- Jun
- 349
- 7,183
- مدالها
- 2
نالهکنان خودم را به دشنه بلندی که در نزدیکیام روی زمین افتاده بود نزدیک کردم، نفسزنان آن را در دست گرفتم و از جایم بلند شدم.
تلوخوران دشنه را با حالتی تهدیدآمیز به طرف لوکاس گرفتم و نگاه تندی به او انداختم.
لوکاس به خراش خونین روی پیشانیاش که در اثر برخورد قلوهسنگ به وجود آمده بود؛ دستی کشید، سرش را کمی به چپ و راست تکان داد و با غرش و خرخرهای ترسناکی از جایش بلند شد.
زبان نوکتیزش را بیرون و دندانهای تیز، خونی و براقش را به من نشان داد.
سپس نفس عمیقی کشید، نیشخند تلخی به لبش نشاند و با صدای تمسخرآمیزی فریاد زد:
- تکامل ما رو انتخاب کرده، اونوقت شما احمقها دارید جلوی این انتخاب سنگاندازی میکنین! هر چقدر هم که سنگاندازی کنین بازم نمیتونین ازش پنهون بشید!
خشمگینانه لبهایم را روی هم فشار دادم، زیر لب غریدم و متعجبانه به او تشر زدم:
- تکامل؟! خودتم میفهمی چی می... .
خسخس شدید راه گلویم را بست و وادارم کرد تا با رهاکردن دشنهای که در دست گرفته بودم بیاختیار و پشت سر هم برای باز کردن راه گلویم سرفه کنم.
در حین این اتفاق تعادلم را از دست دادم و بیاختیار روی زانوهایم سقوط کردم.
انرژی و توان چندانی برایم باقی نمانده بود، به سختی میتوانستم پلکهای خونینم را باز نگه دارم.
لوکاس با مشاهده ناتوانیام لبخند پیروزمندانهای به لبانش نشاند و گفت:
- کسی نمیتونه جلوی اهدافمون بِایسته، برای آخرین بار ازت میخوام که عاقل باشی و کار درست رو انجام بدی برادر!
با تمام شدن حرفش و قطع شدن سرفههایم سریع دست لرزان و سردم را به دشنه دراز کردم، دسته چوبی و خیس آن را فشردم و بر خلاف میلم از روی زمین بلند شدم.
نفسنفسزنان دستی به دهان گِلی و خونینم کشیدم و با صدایی جدی و آمیخته به نفرت فریاد زدم:
- نه!
لوکاس دندانهایش را محکم روی هم فشار داد، خرخرکنان زبانش را در هوا چرخاند و درحالی که بدنش درحال جهش و بزرگ شدن بود محکم فریاد کشید:
- پس همراه ضعیفها به فراموشی سپرده شو!
سریع به خود گارد گرفت و خودش را برای حمله به طرفم آماده کرد.
مضطربانه بزاق دهانم را قورت دادم، پلکهایم را پشت سر هم چند بار باز و بسته کردم و با قدمهای آرامی به طرفش رفتم تا به کمک دشنه کارش را یکسره کنم، اما پیش از آن که من یا لوکاس اولین قدم را برای نزدیک شدن به یکدیگر برداریم صدایی مهیب از زیر زمین گوشهایم را لرزاند و توجه هر دویمان را به خود جلب کرد.
ناگهان بدنی دایرهای شکل، خونین و بزرگ شبیه به عنکبوت با چهره نیمهانسانیاش از داخل سنگها و گل و لایی بیرون جهید.
تعدادی از پاهای دراز و کشیدهاش نزدیک به لوکاس و تعداد دیگر نزدیک به من و هنری روی زمین فرود آمد و غرشی کرکننده چهره زخمی و خستهام را غرق در آشفتگی کرد.
به محض این اتفاق مضطرب و نگران به هنری، سپس به زن و دختربچه نگاهی انداختم و دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم، اما ناتوان به گوشهای افتادم.
به محض زمین خوردنم صداهایی شبیه به انفجار و شلیک گلوله در کنار صدای غرشهای عنکبوت انسانی گوشهایم را آزار داد، سیاهی بر چشمان بیجانم غلبه کرد و... .
ادامه دارد... .
تلوخوران دشنه را با حالتی تهدیدآمیز به طرف لوکاس گرفتم و نگاه تندی به او انداختم.
لوکاس به خراش خونین روی پیشانیاش که در اثر برخورد قلوهسنگ به وجود آمده بود؛ دستی کشید، سرش را کمی به چپ و راست تکان داد و با غرش و خرخرهای ترسناکی از جایش بلند شد.
زبان نوکتیزش را بیرون و دندانهای تیز، خونی و براقش را به من نشان داد.
سپس نفس عمیقی کشید، نیشخند تلخی به لبش نشاند و با صدای تمسخرآمیزی فریاد زد:
- تکامل ما رو انتخاب کرده، اونوقت شما احمقها دارید جلوی این انتخاب سنگاندازی میکنین! هر چقدر هم که سنگاندازی کنین بازم نمیتونین ازش پنهون بشید!
خشمگینانه لبهایم را روی هم فشار دادم، زیر لب غریدم و متعجبانه به او تشر زدم:
- تکامل؟! خودتم میفهمی چی می... .
خسخس شدید راه گلویم را بست و وادارم کرد تا با رهاکردن دشنهای که در دست گرفته بودم بیاختیار و پشت سر هم برای باز کردن راه گلویم سرفه کنم.
در حین این اتفاق تعادلم را از دست دادم و بیاختیار روی زانوهایم سقوط کردم.
انرژی و توان چندانی برایم باقی نمانده بود، به سختی میتوانستم پلکهای خونینم را باز نگه دارم.
لوکاس با مشاهده ناتوانیام لبخند پیروزمندانهای به لبانش نشاند و گفت:
- کسی نمیتونه جلوی اهدافمون بِایسته، برای آخرین بار ازت میخوام که عاقل باشی و کار درست رو انجام بدی برادر!
با تمام شدن حرفش و قطع شدن سرفههایم سریع دست لرزان و سردم را به دشنه دراز کردم، دسته چوبی و خیس آن را فشردم و بر خلاف میلم از روی زمین بلند شدم.
نفسنفسزنان دستی به دهان گِلی و خونینم کشیدم و با صدایی جدی و آمیخته به نفرت فریاد زدم:
- نه!
لوکاس دندانهایش را محکم روی هم فشار داد، خرخرکنان زبانش را در هوا چرخاند و درحالی که بدنش درحال جهش و بزرگ شدن بود محکم فریاد کشید:
- پس همراه ضعیفها به فراموشی سپرده شو!
سریع به خود گارد گرفت و خودش را برای حمله به طرفم آماده کرد.
مضطربانه بزاق دهانم را قورت دادم، پلکهایم را پشت سر هم چند بار باز و بسته کردم و با قدمهای آرامی به طرفش رفتم تا به کمک دشنه کارش را یکسره کنم، اما پیش از آن که من یا لوکاس اولین قدم را برای نزدیک شدن به یکدیگر برداریم صدایی مهیب از زیر زمین گوشهایم را لرزاند و توجه هر دویمان را به خود جلب کرد.
ناگهان بدنی دایرهای شکل، خونین و بزرگ شبیه به عنکبوت با چهره نیمهانسانیاش از داخل سنگها و گل و لایی بیرون جهید.
تعدادی از پاهای دراز و کشیدهاش نزدیک به لوکاس و تعداد دیگر نزدیک به من و هنری روی زمین فرود آمد و غرشی کرکننده چهره زخمی و خستهام را غرق در آشفتگی کرد.
به محض این اتفاق مضطرب و نگران به هنری، سپس به زن و دختربچه نگاهی انداختم و دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم، اما ناتوان به گوشهای افتادم.
به محض زمین خوردنم صداهایی شبیه به انفجار و شلیک گلوله در کنار صدای غرشهای عنکبوت انسانی گوشهایم را آزار داد، سیاهی بر چشمان بیجانم غلبه کرد و... .
ادامه دارد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: