جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,865 بازدید, 61 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ژرفای بیم] اثر «امیر‌احمد کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
مضطربانه و با دستان لرزانم خشاب تفنگ دستی‌ام را بیرون می‌کشم و به مجرای آن نگاهی می‌اندازم. تنها یکی دو گلوله از هفت گلوله خشاب باقی مانده‌است. با سرعت خشاب را به سر جایش بر می‌گردانم و اسلحه‌ام را از ضامن خارج می‌کنم و جهت لوله اسلحه‌ام را از آن مردگان متحرک به‌سمت سر هیولای انسان‌مانند تغییر می‌دهم. انگشتم را به ماشه نزدیک می‌کنم اما در ثانیه‌های آخر تردید و دودلی به ذهنم حمله‌ور می‌شود و تلاش می‌کند تا نظرم را تغییر دهد. باید چه کار کنم؟ برادرانم را از خطر مرگ برهانم یا زن و خواهرش را؟ اگر با گلوله‌های کمی که برایم باقی مانده به‌قصد کمک به زن و خواهر کوچکش به طرف آن هیولا شلیک کنم آنگاه ممکن است فرصت کمک به هنری یا لوکاس را از دست بدهم، اگر به‌قصد کمک به دو برادر کوچک و بزرگم وارد عمل شوم ممکن است که زن یا دختربچه توسط این هیولای عجیب و چندش‌آور شکار شوند. هر چند دقیقه جهت لوله اسلحه و چشمانم میان دختر‌بچه و دو برادرم پشت سر هم تغییر می‌کند. در این میان طنین انداختن صدایی وحشتناک و گوش‌خراش از پشت سر دلهره و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند. با چرخاندن سرم چند قدم از دیوار ترک برداشته که نیمی از آن در زیر حملات و ضربات مرگبار آن جانور بزرگ و عجیب منهدم و ویران شده است فاصله می‌گیرم و با ناباوری به او زل می‌زنم. وضعیت دیوار به گونه‌ای است که با چند ضربه محکم دیگر ترک دایره‌ای شکل مقابلم با سرعت بزرگ‌تر می‌شود و ممکن است کل دیوار مقابلم را در چند ثانیه منهدم و نابود کند. نعره‌ها و چشمان از حدقه درآمده هیولا به همراه صورت خفاش‌‌مانند، خونین و ترسناکش ضربان قلبم را بیشتر و شدیدتر می‌کند. اگر قرار باشد به برادرانم یا زن و خواهرش کمک کنم آنگاه چگونه با این موجود برای دفاع از خودم مقابله کنم؟ تعداد زیادی از خشاب‌هایم در حین درگیری با جانوری که بازویم را زخمی کرد به دور و اطراف و درست در نزدیکی هیولای مقابلم افتاده‌اند!
سرم را می‌چرخانم، نفس‌نفس زنان به فکر فرو می‌روم، بر خلاف خواسته‌ام با افتادن نگاهم به چهره مظلوم و غمگین دختر‌بچه به ناچار تصمیمم را می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
با سرعت لوله اسلحه‌ام را به‌سمت هیولایی که قصد کشتن زن و خواهر کوچکش را دارد می‌گیرم. مگسک اسلحه دستی‌ را روی شقیقه تیغ‌مانند هیولا تنظیم و نشانه گذاری می‌کنم.
به‌محض به وجود آمدن فرصتی مناسب بدون معطلی ماشه را می‌کشم و چند گلوله باقی مانده را شلیک می‌کنم. گلوله‌ها با انفجار گوش‌خراشی هوا را می‌شکافند و با برخورد به شکم و شقیقه هیولا او را وادار می‌کنند تا با صدایی بلند از سر خشم فریاد بکشد. هیولا بی‌اراده از شدت درد و سوزش گلوله‌ها سعی می‌کند خودش را عقب بکشد و از زن و دختر‌بچه فاصله بگیرد اما پای فرو رفته‌اش در داخل شکاف این اجازه را به او نمی‌دهد. با چشمان تکیده، گودی‌شکل و خونینش نگاه تندی به جای زخم گلوله‌ها می‌‌اندازد، سرش را با حالتی ترسناک به‌‌سمتم می‌چرخاند و توجهش به من جلب می‌شود.
پس از مدتی گلوله‌های شلیک شده با سرعت از جای زخم‌های بدنش خارج می‌شوند و همراه با خون سیاه‌ رنگ غلیظی روی زمین می‌افتند!
هیولا بی‌توجه به خون‌ریزی شدید و زخم‌ گلوله‌های شلیک شده لبخند ترسناک، تلخ و موزیانه‌ای به چهره‌ گوریل‌مانندش می‌نشاند!
با زور و تقلای زیادی پای گیر کرده‌اش را از لای شکاف پله‌ها خارج می‌کند، سپس با قدم‌های شکسته و آرام لنگ‌لنگان به‌طرفم می‌آید و در نزدیکی‌ام می‌ایستد، در حین این کار نعره دلهره‌آوری سر می‌دهد. دستش را محکم مشت می‌کند. ماهیچه‌های خونین دست مشت شده‌اش با باز و بسته شدن به سرعت و پشت سر هم تکان می‌خورند، مشت گره کرده‌اش بزرگ و تمام انرژی و قدرتش به مانند دفعات قبل روی دست مشت شده‌اش متمرکز می‌‌شود.هیولا با چشمان اخم‌آلود، خونین و بی‌روحش نگاه خشنی به من می‌اندازد، چیز‌هایی زیر لب زمزمه می‌کند، سپس با محو شدن لبخند تلخی که به چهره‌اش نشانده بود دهانش را باز می‌کند، نعره بلندی سر می‌دهد، دست بزرگ، لرزان و مشت شده‌اش را به مانند شلاقی در هوا تکان می‌دهد و به قصد کشتنم آن را با قدرت روی من فرود می‌آورد.
بی‌اراده فریاد بلندی می‌کشم و با سرعت جاخالی می‌دهم. دست مشت شده هیولا کف زمین چوبی کلبه را با ضربات محکمی خرد و متلاشی و در حین عبور از کنار سر و گردنم بخش‌هایی از دیوار ترک برداشته و پنجره‌های شکسته شده را با صدایی مهیب و ترسناک منهدم می‌کند.
پس از مدتی چند قدم دیگر به من نزدیک می‌شود و شدت و سرعت ضربات را بیشتر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
به ناآگاه دستش با حالتی ترسناک و عجیب کِش می‌آورد و به سویم دراز می‌شود تا صورتم را له کند. ناباورانه با چشمان از حدقه درآمده‌ام نگاهی به دستش می‌اندازم. از شدت وحشت و نگرانی فریاد بلندی می‌کشم و با پایین آوردن سرم جاخالی می‌دهم. دست مشت شده هیولا با اختلاف کمی از بالای سرم عبور می‌کند، هوا را می‌شکافد و مستقیم به صورت موجود خفاش‌مانندی که بدنه دیوار را با کمک دندان‌های تیز و برنده‌اش نابود می‌کرد اصابت می‌کند. با چرخاندن سرم دیوار پشت سرم را می‌بینم که با صدای گوش‌خراشی به سرعت از هم می‌پاشد و به طور کامل منهدم می‌شود. به محض این اتفاق نعره بلند، خشن و دلهره‌آوری در محیط اطرافم طنین می‌اندازد. موجود بی‌توجه به زخم خونین پیشانی و بخشی از صورتش که در اثر ضربه دست مشت شده آسیب دیده است نگاه تند و اخم‌آلودی به من و هیولای گوریل‌مانند می‌اندازد، خودش را جلو می‌کشد و با شکستن بخش‌های باقی‌مانده از ترک بدنه دیوار به داخل می‌آید.
چشمان سفید، بی‌روح و ترسناکش را در حدقه می‌چرخاند و با افتادن نگاهش به صورت گوریل‌شکل هیولا صدای خاص و عجیبی را از خودش در می‌آورد. به محض قطع شدن صدا بخشی از بدنه سقف کلبه شکسته می‌شود و دستی شبیه به دهان باز شده کرمینه‌ به مانند خنجر برنده‌ای روی سر هیولایی که با دست مشت شده‌اش قصد کشتنم را داشت فرود می‌آید و سر هیولا را در عرض چند ثانیه از بدنش جدا و ناپدید می‌کند. بدن تیغ‌مانندش بی‌اراده سست می‌شود و صدای زمین خوردنش گوش‌هایم را آزار می‌دهد. هیچ نشانه‌ای از سرش نیست و تنها بدنی بی‌جان و خونین مقابل چشمانم قرار گرفته‌است. انگار صدای عجیبی که موجود پشت سرم از خود درآورد به معنای دستوری برای کشتن هم‌نوعش بود! به احتمال آن موجود ترسناک و عجیب باید به نوعی رئیس یا رهبر همگی‌شان باشد! شاید به همین دلیل نسبت به بقیه آن‌ها بزرگ‌تر، وحشی‌تر، باهوش‌تر و خشن‌تر است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
با طنین انداختنِ خُر‌خُر‌ها و نعره‌های بلند، گوش‌خراش و آزار دهنده‌اش سرم را می‌چرخانم و در حالی که چشمانم بر روی چهره خونین و پیشانی چین‌خورده‌اش قفل شده است مضطربانه با قدم‌هایی کوتاه و شکسته عقب می‌روم.
هیولای خفاش‌مانند دندان‌های تیز، بلند و خونینش را محکم روی هم فشار می‌دهد، سپس با باز کردن دهانش زبان ورم کرده، سرخ و بزرگش را که به بدن حشره‌ شباهت دارد مدام و پشت سر هم در هوا تکان می‌دهد و آن را بالا و پایین می‌کند. تیغ‌های سیاه‌رنگ، بریدگی عمیق و بخیه‌زده، سوراخ‌های تیز، بلند و کوچک به همراه چند پا‌ی دراز و درحال حرکت زبان بزرگ، عجیب و ترسناکش را تقریباً شبیه به صورت عنکبوت یا کرم‌های خاکی کرده‌است! هیولا در حالی که دهانش از شدت خشم و ولع شدید کف کرده‌است با نعره وحشتناکی بزاق دهانش را به دور و اطرافش می‌پاشد و با قدم‌هایی بزرگ که خشم و صلابت شدیدی از آن موج می‌زند تلاش می‌کند تا خودش را به من نزدیک کند اما در حین این کار نوک پای بزرگ، سیاه و چنگال‌ مانندش کف کلبه را متلاشی می‌کند و در داخل الوار‌های چوبی گرفتار می‌شود. قلبم با تلاش وصف‌ناپذیری سعی دارد سی*ن*ه‌ام را زیر مشت‌های خونینش سوراخ کند، باد سردی مهره‌های استخوانی کمرم را به لرزه می‌اندازد، انگار به داخل دریاچه‌ای از یخ فرورفته‌ام، سعی دارم پا‌های فلج شده‌ام را تکان بدهم و با تمام سرعت از او دور شوم اما هر چه تلاش می‌کنم فایده‌ای ندارد. چشمانم بی‌اراده از کنترل ذهنم خارج شده‌‌اند و از تمام محیط اطرافم تنها زبان عجیب و وحشتناک هیولای مقابلم را رصد می‌کنند. درست مانند مجسمه خشکم زده‌است، هیولا مدام فریاد می‌کشد و در حالی که از شدت خشم با زبان عجیبش به کف زمین مشت می‌کوبد در تلاش است تا با آزاد کردن کف پای گیر کرده‌اش خودش را به من نزدیک کند. به ناگاه صدایی شبیه به ضجه انسان و انفجار گلوله را می‌شنوم و مایعی غلیظ و سیاه با سرعت به روی نیمه راست صورتم پاشیده می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
با فریاد تنفر‌آمیز و کوتاهی چشمانم را پشت سر هم باز و بسته می‌کنم، دستی به صورتم می‌کشم و نفس‌نفس زنان به اطرافم نگاهی می‌اندازم.
صدایی وز‌وز مانند اعصابم را خط‌خطی کرده است. وقتی به خود می‌آیم می‌بینم که زمین افتاده‌ام و سقف چوبی ترک برداشته مقابل چشمان خونینم قرار دارد. مقداری گرد و خاک به همراه تکه چوب خشک و خرد شده با ریتمی خاص و ملایم از بالای سقف بر روی شانه‌ام سرازیر می‌شود. به ناآگاه صورتی خونین، زخمی و ترسناک شبیه به چهره مرده متحرک که در زیر مو‌هایی ژولیده و نا‌مرتب به سختی قابل مشاهده است را می‌بینم. دهانی باز همراه با دندان‌های خونین، کثیف و خراب شده با سرعت به رویم فرود می‌آید اما با صدای گوش‌خراش چیزی شبیه به انفجار گلوله هفت‌تیر مقدار زیادی خون غلیظ و سیاه رنگ جایگزین آن می‌شود. دوباره دستی به چشم‌ها و صورت اخم‌آلود و سرخ رنگم می‌کشم، بدنم را به‌سمت چپ می‌چرخانم، نیم‌خیز می‌شوم، کمرم را صاف می‌کنم و با کمک آرنج و دست‌های استخوانی‌ام از روی زمین چوبی بلند می‌شوم. سرم را می‌چرخانم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم، تا چشم کار می‌کند دور و اطرافم را جسد به خون غلطیده یا نیمه‌جان موجودی خون‌خوار تسخیر کرده‌است. وقتی با دقت بیشتری به اطرافم می‌نگرم تعداد زیادی انسان، شبیه به مرده متحرک را می‌بینم که با بدن‌هایی خونین، دهان نیمه باز، لباس و شلوار نخ‌نما و نیمه‌ پاره آرام‌آرام از محیط بیرون وارد کلبه می‌شوند، ضجه‌های وحشتناکی سر می‌دهند و با قدم‌هایی شکسته درحالی که بعضی از آن‌ها دو دستشان را به‌سمتم دراز کرده‌اند به مانند انسانی هیبنوتیزم شده به طرفم حرکت می‌کنند.
خُرخُر‌ها و فریاد‌های گوش‌خراش و آزار دهنده‌شان تا عمق ذهنم را تسخیر می‌کند و بدنم را به لرزه می‌اندازد. پشت سرشان موجود خفاش‌مانند مدام تقلا می‌کند و با دست و پا زدن سعی دارد تا پای گیر کرده‌اش را از لای آوار‌های چوبی شکسته شده بیرون بیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
ترس و وحشت بی‌رحمانه به پاهای استخوانی‌ام مشت می‌کوبد. با افتادن چشمانم به عقربه‌های ساعت مچی سیاه رنگ و ترک‌های به وجود آمده بر روی آن که به مچ دستم بسته شده‌است عدد تیره یازده و سی دقیقه شب مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. بی‌توجه به آن دستی به دهانم می‌کشم، تلو‌تلو خوران چند قدم عقب می‌روم و با گارد گرفتن لوله اسلحه‌ام را به سمت آن موجودات خون‌خواری که در حال نزدیک شدن هستند نشانه می‌گیرم. با فشار دادن ماشه تازه به یاد می‌آورم که گلوله‌هایم تمام شده‌است، تنها صدای چکاندن ماشه در گوش‌هایم پشت سر هم تکرار می‌شود. نگاهی به اسلحه‌‌ام می‌اندازم، هَمر آن به صورت خودکار عقب کشیده‌ شده‌است و اثری از گلوله در داخل خشاب نیست. با نا‌سزاگویی خشاب خالی را به گوشه‌ای می‌اندازم، دستی به پشت شلوار یا داخل جیب‌های لباسم می‌کشم تا شاید خشابی اضافه برای اسلحه‌ام پیدا کنم اما هر چه سعی می‌کنم چیزی جز چند تکه کاغذ مچاله شده یا پول کاغذی نیمه پاره به همراه یک چاقوی دستی کوچک نسیبم نمی‌شود. وحشت‌زده بزاق دهانم را قورت می‌دهم، چند قدم دیگر عقب می‌روم و با چشمان خواب‌آلود و خونی‌ام محیط مقابلم را رصد می‌کنم. تعدادی از خشاب‌های پر در نزدیکی هیولای خفاش‌مانند افتاده‌اند و تعدادی دیگر هم در زیر دست و پای مردگان متحرک و خون‌خواری که جلوی آن هیولای غول‌پیکر هستند نا‌پدید شده‌اند. با این وضعیت نمی‌توانم خودم را به خشاب‌ها نزدیک کنم.
تعدادی از آن‌ها با بدنی از وسط قطع شده به کمک دستان دراز، خونین و پوسیده‌شان به حالت سی*ن*ه‌خیز روی زمین دراز کشیده و با ضجه‌های بلندی سعی می‌کنند خودشان را به من نزدیک کنند. ناگهان با هجوم تعدادی از آن‌ها چاقوی دستی کوچکی که داخل جیب لباسم بود را بیرون می‌کشم، آن را از ضمان خارج و صاف می‌کنم، سپس با کمک دسته چوبی و محکم اسلحه و چاقویی که در دست دارم با جاخالی دادن یا ضربات محکم تیغه چاقو یا دسته اسلحه‌ام در مقابل حملاتشان واکنش نشان می‌دهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
در حین درگیری یکی از آن‌ها با ضربه‌ای سریع اسلحه‌ام را به گوشه‌ای می‌اندازد و سعی می‌کند با باز و بسته کردن دهانش دندان‌های تیز و خرابش را که زیر چرک و کثیفی پنهان شده‌‌اند به داخل گردنم فرو کند، در حالی که سعی دارم فاصله‌ام را حفظ و از نزدیک شدن دندان‌هایش به گردنم جلو‌گیری کنم با دست مشت شده، خیس و عرق کرده‌ام به دسته چاقو محکم فشار می‌آورم، با فریادی کوتاه خودم را کمی عقب می‌کشم و تیغه چاقو را با فشار شدیدی به داخل گلوی نازک و استخوانی‌اش که زیر روکشی از ماهیچه و پوست پاره شده، زخمی و خونین پنهان شده‌است فرو می‌کنم اما مرده مقابلم بدون هیچ واکنش خاصی به تلاشش ادامه می‌دهد! انگار هیچ دردی را احساس نمی‌کند! رفتارش جوری است که با هر بار فرو رفتن چاقو به داخل گلو و دیگر اعضای بدنش انرژی و تلاش‌هایش برای کشتنم چند برابر می‌شود! ناگهان با گیر کردن چاقو در داخل گلویش، ناله و ضجه‌های ترسناکی سر می‌دهد و با کمک دستانش ضربات محکمی را به بازو یا صورتم وارد می‌کند. گارد گرفته سعی می‌کنم حملاتش را دفع کنم اما سرعت و چابکی‌اش گاهی اوقات مانع کارم می‌شود. با برخورد ناخن‌های تیز و بلند انگشتان دستش به صورتم فریاد غضبناکی می‌کشم، نگاه تندی به او می‌اندازم، مشت محکمی به صورتش می‌زنم و با کمک دستانم او را به عقب هُل می‌دهم. با از دست رفتن تعادلش به تعدادی دیگر از آن مردگان که به آرامی در حال نزدیک شدن به طرفم هستند برخورد می‌کند و همراه با عده‌ای از آن‌ها به گوشه‌ای می‌افتد. با دراز شدن دست خونین یکی از آن‌ها که سی*ن*ه‌خیز روی زمین افتاده و به من نزدیک شده‌‌است پایم را بالا می‌آورم و با پایین آوردن آن جمجمه‌ استخوانی‌اش را که زیر کلاه آبی رنگ کهنه‌ای پنهان شده است محکم لِه می‌کنم. صدای خرد شدن بخشی از جمجمه به همراه پاشیده شدن خون سیاه‌ رنگ با سرعت در گوش‌هایم طنین می‌اندازد. او بی‌درنگ و به محض برخورد کف پایم بر روی جمجمه سرش طوری که انگار به او شوک الکتریکی وارد کرده باشند بدنش تکان‌های لرزانی می‌خورد و به خواب عمیقی فرو می‌رود. نفس‌نفس‌زنان عقب می‌روم، خسته و تلو‌تلو خوران سر جایم می‌ایستم و با دستانی مشت شده گاردم را حفظ می‌کنم تا در مقابل حملاتشان واکنش نشان بدهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
به ناآگاه برخورد محکم کف دست شخصی به شانه‌ام مرا شوک‌زده می‌کند و باعث می‌شود بی‌اراده از شدت ترس و غافلگیری بلند فریاد بکشم. وحشت‌زده سرم را می‌چرخانم و به چهره در هم مچاله شده و برافروخته هِنری زل می‌زنم.
به سرعت مرا کنار می‌کشد، لوله اسلحه‌اش را به سمت یکی از موجودات پشت سرم که فاصله چندانی ندارد نشانه می‌گیرد و با فشار دادن ماشه چهره زشتش را متلاشی می‌کند. پس از مدتی کوتاه در حالی که مشغول تیر‌اندازی است قدم‌های کوتاهی بر می‌دارد، به آرامی نفس‌نفس‌زنان عقب می‌رود و با علامت دست از من می‌خواهد تا او را همراهی کنم. با تمام شدن گلوله‌های اسلحه‌اش خشمگینانه می‌گوید:
- زود‌باش! باید گورمون رو از این کلبه گُم کنیم!
پشت سرش لوکاس اسلحه تک‌تیر‌اندازش را به شانه‌اش انداخته، گوش آسیب دیده‌اش را محکم با دستش گرفته و ناله‌کنان به سمت فضای باز بیرون می‌رود تا از کلبه خارج شود. همه‌جای محیط کلبه به ویرانه تبدیل شده‌است، با آسیب دیدن شومینه رگه‌های دود و آتش با ریتمی خاص سقف و بخش‌هایی از دیوار‌ها را در خود می‌بلعد و با پرتاب کردن تکه‌های چوبی سوخته سقف به روی زمین غرش‌کنان به پیشروی‌اش ادامه می‌دهد. به سختی می‌توانم از لای دود و آتش اطرافم را تشخیص بدهم. به ناآگاه حسی شوم دلم را خالی می‌کند، اثری از زن و خواهر کوچکش نیست! یعنی زود‌تر از ما از کلبه خارج شده‌اند؟ یا در لای دود و حمله آتش اسیر هستند؟ با غرش‌های وحشتناک موجودی که صورتش شبیه به خفاش بود سرم را می‌چرخانم و به او نگاهی می‌اندازم. شبه سیاهش در میانه لکه‌های دود و آتش به سختی قابل مشاهده است. با فشار داد و فریاد‌های هِنری قدم‌های شکسته و کوتاهی بر می‌دارم و بی‌توجه به آن موجود عجیب دوان‌دوان به سمت سوراخ بزرگی که درست بر روی دیوار ترک برداشته مقابلم به وجود آمده‌است حرکت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
با کنار کشیدن بدنم و جاخالی دادن حمله تکه‌های چوبی آتش‌گرفته، نورانی و سوخته‌ را که با سرعت از بالای سقف کلبه به پایین پرتاب می‌شوند دفع می‌کنم. با ضربات دست بخش‌هایی از کاپشن، لباس و پایین شلوارم را که اسیر دست آتش شده‌اند می‌تکانم و سعی می‌کنم رگه‌های سوزنده آتش که بی‌رحمانه در حال آسیب زدن به پوست دست و بخشی از کتفم هستند را خاموش کنم. پس از مدتی با سرعت و نا‌سزاگویی کاپشنم را در می‌آورم و با فریاد‌ کوتاهی آن را به گوشه‌ای پرتاب می‌کنم.
دوان‌دوان به مسیرم ادامه می‌دهم، از کنار اجساد سوخته، آتش‌گرفته و خونین تعدادی از آن موجودات که هر یک ناله‌کنان به گوشه‌ای افتاده‌اند عبور می‌کنم و با سرعت خودم را به سوراخ بزرگ روبه‌رویم که به بیرون کلبه ختم می‌شود نزدیک می‌کنم، هِنری زود‌تر و سریع‌تر از من خودش را به سوراخ می‌رساند تا از آن عبور کند اما درست در لحظه آخر صدایی آشنا اما هیولا‌مانند او و سپس من را از ادامه راه باز می‌دارد. صدا برایم آشناست! این صدا به چه کسی تعلق دارد؟ هم‌زمان با هنری سرم را می‌چرخانم و در جست و جوی منبع صدا به پشت سرم نگاهی می‌اندازم. سایه‌ای سیاه و غول‌پیکر شبیه به انسان در لای دود سیاه‌رنگ و فریاد‌های خشن آتش مقابل چشمانمان قرار می‌گیرد. نمی‌توانم به خوبی چهره‌اش را تشخیص بدهم، صدایی شبیه به قدم‌های آرام با ریتم تندی در گوش‌هایم طنین‌انداز می‌شود. پس از مدتی با نزدیک‌تر شدن سایه و پدیدار شدن چهره ترسناک و نیمه‌ انسانی‌اش از شدت ترس بدن استخوانی‌ام به لرزه می‌افتد. چهره‌اش... چهره‌اش شدیداً برایم آشناست! ناگهان دستی تیغ‌مانند، دراز، سرخ و نازک شبیه به صورت و بدن چندش‌آور کرمینه به‌سمت چهره‌ام حمله‌ور می‌شود. بی‌اراده با صدای بلندی فریاد می‌زنم و در لحظات آخر با عقب کشیدن خودم حمله‌اش را دفع می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,163
مدال‌ها
2
هیولای مقابلم با سرعت دست چپش را کِش می‌آورد، آن را به مانند گُرز در هوا می‌چرخاند و با ضربه محکمی کف زمین چوبی مقابلم را متلاشی و خرد می‌کند. هِنری ناباورانه در حالی که چشمان از حدقه درآمده‌اش روی او قفل شده است با صدایی که وحشت و تعجب شدیدی از آن موج می‌زند بریده‌بریده می‌گوید:
- کَ... کَ... کلانتر؟!
شخصی که هِنری او را کلانتر خطاب کرد با نعره گوش‌خراشی سر جایش می‌ایستد و با ولع شدیدی زبان سرخ‌رنگ و سه شاخه‌اش را روی لبان سیاه و زخمی‌اش می‌کشد. ماهیچه‌های سی*ن*ه و بالا‌تنه‌اش به آسانی نمایان است، پوست صورتش زیر خراش‌های عمیقی خط‌خطی و در هم مچاله شده‌است و حالت بدن و چهره‌اش او را به آن مردگان متحرک شبیه کرده‌است. صورت اخم‌کرده و چشمان سفیدش در زیر کلاه زرد‌ رنگ پلیس، مو‌های پژمرده و خون سرخ‌ رنگ به سختی قابل مشاهده است. استخوان دماغش انگار در اثر سقوط از ارتفاع بلند یا ضربه محکمی خرد و متلاشی شده و به جای آن لکه‌ بزرگی از خون جایگزین شده‌است. بخش‌هایی از استخوان جمجمه و صورت به همراه نیمه چپ سی*ن*ه‌اش به راحتی قابل مشاهده است. دست راستش به طور کامل قطع، قدش بلند‌تر و بدنش نسبت به زمانی که برای اولین بار با او آشنا شدم بزرگ‌تر شده‌است. من، هِنری و حتی آن موجودات عجیب از لحاظ بزرگی و قدرت بدنی در برابرش هیچ هستیم، جوری که اگر اراده کند می‌تواند با ضربه کوتاهی فک یا جمجمه‌ام را بشکند. کلانتر قدمی جلو می‌آید، چشمان خطی‌شکل و خونینش را چند‌بار در حدقه می‌چرخاند و با خر‌خر کوتاهی هوای اطرافش را بو می‌کشد. با افتادن نگاهش به روی من و هنری طوری به هر دویمان زل می‌زند که انگار پس از گذشت قرن‌ها با شخصی بیگانه یا دشمن خونی‌اش طرف است. مدتی سکوت بینمان حکم‌فرما می‌شود، کلانتر دست کرمینه‌شکل دراز، تیغ‌مانند و بزرگش را با حالت خاصی که به تهدید شباهت دارد چند بار در هوا و پشت سر هم می‌چرخاند، سپس قهقهه ترسناک و کوتاهی سر می‌دهد و خطاب به هر دویمان با صدای هیولا‌مانندش می‌گوید:
- کجا رفتید با عجله؟ من کار داشت با شما!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین