جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,437 بازدید, 67 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

آیا از رمان کلت سیاه رازی بودید ؟؟؟

  • خــوب

    رای: 0 0.0%
  • بـــــد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»
بعد اینکه رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم رفتم پایین تا رسیدم کیارش سرش رو برگردوند سمت من که زود تغییر جهت داد با این کارش پوزخندی زدم رفتم رو مبل سلطنتی مخصوصم نشستم به سامیار و کیانا نگاه کردم کیانا هم دختر خوبی بود اما شک تردید منو نصبت به خوش از بین نمی‌برد کلافه شدم رو به سامیار گفتم: کارارو انجام دادی؟!
سامیار سرش رو بلند کرد گفت: آ، کدوم کارو
من این سامیار رو نکشم آروم نمی‌گیرم با حرص گفتم: چقدر باید بهت بفهمونم(یهو داد کشیدم ادامه دادم) پاشو از جلو چشمام گم‌شــــو .
اون سه‌تا شوکه زده فقط داشتن به سامیار، من نگاه می‌کردن . بی توجه به اونا باز گفتم: پاشو نمی‌خوام فعلا ببینمت زوددد
سامیار زود بلند شد رفت طبقه بالا کیانا که انگار از این طرز برخوردم با سامیار ناراحت شده بود پاشد گفت: با اجازه رییس من میرم به اتاقم فعلا.
سری تکون دادم که اونم بی معطلی به سمت طبقه بالا رفت میدونستم داره می‌ره پیش سامیار چون حوصله نداشتم چیزی نگفتم چندتا پرونده کیانوش روی میز گذاشت و درباره اون بحث کردیم ....
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«کیانا»

واقعا ناراحت شدم وقتی اونجوری سر سامیار داد کشید واقعا آدم می‌ترسید حتیٰ با رییس چشم تو چشم بشه نمی‌دونم چی منو به سمت اتاق سامیار می کشوند تا رسیدم با کمی تردید در زدم که بعد چند ثانیه گفت: بفرمایید .
وارد اتاق که شدم دیدم تو تاریکی رو مبل نشسته سرش رو بین دوتا دستش گرفته رفتم کنارش نشستم سرش رو بلند کرد با دیدن من جا خورد اما یهو گفت: کاری داشتی
منم سرم رو به نشانه نه تکون دادم که اونم بیخیال شد به زمین نگاه کرد با کمی تردید پرسیدم: آم، میشه بگی چرا رئیس سرت داد کشید

سامیار: واسه یه کار ناخواسته واسه یه اتفاق ناخواسته الان مجبورم منتظر مجازاتش باشم .
کمی مجهول حرف زد اما باز کمی متوجه شدم، یهو سرش رو میونه دستاش گرفت گفت: آخ
زود بازوش رو گرفتم با نگرانی گفتم: خوبی سامیار چِت شد
با این حرفم برگشت نگاهم کرد درست تو چشمام واقعا خواستنی بود نمی‌تونستم نگاهم رو از چشماش بگیرم تو همون لحظه گفت: برات مهمه
- خـ..وب خـو..ب آره که مهمه یهو دیدی بیهوش شدی
خندید گفت: عجب .
سرم رو پایین انداختم که با لحن غمگین گفت : میدونی سر چی مجازاتم کرد یعنی میخواد بکنه .
با تعجب گفتم : نه چطور
سامیار : به خاطر یه چیز با ارزش میخواد مجازاتم بکنه به خاطر کسی میخواد مجازاتم کنه که برام مهمه
بعد تو چشمام نگاه کرد گفت: کیانا .
وقتی اسمم رو به زبون میاره خیلی قشنگ تلفظ می کنه همینجوری یهو بی دلیل از دهم پرید گفتم : جانم .
که وقتی فهمیدم چی گفتم سرم رو با خجالت پایین انداختم که یه خنده کوتاه کرد چونم رو گرفت تو دستش سرم رو بلند کرد گفت: میدونی اون چیز باارزش که بخواطرش میخواست مجازاتم کنه چیه یا کیه؟!
- آ..آره
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
سامیار با لحن خاصی گفت: اون تویی
با تعجب نگاهش کردم که گفت: اون به خاطر تو منو میخواد به زودی مجازات کنه به خاطر تو سرم داد کشید
با تعجب گفتم: چـ.چی به خاطر مـ..ن چراا؟؟!
سامیار یه نگاه به لبم یه نگاه به چشمام انداخت گفت: چون دوست دارم چون عاشقت شدم عاشقی تو این باند مجازات سختی داره که من اونو زیر پا گذاشتم
دیگه داشتم شاخ در میاوردم شوک زده بهش نگاه می کردم چی اون اون منو دوست داره باورم نمیشــه
با کمی تعلل گفت: کیانا تو توهم دوسم داری .
با همون نگاه شوک زدم گفتم: خوب چیزه سامیار مـ..ن من ...
کمی با ناراحتی گفت: راحت بهم بگو کیانا حست رو بهم بگو اگه دوسم نداری هر چقدر هم سخت باشه می‌پذیرمش و از زندگیت میرم اما که دوسم داری با جون دل پیش خودم نگهت میدارم پیش خودم مجازاتمم میپذیرم هرچقدر سخت باشه اما بازم قبولش دارم چون قانون رو زیر پا گذاشتم
دیگه چشام شده بود اندازه توپ پینگ پونگ اما نمیشه که به خودم دروغ بگم منم دوسش داشتم خیلی زیاد منم عاشقش بودم پس باید میگفتم وقتی از سکوتم نا امید شد بلند شدن به سمت پنجره اتاق رفت کلافه دستش رو تو موهاش کرد گفت: باشه برای همیشه از زندگیت میرم
اه اه لوس برا خودش هم برید دوخت بلند شدم رفتم پیشش کنارش وایسادم گفتم: هــوی برا خودت بریدی دوختی ها نچ‌نچ باید وایسی نظر منم بدونی بعد
زود سمتم برگشت بهم نگاه کرد که ادامه دادم: خوب چطور بگم منم مـ..نم دوست دارم نمی‌دونم نمـ..یدونم چی شد کی شد که عاشقت شدم .
بعد این حرفم نفسم رو فوت کردم بیرون سرم بلند کردم که با کاری که کرد شوکه فقط نگاش میکردم بعد چند دقیقه ازم فاصله گرفت سرم رو با خجالت پایین انداختم وای خدا بگم چیکارت نکنه سامی میدونستم الان لپام گل انداخته که با خنده آروم سامیارم باز سرم بلند کردم گفتم: کوفت میمون بی‌حیا
سامیار: الهی فدای خانم خجالتیم بشم من
این حرفش کارخونه قند تو دلم آب شد که یهو با فکری که افتاد تو سرم نگران بهش نگاه کردم گفتم: الان رئیس رو چیکار می‌خوای بکنی ترو مجازات می کنه
سامیار: ناسلامتی خواهرمه ها امید وارم سخت نگیرع
بعد هردو خندیدیم که با صدا کردنای کیانوش زود از اتاق رفتم بیرون که متاسفانه دید از اتاق سامیار اومدم بیرون حالا بیا جواب بده به سوالاش چندتا سوال پرسید مثل اونجا چیکار می کردی برا چی رفته بودی و....غیره که به خوبی موفق شدم بپیچونمش ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سامیار»
باورم نمیشه اصلا باور کردی نیست یعنی یعنی کیانا هم منو دوست داره وایــی سعی کردم با با تمام
خوشحالی که داشتم بتونم بخوابم اما نشد که نشد کمی
سعی کرد که نزدیکای صبح خوابم برد ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»
با تابیدن نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم کمی این ور اونور رو نگاه کردم تا خواب از کلم بپره ویندوزم که کار کرد بلند شدم رفتم دست صورتم رو شستم لباسم رو با یه لباس خونگی عوض کردم از اتاق رفتم بیرون حتما باز سامیار نزدیکای شب خوابیده هفف مجازاتش هنوز مونده به این سادگی‌ها ازش نمیگذرم تا درس عبرت شه براش درسته خودش دیشب با کیانا همه چیز رو بردید و دوخت اما بازم باید مجازات شه همینطور که از پله ها پایین میرفتم که دیدم کیارشم همقدم من پایین اومد تا نگاه منو دید گفت: سلام رییس.
ابرو هام پرید هه رئیس گفت بلاخره هه سری تکون دادم به اخرای پله که رسیدیم به سمت میز صبحانه رفتیم نشستیم چند دقیقه بعد کیانوش و کیانا هم به جمعمون اضافه شدن هنوز خبری از سامیار نبود بعد صبحانه بلند شدم رفتم رو مبل های راحتی نشستم به فکر فرو رفتم چند دقیقه منتظر موندم اما بازم خبری از سامیار نشد دیده کفری شده بودم میدونستم بیدار شه هم از ترسش پایین نمیاد برای همین از خدمت کارا پرسیدم : سامیار بلند نشده
خدمتکار: نمی‌دونم قربان تا الان باید بیدار شده باشن
سری تکون دادم اجازه رفتن رو بهش دادم بعد چند لحظه یهو با لحن سرد که لرزه بر تن هر فردی مینداخت داد زدم: ســامـــیــار !!
با داد کشیدنم هرسه اونا از جاشون پریدن میدونستن دلیل فریادم چیه پس تصمیم گرفتن ساکت باشن... یهو دیدم سامیار با عجله داره از پله ها پایین میاد هه چقدر من از دست این حرص میخورم .
با همون سردی چشمام بهش نگاه کردم درست اومد جلوی پام ایستاد سرش رو پایین انداخت اول اول تصمیم گرفته بودم دیگه بهش ماموریت ندم اما می‌دونم این کمی زیادیه چون هم برا اون سخته تا به ماموریت نره هم برا من سخته که به جز اون ک.س دیگه ای رو جایگزین کنم
مجازات سختر از این رو بهش می‌خوام بدم همینجوری که داشتم بهش نگاه می کردم گفتم: خوب خوب چه مجازاتی می‌تونه هم منو آروم کنه هم کاری کنه که تو به غلط کردن بیفتی هان؟؟
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
از این بی رحمیم هم چشمای سامیار گرد شد هم اون سه‌تا شوکه زده شدن بی توجه گفتم: با تواَممم !!
تیکه آخرش رو با داد گفتم هیچ واکنشی نشون نداد فقط سرش رو پایین تر انداخت هه نه این برا من کافی نبود حداقل برای اینکه آتش خشم منو خواموش کنه کافی نبود درباره با جدیت خاصی گفتم: سامیـار .
سامی: بـ.بـ.له رئیس؟
- به نظرت چه مجازاتی آتش خشم منو میتونه خاموش کنه ؟!
با ترس گفت: نـ.نـمیدونم قربان .
بلند شدم که یک قدم به عقب رفت پوزخندی زدم دورش چرخیدم گفتم : اهـم ، بهتره با یه ماموریت غیر ممکن مجازاتت کنم چطوره ؟
سامیار زود سرش رو بلند کرد گفت: هـــان؟؟!!
- یه ماموریت بهت میدم اگر نتونی درست انجامش بدی مجازاتی رو خودمم نمی‌خوام بهت بدم رو میدم فهمیدی
سری تکون داد و ادامه دادم : هیچ زور اجباری نیست سامیار از الان بگم اگر نمیتونی این ماموریت رو به پایان برسونی از الان بگو نمی‌خوام وسط راه بیای بگی سخته نمیتونم ... و یا هر کوفت زهرمار دیگه مفهوم بــود؟
سامیار: بله رئیس حتما ماموریت رو مثل همیشه به نهوه احسنت انجام میدم خیالتون راحت
- خوبه، بعدا بهت میگم مارموریتت رو میتونی بری
با این حرفم کلافه باز از پله ها بالا رفت، صدای کوبیدن در اتاقش رو شنیدم اما توجهی نکردم اون سه تا هم مثل بز داشتن به من نگاه می کردن که با نگاهی خنثی بهشون نگاه کردم بلند شدم پشت کردم بهشون گفتم: تا چند دقیقه دیگه حاظر اماده باشید برای رفتن به شرکت .
بعد به طرف اتاق خودم رفتم تا آماده شم دیگه باید خودم میرفتم شرکت تا کارارو راست ریس کنم ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد اینکه یه تیپ رسمی زدم خیلی جدی و پراُبهت از پله ها پایین رفتم وقتی به پایین پله ها رسیدم دیدم هرسه آماده جلوی در وایسادن بی معطلی از در رفتم بیرون مایک ماشین رو جلوی پاک پارک کرد و پیاده شد درو بران باز کرد بعد اینکه سوار شدم اون سه تا هم رفتن سوار ماشین شخصی خودشون شدن به راه افتادن شرکت زیاد از عمارت دور نبود بعد ۴۰ دقیقه به شرکت رسیدیم بعد اینکه مایک ماشین رو پارک کرد اومد درُ برام باز کرد پیاده شدم و سمت ورودیه شرکت رفتم چند روزی بود نرفته بودم تا داخل رفتم از جلو هرکی رد میشدم می‌گفت: سلام رئیس ، سلام قربان... و چندتا چرت پرت دیگه که واکنش من فقطُ فقط سر تکون دادن بود کیانوش به سمت اتاق خودش رفت کیانا هم چون منشی خصوصی من بود جلو در تو جایگاه منشی خصوصی شرکت نشست کیارش تا خواست بره او اتاقش گفتم : با تو کار دارم بیا اتاق بعد بی معطلی دارد اتاق شدم پشت میز بزرگ ریاستم نشستم بعد چند دقیقه کیارش وارد اتاق شد درو بست اومد جلو اشاره کردم بشینه اونم اومد رو مبل رو به رویی من نشست منم سرم رو انداختم پایین با پرونده های رو به روم مشغول شدم که فکر کنم کلافه شد گفت : با من کاری داشتید رئیس ؟!
سری تکون دادم بی مقدمه گفتم: آره، خودت میدونی که سامیار رو مجازات کردم پس به مدت نامعلومی سرش شلوغه ازت می‌خوام بجای اون تو کاراش رو انجام بدی تو شرکت قبول می‌کنی؟
کیارش که تا انتهای حرفم گوش می کرد سر بلند کرد گفت: حتما خوب باید چیکار کنم دقیقا !
سری تکون دادم گفتم: خوب دقیقا کار تو اینکه هم کارایی که به خودت سپردم رو انجام بدی و هم کارای سامیار رو انجام بدی یعنی تعیین و جایگزین کردن محموله ها شراکت و ...غیره فقط تا اومدن سامیار !
کیارش: چشم انجام میدم
- خوبه میتونی بری
بعد انگار از این همه سری و جدیت لحن من کلافه شده بود دست تو موهای سیاهش کرد بلند شد از اتاق زد بیرون هه منم بعد چند دقیقه مشغول کارای خودم شدم

 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«راوی »

دیگه کلافه شده بود نمی‌دونست چیکار کنه باید یه فکر دیگه به حال این ماموریت می کرد باید جان تمام کسانی که تو ماموریت شرکت می کردن رو نجات می داد پس تصمیم گرفت شخصی بسیار ماهر رو به عنوان نفوذی اونجا بفرسته دیگه تمام سعیش تا همین حد بود تا با فرستادن نفوذی جدید به داخل باند بزرگ نیم مافیا که واقعا هم این باند بزرگ از مافیا کم نداشت بفرسته . زود سربازی که دم در نگهبان ایستاده بود رو صدا کرد که سرباز بی معطلی داخل شد احترام گذاشت
گفت: بله قربان با من کاری داشتید .

سرتیپ دوم: بله ازت می‌خوام بری و سرهنگ دومِ گردان چهارم رو اینجا بیاری .

سرباز : اطاعت قربان .

سرتیپ دوم سری تکان داد و اجازه رفتن رو به سرباز داد سرباز بی معطلی از اتاق بیرون رفت بعد اینکه سوار ماشین شد به سمت ستاد (...) راه افتاد ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
***
مشغول پرونده های جلویش بود کلافه شده بود هی خبر های جدید از این باند نیم مافیای مرموز بهش می‌رسید دیگه واقعا خسته شده بود در همین فکر ها بود که در اتاق به صدا در آمد با کمی تعلل گفت: بفرمایید.
سربازی داخل شد و احترام گذاشت سرهنگ دوم سری به نشانه آزاد به بود تکان داد که سرباز با احترام گفت: قربان سرتیپ دوم شمارو احضار کردن کار واجبی دارن
سرهنگ کمی فکر کرد که چه کاری با او دارند که اینقدر واجب است بی معطلی زود گفت : باشه زود خودم رو می‌رسونم .‌

سرباز باز احترام گذاشت گفت: قربان بنده با ماشین شخصی اومدم شمارو تا ستاد فرماندهی همراهی می کنم
با این حرف سرباز ، سرهنگ زود کت نظامی خودش رو برداشت از اتاق رفت بیرون وقتی به بیرون ستاد رسیدن سرباز رحمتی زود ماشین رو جلوی پای سرهنگ پارک کرد سرهنگ هم بی تردید سوار شد بعد چند دقیقه به ستاد فرماندهی رسیدن ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«رادین مهروند »
بعد اینکه به ستاد فرماندهی رسیدم زود به سمت اتاق سرتیپ راه افتادم وقتی رسیدم در زدم و اجازه ورود خواستی بعد کسب اجازه زود داخل شدم احترام گذاشتم سرتیپ هم بلند شدن روی مبل روبه روی میزش نشست گفت: بیا پسر بیا بشین که خیلی کار داریم
رو مبل رو به روییش نشینم منتظر موندم تا خودش شروع کنه با کمی تعلل گفت : ببین سرهنگ من تا الان ۴نفوذی به عنوان شریک به باند نیم مافیا فرستادم هر سه موفق شدن اما متاسفانه یکی از نیرو های نفوذی که سرهنگ بود کاری براش پیش اومد و ما مجبور شدیم با یه صحنه سازی ایشون رو از اونجا خارج کنیم ...
واو تا اونجایی من شنیده بودم رئیس بزرگ این باند مافیایی یه دختره هه انتظار نداشتم اینقدر زیرک باشه که‌بزرگای ارتش‌ایران درجه به اون مهمی اونم سرهنگ رو اونجا بفرستن نه خوشم اومد باید از نزدیک ببینمش
رو به سرتیپ گفتم : خوب قربان من باید چیکار کنم ؟؟؟

سرتیپ دوم: می‌خوام ترو اونجا نفوذی بفرستم

- بـلــه؟

سرتیپ دوم: تو باید به عنوان یه شریک اما در اصل نفوذی اونجا نفوذ کنی .

سری تکون دادم خودم دلم میخواست نفوذ کنم تا از نزدیک فعالیتشون رو ببینم برا همین گفتم : قربان در حال حاظر کیا اونجا نفوذ کردن؟!

سرتیپ دوم: سرگرد کیانوش رادمهر ، سروان کیارش رادمهر و ستوان کیانا رادمهر.

- نصبت فامیلی دارن ؟

سرتیپ دوم: بله در حال حاضر ایشون هر سه خواهر بردار هستن .

- آها خوبه، من الان باید برای نفوذ به اونجا چیکار کنم !

سرتیپ دوم: اونش با من ترو از طریق اسی ترقه معرفی می کنم به برادر رئیس باند تا اونم اطلاع بده به خودت رییس قبول کردن یا نکردنش به دست خود رئیسه .

- خوب پس چندتا اطلاعات درباره باند نیم مافیا به من بدید تا مطالعه کنم .
سرتیپ بلند شد و یه پاکت رو از رو میز برداشت به طرف من اومد گذاشت جلوم منو برداشتم بعد یه خداحافظی و احترام از اونجا خارج شدم رفتم به طرف خونه ....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین