمتر به خود می‌دید و هر انسان جدیدی می‌توانست جالب باشد؛ شاید هم بیماری خاصی داشت که این‌گونه زل‌زده نگاه می‌کرد. اگر هم عادی بود و هیچ مشکلی نداشت، پس چرا هیچ احساسی در صورتش وجود نداشت؟ او یک صورت یخی واقعی بود؛ فقط می‌توانستم از سر و وضع و لاغری‌اش بگویم که در فقر به سر می‌برد و دچار سوءتغذیه است و این یعنی باید با مرکز برای تغذیه بچه‌ها هم مکاتبه می‌کردم.
دیگر از نگاه‌های دختر کلافه شده و قصد کردم جلو بروم و علت کارش را بپرسم، که صدای یزدانی مانع شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
- ببخشید منتظر موندید.
به طرف یزدانی که از در ساختمان خارج شد برگشتم.
- خواهش می‌کنم، ایرادی نداشت.
پسر و دختری که در کلاس بودند از کنار یزدانی بیرون آمده و با خداحافظی خواستند بروند که یزدانی با گفتن «صبر کنید» آن‌ها را نگه داشت.
هر دو ایستادند و بعد از اینکه نگاهی به من کردند به طرف یزدانی برگشتند
یزدانی با طمأنینه گفت:
- چاووش! صنم! خوب گوش کنید چی میگم. ایشون آقای آذرپی آقامعلم جدیدتون هستن، خودتون از قبل خبر داشتید که معلم جدید میاد. من دیگه از فردا نیستم، شما دوتا به عنوان بزرگ‌تر بچه‌ها باید حواستون باشه کسی آقامعلم رو اذیت نکنه و همون‌طور که قبلاً دانش‌آموزهای خوبی بودین بعد از این هم حرف‌های آقای آذرپی رو خوب گوش بدید.
چاووش سبزه‌رو و موهایش کمی موج‌دار و مشکی رنگ بود که دو طرف آن را کوتاه کرده و مقداری روی سرش مانده بود. ولی صنم سفیدرو، چهره‌ی مهربان و لبخندی به لب داشت که گونه‌هایش را مشخص‌تر می‌کرد. هر دو «چشم» گفته و به طرف من برگشتند و همزمان سلام دادند. با لبخند گفتم:
- سلام بچه‌ها! برید به بقیه بچه‌ها هم بگید که از فردا معلم جدید دارید.
هر دو باز همزمان «چشم» گفته و یزدانی خطاب به آن‌ها گفت:
- می‌تونید دیگه برید خونه.
هر دو خداحافظی کرده و رفتند. صنم راه درِ حیاط را پیش گرفت، اما چاووش به طرف دخترک نشسته کنار دیوار رفت. کیفش را در بغل دخترک انداخت و با لحن توبیخ‌گری گفت:
- هوی! تن لشتو راه بنداز بریم!
دخترک بی هیچ حرفی کیف او را در بغل گرفت، بلند شد و درحالی که کیف خودش را هم روی شانه‌ مرتب می‌کرد، نگاه آخر را به من انداخت و به دنبال چاووش از در مدرسه خارج شد. از طرز برخورد چاووش با دختر هیچ خوشم نیامد و اخم کردم. چشمم به راه رفته‌ی آنها بود که یزدانی دست روی شانه‌ام گذاشت.
- بهش میگن مهری!
به طرف او برگشتم. دستش را در موهای یکدست سفیدش فرو کرد و آن‌ها را عقب زد و بعد ریش‌های جوگندمی‌اش را مورد عنایت قرار داد.
- فقط اینو بهت بگم که بدبخت‌ترین آدم این روستا خودشه.
- چرا؟
- حالا خودت کم‌کم می‌فهمی چرا... اسمش جزو آمار نیست، به زور سر کلاس نشوندمش، سرپرستش اجازه‌ی درس خوندن نمیده، دلم براش سوخت، کلی باهاشون حرف زدم تا گذاشتن مستمع آزاد بیاد سر کلاس، بدیش اینه خودش هم دل به درس نمیده، که اگه خیالم از درس خوندنش راحت بود می‌رفتم مرکز حکم دادگاه می‌گرفتم برای درس خوندنش، ترسیدم حکم گرفتن باعث بشه وضعیتش از اینی که هست بدتر بشه و سرپرستش بهش بیشتر سخت بگیره، باز اگه امیدی به درس خوندنش داشتم، دلم قرص بود اما... .
کمی مکث کرد و دستی به بازویم زد.
- زیاد بهش سخت نگیر! اومدن به مدرسه براش فقط یه جور تفریح و استراحت و وقت آزاده که یه خورده راحت‌تر روزهاشو بگذرونه؛ کتاباشو‌ از بچه‌های بالاتر گرفتم بهش دادم، لوازم‌تحریر هم خودم براش می‌خرم، به این امید که شاید از این فلاکتی که هست دربیاد ولی... .
یزدانی سکوت کرد و با غصه سرش را تکان داد. من اما متعجب از زندگی عجیب دخترک مهری نام سکوت کردم. یزدانی سرش را بلند کرد.
- به‌هرحال حواست بهش باشه... حالا بیا بریم داخل تا با همه‌چی آشنات کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
با یزدانی داخل ساختمان رفته و او مرا با دفتر، کلاس درس و اتاقی که محل اسکانم بود آشنا کرد. اتاق میان دفتر و کلاس قرار گرفته بود و بدنه‌ی مستطیل‌شکل سوزن منگنه را تشکیل می‌داد. بیرون‌زدگی کلاس و دفتر از دو سوی آن باعث ایجاد یک سالن کوچک در وسط ساختمان شده بود. یزدانی همانطور که داخل اتاقک را نشانم می‌داد گفت:
- البته شورای روستا یه خونه هم برای معلم اختصاص دادن، اما من چون از ابتدا خانواده‌ام رو‌ همراه نیاوردم ازش استفاده نکردم؛ حالا شما میل خودتونه، گرچه توی همین اتاق هم تمام امکانات اولیه هست.
در کل اسکان در همین اتاق چندان هم به نظرم بد نمی‌آمد برای منِ تنها، گزینه مناسب‌تری از خانه‌ی مستقل بود، آب و برق وجود داشت و فقط برای پخت و پز و گرمایش باید به کپسول گاز و چراغ نفتی متکی می‌شدم که آن‌چنان مشکل نبود.
باهم به طرف دفتر رفتیم و یزدانی مرا با اجزای درون دفتر، اینکه هر چیزی در کجا قرار دارد، تک‌تک دانش‌آموزان، سطح درسی هر پایه و هر آنچه که لازم بود قبل از شروع تدریس بدانم آشنا کرد.
وقتی از در دفتر خارج شده و بعد وارد حیاط شدیم، یزدانی در گوشه‌ی حیاط سه اتاقک را نشانم داد و گفت:
-دوتای اولی توالت هست، زنونه و مردونه شو هم روش نوشتم، سومی هم حموم هست. من بیست و هشت سال معلم اینجا بودم، دوازده سال پیش شورای روستا این مدرسه رو ساخت، همون موقع ازشون خواستم یه حموم هم کنار اونا بسازن، تا محتاج حموم روستا نشم. گرچه دیگه الان همه خونه‌شون حموم دارن، می‌دونم جالب نیست، اما به از هیچیه، راستی آبگرمکنش هم خورشیدیه.
نگاهم را به در حمام دوختم و وقتی به این فکر کردم که در روزهای سرد باید از حمام حیاط استفاده کنم که تازه آبگرمکن آن خورشیدی است که چندان کارایی در روزهای ابری ندارد، کمی اخم کردم اما باز به یزدانی گفتم:
- نه اختیار دارید! بالاخره روستاست و نباید زیاد توقع داشت.
یزدانی دستی به بازویم زد و گفت:
- درست میگی، بهتره بریم قهوه‌خونه با اهالی هم آشنا بشی.
درحالی که هر دو از در مدرسه خارج می‌شدیم و یزدانی در را می‌بست گفت:
- بالاخره امکانات اینجا طوری نبود که من خانواده همراه بیارم که از خونه معلمی که ساختن استفاده کنم و بیشتر در رفت و آمد بودم، به همین خاطر زیاد سختی‌های اینجا رو ندیدم، شما متأهلید؟
- نه! من مجردم و ترجیحم ساکن شدن توی مدرسه‌ست، قرار نیست زیاد رفت و آمد کنم، پس دردسر رفتن و اومدن مداوم ندارم، این هم از حسن‌های مجرد موندنه که آدم خودم باشم.
با یزدانی در کنار جاده‌ی خاکی کمی شیبدار رو به بالا راه افتادیم.
- نفرمایید آقای آذرپی! زندگی متأهلی با همه‌ی سختی و دردسرهاش می‌ارزه به بی‌قیدی مجردی.
ناراحت از صراحتش که مرا بی‌قید خواند جدی شدم.
- به‌هر‌حال هر ک.س نظری داره، من که فعلاً قصد ندارم آزادی تجردم رو رها کنم و خودم رو به مشکلات زندگی متأهلی بسپارم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
خیلی زود به قهوه‌خانه رسیدیم، چرا که فقط اندکی با مدرسه فاصله داشت و از جهت شیب جاده شاید دویست متر بالاتر قرار گرفته‌بود.
درِ قهوه‌خانه دو لنگه باز بود و پنج میز در آن قرار داشت که کاملاً در قرق مشتری‌ها بود. انتهای میزها یک پیشخوان قرار داشت که مرد درشت‌هیکل و فربه‌ای پشت آن قرار داشت و پسر نوجوانی هم در حال رتق و فتق امور مشتریان بود.
آقای یزدانی رو به مرد پشت پیشخوان کرد.
- سلام آقایحیی! میز خالی نداری؟
یحیی نگاهی به ما انداخت، عرق روی پیشانی‌اش را با دستمال یزدی‌اش پاک کرد و گفت:
- سلام آقا یزدانی! بیرون روی تخت باشید می‌رسم خدمتتون.
از در قهوه‌خانه فاصله گرفته و به طرف یکی از دو تخت چوبی جلوی مغازه که زیر سایبانی قرار داشتند برگشتیم؛ روی فرش‌ لاکی نشسته و به پشتی‌های زرشکی و چهارگوش مقوایی آن تکیه دادیم.
همین که نشستم در جهت دیدم، نگاهم روی مهری قفل شد. در گوشه دیوار قهوه‌خانه جایی که ضلع دیگر ساختمان شروع می‌شد کنار شیرآبی که از دیوار بیرون زده بود، پشت به ما نشسته و مشغول شست‌وشو بود. چهره‌اش دیده نمی‌شد، اما از لباس‌هایش معلوم بود خودش است.
یزدانی که روبه‌رویم نشسته بود، نگاه خیره‌ی مرا که دید برگشت و وقتی موضوع نگاهم را متوجه شد باز درست نشست و مرا مخاطب قرار داد:
- گفتم که بدبخت‌ترین آدم این روستاس؛ بدیش اینه خودش هم این شرایطو قبول کرده، تلاشی برای عوض شدن نمی‌کنه، اگه حداقل جدی درس می‌خوند می‌شد براش کاری کرد.
نگاهم روی دختر ماند. شاید این دختر مورد خوبی برای آزمون برنامه‌های ذهنم بود. از یک سو سرپرست مناسبی نداشت که پیگیر شود و از سوی دیگر دختر بی‌خیالی بود که متوجه نبود زندگی این نیست که او دارد. باید او را به خودش می‌آوردم تا زندگی را جدی‌تر بگیرد و چه چیزی بهتر از ترس کتک خوردن برای عوض شدن افکار ذهنی اشتباه. پدرم همیشه می‌گفت:«تا کتک نخوری چیزی نمی‌شی» و من هم به دنبال اثبات همان حرف بودم که با کتک خوردن می‌توان بهتر تربیت کرد و اکنون دختری مقابلم بود که در برابر زندگی فلاکت‌بارش خود را به خواب زده بود تا او را استثمار کنند و من باید او را با دردی که به او تحمیل می‌کردم از این خواب بیدار کنم. کتک خوردن درد داشت، خودم مزه‌ی دردش را هنوز زیر زبانم داشتم، اما چیزی که از من مرد ساخت تا مستقل از دیگران زندگی کنم، همان دردها بود که من برای تجربه نکردنشان همیشه تلاش می‌کردم بهترین باشم تا رضایت پدرم را جلب کنم. من در ابتدای همان راه پدرم قرار داشتم و باید با چشاندن همان دردها این دختر را تربیت می‌کردم تا از وضع کنونی بیرون بیاید. کاری که فقط خودش باید انجام می‌داد.
مهری با تمام شدن کارش ایستاد. لگنی را که حاوی فنجان و نعلبکی‌های شسته شده بود را برداشت و به پهلو زد، معلوم بود برایش سنگین است که با تکیه دادن به پهلو سعی در کنترلش دارد. همین که برگشت دوباره چشمانش روی من قفل شد و بعد از لحظه‌ای مکث به طرف در قهوه‌خانه رفت. در آستانه‌ی در ایستاد تا شاگرد قهوه‌چی آمد و لگن را از او گرفت. مهری دوباره برگشت و باز به من نگاه کرد. یزدانی گفت:
- مهری! برای چی وایسادی؟ زودتر برو برس به درسات.
مهری فقط سر تکان داد و کیف زوار در رفته‌اش را از کنار دیوار برداشت، اما قبل از اینکه حرکت کند یحیی قهوه‌چی بیرون آمد و با دیدن مهری پس‌گردنی به او‌ زد.
- چرا فس‌فس می‌کنی؟ گم شو برو‌خونه دیگه حیف نون!
مهری با یک دست مقنعه‌اش را که به خاطر ضرب پس‌گردنی کمی جلو پرتاب شده بود، عقب کشید و با دست دیگر کیفش را روی شانه‌ انداخت و با قدم‌های تند به طرف پایین جاده به راه افتاد.
یزدانی معترض به قهوه‌چی گفت:
- آقایحیی! خودش داشت می‌رفت چرا زدیش؟
- این بی‌خاصیت باید زور بالا سرش باشه وگرنه حرف حالیش نیست.
یزدانی ناراضی زبان به دهان گرفت، اما‌ من نگاهم پشت سر دخترک به راه ماند؛ یعنی می‌توانستم او را از این خمودی دربیاورم که دیگر زیر بار ظلم بقیه نرود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
با صدای یزدانی نگاه از جاده گرفتم.
- آقایحیی! ایشون آقای آذرپی معلم جدید مدرسه هستن، بهتون که گفته بودم بازنشسته شدم، تا الان هم مونده بودم تا بچه‌ها لنگ نمونن، از فردا هم ایشون به جای من هستن.
یحیی مشتاقانه دست به سوی من دراز کرد.
- به‌به! آقای آذرپی حالتون چطوره؟
با کمی نیم‌خیز شدن دستش را فشردم و «خوشبختم»ی تحویلش دادم. یحیی دستش را که عقب کشید گفت:
- بفرمایید بریم داخل اینجا بده.
بعد رو به طرف در باز قهوه‌خانه کرد.
- پسر! یه میزو خالی کن برای آقامعلم!
سریع گفتم:
- نیازی نیست، من همین‌جا راحت‌ترم.
- پس میگم براتون چایی تازه دم بیاره.
برای بار دوم به طرف قهوه‌خانه برگشت.
- آی پسر! دوتا چایی بیار.
و بعد رو به مشتری‌هایش کرد.
- آقایون! بیاین بیرون آقامعلم تازه اومده.
خود یحیی یک چهارپایه چوبی از درون قهوه‌خانه برداشت و تا بقیه برسند در نزدیکی ما روی چهارپایه نشست. پنج مرد از مشتری‌های قهوه‌خانه بیرون آمدند. با همگی سلام و علیک کرده و هر یک در جایی قرار گرفتند. یحیی دوباره رشته‌ی کلام را در دست گرفت.
- خیلی خوش اومدین آقای آذرپی! آقای یزدانی خیلی زحمت بچه‌های ما رو کشیده، معلم همه بچه‌های اینجا بودن.
مرد جوانی جواب داد:
- حتی من و یحیی، هم خودمون شاگردای آقامعلم بودیم، هم بچه‌هامون.
یحیی کمی جابه‌جا شد.
- علی راست میگه، اون موقع که ما مدرسه می‌رفتیم آقای یزدانی جوون بودن و تازه اومده بودن اینجا. ما بهشون خیلی مدیونیم.
یزدانی لبخندی زد.
- به من لطف داری آقایحیی! هر کاری کردم وظیفه بوده، مطمئنم آقای آذرپی هم معلم خوبی هستن، امیدوارم باهاش همکاری کنید.
مرد لاغراندامی که سبیل قیطانی بزرگی پشت لبش خودنمایی می‌کرد و موهایش در شقیقه‌ها سفید شده بود گفت:
- خیالتون تخت آقای یزدانی!
بعد رو به من کرد.
- ارسلان خوشنوازم، پدر زهیر، کلاس اولیه.
سر تکان دادم و «خوشبختم» گفتم. او ادامه داد:
- مکانیکی دارم اول‌ روستا، خیالتون راحت از تی‌یوفایو هم سر در میارم.
لبخندی درجوابش زدم. پس موقع ورودم به روستا، متوجه من شده بود که ماشینم را خوب به‌خاطر داشت.
شاگرد قهوه‌چی با سینی چای آمد و مقابل من و یزدانی فنجان‌های چای و قندان گذاشت. یحیی سریع او را مخاطب ساخت.
- محمدامین! برو دنبال حاج بشیر، بگو آقامعلم جدید اومده.
پسر محمدامین نام سریع «چشم»ی گفت و به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
یحیی رو به من کرد.
- چاووش پسرم شیشمیه، آقای آذرپی کاری کنید امسال شبانه‌روزی قبول بشه.
زود چاووش‌ را به‌خاطر آوردم. همان پسر قلدری که مهری کیف‌کش او بود.
- من تمام تلاشم رو برای همه‌ی بچه‌ها انجام میدم، دیگه خود بچه‌ها هم باید درس بخونن.
مرد چشم زاغ میانسالی که موهای سرش تماماً جوگندمی شده بود گفت:
- حق با آقامعلمه! بچه خودش باید درسخون باشه، پسرهای من مرصاد و امیرحافظ خودشون درسخون بودن که الان دانشجوئن، پارسال هم که دیدید دنیا نفر اول امتحان شبانه‌روزی شد.
بعد با لبخندی ادامه داد:
- البته آقای معلم! ته‌تغاریمون هم شاگردتونه تا ببینیم چیکاره می‌شه.
آقای یزدانی رو به من کرد و گفت:
- آقای طهماسبی! درست میگن هم مرصاد و امیرحافظ هم دنیا همشون بچه‌های درسخونی بودن، سلما هم که کلاس دومه بچه مستعدیه، مثل خواهر و برادراش.
مرد کوتاه‌قدی که روی تخت کناری نشسته بود گفت:
- ولی آقای آذرپی از همین الان بگم شیطنت‌های دانیال رو باید خودتون جمع کنید و نفرستید دنبال من.
یزدانی خندید.
- نفرمایید آقای قیصری! دانیال یه خورده شیطنت داره ولی پسر خوب و مودبیه، من بدی ازش ندیدم.
ارسلان سریع گفت:
- بر منکرش لعنت! هرچی کیارش و شایان گذاشتن زمین دانیال برداشته، روزی نیست این بچه رو از بالای درخت یا دیواری جمع نکنن، هر روز هم یکی از دستش عاصی شده، یا خر کرمعلی رو پی می‌کنه، یا گوسفندای جمال رو. آقای آذرپی همین یکی دو‌ماه پیش بود خر کرمعلی رو برده بود شل‌گیر کرده بود، به زور درش آوردیم، آقاش هم دعواش می‌کنه جاش کجاس؟ روی درخت توت مسجد، میره اون بالا بست می‌شینه تا درنهایت یا حاج‌بشیر یا سیدمیرزا واسطه بشن غفور کاریش نداشته باشه.
غفور جواب داد:
- خب پسرن، شیطنت دارن.
مرد جوانی گفت:
- اون دوتا پسر دیگه‌تو هم فقط اگه سربازی و کار آدم کرده باشه، مردم از دست اونا هم کم نکشیدن.
غفور رو به من کرد.
- اصلاً می‌دونید چیه آقای آذرپی؟ من همین‌جا بهتون مجوز میدم هر کدوم از بچه‌ها شیطنت کردن تشر بزنید و تنبیه‌شون کنید.
یزدانی سریع معترض شد.
- این چه حرفیه آقای قیصری تنبیه چیه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
صدای محکم پیرمردی همه را ساکت کرد.
- غفور راست میگه.
نظر همه جلب پیرمردی شد که همراه محمدامین آمده بود. پیرمرد گفت:
- از همون روزی که ترکه‌ی معلم رفت کنار، بچه‌ها چموش شدند، وگرنه کی ماها از این رفتارها داشتیم.
یزدانی در مقام انکار برآمد.
- اینطوری هم نیست حاجی!
پیرمرد عصایش را بالا آورد و با آن به من اشاره کرد.
- این اجازه رو من که بزرگ روستام بهت میدم، یزدانی زیاد لی‌لی به لالای بچه‌ها می‌ذاشت اما تو می‌تونی تنبیه‌شون کنی، از طرف من آزادی، کسی هم حق اعتراض نداره.
لبخندی زدم. گویا کارم در اینجا راحت‌تر از آنچه بود که فکر می‌کردم؛ چرا که مردم هم بی‌میل به تنبیه نبودند اما برای ظاهرسازی گفتم:
- نفرمایید جناب! بچه‌ها همگی خوبن، حالا گاهی شاید تشری زده بشه، اما تنبیه مشکل‌ساز هست.
پیرمرد «از ما گفتن»ی گفت. بقیه جا برایش باز کردند تا روی تخت بنشیند. پیرمرد با آن مو و ریش‌های سفید، قد کوتاه و لاغری اندامش در ظاهر ضعیف به چشم می‌آمد، اما کاملاً ابهت یک بزرگ روستا را داشت. سن زیادی داشت اما سرپا و سالم بود و به شدت مرتب، کت قهو‌ه‌ای رنگی پوشیده و کلاه پشمی به روال حاجی بازاری‌های قدیم بر سر داشت. همین که نشست عصایش را به تخت تکیه داد و رو به من گفت:
- من حاج بشیرم! اسم شما چیه؟
کمی به نشانه‌ی احترام نیم‌خیز شدم.
- من هم مهرزاد آذرپی هستم.
- خیلی خوب مهرزادخان! خوش اومدی اینجا، خونه‌ی من بالادست روستاس، هر کاری و کمکی باشه برای مدرسه دریغ نمی‌کنم، زمین مدرسه مال من بود دادم برای ساختنش، خونه‌ی کنار مدرسه هم مال منه، گذاشتم اگه معلمی خواست اجاره کنه بهش بدم، قول هم میدم باهات ارزون حساب کنم، البته اگه مایل باشی؛ آقای یزدانی که چون خانواده همراه نداشتن رفتن توی همون اتاق معلم ساکن شدند، اون خونه حالا خالیه، کجا می‌خواین ساکن بشید؟
- شما لطف دارید، من هم مجردم و ساکن شدن توی اتاق معلم برام بهتره.
- خب ان شاءالله زن که گرفتی، اگه خواستی زنتو هم بیاری اینجا، می‌تونی ببری توی همون خونه؛ هرچی به یزدانی گفتیم که نخواست.
یزدانی جواب داد:
- شما همیشه به من و بچه‌های مدرسه لطف داشتید.
- به هرحال اگر خدا نخواست به من اولاد بده، اما من که با بچه‌ها دشمن نیستم، همه‌ی بچه‌های این روستا بچه‌های خود منن. براشون دریغ نمی‌کنم.
همگی حرفش را تأیید کردند و حاج بشیر ایستاد.
- من دیگه برم مهرزادخان! پیری و هزار درد، باید برم یه کم استراحت کنم، شما جوونا با هم باشید، هر وقت هم کاری داشتی مدیونی به من نگی.
حاج بشیر از همگی خداحافظی کرد و رفت. تا یکی دو ساعت با مردم روستا آشنا شدم و هر کدام که فرزندی در مدرسه داشتند به طریقی توصیه‌اش را به من می‌کردند، بعد از این که کم‌کم مردم برای رفتن به سر کارهای خود پراکنده شدند، دیگر بعدازظهر شده و ضعف کرده بودم. یزدانی رو به یحیی کرد.
- آقایحیی ما گرسنه‌مون بود اومدیم اینجا، حالا ناهار داری به ما بدی یا نه؟
- شرمنده! سرمون گرم صحبت شد از شما و آقای آذرپی غفلت کردم.
رو به قهوه‌خانه کرد.
- پسر! دوتا آبگوشت بیار.
یحیی تا آمدن غذا باز از من بابت دیرکرد عذرخواهی کرد. ناهار دیروقت را با یزدانی خورده و بعد از ناهار از یحیی خداحافظی کرده و یزدانی تنها مغازه‌ی روستا که متعلق به غفور بود را نشانم داد و گفت که می‌توانم مایحتاجم را از آنجا بگیرم.
وقتی به مدرسه برمی‌گشتیم‌ به این فکر کردم که باید اول با چاووش قلدر شروع کنم یا سر وقت مهری بی‌خیال بروم؟ با چاووش باید با احتیاط برخورد می‌کردم. پدرش یحیی می‌توانست برایم مشکل‌ساز شود‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
با رسیدن به مدرسه، یزدانی برای جمع کردن آخرین وسایل‌هایش به داخل رفت و من در حیاط ماندم و کمی به اطراف سرک کشیدم و بعد به دانش‌آموزانی که کمی شناخت از آن‌ها پیدا کرده بودم فکر کردم. ناگهان فکری به ذهنم زد.
آیا مهری می‌توانست حرف بزند یا اینکه لال بود؟
صدایی از او نشنیده بودم، واقعاً اگر با دختر کرولالی روبه‌رو بودم، برای آموزشش قطعاً به مشکل برمی‌خوردم. من آشنایی چندانی با آموزش به چنین بچه‌هایی با شرایط استثنایی نداشتم. در صورت کرولال بودن مهری چه باید می‌کردم؟
در افکارم غوطه‌ور بودم که یزدانی از ساختمان بیرون آمد، چمدانی را بیرون گذاشت و برای آوردن بقیه وسایلش داخل شد. برای کمک به او‌ رفتم و کارتنی را تازه بیرون آورده بود گرفتم.
- ببرم تا کنار ماشینتون؟
- ممنون آذرپی‌جان! خودم می‌بردم.
- کاری نیست که... فقط آقای یزدانی یه سوال برام پیش اومد.
یزدانی چمدانش را برداشت.
- بپرس!
درحالی که به طرف چهارصد و پنجی که گوشه‌ی حیاط پارک بود می‌رفتیم گفتم:
- مهری می‌تونه حرف بزنه؟ یعنی منظورم اینه مشکلی از نظر شنوایی یا گفتاری نداره، آخه اصلاً صدایی ازش نشنیدم.
یزدانی کنار ماشین ایستاد و چمدانش را زمین گذاشت.
- بله می‌تونه حرف بزنه، ولی خودخواسته سکوت می‌کنه، با کسی حرف نمی‌زنه، موقع درس پرسیدن هم به زور جواب میده، گرچه خیلی وقته دیگه از خیر پرسیدن سوال ازش افتادم، ناامید شدم به کل.
در صندوق‌عقب را باز کرد.
- شنوایی و گویاییش مشکلی نداره، از نظر روحی ضعیفه، اونقدر که دوست نداره با کسی قاطی بشه، حرف بزنه یا کاری خلاف اونچه که بقیه بهش میگن انجام بده، من نتونستم براش کاری کنم، امیدوارم تو بتونی براش کاری کنی، فقط اگه می‌شد اونو برد پیش یه مشاور روانشناس خیلی خوب بود، ولی خب دیدی که اینجا چقدر از این مظاهر شهرنشینی به دوره، کار این دختر هم با یه جلسه و دو جلسه حل نمی‌شه، سرپرستشو هم که دیدی، یحیی به تنها چیزی که توجه نداره این دختره و وضیعتش.
در جواب یزدانی سر تکان دادم، اما در دل افکارش را قبول نداشتم. هیچ مشاور روانشناسی نمی‌توانست برای مهری کاری انجام دهد، مگر آن‌ها توانستند افکار ذهنی مرا تخریب کنند؟ نه! تنها من بودم که می‌توانستم کاری برای مهری انجام دهم؛ آن هم فقط با وارد کردن شوکی از ترس و درد برای تحریک و بیدار شدن مغزش.
یزدانی وسایلش را در صندوق‌عقب گذاشت، آخرین توصیه‌هایش را انجام داد و بعد از تحویل کلیدهای مدرسه پشت فرمان ماشینش نشست. برایم آرزوی موفقیت کرد و از حیاط مدرسه خارج شد. بعد از رفتن او من نیز ماشین خود را به داخل حیاط آوردم چمدان و وسایل‌هایم را از پشت آن زمین گذاشته، چادر برزنتی ماشین را رویش کشیدم. برای بستن در مدرسه رفتم. درهای مدرسه را به هم نزدیک کرده بودم که دوباره چشمانم به همان چشمان سیاه افتاد. مهری لباس مدرسه به تن نداشت به جایش یک لباس مندرس گلدار سرتاپایی تنش کرده بود که در قسمت کمر کش خورده بود و به سرش هم روسری بزرگ سیاهرنگی زده بود و دو طرف روسری را به عقب گردنش برگردانده و احتمالاً همان‌جا گره زده بود. شاخه‌‌های بزرگ بریده شده‌ای از چند درخت را با خود حمل می‌کرد. حجم شاخه‌ها چند برابر هیکل او بود، به ناچار از بالای سر دستانش را عقب برده و ته ضخیم شاخه‌ها را نگه داشته بود و سرشاخه‌ها و برگ‌ها را روی زمین می‌کشید تا بتواند بر وزنش غلبه کند. او از مقابل مدرسه رد می‌شد، اما تمام نگاهش روی من بود. من نیز راست ایستادم و دستانم را در جیب شلوارم فرو کرده و به او چشم دوختم. تا زمانی که از مقابلم رد نشد نگاهش را از روی من برنداشت و من نیز با همان نگاه دوخته شده او را بدرقه کردم و هم‌زمان با خودم عهد کردم هر طوری شده او را از بی‌فکری بیرون بیاورم تا از این فلاکتی که دچارش شده نجات یابد و ابتدا هم از باز کردن زبانش باید شروع می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
اولین کار، جابه‌جایی وسایلم و آشنایی با اتاق معلم بود. یک اتاق نسبتاً وسیع با پنجره‌ای در انتها که به پشت ساختمان مدرسه باز می‌شد. زیر پنجره قسمتی بود که با یک گاز دوشعله زمینی، کپسول و قفسه‌ای چوبی که میزبان مقداری ظرف و شیشه‌های مختلفی از نیازهای روزانه، اشغال شده و در کنار همگی یک حوضچه‌ی سیمانی و شیرآبی که از دیوار سر درآورده بود نشان از آشپزخانه‌ی کوچکی می‌داد که مرا خودکفا می‌کرد. در گوشه‌ی دیوار یک یخچال کوتاه قرار داشت. در یخچال را باز کردم و نگاهی به داخل یخچال و یخدانش کردم، چیزی جز چند تخم‌مرغ و‌ نان در آن پیدا نمی‌شد.
کنار دیوار سمت چپ اتاق، کمد دو لنگه‌ی بزرگی درون دیوار بود، کمد را باز کردم یک طرف آن فقط دو طبقه داشت و روی طبقه‌ی بالایی آن یک دست رختخواب به چشم می‌خورد. رگالی بالای رختخواب قرار داشت برای آویزان کردن لباس؛ رختخواب‌ها را بیرون آوردم و کنار دیوار گذاشتم و به این فکر کردم اگر یزدانی رختخواب را داخل کمد می‌گذاشته پس لباس‌هایش را کجا آویزان می‌کرده؟
در دیگر کمد را باز کردم و چهار طبقه خالی به چشمم خورد. باید وسایلم را به طریقی در همین دو کمد جاساز می‌کردم.
برگشتم و نگاهم کنار در ورودی به آینه و چوب‌لباسی کنارش که به دیوار میخ شده‌بود خورد. زیر آینه تاقچه‌ی کوچکی وجود داشت و پایین دست آن روی زمین یک جاکفشی فلزی سفید.
برای سرمایش و گرمایش در وسط سقف یک پنکه‌ی سقفی و در گوشه‌ی پایینی اتاق یک چراغ نفتی قرار گرفته بود که حتی با نگاه کردنش هم بوی نفت به مشامم می‌رسید؛ باید تا قبل از شروع فصل سرما یک هیتر برای اتاق تهیه می‌کردم.
یک میز و صندلی و یک قفسه‌ی خالی روی دیوار که میزبان کتاب‌هایم می‌شد، آخرین اثاثیه‌های اتاقی بودند که باید بعد از این در آنجا زندگی می‌کردم.
بعد از اینکه وسایلم را جاساز کردم غروب شده بود. برای تهیه مایحتاجم به مغازه‌ی غفور رفتم و بعد از انتخاب همه‌ی وسایل موردنیازم به زور وجه آن را به غفوری که امتناع می‌کرد و تأکید داشت مهمانش باشم پرداخت کردم و به طرف مدرسه برگشتم.
جلوی مدرسه صنم و محمد‌امین با یک قابلمه کوچک منتظر من بودند. هر دو تا چشمشان به من خورد سلام دادند.
- سلام بچه‌ها! چرا اومدید اینجا؟
محمدامین جواب داد:
- مادرم براتون غذا داد با خواهرم آوردیم.
با کلید در مدرسه را باز می‌کردم؛ رو به محمدامین گفتم:
- تو برادر صنمی؟ فکر می‌کردم پسر یحیی باشی.
در را باز کردم و هر دو را با اشاره دست به داخل هدایت کردم. محمدامین همان‌طور که داخل می‌رفت گفت:
- من پسر آقا حسامم، امروز نوبت آب باغمون بود آقام قهوه‌خونه نبود ببینیدش، فقط شاگرد آقایحیی‌م.
درحالی‌که همراه هم طول حیاط را می‌پیمودیم گفتم:
- مگه مدرسه نمیری؟
- تا پارسال می‌رفتم، نهم هم گرفتم اما امسال دیگه گفتم خونه بمونم، اومدم شاگردی یحیی قهوه‌چی کار یاد بگیرم‌.
- چرا درستو ول کردی؟
- آقا کار مهم‌تره! با درس هیچ‌جا نمی‌رسم، من الان سه سال شاگرد قهوه‌چی باشم کار دستم میاد، بعد اون‌موقع که همه می‌خوان تازه برن دانشگاه من میرم سر جاده‌ی اصلی قهوه‌خونه خودمو می‌زنم، جاشو هم دیدم نزدیک پمپ‌بنزین، کلی مشتری راننده و مسافر پیدا می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین