جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,999 بازدید, 67 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط آساهیر

آیا از رمان کلت سیاه رازی بودید ؟؟؟

  • خــوب

    رای: 0 0.0%
  • بـــــد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۲۰۲۱۷_۱۵۴۶۵۶.png
نام رمان: کلت سیاه

نویسنده: Black Queen ♡(ملیکا سرداری)

ژانر: پلیسی ، مافیایی ، معمایی ، عاشقانه


عضو گپ نظارت: S.O.W (۴)

خلاصه:

گــاهی زندگی به روال عادی خود نمی چرخد
گــاهی این ما هستیم که سرنوشت خودمان را رقم میزنیم
گــاهی خدا کاری به کار ما ندارد و ما را بین دو گزینه خوب و بد قرار میدهد
و این تو هستی که باید از بین دو گزینه یکیش رو انتخاب کنی
ناخواسته بد را انتخاب می کنی نا خواسته وارد بازی میشوی
و ناخواسته به جای قـلـم کلت به دست میگیری و سرنوشت
خودت را با او رقم میزنی
در بین این داستان دختری هم دچار این اتفاق شده است
بین خوب و بد ناخواسته بد را انتخاب کرده است
اما (ناخواسته)
آیا واقعا ناخواسته کلت سیاه به دست گرفت ؟ خیر
این بار با خواسته خود این کار را کرد
این بار اجازه نداد کسی برایش تصمیم بگیرد حتی خدا
این بار فقطُ فقط به فکر یک چیز یا بهتر بگم یک کلمه
در ذهنش اژیر میداد (انتقام)

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
مقدمه:
انتقام چیز زیبایی نیست!
اما کینه‌ای که در دل وجود!
دارد هم پاک شدنی نیست؟
پس بترس از روز ؟!
«انـتـقـام»
این روز دیر یا زود
فرا می رسد پس
اماده باش
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
با اعصابی داغون بلند داد زدم:
- چی؟!
حیدری که یکی از حسابدار های شرکت بود با تته پته گفت:
- رئیس به خدا تقصیر من نبود همش سر قربانی بود که حواسم رو پرت کرد منم نفهمیدم دستم خورد رو لپ‌تاپ سابقه حساب‌ها پاک شد .
دیگه در مرز منفجر شدن بودم با عصبانیت گفتم:
- پاشو پاشو از شرکت من گمشو بیرون زود.
حیدری: خـانم تو رو خدا اخراجم نکنید التماستون می کنم.
- گمشو بیرون تا خونت رو نریختم .
چنان با عربده گفتم که مَرده با ترس جلو اومد استعفانامه‌اش رو نوشت با حالی زار از اتاق بیرون رفت از پشت میز بلند شدم به طرف پنجره‌ای که سرتاسر شیشه بود به بیرون نگاه کردم حیدری رو دیدم که با حالی زار داشت راه میرفتم در آخر تاکسی گرفت سوار شد رفت.
پـوف مهم نیست برام هیچ چیز مهم نیست اعصابم امروز خیلی داغون بود منفجر هم شد با تَق‌تَق در اتاق گفتم:
- بفرمایید.
در باز شد قامت سامیار نمایان شد با لبخند گفت:
- به‌به سلام آجی گلم.
بعد وارد اتاق شد و در رو بست به طرف یکی از صندلی های نزدیک به میز من رفت نشست اون‌جا.
منم متقابل گفتم: سلام .
سامیار : ببینم چرا اون حیدری بدبخت از شرکت با حالی داغون رفت بیرون نکنه باز اخراج کردی؟!
- پوف من کارمند بی انظبات‌و بی‌دقت نمی‌خوام این رو هزاربار گفتم سامیار پس نپرس .
سامیار: باشه بابا باشه حالا نزن .
رو مخ من اصکی می‌ره اصلا وایسا ببینم با جدیت و اخم گفتم :
- بینم محافظات کوشن؟؟!
یهو رنگ سامیار پرید با تته پته گفت:
- -خو..ب چـ..یزه اون‌ها آها اون‌ها پایین هستن گفتم اون‌جا منتظر من‌باشن.
- دروغگوی خوبی نیستی سامی این یک‌بار رو کاری باهات ندارم اما یکبار دیگه ببینم بدون محافظ جایی میری باهات به شدت برخورد می کنم، فهمیدی ؟!
سامیار: آره اجی آره فهمیدم .
سری تکون دادم گفتم:
- خوبه.
یهو سوال که به ذهنم رسیده بود رو پرسیدم:
- سامی، از این شُرکای جدید چه خبر نظرشون چی بود همکاری می کنند؟!
سامیار: نه اون‌ها قبول نکردن اما یه نفری به نام
«ارسلان رادمهر» میخواد با ما همکاری کنه منم گفتم بزار اول نظر رئیسم رو بپرسم بعد، برای همین اومدم این‌جا تا نظر تو رو بدونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
سری تکون دادم گفتم: اِهم، باید از نزدیک ببینمشون.
سامیار: آها اوکیه پس برای فردا شب یا امشب دعوت شون کنم ؟!
- برای امشب دعوت کن .
سری تکون داد که پرسیدم: فقط یک نفر هست یا همکاری هم داره ؟! .
سامیار : سه‌تا فرزند داره که هر سه باهاش همکاری می کنن یدونه از پسرش به اسم کیانوش بخشی از باندش رو می‌چرخه نه کیارش بخش دیگرش رو کیانا هم نقش مهمی ندارع تو باند سطحی هست .
- چه دقیق، زن هم داره.
سامیار:نه‌متاسفانه زن خود ارسلان مرده و فقط کیانوش نامزد هست اسم همسرش هم حنانه‌ هست بقیه مجرد تشریف دارن .
- اون موقع شما نیم وجب آقا از کجا این همه اطلاعات ناقص پیدار کردی؟!
سامیار: دستکم نگیر منو اجی جان .
- اهم خوبه پاشو دیگه بریم خونه .
سامیار هم سری تکون داد بلند شدیم کیفم رو برداشتم عینکم هم زدم از اتاق بیرون رفتیم با جدیت از جلو کارمندا رد میشدم رسیدیم به آسانسور وارد شدیم دکمه پارکینگ رو زدم در بسته شد آسانسور پایین رفت در دوباره باز شد اومدیم بیرون تا راننده مارو دید در ماشین رو باز کرد سوارش شدیم خیلی خسته بودم حوصله مهمون هم نداشتم اما مجبور بودم ببینمشون تا بدونم قابل اعتماد هستن یا نه.
بعد چند دقیقه رسیدیم به در عمارت بزرگم درباز شد وارد شدیم وقتی ماشین وایساد با غرور پیاده شدم به طرف خونه رفتم خدمتکار در رو باز کرد وارد خونه شدیم تا وارد شدم خاله مهری رو صدا زدم آشپز عمارت اون بود مهری خانم سراسیمه اومد پیشم گفت: سلام خانِم جان امری داشتید .
- مهری خانم شب مهمون ویژه داریم از الان همه‌چیز رو آماده کن تا به مشکل برنخوریم.
مهری خانم : چشم خانِم جان .
بعد رفتم از پله ها بالا به اتاقم که رسیدم درباز کردم وارد شدم کیف کفشم رو در اوردم و انداختم یه گوشه و ل*خ*ت شدم رفتم تو حموم بعد چند دقیقه اومدم بیرون سرم رو سشوار کشیدم و شونه کردم لباس مهمونی شیکی که به رنگ سیاه بود یک بلوز تا روی رون پام که کمر طلایی میخورد و به همراه شلوار سیاه نَچندان جذب رو پوشیدم یه آرایش کمرنگ هم که شامل: رژ آجری ،سفید کننده که کمی زدم ،و یک خط چشم نازک به اندازه کافی زیبا بودم پس نیازی به ارایش غلیظ نبود ( چه اعتماد به نفسی داره یارو) با صدای سلام احوال پرسی فهمیدم اومدن پاشدم شال قرمزم رو مرتب سرم انداختم و کفش های پاشنه پنج سانتی ام که قرمز بود رو هم پوشیدم از اتاق بیرون رفتم با جدیت و غرور از پله ها پایین رفتم مثل همیشه باوقار بودم به قول داداشم هه.
هر چهار نفره نشسته بودن روی مبل تا من رو دیدن بلند شدن به سمتشون رفتم با آقایی که حدود ۴۰؛۴۹ سالی سن داشت دست دادم مطمئن بودم خود ارسلان هست رو بهش گفتم: از آشناییتون خوشوقتم.
ارسلان : همچنین بانو .
برگشتم به اون دوتا پسری که کنار ارسلان ایستاده بودن هم دست دادم نمی‌دونستم کدومشون کیانوش یا کیارش هست مهم هم نبود خلاصه با اون ها هم سلام احوال پرسی کردم با دوتا دختری هم که باید یکیشون حنانه و دیگری کیانا باشه دست دادم اشاره کردم بشینن همه نشستن که سامیار زبون باز کرد گفت: خوب ایشون که می‌بینید جناب ارسلان رادمهر هستن( هه درست حدس زده بودم پس) ایشون هم(روبه پسری که چش ابرو مشکی بود موهای لختی داشت و زیبا جذاب بود)کیارش جان هستن پسره کوچیک ارسلان جان و ( روبه پسری که کمی شبی کیارش بود فقط با این تفاوت که موهاش سیاه بود چشاش آبی اونم جذاب بود ) ایشون هم کیانوش پسر ارشد ارسلان خان هستن اون دختر خانم هم فرزند کوچیک کیانا جان هستن بغلی هم عروس خانواده رادمهر حنانه جان همسر کیانوش هستن .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
پـوف چقدر فَک می‌زنه این سامیار با یه چشم غره نامحسوس گفتم که ببند اونم به زیبایی گرفت و لال شد رو به جمع گفتم: خوب خوش اومدید خودتون میدونید دیگه دلیل این مهمونی ۷ نفره رو .
ارسلان: بله بانو سامیار جان درجریان گذاشتن .
- خوب من خودم رو معرفی نکردم بنده سانیا رادمنش هستم رئیس ارشد این باند«مافیام» صادر کننده مواد مخدر، شیشه...وغیره .
ارسلان با تحسین که من تو اعمق چشم هاش تحسین واقعی رو نمی‌دیدم گفت: احسنت بانو منم رئیس باند خاکستری هستم صادر و وارد کنده شیشه، الکل ،موادمخدر...وغیره تو کار اجناس قاچاق هم بودم .
- اهم خوبه، حالا نظرتون درباره شراکت با ما چیه؟!
ارسلان: من با افتخار با شما شراکت می کنم اما شمارو نمی‌دونم .
پآمو انداختم رو اون یکی پام با جدیت گفتم: من نمیتونم به سادگی اعتماد کنم .
ارسلان: من آدم خ*یانت کاری نیستم پس صد درصد از اعتماد به من پشیمون نمیشید .
- اهم نه باید فکر کنم نظرم رو بهتون میگم .
تا حرفم تموم شد مهری خانم اومد گفت: خانِم جان غذا شما آماده هست .
سری تکون دادم روبه جمع گفتم: بفرمایید شام بعدا نظرم رو عرض می کنم .
بعد همه بلند شدن رفتیم پشت میز نشستیم...
بعد تموم شدن غذا کمی هم صحبت کردیم به نظرم آدم خوبی به نظر میومد و برای شراکت هم آدم خوبی بود اما نمیتونم الکی بهش اعتماد کنم باید زمان این رو معلوم کنه پس گفتم: خوب من فردا نظرم رو به شما میگم .
ارسولان: اگه نظرتون مثبت باشه به این همکاری صددرصد شراکت خوبی رو باهم خواهیم داشت .
- امیدوارم .
اول آخر دخترا حرفی نزدن ولی پسرا با سامی جور شده بودن هه مهم نیس یهو ارسلان بلند شد گفت : خوب تا فردا منتظر خبر های خوب هستم فعلا ما بریم .
منم بلند شدم گفتم : بله منتظر باشید .
بعد خلاصه کمی چرت پرت گفتن از در ورودی رفتن بیرون من دیگه تا حیاط نرفتم سامی رفت پشت سر اون ها پـوف دیگه حوصله نداشتم رفتم تو اتاقم بعد چند نخ سیگار لباسم رو عوض کردم دراز کشیدم رو تخت با کلی کلنجار به خواب رفتم ... .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«کیارش»
سامیار مارو تا دم ماشین همراهی کرد بعد خداحافظی اینا کیانوش پشت رل نشست پدرم جلو من کیانا و حنانه عقب نشستیم کیانا وسط من حنانه بود...خلاصه بعد اینکه از عمارت اومدیم بیرون چند دقیقه بعد به خونه خودمون که کم از عمارت نداشت رسیدیم بعد اینکه وارد حیاط بزرگ خونه شدم کیانوش نگه داشت همه پیاده شدن با بی‌حوصلگی به سمت خونه رفتم در رو باز کردم وارد شدم تا به مبل ها رسیدم ولو شدم روش همه اومدن نشستن از کیانای زلزله بعید بود تا الان ساکت باشه خدا می‌دونه چشه تا کیانا اومد نشست با شوک گفت: وای دیدید دختره چه اقتدار و غروری داشت لعنتی خیلی جدی سرد بود از رفتاراش معلوم بود فقط با ما اینجوری نیس کلا اخلاقش اینجوریه .
پــوف حرفم رو پس میگیرم چون از اون دختره سانیا ترسیده بود تو شوک بوده خانم الان از شوک در اومدن پـوف کردم که کیانوش گفت: از یه خلافکار و صد البته یک قاتل چه انتظاری داری کیانا .
کیانا: راست میگی ها توهم .
حنانه: بس کنید زود قضاوت نکنید .
با حرف حنانه خیلی موافق بودم چون واقعا نباید زود قضاوت کنیم از کجا معلوم همین قاتله آدم خوبه از آب دراومد والا خیلی خسته بودم برا همین به همه شب بخیر گفتم به به طرف اتاقم رفتم وارد اتاق شدم لباسم رو عوض کردم یه شلوارک پوشیدم خودمو رو تخت ولو کردم بشمر ۳ خوابم برد ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»
با احساس اینکه نور داره به صورتم میتابه بیدار شدم اه لعنتی باز این پرده رو یادم رفت من بکشم پـوف یه نگاه به ساعت کردم ۸:۲۰ دقیقه بود آه عالیه ۸ صبح پاشدم عالی‌تر از این نمیشه لعنتی بلند شدم دست صورتم رو شستم روبدوشامبر که تا زیر زانوم بود رو پوشیدم رفتم بیرون سامیار پشت میز غذا خوری نشسته بود داشت صبحانه میخورد تا منو دید بلند سلام کرد منم سری تکون دادم متقابل گفتم : سلام .
سامیار : هـا میبینم که دِپرس میزنی .
- فضولیش به تو نیومده .
سامیار: چشم قربان .
-زبون نریز، خوب امروز شرکت میری .
سامیار : آره دیگه مگه تو نمیای .
- نمی‌دونم .
سامیار: خوب میخوای نیا من که هستم .
- نه باید یه سری هم به آشپزخونه بزنم .
سامیار: نباید گنجشک ها بو ببرن از اونجا .
- نه تنها کنجشکا بلکه خود کفتار ها هم نباید بو ببرن.
سامیار: اوکی .
- اهم .
بعد بلند شد کتش رو برداشت یه بوس هم از گونه من برداشت که حلش دادم عقب با خنده از. خونه بیرون رفت چندش ای خدا هعی بعد خوردن صبحانه بلند شدم رفتم تو اتاقم روبدوشامبر رو در آوردم یه مانتوی سیاه جلو باز با حاشیه طلایی شلوار جذب سیاه پوتین رو مچ سیاه با یه روسری سیاه طلایی «کلت سیاهم» رو برداشتم گذاشتم پشت لباسم یه آرایش کم ملیح زدم کیف دستی کوچیکم رو برداشتم از اتاق زدن بیرون وقتی رسیدم به حیات مایک و هم تیمی هاش که یکی از راننده و بخصوص زیر مجموعه‌ای وفادارم هست اومد پیشم گفت: سلام خانم .
سری تکون دادم که گفت: دارید میرید آشپزخونه .
- آره آماده باش .
مایک: چشم خانم بزارید من برم ماشین رو بیارم .
بعد بدو بدو رفت به طرف پارکینگ منم همانجا وایسادم منتظر موندم پیاده شد در عقب ماشین رو باز کرد منم نشستم تو ماشین بعد خودش هم نشست خلاصه بعد نیم ساعت رسیدیم اخه دور بود آشپزخونه یکی از جاهایی هست که مواد مخدر اونجا تولید می کنیم وقتی ماشین ایستاد چندتا نگهبان اونجا بود اومد در سمت من باز کرد گفت : سلام رئیس .
- سلام
نگهبان : بفرمایید .
بعد پشت سرش راه افتادم اونم راهنماییم کرد راه رو بلد بودم حالا ترجیح داد این راهنماییم کنه پوف بعد که رسیدم دیدم همه مشغول بودن خوب بود اما من اینجا با یکی از اشغال ها کار دارم که بهش اعتماد کرده بودم رحمانی مردیکه اشغال. اومدجلوم وایساد گفت: سلام خانم بفرمایید بالا .
رو به مایک اشاره کردم که اونم گرفت منظورم رو و رفت از یقه رحمانی گرفت راه افتادم طرف دفترکار پشت بندش گفتم: بیارش اینجا .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
در دفترکار رو باز کردم رفتم پشت میز نشستم به رحمانی نگاه کردم مایک رحمانی رو به یه صندلی چوبی بست افتاد به جونش بعد کلی مشت لگد اشاره کردم ولش کنه تا ولش کرد رحمانی بی‌حال سرشو انداخت پایین با کمال آرامش گفتم: خوب می‌شنوم .
رحمانی: چیو خانم چرا منو اینجا بستید چی شده ؟!
- اینو باید تو بگی .
رحمانی: خانم به خدا من کاری نکردم .
- هه کاری نکردی از آدم های دروغگو بدم میاد .
رحمانی: آخه من چه کار بدی کردم که این کارو با من می کنید .
- ۷۰۰ میلیون از پولای منو .
رحمانی با ترس گفت: خانم نه به خدا من این کارو نکـردم .
- دهن کثیف‌تو ببند الکی قسم نخور،
- زود بگو چرا پول های منو بالا کشیدی هــــان .
رحمانی: نمی‌خواستم زیردست باشم میخواستم برای خودم کار کنم .
با عصبانیت بلند شدم رفتم جلو رحمانی یه مشت محکم به فکش زدم عربده کشیدم: کــم بــهـت بـال پَــر دادم هـــان .
- آخه اشغال من که این کارخونه رو به تو سپرده بودم رئیس اینجا که تو بودی چی کم داشتی که من بهت ندادم هــا .
رحمانی: ببخش خانم بـبـخـشـیــد.
- با ببخشش چیزی درست نمیشه من هرکی،هرچی، هرکس، از اعتمادم سوءاستفاده کنه تقاصش مرگه .
بعد «کلت سیاه»هم رو از پشت لباسم در آوردم نشانه گرفتم رو پیشونیش گفتم: چیزی برا گفتن داری.
رحمانی: خانم ترو خدا ببخش ترو خــدا ‌.
- اوکی نداری بای .
بعد ماشه رو کشیدم تمام مخش سوراخ شد به خون هایی که داشت از سرش میومد نگاه کردم حقش بود بعد کلت رو تو کیفم گذاشتم از اتاق زدن بیرون مایک هم پشت سرم میومد همه افراد با ترس داشتن نگاهم میکردن که مایک گفت: به کارتون برسید زود.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد کارگر ها زود به کارشون رسیدن بی‌توجه به این موضوع از کارخونه زدم بیرون مایک هم پشت سرم اومد در ماشین رو باز کرد نشستم تو اونم شست راه افتاد بعد یک ساعت به عمارت رسیدیم یه ماشین ناآشنا دیدم اوف همین رو کم داشتیم مهمون وایــی.
به ناچار پیاده شدم جدی وارد خونه شدم خدمتکار تا منو دید گفت: سلام خانم خوش اومدین .
- سلام .
خدمتکار: مهمون اومده خانم .
- مگه من نگفتم مهمون ناخوانده رو تو خونه راه ندید اونم وقتی من خونه نیستم .
خدمتکار: معذرت می‌خوام خانم آخه گفتن یکی از همکار های شما هستن .
- وایـی باشه برو .
بعد با همون لباس رفتم تو پذیرایی طرف پشتش به من بود یک سلام از همون جا کردم که برگشت سمت من تازه صورتش رو دیدم کیارش بود تا منو دید بلند شد سلام کرد اشاره کردپ بشینه خودم هم رفتم رو مبل تک نفره سلطنتی روبه روش نشستم گفتم: خوب چه کاری پیش اومده که اومدید اینجا .
کیارش: پدرم شمارو برای امشب دعوت کرده برای همین گفتن بیام اینجا تا شب شد شمارو ببرم .
- آها خوبه حتماً میام پس منتظر باشید الان سامیار میاد من کمی خسته هستم .
کیارش: خواهش میکنم بفرمایید.
هه فکر کرده با این زبون ریزی هاشون میتونن کاری کنن که بهشون اعتماد کنم اما کور خوندن هه بلند شدم رفت سمت پله ها تا خواستم قدم اول رو بزارم در باز شد سامیار وارد شد تا منو دید گفت: بَـه خواهر گلم سلام.
بی توجه سری تکون دادم بقیه پله هارو بالا رفتم سامیار هم به گرمی با کیارش احوال پرسی کرد نشیتن تا شب زر زدن .

« شش ساعت بعد »
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین