جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,205 بازدید, 61 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
به محض پایان سخنش با ساطع شدن صدای هیولای خفاش‌مانند خیز برمی‌دارد، دست کرمینه‌ای شکل بزرگش با عبور از کنار صورت من و هنری بخشی از سوراخ به وجود آمده بر روی دیوار خراب شده پشت سرمان را بزرگ‌تر می‌کند و هوا را می‌شکافد.
سپس با سرعت به سر جایش باز می‌گردد و با چرخیدن در هوا آرامش درونم را طوفانی می‌کند.
کلانتر نیشخند تلخی می‌زند، چهره‌اش را در هم فرو می‌برد، اخم‌هایش را به چشمان زشت و دلهره‌آورش نزدیک می‌کند، با چند قدم کوتاه به ما نزدیک می‌شود و با صدای آزار‌دهنده‌ای می‌گوید:
- فکر کرد توانست گرفت جلوی ما؟!
سرفه‌های بلندی می‌کنم و می‌گویم:
- منظورت رو نفهمیدم کلانتر...داری... داری در مورد چی صحبت می‌کنی؟
کلانتر به محض شنیدن سوالم لحظه‌ای سرجایش می‌ایستد، با تردید به من سپس به بدن و دست کرمینه‌ای شکلش نگاهی می‌اندازد، کمی به خودش کلنجار می‌رود، با نعره ترسناک و بلندی دستش را به کف زمین چوبی کلبه می‌کوبد و با چین دادن به پیشانی بزرگ و اخم‌آلودش فریاد می‌کشد:
- کلانتر؟! کلانتر کدوم خریه؟! اسم من کلانتر نیست احمق! اسم من... اسم من... اصلاً... بی‌خیالش! زود باش بمیر!
دستش را کِش می‌دهد و آن را به قصد کشتن به صورتمان نزدیک می‌کند.
با جاخالی دادن حمله‌اش را دفع می‌کنم
زانو‌های شلوار لی سیاه رنگش کمی پاره شده است، فیزیک پا‌هایش شبیه به پا‌های شتر‌مرغ شده، چنگال‌های تیز، خونین و برنده‌ای از ناخن‌های هر دو پایش بیرون زده و بخشی از ماهیچه‌ها و استخوان‌های نیمه شکسته پایش در لای تعداد زیادی کرم و هزار‌پا به آسانی قابل مشاهده است.
پس از مدتی به مانند دفعه قبل با طنین انداختن صدایی وحشتناک بی‌‌معطلی شروع به حمله می‌کند! رفتارش شدیداً برایم عجیب است، انگار از هر لحاظ حتی زمان صحبت کردن هم شخصی دارد او را کنترل می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
چندین و چندین‌ بار با پایین‌ آوردن سرم و جاخالی دادن حملات ضربه‌های مرگبار دستش را دفع می‌کنم.
کلانتر پس از مدتی از کوره در می‌رود و به مانند آتش‌فشانی فوران کرده نعره بلندی سر می‌دهد.
به مانند آن هیولای نیمه‌انسانی که چهره‌اش به گوریل شباهت داشت تمام انرژی و زور بدن و بازویش را در کف دست کرمینه‌ای شکلش جمع می‌کند و نگاه تندی به من و هِنری می‌اندازد.
با بزرگ شدن دستش زبان سه‌شاخه‌اش را به مانند مار چند‌‌بار بیرون می‌دهد و با قدم‌های شکسته و محکمی به‌سمتمان می‌آید.
هِنری از پشت یقه‌ام را می‌گیرد، من را به‌سمت مسیر خروجی هُل می‌دهد و با صدایی که اضطراب، وحشت و نگرانی شدیدی از آن موج می‌زند فریاد می‌کشد:
- زود‌ باش! باید... .
ناگهان صدایی شبیه به انفجار نارنجک و شکسته شدن الوار و چوب هِنری را از ادامه حرفش منصرف و توجه هر دویمان را به خود جلب می‌کند.
با افتادن نگاهم به منبع صدا کلانتر را می‌بینم که چنگال‌ها و ماهیچه سوخته و خونین پای راستش تا زانو داخل کف زمین آتش‌گرفته فرو رفته و زیر الوار‌ها و تکه‌های چوبی نیمه شکسته و ترک‌برداشته گیر کرده است.
آتش به آرامی بخشی از دست‌ها و پای گیر کرده‌اش را لمس و کلانتر را وادار می‌کند تا با صدای بلند و ترسناکی از ته ماهیچه‌های گلویش نعره‌ بزند.
با شدید‌تر شدن سوزش و آسیب حملات آتش تقلا‌کنان دست و پا می‌زند، هوا را با دستش می‌شکافد، خشمگینانه فریاد می‌کشد و سعی می‌کند تا پای گیر کرده‌اش را آزاد کند.
دود سیاه‌‌رنگ و حملات بی‌امان آتش به همراه ریزش و پرتاب تکه‌های چوبی سقف سوخته کلبه در محیط اطراف او را به آرامی در خود می‌بلعد و محو و کم‌رنگ می‌کند.
در آخرین لحظات و پیش از آن که در میانه آتش سوزنده و دود سیاه‌رنگ نا‌پدید شود با بیرون آمدن بال‌های بزرگ، پهن و درازی از داخل ماهیچه‌های دو کتف تنومند و استخوانی‌‌اش غرش بلندی سر می‌دهد، سپس با پرشی به سمت سقف چوبی کلبه پرواز‌کنان اوج می‌گیرد و نا‌پدید می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
سرفه‌های عمیقی می‌کنم و نفس‌زنان به همراه هِنری از کلبه خارج می‌شوم.
به محض این کار برخورد قطرات ریز و درشت باران به روی سر و صورتم اعصابم را به هم می‌ریزد و باعث می‌شود تا دستم را برای در امان ماندن از حملات آن به صورت و بالای سرم نزدیک کنم.
شدت بارندگی به قدری زیاد شده است که به سختی می‌توانم چیزی را درست تشخیص بدهم.
تکه سنگ‌های کوچک و بزرگ در دور و اطراف بوته‌ها و علف‌های سبز رنگ جولان می‌دهند، خزه‌ سبز به همراه کپک بدنه درختان بی‌شمار کاج که از همه طرف ما را در محاصره گرفته‌اند تسخیر کرده‌ است.
چند متر دور‌تر دریاچه‌‌ای عمیق تا خط افق پیشروی کرده و اسکله چوبی آسیب دیده و کهنه‌ای در نزدیکی‌ آن قرار دارد.
وقتی با دقت بیشتری به اسکله می‌نگرم متوجه می‌شوم که چیزی شبیه به قایقِ بزرگِ تندرو در کنارش پهلو گرفته است.
نزدیک به آن لوکاس کنار تخت سنگ بزرگی ایستاده و به بدنه سفت سنگ تکیه داده است.
او درحالی که گوش آسیب دیده‌اش را لای انگشتان دستش پنهان کرده مدام ناله می‌کند و هر از چندگاهی به اسلحه‌ تک‌تیر‌اندازش ورمی‌رود.
هر چه با چشمانم اطراف را رصد می‌کنم چیزی جز درخت و آب دریاچه مقابل دیدگانم قرار نمی‌گیرد.
درخت‌ها، کوه‌ها و سنگ‌های کوچک و بزرگ و تنومند، کلبه چوبی آتش‌گرفته به همراه تعداد زیادی از آن موجودات وحشی و خون‌خوار و دریاچه‌ای عمیق درست در مقابلمان تمامی راه‌های فرار را مسدود کرده است.
نگاهی به پل چوبی بزرگی که روی بخشی از دریاچه نصب شده است می‌اندازم اما با افتادن نگاهم به آن از این راه هم دلسرد می‌شوم.
پلی که می‌توانست ما را به آن سمت جنگل هدایت و از دریاچه رد کند به طور کامل از وسط قطع شده است و جز چند تکه چوب خشک‌شده چیز زیادی از آن باقی نمانده.
آخرین و تنها راه نجاتمان همان قایق تندرو است، به جز آن قایق هیچ راهی برای فرار از این مکان وجود ندارد.
ناگهان با افتادن نگاهم به کلبه هیولا‌های شبیه به مرده متحرک را می‌بینم که بی‌توجه به بدن آتش گرفته و زخمی‌شان با قدم‌هایی شکسته از درون آن خارج می‌شوند و آرام‌آرام، ایستاده یا سی*ن*ه‌خیز به طرفمان حرکت می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
موج سردی مهره‌های استخوانی کمرم را می‌لرزاند.
چگونه با وجود سوختگی بدن و اسیر بودن‌شان در میانه شعله‌های آتش هم‌چنان زنده هستند؟
هنری با کف دستش ضربه‌ای به شانه‌ام می‌زند.
ترس و وحشت چهره‌اش را خیس عرق کرده است.
او با صدایی که ترس و نفرت از آن موج می‌زند می‌گوید:
- چرا مثل احمقا وایسادی؟! زود‌باش راه بیفت! باید فرار کنیم!
کلافه سرم را به نشانه تایید حرفش بالا و پایین می‌کنم.
دستی به پیشانی خیسم می‌کشم و دوان‌دوان همراه با هنری به طرف اسکله می‌روم.
هنری طوری می‌دود که انگار تنها دلیل زنده بودنش را در انجام این کار می‌داند.
نفس‌زنان می‌گویم:
- هنری... هنری...میشه یواش‌تر بدویی؟
حرفم را نشنید؟ صدایم خیلی واضح و بلند بود.
هنری در حین دویدن سرش را برای لحظه‌ای کوتاه به سمتم می‌چرخاند.
اخم‌هایش در زیر چرک، کثیفی و عرق سرد چهره‌اش را خشن‌تر و ترسناک‌تر کرده است.
بلند و کلافه به من تشر می‌زند:
- میشه به جای وراجی کارت رو انجام بدی؟!
این چه طرز صحبت کردن است؟ من که چیزی نگفتم فقط از او خواستم که آرام‌تر بدود، کجای این خواسته‌ام ناراحت‌کننده است که این‌گونه با من برخورد می‌کند؟!
پشت سر هم نفس می‌کشم و سعی می‌کنم آرامشم را حفظ کنم.
درونم هم‌چون کشتی که در طوفان گرفتار شده باشد، زیر رگبار جملات منفی ذهنم به آتش کشیده می‌شود.
هنوز نتوانستم نشانی از زنده بودن زن و خواهر کوچکش پیدا کنم، امیدوارم توسط آتش یا موجودات خون‌خوار پشت‌ سرم شکار نشده‌ باشند.
نگاهی به هنری می‌اندازم و با صدایی که به نگرانی شباهت دارد می‌گویم:
- تو اون زن و خواهر کوچیکش رو ندیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
هنری بی‌توجه به سوالم به دویدنش ادامه داد، چندین و چندبار سوالم را با صدایی بلند تکرار کردم اما جز سکوت، نعره‌های بلند موجودات پشت سرم و صدای ترسناک باد چیزی نشنیدم.
شدت بارش قطرات باران هر لحظه بیشتر می‌شد و رعد و برق خشمگینانه‌تر از قبل بر آسمان تاریک شلاق می‌زد.
با نزدیک شدنمان به لوکاس و اسکله‌ای که درست در چند قدمی‌مان بود بی‌تابانه‌تر از قبل سرعت قدم‌هایمان را بیشتر کردیم و به طرف قایق رفتیم تا سوارش شویم اما شلیک گلوله هفت‌تیر به نزدیکی‌ پایم لوکاس و هنری را وادار کرد تا به مانند من دست از دویدن بردارند و میخکوب سرجایشان بایستند.
فریاد‌زنان و شوک‌زده تعادلم را حفظ کردم، چند قدم عقب رفتم و نگاهی به منبع شلیک گلوله انداختم.
زن درست نزدیک به دستگاه هدایت قایق ایستاده است.
لوله هفت‌تیر بزرگش را به سمت ما نشانه گرفته و با چهره‌ای بر‌افروخته هر سه‌مان را رصد می‌کند.
در نزدیکی‌اش دختر‌بچه ایستاده و نگاه غم‌زده‌اش مدام بین ما و لوله اسلحه خواهر بزرگ‌ترش جابه‌جا می‌شود.
چشمانش از زن تقاضای رحم و بخشش نسبت به ما را دارد اما رفتار زن به گونه‌ای است که انگار هیچ علاقه‌ای به این کار ندارد و به خون من و برادرانم شدیداً تشنه است.
مضطربانه بزاق دهانم را قورت می‌دهم، نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و با چرخاندن سرم روبه زن با صدای ملتمسانه‌ و نگرانی می‌گویم:
- هِی وایسا، وایسا ما رو این‌جا تنها نزار... اگه این کار رو بکنی اون‌وقت... .
زن با صدای تمسخر‌آمیزی وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- نجات پیدا می‌کنم!
یکی از اهرم‌های هدایت را محکم می‌کشد و موتور قایق را به صدا در می‌آورد.
هنری با صدایی آمیخته به خشم و نگرانی می‌گوید:
- وایسا، بهت گفتم وایسا لعنتی! واقعاً می‌خوایی ما رو بین یه مشت جونور وحشی ول کنی تا بمیریم؟!
زن خنده تمسخر‌آمیزی می‌کند و با نیشخند تلخی خطاب به هنری می‌گوید:
- پسر خوب... از کجا فهمیدی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
با شنیدن سخنش از کوره در‌ می‌روم، او را به فحش و ناسزا می‌بندم و معترضانه می‌گویم:
- ما یه قراری داشتیم لعنتی!
زن با بی‌خبری نگاهی به من می‌اندازد و کنجکاوانه می‌گوید:
- قرار؟! کدوم قرار، آها گرفتم اون قرار... خب فسخ شد!
بی‌توجه به سخنش پافشاری می‌کنم:
- اما تو قول دادی که... .
ناگهان از شدت عصبانیت فریاد بلندی می‌کشد، لوله اسلحه‌‌اش را با حالتی تهدید‌آمیز به طرفم نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
- من هیچ قولی بهتون ندادم! شما کلبه رو می‌خواستید الانم داریدِش، درست پشت سرتونه‌. حالا هم زود‌تر از جلوی چشم گمشید و برید پی کارتون وگرنه... .
نفس‌نفس زنان زبانم را روی دهانم می‌کشم، با نفرت شدیدی نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- خیلی بی‌شرفی!
زن در حالی که سعی دارد خشمش را کنترل کند می‌گوید:
- بی‌شرف، دروغگو، دقل‌باز..‌. هرطور دلت می‌خواد من رو قضاوت کن غریبه. این حرفا برام هیچ اهمیتی نداره!
سرفه‌های کوتاهی سر می‌دهد و دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید اما خواهر کوچکش زود‌تر از او وارد عمل می‌شود:
- بزار اونا هم همراهت بیان... بزار بیان، نباید... .
زن بی‌توجه به خواسته‌اش نگاه تندی به ما، سپس به خواهرش می‌اندازد و می‌گوید:
- تو دخالت نکن اِلینا وگرنه... .
خواهرش بی‌توجه به تهدیدش مصرانه خواسته‌اش را تکرار می‌کند:
- بزار همراهمون بیان، یا میان یا من از این قایق میرم بیرون!
زن ناباورانه نگاهی به او می‌اندازد و معترضانه می‌گوید:
- اما... اما اون‌ها... .
دختربچه با تندی وسط حرفش می‌پرد:
- بزار بیان! همین الان! وگرنه... .
زن دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد، نگاهش را از خواهر کوچکش می‌دزد و دستی به صورتش می‌کشد.
پس از مدتی برخلاف میلش روبه ما با لحن تندی می‌گوید:
- د... د... ده... ده ثانیه بهتون فرصت میدم تا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
لوکاس با صدایی که خوش‌حالی و پیروزی شدیدی از آن موج می‌زد وسط حرفش پرید و گفت:
- قبوله!
بی‌توجه به زن همراه با لوکاس و هنری پا تند می‌کنم و وارد قایق می‌شوم.
زن با صدایی که نگرانی و مخالفت از آن موج می‌زد معترضانه فریاد کشید:
- چی؟! نه، نه وایسید... منظورم این بود ده ثانیه بهتون وقت میدم تا گورتون رو گم کنین نه اینکه... .
ناگهان صدایی آزار دهنده شبیه به بال زدن توجه او، سپس من و بقیه را به خود جلب کرد.
کلانتر بال‌های بزرگ، خفاش‌شکل و براقش را از هم باز کرده بود و غرش‌کنان هوای تاریک و بارانی را می‌شکافت.
درخت بزرگی را از ریشه درآورده بود و آن را به قصد پرتاب کردن به طرف قایق روی دست کرمینه‌شکل و ترسناکش تنظیم یا جابه‌جا می‌کرد.
زن نفس عمیقی کشید، به زحمت خشمش را کنترل و لوله اسلحه‌اش را به طرف کلانتر نشانه گرفت.
مگسک پشت هفت تیر را پایین کشید و با فشردن ماشه به طرف کلانتر شلیک کرد.
لحظه‌ای کوتاه صدای انفجار گلوله سپس نعره‌های ترسناکی در گوش‌هایم پشت سر هم تکرار شد و تن استخوانی‌ام را آزار داد.
کلانتر از شدت درد گلوله‌ای که به بازوی راستش اصابت کرده بود فریاد بلندی کشید، نگاه تندی به زن انداخت و درخت‌ را بدون هدف‌گیری به طرفمان پرتاب کرد، سپس با جاخالی دادن و اوج گرفتن در آسمان سعی کرد تا با فاصله‌ گرفتن از قایق از مسیر شلیک گلوله‌ها دوری کند.
درخت خشکیده با سرعت و اختلاف کمی به نزدیکی قایق و بخشی از بدنه فلزی آن پرتاب شد، غلط‌زنان از بالای سرمان عبور و به درون آب رودخانه فرو رفت.
کلانتر با نشستن به روی شاخه خشکیده درختی که در مسیر قایق و درست سمت چپمان قرار داشت بال‌هایش را تکان داد، نگاه غضبناکی به من و هنری انداخت و پرواز‌کنان به طرفمان حمله‌ور شد تا به کمک دست کرمینه شکلش گردنمان را بشکند اما شلیک گلوله‌هایی که از لوله اسلحه من و بقیه به طرفش حمله‌ور می‌شد او را از انجام این کار منصرف می‌کرد.
زن با بیشتر کردن سرعت قایق و فشار دادن به اهرم‌ها از اسکله فاصله گرفت و مسیر نامشخصی را ادامه داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
***
( چند ساعت بعد )
کلانتر هر چند ثانیه در هوا اوج می‌گرفت و هر گاه فرصتی به دست می‌آورد با حرکتی نود درجه‌ای به سمت قایق حمله‌ور میشد.
گاهی اوقات در حین این کار شاخه خشکیده درخت تنومندی را به طرفمان پرتاب می‌کرد یا برای لحظه‌ای کوتاه به درون آب رودخانه فرو می‌رفت.
سپس غافل‌گیرانه از داخل آب و نزدیک به قایق پدیدار میشد و سعی می‌کرد تا با دراز کردن دست کرمینه‌شکلش یکی از ما را گرفتار کند و از روی قایق به داخل آب بیا‌اندازد تا راحت‌تر بتواند قربانی‌اش را شکار کند.
در مقابل ما نیز سعی می‌کردیم به طرفش شلیک کنیم یا با جاخالی دادن حملاتش را دفع کنیم.
در حین این اتفاق قایق با اختلافی کم از کنار صخره‌های سیاه و تکه‌ سنگ‌های کوچک و بزرگی عبور کرد و با تکان‌هایی شدید به چپ و راست مسیری که به سمت راستمان متنهی میشد را در پیش گرفت.
لوکاس در حالی که سعی داشت تعادلش را حفظ کند سرفه‌های عمیقی کرد، گلویش را فشرد، نگاهی به کلانتر، سپس من و هنری انداخت و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما تکان‌های شدید قایق تعادلش را از او گرفت و محکم زمینش زد.
پا تند کردم و محتاطانه در حالی که لوله اسلحه‌ام را به طرف کلانتر گرفته بودم سعی کردم به او نزدیک شوم اما فشار و قدرت آب تکان‌های قایق را چند برابر کرد و باعث شد تا با از دست رفتن تعادلم محکم در نزدیکی لوکاس زمین بیوفتم.
درد شدیدی زانو و کف دست‌های استخوانی‌ام را آزار می‌داد و هوای سرد وضعیتم را بدتر می‌کرد.
به محض آن که زانو و دستانم را اهرم بدنم کردم تا از کف زمین آهنی قایق بلند شوم، کلانتر را دیدم که درست در نزدیکی لوکاس روی دو پایش ایستاده بود و دندان‌های تیز و خونینش را با حالتی تهدید‌آمیز به من نشان میداد.
ترس و نگرانی شدیدی شکمم را زیر و رو می‌کرد و نگاهم هر چند ثانیه بین اسلحه و چهره خونین و ترسناک کلانتر جابه‌جا میشد.
پس از مدتی با بالا آمدن دست کرمینه‌شکلش تردید را کنار گذاشتم و خودم را به اسلحه که درست در چند قدمی‌ام افتاده بود نزدیک کردم.
دستم را به سمت اسلحه‌ام دراز کردم، آن را از روی زمین برداشتم و لوله اسلحه را روی صورت خفاش‌مانند و در حال جهش کلانتر نشانه گرفتم تا به سمتش شلیک کنم اما پیش از آن که بتوانم ماشه را فشار دهم با برخورد ضربه محکمی به دستم اسلحه به گوشه‌ای پرتاب شد، محکم زمین افتادم و حسی شبیه به خفگی گلویم را آزار داد.
وقتی به خود آمدم لوکاس را دیدم که خشمگینانه با دو دستش گلویم را محکم گرفته بود و به مانند شخصی دیوانه بلند فریاد می‌کشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
دست و پا زنان سعی کردم خودم را آزاد کنم اما تلاش‌هایم بی‌فایده بود.
فشار دست‌هایش هرثانیه بیشتر و بیشتر می‌شد و نفسم به آرامی بند می‌آمد.
نفس‌زنان کف دستم را به صورت در حال جهشش چسباندم و سعی کردم او را عقب بکشم، در حین این کار بریده‌بریده با صدایی آمیخته به وحشت و نگرانی از ته گلویم فریاد زدم:
- داری چه غلطی می‌کنی لوکاس؟! لوکاس! با تو‌ام لوکا... .
بی‌توجه به سخنم فشار دستش را چند‌ برابر کرد، و نعره‌زنان با صدایی آمیخته به خشم و نفرت فریاد کشید:
- تو کشتی! تو اون رو کشتی! انتقامش رو ازت می‌گیرم!
متعجبانه می‌گویم:
- چی؟! منظو... رت... چیه؟! من... .
شدت فشار دستش اجازه نداد تا حرفم را ادامه دهم. سر و سی*ن*ه‌ام زیر سنگینی شدیدی در حال سوختن بود، گلو و مغزم از شدت درد ناله می‌کرد و سیاهی شدیدی چشمان از حدقه درآمده‌ام را آزار می‌داد.
هرثانیه که فشار دست‌هایش روی گلویم بیشتر و بیشتر میشد سوزش چشمانم نیز به همان اندازه شدت می‌گرفت.
در آخرین تلاش‌هایم برای رهایی از او به کُلت کمری که درست در نزدیکی‌ام بود نگاهی انداختم، آن را به زحمت با دراز کردن دستم برداشتم و با زور و تقلای زیادی لوله آن را روی شقیقه لوکاس نشانه گرفتم.
لوکاس در حالی که با یک دستش سعی داشت مانع نزدیک شدن لوله اسلحه‌ام به شقیقه‌اش شود و با دست دیگرش بر گلویم فشار می‌آورد طلبکارانه فریاد زد:
- تو نمی‌تونی... نمی‌تونی قسر در بری! انتقامش رو ازت می‌گیرم لعنتی!
نفسم را محکم بیرون دادم، با بیان نا‌آشکار کلمات و با لحنی خشمگینانه گفتم:
- چی داری میگی؟! زود باش ولم کن لوکاس! لوکاس ولم کن وگرنه... .
بلند سرم فریاد کشید:
- وگرنه چی؟! به طرفم شلیک... .
ناگهان با طنین انداختن صدای انفجار گلوله، سپس فریادی بلند که به ناله و نفرین شباهت داشت خون سرخ‌رنگی روی صورتم پاشیده شد و هوای لذت‌بخشی سی*ن*ه و ریه‌هایم را قلقلک داد.
شمارش نفس‌هایم در مدت کوتاهی به حالت طبیعی بازگشت و سنگینی چشمانم ناپدید شد.
وقتی سرم را بالا بردم و به خودم آمدم صورت سرد و بی‌روح به همراه جمجمه خونین و سوراخ شده لوکاس را دیدم که درست کنارم زمین افتاده بود و چشمان مرده و بی‌حرکتش به صورت خونینم می‌نگریست.
پشت سر هم نفس‌ زدم، میان نفس‌هایم سرفه‌های عمیقی کردم و در حالی که سعی داشتم از روی زمین بلند شوم ناباورانه به جسد بی‌جان لوکاس نگاهی انداختم.
ناخودآگاه دلهره، سپس غم و اندوه شدیدی به دلم چنگ زد و باعث شد بی‌اراده با صورتی خونین و اخم‌کرده‌ نخست به اسلحه‌ای که در دست داشتم، سپس به کف دست‌های خونینم و جای زخم گلوله‌ای که جمجمه‌ برادرم را شکافته بود زل بزنم.
نمی‌توانستم باور کنم، من چه کار کردم؟ غیر‌ممکن است، نه نمی‌توانم... نمی‌توانم باور کنم که من... من لوکاس را... .
خشمگینانه اسلحه‌ام را زمین انداختم و دهانم را باز کردم تا بی‌ارده از سر خشم و نفرت بلند فریاد بکشم اما بغض شدیدی همراه با عذاب‌وجدان گلویم را خفه کرده بود و اجازه نمی‌داد صدایی از گلویم خارج شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,183
مدال‌ها
2
احساس می‌کنم که دنیایم از حرکت ایستاده است، چندین بار وحشت‌زده و با نفرتی شدید به جسد لوکاس، اسلحه و خون روی دست‌هایم نگاهی انداختم.
به طور مبهم از فاصله‌ای نزدیک صدا‌های آزار‌دهنده‌ای شبیه به ناله و نفرین یا نعره‌های هیولا‌مانند را می‌شنیدم.
وقتی به منبع صدا نگاه انداختم صورت اخم‌آلود و شیطانی کلانتر را دیدم، در عمق چشمانش که درست روی من قفل شده بودند می‌توانستم تحقیر و خوش‌حالی را نظاره کنم.
او در چند قدمی‌ام ایستاده بود و بی‌توجه به زخم‌ گلوله‌هایی که شکم، سی*ن*ه و نیمه‌ چپ صورتش را محو کرده بود من و لوکاس را نظاره می‌کرد.
در حین این کار دندان‌های تیزش را به من نشان داد و دهانش را تا آخر با خر‌خر کوتاهی باز کرد.
ناگهان چنگال‌های برنده و خونینش به قصد دریدن صورتم به هوا بلند شد و صورت سرخ به همراه حالت گارد گرفته بدن تنومندش ترکیبی از خشم، ترس و نفرت را به بدن گر گرفته‌ام تزریق کرد.
بی‌توجه به او نگاهم را دزدیدم و چشمان خونین و خیسم را به روی اسلحه و جسد بی‌جان لوکاس قفل کردم.
تردید و دو‌ دلی اعصابم را به هم ریخته بود، حسی به من می‌گفت که برای نجات جانم اسلحه‌‌ای که به کمک آن لوکاس را به قتل رسانده بودم، بردارم و با شلیک گلوله جانم را نجات دهم، اما هر بار که تصمیم به انجام این کار می‌گرفتم، حس عذاب وجدان مانعم می‌شد و مرا از این کار منصرف می‌کرد.
می‌توانستم صدای قدم‌های تند و سنگین کلانتر را بشنوم که با ریتمی خاص در گوش‌هایم پشت سر هم تکرار میشد و حس مرگ و عذاب را در پرده ذهنم نشان می‌داد.
وقتی سرم را بالا آوردم و به او نگاهی انداختم چنگال‌های براقش را دیدم که با سرعت درحال نزدیک شدن به صورتم بودند.
مرگ درست در یک قدمی‌ام ایستاده‌بود و دستان سردش به آرامی درحال نزدیک شدن به من بود.
می‌توانستم کلت کمری‌ که انگشتان و کف دستم روی دسته‌چوبی آن جمع شده بود را احساس کنم.
لحظه‌ای کوتاه تردید را کنار گذاشتم و بی‌توجه به عذاب‌وجدانم و اتفاق چند لحظه پیش خشمگینانه لوله اسلحه را به طرف پیشانی خونین کلانتر نشانه گرفتم و انگشتم را به ماشه نزدیک کردم تا با فشار دادنش به سمت او شلیک کنم.
به ناگاه قایق با تکان‌هایی سنگین طوری که انگار زیر بدنه فلزی‌اش خالی شده باشد بالا و پایین شد، در جهت‌های مختلف چندین و چندبار در هوا تکان خورد و محکم روی آب خروشان فرود آمد.
هم‌زمان با این اتفاق بی‌اراده چندمتر به هوا پرتاب شدم و با از دست دادن تعادلم محکم زمین افتادم.
لحظه‌ای کوتاه صدایی شبیه به انفجار گلوله پرده گوشم را آزار داد و با برخورد سرم به زمین درد شدیدی مغزم را به آتش کشید.
درحالی که به سمتی کشیده میشدم پلک‌هایم سنگین شد و با قطع‌شدن نعره‌ها، سپس صدا‌هایی که شلیک گلوله، ناسزاگویی و نگرانی از آن‌ها موج می‌زد، دنیای اطرافم در سیاهی و تاریکی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین