با اعصابی داغون بلند داد زدم:
- چی؟!
حیدری که یکی از حسابدار های شرکت بود با تته پته گفت:
- رئیس به خدا تقصیر من نبود همش سر قربانی بود که حواسم رو پرت کرد منم نفهمیدم دستم خورد رو لپتاپ سابقه حسابها پاک شد .
دیگه در مرز منفجر شدن بودم با عصبانیت گفتم:
- پاشو پاشو از شرکت من گمشو بیرون زود.
حیدری: خـانم تو رو خدا اخراجم نکنید التماستون می کنم.
- گمشو بیرون تا خونت رو نریختم .
چنان با عربده گفتم که مَرده با ترس جلو اومد استعفانامهاش رو نوشت با حالی زار از اتاق بیرون رفت از پشت میز بلند شدم به طرف پنجرهای که سرتاسر شیشه بود به بیرون نگاه کردم حیدری رو دیدم که با حالی زار داشت راه میرفتم در آخر تاکسی گرفت سوار شد رفت.
پـوف مهم نیست برام هیچ چیز مهم نیست اعصابم امروز خیلی داغون بود منفجر هم شد با تَقتَق در اتاق گفتم:
- بفرمایید.
در باز شد قامت سامیار نمایان شد با لبخند گفت:
- بهبه سلام آجی گلم.
بعد وارد اتاق شد و در رو بست به طرف یکی از صندلی های نزدیک به میز من رفت نشست اونجا.
منم متقابل گفتم: سلام .
سامیار : ببینم چرا اون حیدری بدبخت از شرکت با حالی داغون رفت بیرون نکنه باز اخراج کردی؟!
- پوف من کارمند بی انظباتو بیدقت نمیخوام این رو هزاربار گفتم سامیار پس نپرس .
سامیار: باشه بابا باشه حالا نزن .
رو مخ من اصکی میره اصلا وایسا ببینم با جدیت و اخم گفتم :
- بینم محافظات کوشن؟؟!
یهو رنگ سامیار پرید با تته پته گفت:
- -خو..ب چـ..یزه اونها آها اونها پایین هستن گفتم اونجا منتظر منباشن.
- دروغگوی خوبی نیستی سامی این یکبار رو کاری باهات ندارم اما یکبار دیگه ببینم بدون محافظ جایی میری باهات به شدت برخورد می کنم، فهمیدی ؟!
سامیار: آره اجی آره فهمیدم .
سری تکون دادم گفتم:
- خوبه.
یهو سوال که به ذهنم رسیده بود رو پرسیدم:
- سامی، از این شُرکای جدید چه خبر نظرشون چی بود همکاری می کنند؟!
سامیار: نه اونها قبول نکردن اما یه نفری به نام
«ارسلان رادمهر» میخواد با ما همکاری کنه منم گفتم بزار اول نظر رئیسم رو بپرسم بعد، برای همین اومدم اینجا تا نظر تو رو بدونم.