- Jun
- 349
- 7,163
- مدالها
- 2
زن که طاقتش تمام شده است نگاه تندی به هر دویمان میاندازد و با شک و تردید میگوید:
- هِی شماها در مورد چی دارید پِچپِچ میکنید؟ نمیخوام بپرم وسط رایگیری و دموکراسیتون، اما زودتر تصمیمتون رو بگیرین، معامله قبوله یا نه؟
لوکاس بیتوجه به او رو به من به گونهای که زن متوجه حرفش نشود با صدای آرامی میگوید:
- اگه توی خواب سرمون رو زیر آب کرد چی؟ اونوقت میخوای چیکار کنی؟
بزاق دهانم را محکم قورت میدهم، زبانم را بر روی لبانم میکشم و با خشم اما آرام میگویم:
- تو فکر بهتری داری؟
لوکاس خیلی سریع پاسخ میدهد:
- خب میکشیمش... ما سه نفریم اما اون یه زن تنهاست، مگه اون هفتتیر لعنتی که تو دستش گرفته چندتا گلوله داره؟ ما از پسش بر میآییم. فقط باید باور داشته باشیم که میتونیم لیام... فقط به باورمون بستگی... .
سخنش به قدری احمقانه است که چیزی نمانده خندهام بگیرد، با زور و زحمت زیادی جلوی خندهام را میگیرم، اخمهایم را در هم می کشم و بیتوجه به پیشنهادش، با حالت تمسخرآمیزی میگویم:
- به باورمون؟! مثل این که اصلاً... اصلاً انگار تو حواست نیست دور و اطرافت چه خبره لوکاس... خودت هم میدونی چی میگی؟!
لوکاس در حالی که چشمانش به هم نزدیک شدهاند آب دماغش را محکم بالا میکشد و به قصد پاسخ دادن دهانش را باز میکند اما قبل از او خودم با سرعت به صحبت کردن ادامه می دهم:
- ببین یا امشب رو تو این کلبه میمونیم یا بین اون جونورهای وحشی شب رو سپری میکنیم... انتخابش با خودته... کشتن این زن هم غیر ممکنه... با مهارتی که تو تیراندازی داره سه نفر که هیچ، یه لشگر سر تا پا مسلح هم حریفش نمیشه... پس بیخیال شو... .
- هِی شماها در مورد چی دارید پِچپِچ میکنید؟ نمیخوام بپرم وسط رایگیری و دموکراسیتون، اما زودتر تصمیمتون رو بگیرین، معامله قبوله یا نه؟
لوکاس بیتوجه به او رو به من به گونهای که زن متوجه حرفش نشود با صدای آرامی میگوید:
- اگه توی خواب سرمون رو زیر آب کرد چی؟ اونوقت میخوای چیکار کنی؟
بزاق دهانم را محکم قورت میدهم، زبانم را بر روی لبانم میکشم و با خشم اما آرام میگویم:
- تو فکر بهتری داری؟
لوکاس خیلی سریع پاسخ میدهد:
- خب میکشیمش... ما سه نفریم اما اون یه زن تنهاست، مگه اون هفتتیر لعنتی که تو دستش گرفته چندتا گلوله داره؟ ما از پسش بر میآییم. فقط باید باور داشته باشیم که میتونیم لیام... فقط به باورمون بستگی... .
سخنش به قدری احمقانه است که چیزی نمانده خندهام بگیرد، با زور و زحمت زیادی جلوی خندهام را میگیرم، اخمهایم را در هم می کشم و بیتوجه به پیشنهادش، با حالت تمسخرآمیزی میگویم:
- به باورمون؟! مثل این که اصلاً... اصلاً انگار تو حواست نیست دور و اطرافت چه خبره لوکاس... خودت هم میدونی چی میگی؟!
لوکاس در حالی که چشمانش به هم نزدیک شدهاند آب دماغش را محکم بالا میکشد و به قصد پاسخ دادن دهانش را باز میکند اما قبل از او خودم با سرعت به صحبت کردن ادامه می دهم:
- ببین یا امشب رو تو این کلبه میمونیم یا بین اون جونورهای وحشی شب رو سپری میکنیم... انتخابش با خودته... کشتن این زن هم غیر ممکنه... با مهارتی که تو تیراندازی داره سه نفر که هیچ، یه لشگر سر تا پا مسلح هم حریفش نمیشه... پس بیخیال شو... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: