جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,437 بازدید, 67 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

آیا از رمان کلت سیاه رازی بودید ؟؟؟

  • خــوب

    رای: 0 0.0%
  • بـــــد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
یه نگاه به ساعت کردم ۷ بود درسته حوصله نداشتم اما باید آماده می شدم زود یه مانتوی مجلسی سیاه نه‌چندان بلند با طرح و یه شلوار جذب هم رنگ مانتوام پوشیدم یه آرایش ملیح هم کردم شال انداختم سرم کیف کفش هم برداشتم پوشیدم کیف رو دستم گرفت‌و از اتاق زدم بیرون از پله ها با آرامش پایین رفتم با صدای کفشم هردو برگشتن سمت من سامیار تا منو دید بلند شد گفت: بفرمایید رئیس
باز داره بل‌بل زبونی می کنه با این حرف سامیار کیارش هم پاشد پشت بندش من اول از همه رفتم بیرون مایک اومد جلو گفت: خانم ماشین رو آماده کنـ...
کیارش وسط حرفش پرید گفت: نه لازم نیس من شخصاً اومدم رییستون رو ببرم
رو به مایک سر تکون دادم که ماشین شخصی کیارش جلوم وایساد در برام باز کردن نشستم سامیار هم کنارم کیارش جلو نشست و به راننده گفت راه بیفته بعد چند دقیقه به عمارت‌شون رسیدیم بزرگ بود
هه برام مهم نبود در عمارت باز شد راننده ماشین رو برد تو حیات بزرگ وایساد خدمتکار ها درو‌ برام باز کردن پیاده شدم به استقبال‌مون خود ارسلان، کیانوش و کیانا اومد معلوم بود عروسشون خونه نیس پوف پیاده شدم رو بهشون سلام کردم که ارسلان گفت: سلام بانو خوش اومدی
به گرمی با سامیار دست دادن سلام احوال پرسی کرده سامیار هم برعکس من خیلی گرم و شوخ طبع رفتار کرد وای خدا بزنم اینجا ناکارش کنم پوف با راهنمایی ارسلان به طرف در ورودی عمارت رفتیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
جلوی در که رسیدیم ارسلان کنار وایساد گفت: بفرمایید
منم متقابل با احترام گفتم: خواهش می کنم اول شما
بعد خلاصه اون رفت تو منم دیگه حوصله تعارف کردن رو نداشتم...
خلاصه بد کلی حرف زدن درباره محموله ها شراکت اینا موافقت کردیم که همکاری کنیم رو بهش گفتم: امیدوارم شراکت خوبی داشته باشیم
ارسلان: حتما هم همینطور میشه
بعد یه نگاه به ساعت مچی ام انداختم ۹بود دیگه باید می‌رفتیم بلند شدم گفتم: خوب دیگه ما باید بریم
ارسلان: کجا امشب رو بمونید
با جدیت گفتم: نه فردا باید برم شرکت کار فوری دارم و اینکه باید کیانوش و کیارش رو معرفی کنم
ارسلان: آها پس باشه بفرمایید
خلاصه بعد کلی زر زدن که مخ من رو تیلیت کرد آمدیم بیرون سوار ماشین شدیم رسیدیم به عمارت خودم پیاده شدم رفتم خونه یک راست رفتم تو اتاقم رو تخت ولو شدم وای خیلی خسته شده بودم
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
با یه چشم بهم زدن خوابم برد با سردرد بیدار شدم با گیجی یه قرص خوردم بلند شدم رفتم سمت دسشویی دست صورتم رو شستم کمی به خودم رسیدم به طرف طبقه پایین حرکت کردم پشت میز نشستم سامیار فکر کنم بیدار نشده بود ای خدا شرکت رو به دست کی سپردم پوف شروع به خوردن صبحانه‌ام کردم که سرکله سامی هم پیدا شد با تذکر گفتم: آخرین بار باشه شرکت رو اول صبحی به حال خودش رها می کنی
سامی: وای معذرت می‌خوام سانیا شب درست نتونستم بخوابم
-خلاصه همین‌که گفتم دیگه نبینم افتاد
سامی:بدجور
-خوبه
بعد شروع به تند تند خوردن صبحانه‌اش کرد واقعا که هعی امروز دیرتر میرفتم شرکت برا همین رو به سامی گفتم:سامی امروز تو کیارش, کیانوش رو بِبَر و با محیط شرکت آشنا کن خلاصه همه‌چیز رو معرفی کن اطلاعات بهش بده اما نه بیشتر فهمیدی
سامی :آره اوکیه، اما پسر های خوبی هستن ها بخصوص پدرش منو یاد پدر می‌ندازه
-سامیار بفهمم فقط بفهمم این احساسات رو کارت تاثیر گذاشته و به اونا اعتماد کردی در آخر باند رو به سرنگون شدن بردی من می‌دونم تو فهمیدی
سامی: بله فهمیدم
-خوبه دیگه از این حرف ها نشنوم
سامی:چشم خواهر
سری تکون دادم از پشت میز بلند شدم
درسته ناراحت شده بود اما واقعیت بود و اون هم باید می‌پذیرفت به طرف حیاط پشتی رفتم رو صندلی های راحت نشستم و تکیه دادم خدمتکار رو صدا کردم اومد رو بهش گفتم:برو اتاق و لباس هایی که به نظرت برای شرکت خوب هست رو انتخاب کن حوصله انتخاب کردم ندارم و برام هم یه قهوه بیار
خدمتکار:چشم خانم
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
خلاصه خدمتکار بعد چند دقیقه سینی قهوه رو جلوم گرفت منم برداشتم که گفت:امری ندارید خانم
-نه میتونی بری
سری تکون داد و رفت.
پوف چه زندگی کسل کننده ای تا گردن تو لجن گیر کردن پر خاطرات بد اعصابی داغون... وای حتا فکرش هم عذابم میده.
بعد تموم شدن قهوه بلند شدم به سمت اتاقم رفتم بعد اینکه رسیدم درباز کردم رفتم تو لباس خوب و مناسبی گذاشته بود زرد،سیاه چون میدونستم سلیقه مُنیر تو انتخاب لباس خوبه فقط به رنگش نگاه کردم دیگه بی‌توجه شدم لباس رو پوشیدم یه آرایش کوچیک هم کردم کفش‌هام رو پوشیدم کیف رو برداشتم و در آخر مثل همیشه کلت سیاهم رو تو کیفم گذاشتم به طبقه پایین حرکت کردم یکی از خدمتکار هارو صدا کردم که اومد گفت:بله خانم
چون میخواستم از دل سامیار در بیارم گفتم:غذایی که سامیار دوست داره رو بپزید و همه‌جارو شیک درست کنید .
خدمتکار:بله چشم خانم
سری تکون دادم به طرف حیاط رفتم مثل همیشه یار وفادارم مایک اومد ماشین رو جلوم پارک کرد پیاده شد در عقب ماشین رو باز کرد منم نشستم خلاصه بعد چند دقیقه خودش هم سوار شد راه افتاد بعد اینکه به شرکت رسیدیم پیاده شدم رفتم تو از جلو هر اتاقی رد میشدم بهم سلام میدادن منم سر تکون میدادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
به آسانسور که رسیدم رفتم تو دکمه طبقه سوم رو فشار دادم بعد چند ثانیه در باز شد بیرون رفتم داشتم به سمت اتاق کارم میرفتم که سامیار کیارش کیانوش و همچنین کیانا تو اتاق حسابداری که سرتاسر شیشه بود نشسته بودن دیدم خواستم بی‌تفاوت رد بشم که اونا زودتر منو دیدن به سمت من اومد وای نه خودم رو عادی نشون دادم تا بهم رسیدن هر چهارتا سلام دادن سری تکون دادم گفتم : سلام
سامیار:رئیس همینطور که گفتید با محیط شرکت آشنا شون کردم خواستم معرفی‌شون کنم که نکردم گفتم این به عهده تو بمونه
چون واقعا حال این یکی رو نداشتم رو بهش گفتم :لازم نکرده خودت معرفی کن بعد به دفترکار من بیاید تا کارتون رو بگم
هرچهارتا چشمی گفتن منم مستقیم رفتم تو اتاقم تا وارد شدم ارسلان رادمهر رو دیدم واو اینم که اینجاس چرا بهم نگفتن حتما زیر سر سامیاره خودم رو عادی نشون دادم گفتم: واو سلام شماهم اینجا هستین فکر نمی کردم بیاید
ارسلان:سلام بانو دیگه فکر کردم اینجا جای خوبیه برای صحبت کردن و کار
-اها پس بشینید تا بچه ها هم بیان
خلاصه کمی باهاش گپ زدم که سرکله سامیار اون یکی ها پیدا شد پشت میز نشستن که سامیار اول از همه گفت: خوب سانیا همه جارو نشون دادم و با کارشون هم آشناشون کردم

-خوبه میریم سراغ کار جدی‌تر

همه سرتا پا گوش وایساده بودن شروع کردم
- خوب کیارش و کیانوش شما با سامیار کار می کنید زمان مکان موقعیت محموله هارو مشخص و مدیریت می کنید تحت هیچ شرایطی گزارش هاتون رو از من دریغ نمی‌کنید تا دستور رو من صادر نکردم کاری انجام نمی‌دید و با سامیار همکاری می کنید و در اخر کیانا .
کیانا به من نگاه کرد گفت:بله خانم
-میتونی سانیا صدام کنی
کیانا:چشم
-خوبه، و کار تو توی باند اینکه دخترایی که من میخرم رو بعد خرید آماده کنی تو شرکت کار های جزی مثل حسابداری رو انجام بدی و در کنار این کار منشی من بشی کمی سخته کارت

کیانا: آم نه سانیا جون
سری تکون دادم رو به ارسلان گفتم: خوب آقای رادمهر یا بهتر بگم ارسلان خان شما هم جزوی از این باند قرار می‌گیرید اما بدون هماهنگی من هیچ کاری نمی کنید یا هرکاری می کنید به من هم بگید تا نظرم رو شرح کنم چون نمی‌خوام باند من جریحه دار یا اتفاقی بیفته

ارسلان: حتما بانو
-خوبه
بعد قهوه جلوم رو نوشیدم یک چیز خیلی مهم رو از قلم انداخته بودم روبه همشون گفتم: درضمن
توجه‌شون به من جلب شد پشت‌بند حرفم گفتم: خ*یانت، آدم فروشی،سوءاستفاده کردن از اعتمادم‌...و غیره که خودتو خوب میدونید سزاش مرگه همینُ بَس پس مواظب کارتون باشید و خطایی انجام ندید چون همون موقع سرتون رو هواست مفهوم بود
هر چهار نفر باهم گفتن: بله
ارسلان: بله خوب می‌دونم بانو مطمئن باشید که چنین اتفاقی نمی‌افته
- خوبه
بعد کمی گپ زدن ارسلان خان رفت
اون چهار نفر هم فرستادم سر پست هاشون یه نفس راحت هم از این ساکتی اتاقم زدم به صندلی‌ تکیه دادم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
تو همین فکرها بودم که یهو در زده شد«تَق‌تَق»
صدام رو صاف کردم گفتم: بیا تو
قامت کیانا نمایان شد با مهربونیت اومد تو سلام کرد با اشاره گفتن بشین اونم نشست یعنی چه کاری می‌تونست داشته باشه فکرم رو به زبون آوردم گفتم: اتفاقی افتاده
کیانا: نه خوب آقا سامیار گفت بیام اینجا خودش هم با کیارش کیانوش بعد چند دقیقه میان
-اها
حتماً باز میخواد بیاد بشینه وِروِر کنه پوف تلفن رو میز رو برداشتم دوتا قهوه گفتم بیارن بعد چند دقیقه مش‌غلام کم آبدارچی شرکت بود دوتا فنجون قهوه آورد گذاشت رو میز رفت رو به کیانا گفتم: خوب از خودت بگو کیانا
کیانا: چی بگم آخه سانی جون
- نمبدونمند سالته؟
کیانا: من ۲۱
یکمی از قهوه رو خوردم گفتم : داداشات چند سالشونه
کیانا: کیانوش ۳۰ سالشه اما کیارش ۲۶ سالشه
- آها، حالا چرا تو توی این گند کاری های پدرت هستی بزور یا خودت خواستی
کیانا: نه خودم خواستم از کار پدرم خوشم میاد
-اولین باره
کیانا: چی؟!

 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
-اینکه یکی از این لجن بازی ها خوشش میاد
کیانا: آها از اون لحاظ
-آره
کیانا: خوب کارش هیجان ریسک داره منم از این هیجان ریسک‌ش خوشم میاد
-عه
بعد این حرفم در بدون زدن باز شد سامیار پشت بندش کیارش کیانوش وارد شدن هر سه سلام کردن نشستن این کیارش از اول خیلی مغرور جدی کارش رو انجام میداد هه اما سرد نبود ولی متاسفانه من یه تیکه یخ بودم پوف مهم نیس...
جواب سلام اون هارو دادم که اونا هم نشستن
رو بهشون گفتم: خوب چیکارا کردین
سامیار: خیلی کارا آخر خسته شدیم اومدیم اینجا
کیانوش: ولی سیستم امنیتی شرکتتون خیلی بالاس خوشم میاد احساس می کنم یه هکر قدرتمند داشته باشید چون این امنیت کار یک هنر ساده نیست
هه باهوش بودم خوشم اومد نباید ازش چشم بردارم چون برعکس قیافه مثبتش خیلی زیرکه و صد البته یک هکر عالی اما نه در حد یک نفر هه
رو بهش گفتم: بَه خیلی باهوش هستید شما هم باید یک هکر باشید
کیانوش: بله من کم پیش یه چیزایی از این کار می‌دونم
- خوبه
کیارش که تا الان ساکت بود گفت: سه سوال؟!
- بگو
کیارش: نباید اون کسی که همر شرکت هست تو این شرکت کار کنه؟!
- چرا
کیارش: پس چرا نیست یا من ندیدم
سامیار: اون تو همین شرکته اما مخفی هست
کیارش: میشه بدونیم کیه ؟
این بار من جواب دادم : خیر
کیارش: چرا
-چون نه نیازی میبینم نشون بدم نه دلیلی داره بدونید و نه اتفاقی افتاده تا خودش رو نشون بده
کیارش: آها اوکی
- اهم

 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
فکر کنم بهش برخورده بود اما حقیقت بود
پس مهم نیس...
برا اونا هم چندتا قهوه گفتم بیارن بعد کلی گپ زدن که من فقط نظارگر بودم حوصله نداشتم من کلا هیچ وقت حوصله ندارم به ساعت مچی‌ام نگاه کردم ۲:۴۳ بهشون گفتم : خوب دیگه وقت رفتنه
بلند شدم کیفم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون پشت بندش اونا هم اومدن بیرون هر پنج تا سوار سانسور شدیم رفتیم پایین خلاصه جلو در خروجی شرکت که رسیدیم ازشون خداحافظی کردیم سوار ماشینی که مایک پارک کرده بود شدیم سامیار کنار من عقب ماشین نشست چیزی نمی گفت به زور خودم شروع کردم گفتم: قهری
سامی: مگه بچم
- نه پَ نیستی
سامی: آره که نیستم
- برا من هستی
سامی: آره
- از چه نظر
سامی: اینکه از موقعی که مامان بابا نیستن تو مادر من بودی پدر من بودی داداش من بودی خواهر من بودی هستی و...
- و؟
سامی: از این ها هم بیشتر خیلی دوست دارم ولی میترسم
- از چی
سامی: با این کاری که تو می کنی...
- آدم کشی، قاچاق، مواد مخدر،... و غیره دیگه منظورته
سامی: پوف آره
- خوب چیه اینا میترسونه؟
سامی: از اینکه این کارا به کشتند بده میترسم از اینکه از پیشم بری
- نترس منو دست کم گرفتی هیچ وقت تا خدا نخواد از پیشت نمیرم
بعد دستم انداختم دور گردنش به طرف خودم کشیدم گونش رو بوسیدم گفتم: ناسلامتی داداش کوچیکه دارم ها کجا برم بزرگ مرد کوچک
سامی خندید گفت: مسخره
- عمته
سامی:من که عمه ندارم داشته باشم هم ندیدم
همیشه با سامیار تنها هستم باهاش کل‌کل می کنم میخندم در واقع مایک فرق داره اون یکی از اعضای خانوادمه برا همین جلو اون راحتم
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
پس دلیلی نمیبینم جلوش رعایت کنم...
بعد چند دقیقه رسیدیم مایک ماشین رو وارد حیاط بزرگ عمارت کرد وسط حیاط ایستاد با ایستادن ماشین من سامی هم پیاده شدیم تا وارد خونه شدیم سامی بو کشید گفت: بَه‌بَه فسنجون
پشت بندش محکم داد کشید گفت: خاله مهری دستت درد نکنه عجب بویی را انداختی
با این حرف سامی مهری خانم از آشپزخونه اومد بیرون گفت: سلام جانم خواهش می‌کنم گل پسرم
همیشه رفتارش با سامیار این بود جای پسر نداشته اش باهاش رفتار می کرد.
رو به من گفت: سلام دخترم خسته نباشی
- مرسی خاله
بعد رو به سامی گفتم: بیا برو لباست رو عوض کن بعد تو آشپزخونه ولو شو
سامی: چشم خواهرم چشم
- گمشو
سامی: چشـ..
حرفش رو قطع کرد، رو بهش گفتم: چته!
سامی: دیدی
- چیو؟
سامی: من همه جارو بلدم چطور گمشم؟!
- مسخره گمشو تو اتاقت
بیشعور منم میگم یک ساعته چی بلغور می کنه مسخره سری از تأسف تکون دادم رفتم سمت اتاقم در رو باز کردم وارد شدم تا وارد اتاق شدم بسته روی تخت توجهم رو جلب کرد شالم رو از سرم برداشتم کیف کفشم هم یه گوشه انداختم مانتوام هم در آوردم انداختم رو کاناپه رفتم سمت تخت بسته رو برداشتم نگاهش کردم روش نوشته بود: از طرف شب به فردای آن شب
آها حالا فهمیدم کیه با اطمینان بسته رو باز کردم یه نامه توش بود و چندتا پاکت نامه رو برداشتم رو اونم نوشته بود از طرف: شب ‌. بازش کردم شروع به خواندن کردم نوشته بود: همه چی عالی پیش می‌ره همه مهمون ها به خونشون رفتن لباس هارم دوختیم فروختیم دیگه چیزی نمونده
فقط یک چیز مواضب دور اطرافت باش.
این خبر عالیه نامه رو گذاشتم رو تخت پاکت هارو باز کردم تمام اطلاعات خرید فروش محموله درست با نظم بدون هیچ ایرادی ثبت و راه اندازی شده بود این بار هم علیرضا گل کاشته بود.
بعد نگاه کردن به پاکت های دیگه همه چیز رو گذاشتم تو گاوصندوق درش رو بستم یه لباس شیک اما راحتی پوشیدم موهام رو شونه کردم بافتم و رفتم پایین میز رو چیده بودن نشستم پشت میز منتظر سامیار موندم که بعد چند دقیقه سر کلش پیدا شد نشست پشت میز و با مسخره بازی جناب شروع به خوردن کردیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«دانای کل»
از طرفی نیرو های امنیتی پلیس در تعقیب دخترک هستن و سخت در تلاش پیدا کردن اطلاعات از جانب او بودند اما به نتیجه ای نرسیده اند این ماموریتی که تیمسار فرماندهی اش را به سرهنگ قادری داده بود خیلی پیچیده و سخت بود خود سرهنگ‌ قادری هم کلافه شده بود رو به افرادش گفت: چیزی پیدا نکردید؟! اطلاعاتی که الان نفوذی هامون دادند چی چیزی دستگیرتون نشود .
از میان افراد زبده اش سروان احمدی بلند شد گفت: قربان اون اطلاعاتی که نفوذی هامون دادن همشون ناقص هستن و مارو فقط به یک فرد متصل می کنند
سرهنگ قادری: کی!؟
سروان احمدی: کسی به نام سانیا رادمنش
سرهنگ قادری: اینو که همه می‌دونن
سروان احمدی: بله درست اما هیچ اطلاعاتی درباره سانیا رادمنش ثبت نشده
سرهنگ قادری با تعجب گفت: یعنی چی شاید، شاید خارجی از کشور هست برای همین
سروان احمدی: بله قربان به این نقطه هم توجه کردم و در سایت امنیتی شناسایی خارج از کشور هم سرچ کردم اما در خارج هم کسی به نام سانیا رادمنش وجود نداره جالب اینجاس که حتا کسی به این نام هم نمرده
سرهنگ قادری: عجیبه خیلی عجیبه
بعد این حرف زود اون اطلاعات تازه ای که به دست آورده بود را به تیمسار گذارش داد و به نفوذی های نیم مافیا هم اطلاع داد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین