جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,965 بازدید, 234 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
1000009925.png

نام اثر: چیناچین
نویسنده: دردانه عوض‌زاده
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت (2)S.O.W


خلاصه:
هر کَس زمانی که دست به انتخاب همسر برای زندگی می‌زند، کسی را انتخاب می‌کند که از لحاظ عقیده، منش، رفتار و گفتار بیشترین پیوستگی و شباهت را با او داشته باشد. چرا که می‌داند هر چه بیشتر با همسرش شباهت داشته باشد و او به تمایلات قلبی‌اش نزدیک‌تر باشد، تفاهم بیشتری با او خواهد داشت و زندگی بهتری را تجربه خواهد کرد.
حالا تصور کنید کسی خودش همسرش را تربیت کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,441
مدال‌ها
12
1720886278206.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
مقدمه:
هر آنچه می‌اندیشیم لزوما درست نیست.
حتی آنهایی که یک عمر به صحتش ایمان داریم.
پذیرفتن خطا هم آسان نیست.
هر چه عقیده اشتباه قدمت بیشتری داشته باشد، پذیرفتن خطا هم سخت‌تر می‌شود.
تنها زمانی اشتباه را می‌پذیریم که چیزی قوی‌تر از آن عقیده، ما را آگاه کند.
عشق مصلح است اگر واقعی باشد.
بیشترین نیرو را برای پذیرش خطا و تغییر به انسان می‌دهد.
فقط کافیست صبر کنی.
خود عشق راهش را برای اصلاح پیدا می‌کند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
آفتاب ظهرگاهی مستقیم از شیشه‌ی جلویی اتومبیل در چشمم بود. گرچه سایبان را پایین داده بودم، اما هنوز از پرتوی نور خورشید بین دو ابرویم چین خورده بود. چهار ساعت بود که از شهر خودمان رانندگی می‌کردم. می‌دانستم که دیگر نزدیک مقصد رسیده‌ام. برگه‌ی ابلاغم را دیروز گرفته و فردا باید سرکارم حاضر می‌شدم. منِ بیست و هفت ساله، داوطلبانه متقاضی تدریس در این منطقه‌ی دورافتاده شده بودم. جایی دور از شهر و آدم‌هایش. آنقدر دور که اکنون یک ساعت بود در میان کوه‌ها و بدون هیچ آبادی در مسیر خاکی رانندگی می‌کردم تا به محل تدریسم برسم. قبل از آمدن خوب درمورد روستا تحقیق کرده بودم و می‌دانستم نزدیک‌ترین شهر دو ساعت با آن فاصله دارد. گرچه آب و برق دارد، اما صعب‌العبور بودن مسیر مانع از رفتن دلبخواه آدم‌ها به آنجا بود. با همه‌ی این دوری‌ها و مسیر سخت‌گذر کوهستانی‌اش آنجا برای من و تفکراتم یک بهشت بود. چرا که می‌توانستم بدون هیچ مزاحمتی به باورهایم در آن مکان دورافتاده جامه‌ی عمل بپوشانم.
معلم قبلی روستا بازنشسته شده بود. من که برای پست‌بندی نزد مسئولش در اداره که رفیق زمان دانشجویی‌ام بود، رفته بودم فهمیدم درخواست معلم‌ جایگزین برای آن روستا داده‌اند و وقتی شنیدم به علت دوری راه و بد مسیری معلمان امتیاز بالا حاضر به رفتن به آنجا نیستند و او باید از میان تازه‌کاران یکی را انتخاب کند؛ خواستم مرا به آنجا بفرستد و وقتی علت رفتنم را جویا شد، استفاده از هوای خوب روستا و دوری از شلوغی شهر را بهانه کردم. او خرسند از اینکه قرار نیست اعتراض معلمی را به خاطر اجبار برای فرستادنش به آنجا بشنود، گفت:
- اتفاقاً خوب جایی میری، گرچه دور از شهر و بدمسیره اما هم فضای سرسبز خوبی داره، هم آب و برق؛ تازه اینترنت هم اون‌جا جواب میده، فقط جاده‌ی دسترسیش خاکی و کوهستانیه که باعث شده یه خورده عقب بمونه و کسی نره اونجا.
اما برای من همین عیب، بزرگ‌ترین حسن آنجا بود، دسترسی مردمش به شهر سخت بود.
به علت برخی مشکلات اداری و غیراداری صدور ابلاغ من طول کشید و نزدیک یک ماه از سال تحصیلی گذشته بود که بالاخره مشکل حل شده و من بالاخره راهی روستا شدم برای جایگزینی با معلمی که یک‌ماه هم اضافه بر سی سال خدمتش در آنجا مانده بود تا دانش‌آموزان بی‌معلم نمانند.
دلیل واقعی‌ام برای رفتن به آن روستا نه استفاده از هوای پاک آنجا بود، نه زندگی در فضای سرسبز آن، بلکه آنجا جایی بود که می‌توانستم راحت‌تر درستی باورهایم را اثبات کنم. باورهایی که پدران و مادران نازک‌دل شهری هرگز اجازه نمی‌دادند روی کودکان لوس و نازپرورده آن‌ها اجرایش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
من باید از شهر دور می‌شدم و به جایی می‌آمدم که کسی اعتراضی به عملکردم نداشته باشد و هر که هم خواست اعتراضی به نحوه‌ی کارم داشته باشد، رفتنش تا مرکز برای گزارش‌دهی صعب و دشوار باشد. قطعاً من نیز حواسم جمع بود و آن‌چنان سخت عمل نمی‌کردم که آن‌ها هم راضی به تحمل سختی مسیر برای گزارش دادن شوند.
می‌خواستم نشان دهم برخلاف نظر عموم مردم تنبیه‌بدنی برای تربیت صحیح بچه‌ها ضروری است؛ فقط کافیست کمی سخت‌دل بود تا بتوان تربیتی خوب انجام داد و معتقد بودم از همان زمانی که تنبیه از مدارس برچیده شد، هیچ دانش‌آموزی به درستی تربیت نیافت. می‌خواستم همان‌طور که من با کتک‌های پدرم مرد شدم، دانش‌آموزانم را هم با همین روش تربیت کنم.
آخ از پدرم! پدری که ده سال است دیگر ندارمش، اما هرچه در زندگی شدم از کتک‌های او بود. هنوز درد و سوزش شلاق چرمش را روی بدنم حس می‌کنم و صدایش را در گوشم می‌شنوم که می‌گفت:
- درسته درد داره، اما برای مرد شدن لازمه.
پدرم مرد بود. من هم باید مرد می‌شدم. بدون هیچ نقص رفتاری یا خطای کرداری. با اینکه تحمل درد وحشتناک آن شلاق چرم روی تنم سخت و جان‌فرسا بود، اما پس از هر اشتباه، خودم با آغوش باز به‌استقبال شلاق و تنبیه پدر می‌رفتم تا همان‌گونه که او می‌گفت چشیدن سوزش حاصل از برخورد پرقدرت آن رشته‌ی بافته شده‌ی چرمی بر بدنم و ضبط دردهایش در ذهنم، مانع تکرار مجدد خطایم شود. کاری که بعد از رفتن ناگهانی‌اش، خواستم برای خواهر هفت ساله‌ام انجام دهم، اما اطرافیان نازک‌دل و کوته‌فکرم مانع شده و مرا به خیال خود برای درمان پیش این روانشناس و آن تراپیست بردند تا تمایل به کتک زدن و تربیت کردن خواهرم را از من بگیرند؛ اما تنها به من آموختند که این تمایلم را پنهان کرده و برای بروزش به دنبال جایی بگردم که کسی نتواند مانع اجرای آن شود. هیچ یک از آن‌هایی که مرا از این خصلت نهی می‌کردند نمی‌دانستند، کتک خوردن چه اثر خوبی در تربیت دارد. آن‌ها مانع من می‌شدند و منِ نوجوان قدرتی برای مقابله نداشتم، پس تمایلم را تا روز قدرت یافتنم برای اجرا پنهان کردم. به دانشگاه رفتم و‌ معلم شدم. اکنون موقعیتی یافته بودم که این تمایلم را بعد از سال‌ها از درون صندوقچه‌ی ذهنم خارج کنم و به عنوان هدف کاری مقابلم قرار دهم. پس رهسپار جایی شدم دور از شهر و مشاورهای زبان‌نفهمش تا بچه‌ها را با متد پدرم تربیت کنم. در ازای هر خطا و اشتباهی، طعم کتک را به آن‌ها بچشانم تا برای همیشه یادشان بماند و دیگر سمت خطا نروند. من با تمام وجود معتقد بودم پدرم بیشتر از مشاوران می‌فهمید و بهتر از روانشناسان تربیتی کارش را بلد بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
صدای زنگ گوشی که‌ روی نگه‌دارنده قرار داشت نگاهم را یک لحظه از جاده روی گوشی منحرف کرد. چه کسی غیر از پریزاد می‌توانست باشد که همیشه عادت به تماس تصویری داشت. تماس را وصل کردم و بلافاصله گفتم:
- فکر نکردی اینترنتم باز نباشه؟ یا کلاً نت نباشه؟ یه بار هم مثل آدم زنگ بزن. چرا همش تصویری؟
پریزاد که از روی قاب عکس طبیعتی که پشت سرش بود فهمیدم روی تخت اتاقش نشسته با دست علامتی به پشت دوربین داد و گفت:
- نوچ! جنابعالی همیشه نتت روشنه، بعد هم اگه وصل نمی‌شد بهت زنگ می‌زدم. آدم باید موقع حرف زدن طرفشو ببینه.
مادر هم کنارش نشست و سریع گفت:
- سلام مهرزادم، هنوز نرسیدی؟
نگاهم بین جاده و صفحه‌ی تلفن در گردش بود.
- نه مادر هنوز نرسیدم، اما دیگه نزدیکم.
باز هم مادر دلخوری‌هایش را شروع کرد:
- آخه پسرم چرا باید اینقدر راه دور می‌رفتی؟ نزدیک‌تر مدرسه نبود؟
پلک کوتاهی زدم.
- مامان‌جان! بچه که نیستم، نگران من نباش!
صدای مادر افت کرد.
- آخه تنها اونجا چطور... .
نگاهم را به طرف صفحه‌ی گوشی چرخاندم.
- مامان! باز شروع نکن! ما قبلاً حرفامونو زدیم، من از عهده‌ی زندگی خودم برمیام.
پریزاد عقب کشیده و تصویر مادر تماماً روی صفحه بود.
- باشه پسرم! عصبی نشو! هر طور خودت می‌خوای، ولی خب من هم دست خودم نیست دلتنگت میشم.
نگاهم را از صفحه گرفتم و به جاده دوختم.
- پریزاد که جز تصویری طور دیگه‌ای بلد نیست زنگ بزنه، هر شب بگو زنگ بزنه خیالت از بابت من راحت بشه.
از صدایش فهمیدم که پریزاد سریع خود را جلو کشید.
- اوهو... من زنگ بزنم؟ شازده خودت چلاقی؟
نگاهم را به چشمان مثلاً اخمویش دوختم.
- تو بیکارالدوله‌ای من که نیستم.
مادر به میان بحثمان آمد و نگذاشت ادامه بدهیم.
- دیگه اینقدر یکی به دو نکنید، مهرزادجان! رسیدی حتماً بهمون خبر بده، من برم به کارهام برسم، پریزاد تو هم زود قطع کن داداشت حواسش به رانندگی باشه.
نگاهی به گوشی انداختم.
- خداحافظ مامان!
مادر همان‌طور که بلند میشد. گفت:
- خدا به همراهت پسرم!
مادر که از کادر بیرون رفت دوباره نگاهم را به جاده دادم.
- خب پریزاد خداحافظی کن برو!
توجه‌ام را می‌خواستم به طور کامل به جاده بدهم اما مگر او می‌گذاشت.
- بچه پررو! رسیدی تماس تصویری بگیر می‌خوام روستا رو ببینم.
ابروهایم را بالا دادم.
- نچایی... خیلی خوش‌حال باشی که زنگ بزنم، وگرنه که می‌خوام فقط مسیج بدم.
صدای تخس پریزاد بلند شد.
-چه بی‌ذوق!
- مگه مامان نگفت حواسمو پرت نکنی دارم رانندگی می‌کنم.
- پسر خوب! اینجوری که بالا و پایین میشی معلومه جاده خاکیه و تنها ترددش هم خودتی، پس ادا درنیار تا یه خورده باهم اختلاط کنیم.
لبخندی روی‌ لبم آمد.
-پاشو دختر! پاشو برو سر درست، مگه کنکوری نیستی؟
- کنکورو بی‌خیال! من که نمی‌خوام کنکور بدم، همین کلاس نقاشی رو ادامه میدم.
از چیزهای تازه‌ای که می‌شنیدم تعجب کرده و رو‌ به تصویرش کردم.
- اِ... الان که دور شدم و دستم بهت نمی‌رسه به گوشم می‌رسونی که نتونم دعوات کنم؟
خود را یک‌وری روی تخت انداخت که تصویرش کمی پرش پیدا کرد.
- ما اینیم دیگه.
نگاهم را با بی‌خیالی از او‌ گرفته و به جاده دادم.
- برخلاف چیزی که توی ذهنته من اصلاً با تصمیمت مخالف نیستم، توی یه چیز باهات موافق باشم‌ همینه، واقعاً دانشگاه به درد توی دختر نمی‌خوره، منتهی نمی‌خواستم دلتو بشکونم بهت چیزی نگفتم، همون بهتر که نری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
پریزاد خنده‌ای کرد.
- وای از دست این تفکرات بسته‌ی تو! فکر می‌کردم چون تحصیل‌کرده‌ای مجبورم می‌کنی برم دانشگاه، اصلاً به دنیای جدید نمی‌خوری داداش!
کمی اخم کردم. همیشه از این قضاوت‌هایی که افکارم را نقد می‌کردند، آزرده می‌شدم.
- افکار من بسته نیست، دنیای شما زیادی داره باز میشه.
پریزاد روی کمر چرخید. دیگر در همین نگاه‌های منقطعی که بین جاده و او می‌چرخاندم، فقط خودش و آن موهای مصری و پریشانش را می‌دیدم.
- قربون داداش عصر حجری خودم برم، تو اصلاً به‌ما بگو ضعیفه، چه غم؟ ما فداییت هستیم.
یک آن به‌ذهنم رسید نکند دور شدنم از او باعث شود همان‌طور که پدرم درمورد عمه همیشه حسرت خورد، حسرت بخورم.
- زبون نریز پریزاد! برگشتم نبینم روال دخترای دیگه رو گرفته باشی ها!
پریزاد بلند قهقهه زد.
- منظورت از روال کراش و رل و این برنامه‌هاست؟
بیشتر اخم کردم شاید آزادی زیادی به او داده بودم.
- پریزاد! دوست ندارم از نبود من سوءاستفاده کنی بری دنبال این‌جور برنامه‌ها.
جدی شد و نشست.
- نترس مهرزاد! حتی اگه داداش روشنفکری هم داشتم خودم اهل اینا نبودم.
و بعد دوباره به‌شوخی زد و با لحن سرخوشی گفت:
- سینگلی رو عشقه، والا... دارم نهایت عشق دنیا رو می‌کنم، چه مرگمه یه سر خر برای خودم درست کنم، بهت قول میدم اگه یه زمانی خر مغزمو گاز گرفت خواستم از سینگلی دربیام میرم گوشه‌ی مطبخ به خان‌داداشم میگم برام خواستگار جور کنه.
ابروهایم بیش از پیش در هم شد.
- من خیر و صلاحتو می‌خوام نمی‌خوام وارد... .
پریزاد نگذاشت ادامه دهم.
- می‌دونم داداش! فدای غیرتت بشم که مال زمان شاه وزوزکه، پری قبولت داره تا ته دنیا، من که سینگلی رو خودم انتخاب کردم اما تو ناچاراً سینگل می‌مونی، آخه کدوم خری حاضر میشه با این تفکرات زن‌ستیز، زن تو بشه.
پریزاد با حرف‌هایش دیگر داشت روی اعصابم می‌رفت.
- اولاً تفکرات من زن‌ستیز نیست، دوماً من اگه بخوام زن بگیرم زنی می‌گیرم که مثل خودم باشه.
پوزخندی زد.
- چنین زنی پیدا نمی‌شه، خودت باید بسازی.
نگاهم به پیچ جاده بود تا حواسم‌ پرت نشود.
- نگران من نباش! درضمن اینکه میگم حد و حدود نگه دار مگه بده؟
پریزاد قصد کوتاه آمدن نداشت.
- می‌دونی یه صد سال دیر به‌دنیا اومدی، تو به همون دوره‌ای تعلق داشتی که مردها سیبیلاشون از بناگوش درمی‌رفت و زناشونو توی ده‌تا پستو قایم می‌کردن که چشم نامحرم بهش نخوره، نه الان که دیگه دختر و پسر مطرح نیست چه برسه به محرم و نامحرم.
صدای حرصیام را کمی بلند کردم
- پریزاد! چون خیلی برام عزیزی بهت هیچی نمیگم ها.
پریزاد هم صدایش را پایین آورد.
- باشه داداش! خودم فداییتم، اصلاً هرچی تو بگی، تا ته دنیا دربست در خدمتتم، یه داداش که بیشتر نداریم، حالا عتیقه هم باشه ایرادی نداره.
با تشر نامش را صدا زدم و او با دست بوسی فرستاد و چشمک زد.
- رسیدی خبر بده خداحافظ!
قبل از آنکه خداحافظی کنم تماس را پایان داد.
پریزاد شاد و سرزنده و زیبا بود و به‌همان اندازه نوجوان و خام. به‌خواهرم اطمینان داشتم، هیچ‌گاه رفتار ناشایستی از او ندیده‌ام، جز همین اختلاف‌نظرهایی که باهم داشتیم، اما ناراحتی‌های پدرم و خاطراتی که همیشه با افسوس از عمه‌ی ناخلفم می‌گفت، نمی‌گذاشت فکرم بابت پریزاد آرام باشد. اگر فریب پسری را می‌خورد و... زودتر از این‌ها باید برایش دنبال همسری می‌گشتم مطابق شأن خودمان. حیف که هیچ‌کدام از پسرهای اطرافم را قبول نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
با دیدن اولین باغات روستا که از دور ظاهر شدند، خوشحال شدم‌ که بالاخره به مقصد رسیده‌ام. روستا وسعت زیادی نداشت. از دو قسمت نامتقارن تشکیل شده بود‌. یک قسمت وسیع‌تر در پایین کوه و قسمت کم‌وسعت‌تر در دامنه‌ی کوه و حایل این دو قسمت، دره‌ای بود که رودی تقریباً پرآب از ته آن رد میشد. جاده‌ی خاکی از حاشیه‌ی طرف دامنه‌ی کوه دره می‌گذشت و تنها خیابان روستا محسوب میشد. در جای‌جای دره نیز پل‌هایی فلزی برای دسترسی دو طرف رود ساخته شده بود. طرف دیگر دره از باغات میوه سرسبز بود و جابه‌جا خانه‌های روستاییان دیده میشد، اما در این سوی دره خانه‌ها گرچه تعداد کمتری داشتند اما در شیب کوه ساخته شده و حالت نیمه‌پلکانی به خود گرفته بودند. خبری از باغ در این سوی دره نبود.
ماشین را قبل از شروع خانه‌های روستا نگه داشتم و پیاده شدم. نگاهم را به روستای سبز پایین‌دست دره دادم. شنیده بودم اینجا به‌رغم کوهستانی بودنش، اما چندان زمستان‌های سردی به خود نمی‌بیند، پس خوب می‌فهمیدم این گرمایی که در ابتدای پاییز جریان دارد به همین خاطر است. گرچه زیاد آزاردهنده نبود، اما توقعم از پاییز را هم برهم می‌ریخت.
با خودم زمزمه کردم.
- پس تابستون چی میشه اینجا؟
ظهر بود و ترددی در روستا دیده نمی‌شد تا آدرس مدرسه را بپرسم. به طرف ماشین برگشتم تا از خنکای کولر بهره ببرم. همین که سوار شدم گوشی را برداشته و‌ پیامکی مبنی بر رسیدنم برای پریزاد نوشتم و بعد گوشی را در جیب شلوارم گذاشتم. سر بلند کردم و مرد میانسالی را سوار بر الاغ خاکستری رنگی دیدم که درحال نزدیک شدن بود، سریع پیاده شدم و مرد که نزدیک شد «ببخشید» گفتم.
مرد «هش»ی خطاب به خرش گفت و ایستاد. رو به من کرد و گفت:
- بفرما!
کمی نزدیک شدم.
- سلام! ببخشید مزاحم شدم، برای رفتن به مدرسه روستا از کجا باید برم؟
مرد چوب‌دستی‌اش را به طرف مسیری که آمده بود برگرداند.
- از همین‌جا برو، بالاتر همین دسته.
- ممنونم ازتون!
مرد سری تکان داد و با هی کردن و نچ‌نچ گفتن الاغش را به حرکت درآورد.
سوار ماشین شده و با عبور از ابتدای روستا در مسیر کمی شیب‌دار جاده‌ی خاکی به مدرسه‌ای که تابلوی سفیدرنگ بالای درش مدرسه بودنش را مشخص می‌کرد رسیدم. پارس سفیدم را کنار در مدرسه که چهارتاق باز بود، نگه داشتم و پیاده شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
هنوز پایم به زمین نرسیده بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. دست در جیبم کرده و با دیدن نام پریزاد کلافه نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم.
- تو ول کن نیستی دختر؟
- بی‌ذوق! مگه نگفتم تماس تصویری بگیر روستا رو ببینم؟ بعد چطور روت شده فقط یه کلمه بنویسی رسیدم؟ می‌ترسم انگشتات آرتروز بگیره اینقدر زحمتشون میدی.
- حالا فقط تماس گرفتی اینجا رو ببینی؟
- آره زود دوربینو عوض کن.
درحالی‌که دوربین را عوض می‌کردم گفتم:
- خوبه کسی این اطراف نیست منو ببینه که برای خاطر تو چه اداهایی باید در بیارم.
- ایول داداشی خودم!
دوربین را روی تابلوی مدرسه گرفتم.
- این مدرسه‌ای هست که از فردا معلمش منم... .
گوشی را در جهت خانه‌های راسته‌ی جاده گرداندم.
- اینم روستا... .
دوربین را از روی جاده‌ی خاکی رد می‌کردم که صدای «صبرکن» پریزاد متوقفم کرد.
- چیه؟
- برگرد عقب!
دوربین را عقب گرداندم.
- مهرزاد وایسا!
دوربین را نگه داشتم و پریزاد گفت:
- ببین مسجد هم دارین.
نگاهم را به گلدسته‌های مسجد که کمی بالاتر قرار داشت دادم.
- خب آره مسجد هم داره.
- حالا ادامه بده!
دوباره دوربین را از روی جاده گردانده و طرف دیگر جاده را گرفتم.
- اینم بقیه منظره‌ی روستا.
- مهرزاد! اون سبزی‌ها باغه؟
- آره!
- برو جلوتر!
گوشی به دست عرض جاده را عبور کرده و خود را به لبه‌ی دره‌ای رساندم که رودخانه از پایین آن می‌گذشت. صدای آب به وضوح شنیده میشد. تصویر باغات کنار رودخانه کامل مشخص بود.
- وای مهرزاد! کوفتت بشه... چقدر اینجا قشنگه... باور کن تا سال تحصیلی تموم نشده قول میدم توی نقاشی اونقدر پیشرفت کنم که بوم وردارم بیام اونجا منظره‌شو بکشم.
دوربین را عوض کردم.
- زحمت نکش! امیدی ندارم از چهارتا کوزه و میوه‌ی سیاه‌قلم چندماهه برسی به منظره.
- بی‌سلیقه‌ی بدجنس! محض اطلاعت من تکنیک مدادرنگ رو هم شروع کردم، به زودی می‌رسم به منظره میام چشاتو از حدقه درمیارم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
درحالی که به طرف ماشین برمی‌گشتم گفتم:
- شتر و خواب و‌ پنبه‌دانه رو شنیدی؟
- اولاً شتر خودتی، دوماً دلت بسوزه، رفتنت از این خونه باعث شد بعد عمری مامان برای ناهار خورش بادمجون درست کنه، دیگه پسر لوس مامانی نیست که به‌خاطرش تحریم بادمجون بودیم.
- اَه اَه اَه... بادمجون چیه خورشش چی باشه؟
- اتفاقاً نصف عمرت بر فناست که هنوز نخوردی، اوهوم... به‌به! خورش بادمجون چرب و چیلی با دونه‌های غوره‌ی ترش و سالاد شیرازی اصلاً خود بهشته... آب دهنم راه افتاد.
- پاشو‌ برو‌ به بهشتت برس! من هم باید برم به کارام برسم.
- مهرزاد! ما که ناهار بهمون خوش می‌گذره ولی توی روستا امیدوارم به معلمشون ناهار بدن، دل‌ضعفه نگیری، شب هم دیگه نوبت توئه زنگ بزنی، یادت نره.
- برو وراج خانم! سرم‌ رفت.
تماس را قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. این دوری هر چقدر هم سخت، به آرامشی که از تنهایی نصیبم می‌کرد می‌ارزید.
از در مدرسه داخل شدم و نگاهم را دور تا دور مدرسه چرخاندم. حیاط گرچه خاکی بود اما آن را کوبانده بودند و به همین خاطر کف زمین سفت بود؛ در جای جای آن گیاهان خودرو دیده می‌شد و در بعضی قسمت‌ها هم زمین را با سنگریزه پوشانده بودند.
ساختمان اصلی مدرسه، به شکل یک سوزن منگنه بود یک ساختمان مستطیلی در وسط که دو ساختمان مربعی از دو طرف آن بیرون زده بود. در اصلی مدرسه در همان قسمت وسط بود و یک میله‌ی پرچم و پرچم ایران در مقابل ساختمان قرار داشت. بین دو ساختمان مربعی‌شکل با سکوی یک پله‌ای از سطح حیاط ارتفاع گرفته بود که جلوی ورودی ساختمان مدرسه را پوشش می‌داد.
پنجره‌ی ساختمان مربعی‌شکل سمت چپ باز بود و صدای شعر خواندن دانش‌آموزان کلاس اولی می‌آمد.
- یک یه خط راسته، دو سرش به راسته، سه دندونه داره... .
نگاهم را به سمت ساختمان سمت راست چرخاندم. پس حتماً دفتر مدرسه آنجا بود.
دو ساختمان کناری دری به بیرون نداشتند و در هر دو از درون ساختمان باز می‌شد.
از قبل می‌دانستم مدرسه یک کلاس دارد و باید معلم چندپایه شوم. مشکلی از آن لحاظ نداشتم. دوره‌های تدریس کلاس‌های چندپایه را با موفقیت گذرانده بودم و چند سال قبلی را هم معلم پایه‌های اول و سوم بودم؛ پس تدریس برایم در کلاس‌های چندپایه مشکلی نداشت؛ گرچه مصایب تدریس به کلاس اولی‌ها برای خودش چالشی بود که اکنون در یک کلاس چندپایه باید به آن فائق می‌آمدم.
حیاط آن چنان وسعتی نداشت، اما چون نزدیک در ورودی ایستاده بودم آقای یزدانی معلم کلاس متوجه حضورم نشده بود و مشغول تدریس خود بود، پس ترجیح دادم از جایم تکان نخورم تا این آخرین زنگ کلاسش را هم بی‌مزاحمت من به اتمام برساند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین