جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,855 بازدید, 61 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
زن که طاقتش تمام شده است نگاه تندی به هر دویمان می‌اندازد و با شک و تردید می‌گوید:
- هِی شما‌ها در مورد چی دارید پِچ‌پِچ می‌کنید؟ نمی‌خوام بپرم وسط رای‌گیری و دموکراسیتون‌، اما زود‌تر تصمیم‌تون رو بگیرین، معامله قبوله یا نه؟
لوکاس بی‌توجه به او رو به‌ من به گونه‌ای که زن متوجه حرفش نشود با صدای آرامی می‌گوید:
- اگه توی خواب سرمون رو زیر آب کرد چی؟ اون‌وقت می‌خوای چیکار کنی؟
بزاق دهانم را محکم قورت می‌دهم، زبانم را بر روی لبانم می‌کشم و با خشم اما آرام می‌گویم:
- تو فکر بهتری داری؟
لوکاس خیلی سریع پاسخ می‌دهد:
- خب می‌کشیمش... ما سه نفریم اما اون یه زن تنهاست، مگه اون هفت‌تیر لعنتی که تو دستش گرفته چند‌تا گلوله داره؟ ما از پسش بر می‌آییم. فقط باید باور داشته باشیم که می‌تونیم لیام... فقط به باورمون بستگی... .
سخنش به قدری احمقانه است که چیزی نمانده خنده‌ام بگیرد، با زور و زحمت زیادی جلوی خنده‌ام را می‌گیرم، اخم‌هایم را در هم می کشم و بی‌توجه به پیشنهادش، با حالت تمسخر‌آمیزی می‌گویم:
- به باورمون؟! مثل این که اصلاً... اصلاً انگار تو حواست نیست دور و اطرافت چه خبره لوکاس... خودت هم می‌دونی چی میگی؟!
لوکاس در حالی که چشمانش به هم نزدیک شده‌اند آب دماغش را محکم بالا می‌کشد و به قصد پاسخ دادن دهانش را باز می‌کند اما قبل از او خودم با سرعت به صحبت کردن ادامه می دهم:
- ببین یا امشب رو تو این کلبه می‌مونیم یا بین اون جونور‌های وحشی شب رو سپری می‌کنیم... انتخابش با خودته... کشتن این زن هم غیر ممکنه... با مهارتی که تو تیر‌اندازی داره سه نفر که هیچ، یه لشگر سر تا پا مسلح هم حریفش نمیشه... پس بی‌خیال شو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
لوکاس با دندان‌های زرد و نامرتبش لبش را محکم می‌گزد و دندان‌هایش را از شدت خشم روی هم فشار می‌دهد. سپس با بی‌میلی پوفی می‌کشد و لبخند تلخی می‌زند تا نشان دهد که با نظرم موافق است و مشکلی ندارد اما از حالت چشم‌های سرخ و صورت کبود شده از خشمش کاملاً مشخص است که می‌خواهد با دستانش راه گلویم را ببندد و من را خفه کند.
همان‌طور که به آرامی سرش را به نشانه تأیید حرف‌هایم به پایین تکان می‌دهد، با دستش ضربات آرام و کوتاهی به شانه‌ام وارد می‌کند. سپس به سمت زن می‌چرخد و نگاهش را از من می‌دزدد.
زن در حالی که لوله هفت‌تیر را به طرفمان‌ گرفته است لبخندی به نشانه پیروزی می‌زند و رو به ما می‌گوید:
- خب تصمیمتون چیه؟ سلاح‌هاتون رو بهم تحویل می‌دید یا... .
قبل از این که دهانم را باز و سخنش را تأیید کنم، لوکاس که نگاه اخم‌ کرده‌اش بر روی زن قفل شده است مغرورانه‌ و با ناراحتی و خشم فریاد می‌کشد:
- هیچ اسلحه‌ای بهت نمی‌دیم زنیکه پست فطرت! اگه اسلحه می‌خوای باید از رو جنازمون رد شی! فهمیدی عفریته نادون یا نه؟!
زن در حالی که صورتش از شدت خشم شدیداً سرخ شده است بلند فریاد می‌کشد:
- چی گفتی؟
بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد و می‌گوید:
- که این‌طور... باشه حالا که این‌قدر اصرار دارید پس از روی جنازتون رد میشم و... .!
با ترس و نگرانی وسط حرفش می‌پرم و به قصد مخالفت با حرف‌های لوکاس می‌گویم:
- نه... نه وایسا... گوش کن اون... .
زن بی‌توجه به حرف‌هایم با صورت اخم کرده و پیشانی پر چینش نگاه تندی به لوکاس می‌اندازد. زیر لب حرف‌هایی زمزمه می‌کند و در حالی که دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد جهت لوله اسلحه‌اش را با سرعت به طرف او نشانه می‌گیرد و با فشار دادن ماشه، گلوله‌ای را به سمتش شلیک می‌کند. برای لحظه‌ای صدای مهیب شلیک گلوله در گوش‌هایم می‌پیچد و به
سرعت محو می‌شود و صدا‌هایی شبیه به آه و ناله و دشنام جای آن را می‌گیرد:
- آخ... لعنتی... لعنتی... زنیکه عوضی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
لوکاس در حالی که بر روی زمین زانو زده و با دستش گوش چپش را گرفته است نگاه تند و غضبناکی به زن می‌اندازد و او را به باد ناسزا می‌گیرد، خون سرخ‌رنگ زیادی به آرامی از لای انگشتان دستش بیرون می‌ریزد و بر کف اتاق سرازیر می‌شود:
- زنک روانی... کثافت... آشغال بی‌همه چیز ق... ق... قسم... قسم می‌خورم که با دستای خودم می‌کشمت!
آتشی در دلم به وجود می‌آید و به تمام بدنم سرایت می‌کند، انگار در کوره‌ای قرارم داده‌اند، از شدت نگرانی و خشم دلم می‌خواهد صورت زن را در زیر مشت‌ها و لگدهای بی‌امانم محو کنم. اما توان انجام هیچ کاری را ندارم. انگار بدنم بی‌حس شده و اصلاً از من فرمان نمی‌گیرد. در حالی که دانه‌های ریز عرق از صورتم با سرعت به پایین سرازیر شده است، نگاهی به لوکاس می‌اندازم و با خشم و نگرانی می‌گویم:
- حالت خوبه لوکاس؟
زن در حالی که از زجر کشیدن لوکاس لذت می‌برد و قهقهه می‌زند نگاه تندی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- نترس چیزیش نشده، حالش خوبه! فقط صورت زشتش رو یه‌کم تغییر دادم... این طوری روحش هم کمتر آزار می‌بینه... .
خنده‌های زجر‌آورش را با سرفه‌ کوتاهی متوقف می‌کند و در حالی که لوله هفت‌تیر را به طرفم نشانه گرفته است می‌گوید:
- بگذریم... وقت خاموشیه!
در حالی که مانند هنری کف دستانم را به نشانه تسلیم بودن در مقابلش نشان داده‌ام با نگرانی چند قدم به عقب می‌روم و می‌گویم:
- وایسا... صبر کن! نیازی نیست این‌طوری بشه ! هنوزم می‌تونی... .
زن سیب گلویش را کمی بالا و پایین می‌دهد و با فریاد بلندی خفه‌ام می‌کند:
- ببند دهنت‌ رو... اصلاً بذار ببینم روح تو چقدر آزار می‌بینه؟
با خوش‌حالی پوز‌خندی می‌زند و می‌گوید:
- این طوری بیشتر لذت می‌برم! آره!
سخنش آتش تنفر و خشمم را بیشتر از قبل شعله‌ور می‌‌کند. با داد و فریاد‌هایم سعی می‌کنم تا او را از این کار منصرف کنم اما فایده‌ای ندارد:
- نه... نه... وایسا... ببین برادرم حرف مفت زیاد می‌زنه... اون احمق اصلاً ذهنش تعطیله خب!
لوکاس در حالی که با دستش گوشش را محکم گرفته و مشغول آه و ناله کردن است به سرعت سرش را به سمت من می‌چرخاند و با چشمان از حدقه درآمده به من نگاه تندی می‌اندازد و می‌گوید:
- چی؟ به چه جرئتی؟
با خشم و کلافگی فریاد می زنم:
- خفه شو لوکاس... فقط اون دهن گشادت رو ببند.
لوکاس بی‌توجه به حرفم دوباره مغرورانه سرش را به سمت زن می‌چرخاند و با صورت اخمو و مچاله‌ شده‌ از شدت درد، ناله می‌کند و بزاق دهانش را با ناله کوتاهی به پایین قورت می‌دهد و می‌گوید:
- من... من با بد‌تر از این مواجه شدم... فک کردی می‌تونی به این راحتی... .
سخنانش دلهره و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند. با این وراجی و غرور احمقانه‌اش حتماً هر سه‌مان را به کشتن می‌دهد. باید تا دوباره با حرف‌های احمقانه‌اش گندی به پا نکرده مانعش شوم و جلویش را بگیرم. با عجله وسط حرفش می‌پرم و روبه زن می‌گویم:
- به حرفاش توجه نکن... یه چیزی میگه... گفتم که ذهنش تعطیله... نه... نه... نه... وایسا... .
زن بی‌توجه به حرف‌هایم، مگسک کوچکی که به لوله اسلحه‌اش وصل است را بر روی پیشانی‌ام نشانه‌گیری و تنظیم می‌کند. سپس آب دهانش را به گوشه‌ای می‌اندازد و می‌گوید:
- می‌خوام ببینم روحتون چقدر مقاومه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
صدای آرام پایین آمدن ماشه آتشی در دلم به وجود می‌آورد، من‌من کنان سعی می‌کنم تا زن را منصرف کنم اما فایده‌ای ندارد:
- ص... ص... صبر کن... صبر کن... ببین اگه ماشه رو بکشی... .
با فریاد بلند زن سکوت اختیار می‌کنم:
- خفه شو! اگر بکشم چی میشه؟ ها؟ فرصتش‌رو داشتید که زنده بمونین اما با دست خودتون به بختتون لگد زدین... فکر کردین چون یه زنم می‌تونین هر چیزی بهم بگین؟
بی‌توجه به حرفش و در حالی که سعی دارم خشمم را پنهان کنم می‌گویم:
- برادرم یه حرفی زد... حرفش‌رو نادیده بگیر... اون که چیزی نگفت فقط... .
با سرفه‌های کوتاهی حرفم را قطع می‌کند، سپس با چشمانی گرد‌شده و طلبکارانه می‌گوید:
- چیزی نگفت؟! داری ازش طرفداری می‌کنی مرتیکه...
سرفه‌های پی‌در‌پی به او اجازه نمی‌دهد تا حرفش را کامل بزند.
پس از مدتی در حالی که اخم‌هایش رو‌ی‌هم رفته‌اند دهانش را به قصد حرف‌زدن یا ناسزا‌ گفتن باز می‌کند اما پیش از آن که چیزی بگوید لوکاس با صدای لرزانی وسط حرفش می‌پرد و در حالی که مشغول آه و ناله است و از شدت درد ضجه می‌زند مغرورانه و من‌من‌کنان روبه او می‌گوید:
- ه...ه...هیچ... هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی زنیکه بی‌شرف!
زن بی‌توجه به حرف‌هایم با صورت سرخ و چشمان خونینش نگاه تند و تیزی به لوکاس می‌اندازد، در حالی که چشمانش خشمگینانه بر روی لوکاس قفل شده‌اند پشت‌سر هم سرفه‌های کوتاهی می‌کند، آب دهانش را به گوشه‌ای بیرون می‌اندازد، نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند عصبانیتش را کنترل کند.
پس از گذر دقایق کوتاهی، دستی به دهانش می‌کشد و در حالی که لوله‌ هفت‌تیرش را به طرف لوکاس نشانه گرفته است بلند فریاد می‌زند:
- خفه‌خون بگیر... بازم که دهن گشادت رو باز کردی، انگار اون یه گلوله برات کافی نبوده؟ شاید بهتر باشه... .
ناگهان صدایی کودک‌مانند و دخترانه او را از ادامه سخنش منصرف و توجه همگی‌مان را به خود جلب می‌کند:
- خواهر... خواهر اون پایین چه خبره؟! داری با کی حرف می‌زنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
صدا شبیه به صدای دختر‌بچه است و درست از بالای پله‌های سرسرای سمت راست طنین می‌اندازد.
هنری در حالی که پلک‌هایش به هم نزدیک شده‌اند با صدایی که کنجکاوی و تعجب در آن موج می‌زند می‌پرسد:
- خواهر؟!
زن با صورت سرخ و اخم‌ کرده‌اش نگاه تندی به هنری می‌اندازد و مگسک هفت‌تیر بزرگش را با سرعت و حرکت تهدیدآمیزی، بر روی سر هنری تنظیم می‌کند.
هنری وحشت‌زده و در حالی که دستانش را از هم باز کرده است با صدای لرزانی می‌گوید:
- هِی... آروم... آروم باش... من که چیزی نگفتم... .
زن با لبان بسته و در حالی که سعی دارد صدایش آرام باشد و عصبانیتش را کنترل کند با صدای لرزان و تهدید‌آمیزی فریاد می‌زند:
- خفه شو!
ماسکی از نگرانی و بی‌تابی چهره زن را پوشانده است، او در حالی که محتاطانه جهت لوله اسلحه‌اش را هر چند ثانیه روی هر سه‌مان جابه‌جا می‌کند و جهت چشمان خونینش، روی پله‌های سرسرا و ما می‌لغزند با صدایی که سعی دارد اطمینان و تشویق در آن موج بزند خطاب به دختر‌بچه می‌گوید:
- ه... ه... هیچی... هیچی نشده عزیزم... دارم آت و آشغالا رو جمع و جور می‌کنم! چیزی نشده فقط... .
موجی از خشم به بدنم هجوم می‌آورد، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و معترضانه دهانم را به قصد مخالفت با سخنش باز می‌کنم اما صدای خشن لوکاس زود‌تر از من وارد عمل می‌شود:
- هوی... هوی به کی گفتی آت و آشغال؟! خودت آشغالی زنیکه بیشع... .
نگاه تند و خشن زن او را از ادامه سخنش منصرف می‌کند، زن دستی به صورت سرخ‌شده و اخمویش می‌کشد و در حالی که سعی دارد خشمش را کنترل کند لوله هفت‌تیر را به طرف لوکاس نشانه می‌گیرد تا به او شلیک کند اما درست در لحظه آخر صدای کودکانه او را از این کار منصرف و توجهش را به خود جلب می‌کند:
- آت و آشغال؟! مطمئنی کمک نمی‌خوای؟!
زن مضطربانه آب دهانش را به پایین قورت می‌دهد و در حالی که سعی دارد نگرانی‌اش را کنترل کند با همان لحن آرام و تشویق‌آمیزش که به ناز کردن بیشتر شباهت دارد می‌گوید:
- آ... آ... آره... آره عزیزم... مطمئنم... .
صدای کودکانه کمی از قبل بلند‌تر و در کنار آن صدای قدم‌ها و برخورد کف پا روی پله‌های سرسرا با سرعت و پشت‌ سر هم در محیط اطرافم تکرار می‌شود.
انگار دختر‌بچه مشغول پایین آمدن از پله‌های سرسرا است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
پس از مدت کوتاهی از داخل تاریکی چهره دختر‌بچه‌ای شش‌ساله پدیدار می‌شود.
او در حالی که عروسک زرد‌رنگ و خرگوش‌مانندی در دست گرفته است، لحظه‌ای کوتاه با چشمان آبی‌رنگ و کوچکش همگی‌مان را بر‌انداز می‌کند.
با افتادن خط نگاهش بر روی اسلحه زنی که خواهر خطابش کرد چهره‌اش در غم و نگرانی عمیقی فرو می‌رود؛ جوری که انگار دنیای رویایی‌اش به درون چاهی از غم و بد‌بختی فرو رفته باشد یک تای ابروی نازک و کشیده‌اش را به نشانه تعجب و ناباوری بالا می‌برد، به ناگاه اخم‌هایش را با سرعت به چشمان آبی‌رنگش نزدیک می‌کند و با صدای کودکانه و نگرانی که عصبانیت و اعتراض از آن موج می‌زند روبه زن فریاد می‌زند:
- خواهر؟ باهم چه قراری گذاشتیم؟!
دختر‌بچه از زیر ابرو‌های نازکش به لوکاس، من و هنری نگاهی می‌اندازد، سپس نگاهش را با سرعت می‌دزدد و روبه خواهرش با صدایی که خشم و تأکید در آن موج می‌زند می‌گوید:
- قول دادی که دیگه به کسی آسیب نزنی! مگه نگفتی رفتارت رو عوض می‌کنی؟!
زن مضطربانه بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد و در حالی که سعی دارد نگاه و صورت خونین و خشم‌آلودش را از دختر‌بچه بدزدد بی‌توجه به او با صدای لرزانی که به عصبانیت و نگرانی شباهت بالایی دارد می‌گوید:
- م... م... مجبورم عزیزم! مجبور... .
با صورت اخم کرده و سرخش لوله‌ی اسلحه را مصمم به طرفمان می‌گیرد و انگشتش را به قصد شلیک به ماشه نزدیک می‌کند.
هر سه با نگرانی نگاهمان بر روی جهت لوله‌ی هفت‌تیر قفل می‌شود، به نشانه تسلیم کف دستانم را به او نشان می‌دهم و روبه زن معترضانه و با صدایی که نصیحت از آن موج می‌زند فریاد می‌کشم:
- نه... نه... وایسا... .
زیر‌چشمی نگاهی به دختر‌بچه می‌اندازم، سریع نگاهم را می‌دزدم و می‌گویم:
- کشتنمون برای خواهرت بد‌آموزی داره! اگه ماشه رو بکشی اون‌وقت... .
زن با چشمانی از حدقه درآمده یک‌ تای ابرویش را بالا می‌دهد و با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- چی؟ بد‌آموزی؟!
پوز‌خندی می‌زند و کنجکاوانه می‌گوید:
- اون وقت چی میشه؟
کمی مِن‌مِن می‌کنم، زبانم را بر روی دهانم می‌کشم و با لحن نصیحت‌آمیزی می‌گویم:
- ا... ا... اون وقت... خب... خب اون‌ وقت روح خواهرت آسیب می‌بینه و حسابی آزرده میشه!
نگاهی به لوکاس می‌اندازم و می‌گویم:
- مگه نه لوکاس؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
لوکاس در حالی که پلک‌هایش به هم نزدیک شده‌اند در میانه ضجه‌‌ها و آه و ناله‌هایش زیر‌چشمی نگاهی به من می‌اندازد و با صدایی که بی‌خبری و تعجب از آن موج می‌زند می‌گوید:
- چ... چ... چی؟
به او چشم‌غره‌ای می‌روم و با علامت سر جوری که زن متوجه منظورم نشود، از او می‌خواهم تا حرفم را تأیید کند.
لوکاس نگاهش را از من می‌دزدد و با لحن نصیحت‌کننده‌ای می‌گوید:
- آ... آ... آره... آره راست میگه! اگه آسیبی بهمون بزنی اون وقت روح خواهرت آزار می‌بینه پس بهتره که... .
پیش از آن که سخنش را کامل بگوید زن با صورت خونی و اخم‌ کرده‌اش نگاه تندی به او و سپس من می‌اندازد.
پس از مدت کوتاهی با نیشخند تلخی به نشانه‌ی تأیید ادعای‌مان سرش را به پایین تکان می‌دهد، لوله‌ی اسلحه‌اش را پایین می‌آورد و با صدایی کشیده می‌گوید:
- آ... که این طور!
با انگشتان دستش، سرش را می‌خاراند، نگاهی به دختر‌بچه می‌اندازد و زیر لب حرف‌هایی زمزمه می‌کند.
به ناگاه با نگاه اخم‌آلود و غصبناکی لوله‌ی هفت‌تیرش را به طرفمان نشانه می‌گیرد و با صدایی که سرزنش و تهدید در آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشد:
- مگه با احمق طرفین؟! آشغالای دروغگو... زود گم شید بیرون!
در حالی که هر سه نگاهمان روی لوله‌ی هفت‌تیر قفل شده است خشمگینانه می‌گویم:
- باشه... خب باشه! از اینجا می‌ریم بیرون اما باید بذاری اسلحه‌مون رو همراه خودمون ببریم.
زن با چشم‌غره نگاه تندی به من می‌اندازد و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- همین که تو و برادر‌هات رو نمی‌کشم باید خدا رو شکر کنی، الانم زود به جای وراجی دهن گشادت رو می‌بندی و گم میشی بیرون وگرنه... .
صدای کودکانه و غمگین که خواهش و تمنا در آن موج می‌زند او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند:
- بذار بمونن! اجازه بده امشب رو اینجا بمونن!
زن شوک‌زده نگاه تندی به خواهرش می‌اندازد و در حالی که سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند، به قصد مخالفت با او دهانش را باز می‌کند اما طنین صدایی غرش‌مانند از بیرون کلبه او را از این کار منصرف و توجه همگی‌مان را به خود جلب می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
دختر‌بچه با جیغ بلندی که ترس و وحشت از آن موج می‌زند می‌گوید:
- ا... ا... اون بیرون چه خبره؟
صدا‌های ضجه‌مانند به همراه زوزه باد با سرعت و پشت‌ سر هم در محیط داخل کلبه طنین می‌اندازد، با چرخاندن سرم دیوار زخمی و ترک برداشته مقابل را می‌بینم که زیر ضربات محکمی در حال خرد شدن است.
به ناگاه دندان‌های بلند، تیز و خونینی همراه با چشمانی سفید‌رنگ و بی‌روح از لای شکاف‌ها و ترک‌های کوچک و بزرگ بدنه دیوار پدیدار و به سرعت محو می‌شوند.
طنین صدای حرکت و کشیده شدن چنگال‌ها و ناخن‌های تیز بر بدنه دیوار کلبه رعشه بر اندام همگی‌مان می‌اندازد.
با عجله سرم را می‌چرخانم و نگاهی به زن می‌اندازم، او در حالی که سعی دارد نگرانی‌ و ترسش را پنهان کند با چهره‌ای سرخ و اخم کرده نگاه تندی به من، لوکاس و هنری می‌اندازد و در حالی که لوله‌ی هفت‌تیر را خشمگینانه به طرفمان گرفته است فریاد می‌کشد:
- لعنتی... گندش بزنن، همش تقصیر شماست! شما اون‌ها رو به اینجا کشوندین!
بی‌توجه به حرفش نگاهی به کلتم که روی زمین افتاده است می‌اندازم و به قصد برداشتنش با قدم‌های تندی خودم را به آن نزدیک می‌کنم.
به محض نزدیک شدنم به اسلحه روی پاهایم می‌نشینم و دستم را به سمت کلتم دراز می‌کنم اما درست در لحظه آخر با تهدید لوله‌ی هفت‌تیر زن از این کار منصرف می‌شوم.
در حالی که روی پاهایم نشسته‌ام کف دست داغ و عرق‌کرده‌ام را به او نشان می‌دهم و با صدایی که اضطراب و نگرانی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- مگه نمی‌بینی داره چه اتفاقی می‌افته؟! اون جونور‌ها بیرون کلبه‌ان... الان همشون می‌ریزن داخل تا تیکه‌پارمون کنن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
زن مضطربانه زبانش را روی دهانش می‌کشد و با صدای لرزانی که خشم و نگرانی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- کور نیستم! خودم می‌دونم چی اون بیرونه فقط... .
در حالی که سعی دارم خشمم را کنترل کنم با دهانی بسته و صدای لرزانی فریاد می‌کشم:
- خب وقتی می‌دونی چرا این کار رو می‌کنی لعنتی؟!
زن بی‌توجه به حرفم مصمم و با حالتی گارد‌گرفته همچنان لوله‌ی هفت‌تیر را به سمتم نشانه گرفته است، انگار واقعاً برایش مهم نیست که همگی در چه شرایطی قرار داریم! با حرکت دادن چشمانم به دختر‌بچه که مضطربانه به دیوار ترک‌برداشته زل زده است اشاره می‌کنم و روبه زن شمرده‌‌شمرده می‌گویم:
- ما به درک... اون دختر‌بچه چی؟ می‌خوایی سرونه خود‌خواهیت خواهرت رو به کشتن بدی؟
زن در حالی که صورت خونین و سرخ‌شده‌اش می‌خواهد از شدت عصبانیت منفجر شود، با دندان‌قروچه نگاه تندی به من می‌اندازد و به قصد حرف زدن دهانش را باز می‌کند اما طنین غرش‌ها و ضجه‌های پشت‌سر هم موجودات بیرون کلبه او را از این کار منصرف و توجهش را به خود جلب می‌کند.
با نگرانی به دیوار پشت سرم که زیر ضربات محکم آن موجودات آه و ناله می‌کند زل می‌زنم، ترک‌ها و شکستگی‌ها حس شومی را به جانم می‌اندازند.
اگر این طور پیش برود با چند ضربه دیگر بی‌شک مقاومتش را از دست می‌دهد و به کلی از هم می‌پاشد. باید سریعاً کاری کنم.
سرم را می‌چرخانم و روبه زن که با تردید و بی‌تابی نگاهش روی دیوار قفل شده است می‌گویم:
- زود باش تصمیمت رو بگیر... اون‌ وحشی‌ها به قصد کشتمون اینجان... براشون مهم نیست کی رو می‌خوان سلاخی کنن.
زن همچنان در شوک و تردید به مانند مجسمه خشکش زده است، یک چشمش به دیوار ترک خورده و چشم دیگرش به دختر‌بچه است. پس از مدت کوتاهی با سرعت خودش را جمع می‌کند و مصمم و جدی می‌گوید:
- قوانین من ایجاب می‌کنن که شما بدون اسلحه باشین!
با چشمانی از حدقه درآمده فریاد می‌زنم:
- دیوونه شدی؟! فک کردی اون جونور‌ا... .
هنری با صورت اخم‌کرده و آشفته‌اش در حالی که به دیوار چوبی پشت سرم زل زده است مضطربانه نگاهی به من و زن می‌اندازد، بزاق دهانش را با نگرانی به پایین قورت می‌دهد و در حالی که با قدم‌های تندی به طرف اسلحه شکاری‌اش می‌رود خشمگینانه و مضطرب وسط حرفم می‌پرد و فریاد می‌‌کشد:
- گور پدر قوانین... اون جونور‌ای عجیب الان می‌ریزن داخل... من که مثل یه احمق منتظر نمی‌مونم تا به‌خاطر قوانین مسخرت بیان و کارم رو بسازن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
زن به قصد مخالفت با او دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید اما طنین صدای خرد شدن سقف کلبه او را از این کار منصرف و توجه همگی‌مان را به خود جلب می‌کند.
موجودی هیولا‌مانند و سیاه با بدنی تنومند، کبود‌شده و زخمی با سرعت از بالای سقف کلبه نمایان و در نزدیکی‌ام با جهش کوتاهی روی زمین فرود می‌آید.
دست‌های کوچک و بزرگی به همراه چنگال‌های تیز و خونین در دو طرف کتف و ستون‌ مهره‌های استخوانی کمرش به ترتیب و از بالا به پایین پدیدار شده است.
گوش‌های بلند، کشیده و گرگ‌مانند به همراه چشمانی سفید و بی‌روح و از حدقه درآمده در کنار دندان‌های بلند و تیز و ماهیچه‌های گوشتی و خونین گونه و بدنش رعشه بر اندامم می‌اندازد.
موجود با بزرگ و کوچک کردن سوراخ‌های دایره‌ای شکل کوچکی که در نزدیکی و بالای لبان ترک‌خورده و زخمی‌اش قرار دارند هوای اطرافش را به آرامی بو می‌کشد و با دم و بازدم کردن آن را پشت سر هم به داخل و بیرون بدنش می‌فرستد.
سپس با جیغ گوش‌خراشی زبان دراز و خونینش را روی لبان سرخ‌رنگش می‌کشد. بال‌های پهن، سیاه، استخوانی و بزرگش را چند بار باز و بسته می‌کند و با قدم‌های تندی دست‌های چنگال‌مانند و تیزش را به قصد پاره کردن بدنم از هم باز و آن‌ها را در هوا تکان می‌دهد.
موج سردی دست‌، پا و مهره‌های استخوانی کمرم را می‌لرزاند، دانه‌های ریز و درشت عَرق به آرامی از گونه‌ام سرازیر می‌شوند و روی زمین سقوط می‌کنند.
آتشی دلم را می‌سوزاند و من را بی‌اراده وادار می‌کند تا با عجله کلتم را از روی زمین بردارم و مگسک اسلحه‌ام را روی سر و پیشانی سیاه‌رنگش تنظیم کنم.
به محض تنظیم کردن لوله‌ی اسلحه انگشتم را با سرعت روی ماشه قرار می‌دهم و با فشار دادن آن، موجود را به گلوله می‌بندم.
برای لحظه‌ای صدای انفجار در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و به محض قطع شدنشان جیغ‌های گوش‌خراشی جای آن را پر می‌کنند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین