جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,993 بازدید, 67 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

آیا از رمان کلت سیاه رازی بودید ؟؟؟

  • خــوب

    رای: 0 0.0%
  • بـــــد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
با لحن بی تفاوت و ترسناکی گفتم : رحم؟! اولین قانونی که از این زندگی یاد گرفتم این بود که رحم نکنم هه حالا تو میگی رحم کنم به کی؟ تو؟ زر نزن رئیست خودش خوب می‌دونه رو بد کسی دست گذاشته اونم کی برادر سانیا رادمهر دست رو دست چپ رییس نیم مافیای بزرگ گذاشته پس این یه گناه نابخشودنیه و تمام.
همشون تو شوک بودن اصلحم رو در آوردن و خیلی بیرحم گذاشتم رو سر یارو التماس رو تو چشماش میخوندم اما من سانیا رادمهر کسی که به مورچه هم رحم نمی کنم کسی که برادرش هم مجازات می کنه هه
با یه پوزخند ماشه رو کشیدم به خونی که از سر یارو یا بهتر بگم قربانی کسی که واقعا بی‌گناه بود اما هه چه میشه کرد گاهی بی‌گناهانم قربانی بازی میشن .
سرم رو بلند کردم برگشتم به طرف سامیار و رادین که شوک زده به جنازه رو به روست نگاه می کردن رفتم جلو گفتم : خوبید؟

سری بالا پایین کردن خدارو شکر کردم که زود رسیدم با اشاره به ماشین گفتم : برید سوار شید
تا وقتی برن سوار ماشین بشن نظاره گرشون بودم تا سوار شدن برگشتم به ۱۴نفر باقی مونده گفتم : برید به رییستون بگید خطا کردنش موجب مجازاتی بزرگ از طرف من بهت میشه مواضب خودت باش که رو بد کسی دست گذاشتی نفر دوم این بازی خودتی )
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد اینکه کارم باهاشون تموم شد برگشتم سمت ماشین رفتم وقتی که رسیدم درو باز کردم سوار شدم رادین جلو نشسته بود سامیار کنار من مایک هم بعد اینکه اونارو فرستاد زود اومد پشت فرمون نشست استارت زد..
سرم رو به طرف سامیار گرفتم گفتم : حالت خوبه ؟

سامیار با بی‌حالی گفت : آره .

انگار ناراحت بود ! آها فکر کنم چون جلو چشماش باز یه نفر رو کشتم اینجوری شده هه بعد چند سال هنوز هم عادت نکرده هف رو به رادین برگشتم گفتم : حال تو چطوره خوبی ؟!

اونم تایید داد، منم که مطمئن شدم از وعضیتشون سرم رو به پشت تکیه دادم و چشمام رو بستم نمی‌دونم چقدر گذشته بود که صدای مایک رو شنیدم که گفت : رسیدیم خانم.
با شنیدن این حرف پیاده شدم و منتظر اونا نموندم زود وارد عمارت شدم به سمت اتاقم رفتم بعد کارای مربوطه تو دستشویی اومدم بیرون یکمی استراحت کردم رفتم حموم خسته شده بودم امروز به ساعت نگاه کردم ۶بعد ظهر بود چقدر زود گذشت ؟ تا خواستم چشمام رو ببندم یه سوالی اومد تو ذهنم چرا اونا به رادین و سامیار حمله کردن ؟! برای چی ؟! اونا که میدونستن سامیار بادیگا...
نـه باز سرپیچی کرده از دستور من سامیاررر هففف بلند شدم با عصبانیت از اتاق خارج شدم رفتم پایین بچه ها نشسته بودن کیانا و سامیار رو مبل دو نفره نشسته بودن، کیانوش، کیارش، و رادین هم رو مبل سه نفره همه سرشون تو یه چیز مشغول بود اون سه تا که به تلویزیون نگاه می کردن سامیار و کیانا هم رو مبل هر از چند گاهی یه چیزی پچ میزدن هنوز نفهمیده بودن من اومدم اینقدر که سرشون گرم بود یا بهتر بگم تو یه فکر بودن متوجه من نشدن مهم نیست سامیار خیلی سرپیچی کرده پس باید مجازات بشه اگه به خاطر این بی اعتیادیش به بادیگارد، امروز موفق می شدن بدزدنش یا زخمیش کنن چی میشد هان؟ نه اینجوری نمیشه زود تغییر مود دادم و عصبانیت رو کنار گذاشتم سرد بی روح، خشک و مغرور و همچنین ترسناک قدم به جلو برداشتم کاری می کنم دیگه سرپیچی نکنه و تمام .
آروم با ارامش که نشان دهنده این بود آرامش قبل از طوفانه ، به سمت سامیار رفتم تازه متوجه من شدن همه شوکه برگشتن طرف من میدونستم به خاطر این قیافه ایِ که گرفتن پس بی توجه به جلو قدم برداشتم سامیار که میدونست مخاطب نگاه من خودشه آب دهنش رو با صدا قورت داد بلند شد، درست رو به روش وایسادم بهش نگاه کردم دیدم صدایی از کسی در نمیاد رفتم رو مبل مخصوصم نشستم و خیلی سرد جوری که انگار نه انگار طرف روبه روم که می‌خوام تنبیهش کنم برادرمه گفتم: می‌شنوم.
بعد پا رو پا انداختم منتظر توضیح از جانبش شدم اونم انگار تازه فهمید چی شده برا همین مِن‌مِن کنان گفت: خوب میدونی سانـ...

وسط حرفش پریدم با تاکید گفتم: رئیس، فهمیدی رئیس، در چنین شرایطی من فقط رئیس توعم و تمام افتاد!!!

زود گفت: بله بله رئیس

- خوب ادامه بده

سامیار: خوب رئیس من چیزه چطور بگم آخه هففف

- مثل آدم توضیح بده سعی کن قانع کننده باشه تا مجازاتت آسون راحت تر باشه .

اون چهارتا که چشماشون از تعجب گرد شده بود انتظار نداشتن با برادرم همچین رفتاری کنم حتما فکر می کردن الان ازش می‌گذرم پارتی بازی می کنم هه اما نه .

به سامیار نگاه کردم جوری که خودش فهمید ادامه نده یه کاری می کنم برا همین زود گفت : خوب من یادم رفت با خودم محافظ ببرم.
بعدش سرش رو انداخت پایین واقعا کفری شده بودم با عصبانیت بلند شدم داد زدم : یعنی چی هان؟ یعنی چی یادت رفته بود مگه الکیه اگه بلایی سرت میومد چی؟ اگه می‌گرفتنت چی؟ می‌دونستی ترو نقطه ضعف من قرار میدادن می‌دونستی چه بلایی به سر خودت و گروه میاوردی هـــان؟؟!!!!!! .

خیلی عصبی بودم نگرانش بودم تقصیر خودم نبود اما اون بی اعتیادی کرد باید تنبی بشه.
با تموم شدن حرفام انگار بهش شوک وارد کرده بودن اون چهارتا هم لام تا کام هیچ زری نمیزدن کمی بعد سامیار به خودش اومد انگار دیگه به آخر خط رسیده بود با لحن عصبی گفت: که چی هان مطمئنی خواهرمی؟ مطمئنی به فکر منی هان همش به گروه لعنتیت فکر می کردی اصلا به فکر من بودی هانننن همش سرت یه جا گرم بود اصلا می‌دونستی برادری هم داری سامیاری هم هست اصلا تا حالا به چشم برادر بهم نگاه کردی ؟ نه نه نکه نکردی چون تو همیشه رئیس من بودی و منو زیردست می‌دونستی همین و تمام .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
شاید راست می گفت!؟ اما هیچ تغییری تو صورت من انجام نشده بود خودش هم کمی شوکه شده بود من از هر روز سرد‌تر و پوچ‌تر بهش نگاه کردم واقعا انصاف نبود اینجوری حرف بزنه اما از یه طرف درست می گفت دید چیزی نمیگم ادامه داد: سانیا تو با گذشته خیلی فرق داری تو...تو دیگه سانیا قبلی نیستی اون دختر آرومو شیطون نیستی خیلی فرق کردی زمین تا آسمون مطمئنی خودتی؟؟!.
انگار واقعا ناراحت بود جوری می گفت که لحن کلامش دل سنگم آب می کرد اما من همچنان بی هیچ حسی بهش نگاه می کردم که آخرین حرفش رو هم گفت: تو سانیایِ خوبِ قبل نیستی .

من با کلمات فقط یک بار زربه می‌زنم آروم به طرفش رفتم و خم شدم تو صورتش سرد و بی هیچ حسی گفتم : شیطانَم روزی فرِشته بود .

با این حرفم دیگه واقعا هر پنج تا شوکه شده بودن سامیار ناراحتی حتی از تو چشماش هم می‌تونستی بخوای اما بی توجه راهم رو به طرف اتاقم کج کردم و وسط های پله بلند گفتم : منتظر تنبیهت باش .
و به سمت اتاقم رفتم درو باز کردم سیگارم رو برداشتم و با فندک سیاهم روشن کردم همینجوری که داشتم می‌کشیدم از پنجره به نقطه نامعلومی خیره شدم سر انجام این بازی چی می‌شد ؟ خوب!؟ یا بد؟!

«رادین»

واقعا شکه شده بودم این دختر واقعا بی رحم بود حتی حرفاش هم در یک کلام میزد اما در اون یک کلام زربه‌ای با حرفش می زد که آدم با نیش مار اشتباهش می‌گرفت.
سامیار که هنوزم سرپا ایستاده بود، به جلو رفتم کنارش وایسادم دستم رو روی شونش گذاشتم گفتم : آروم باش اونم یه جورایی حق داره حتما نگرانت بوده که می گفت چرا با خودت محافظ نبردی بعد این حرفم به سمت مبل بردمش گفتم بشینه و به خدمتکار گفتم یه لیوان آب بیاره ، هه باید به یکی هم می گفتم به من آب بده چون واقعا با صحنه چند دقیقه پیش گلوم خشک شود خلاصه بعد چند ساعت نشستن همراه با کیانا ، کیارش ، کیانوش و دلداری دادنش خدمتکار اومد رو به سامیار گفت : قربان شام حاضره
سامی سری تکون داد بی‌حال بلند شد تا خواست به طرف پله ها بره دستش رو گرفتم گفتم: کجا تشریف می‌بری؟

سامیار : ول کن رادین می‌خوام برم اتاقم

- نخیر شام حاضره بیا بخور بعد برو لوس نشو پسر

خلاصه به زور بردیمش سر میز نشستیم
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
همه نشسته بودن منتظر سانیا بودن تا اون بیاد غذارو شرع کنن اما خبری ازش نشد سامیار رو به خدمتکار گفت:عاطفه خانم رییس نمیاد سر میز؟
عاطفه خانم که سر خدمتکار خونه بود زود گفت:خیر اقا ایشون گفتن شما میل کنید اشتهایی ندارن .
سامی سری تکون داد سرش رو پایین انداخت معلومه ناراحت شده هفف خدایا این خانواده واقعا پیچیده هستن و صد البته پر از رمز راز رو کیانا رو به سامیار گفت: سامی غذات رو بخور رییس نمیاد حتما کار داره .

سامیار سری تکون داد شروع به خوردن کرد .نه اینجوری نمیشه باید یه فکری کنم نمیدونم اگه از نفوذی ها و خودم دربارش بگم واکنشش چیه اما همنیجوریش هم نمتونم ریسک کنم و از یه طرف چاره ای ندارم .

«دانای کل»

سرش از درد تیر می کشید دیگر واقعا خسته شده بود از این ماموریت روزی هزاربار می گفت ای کاش این پرونده را قبول نمی کرد اما دیگر راه برگشتی نبود باید با دقت عمل می کرد تا جان نفوذی هایی که به این ماموریت فرستاده بودن سالم می ماند پس به خودش امید داد شروع به بازرسی بقیه پرونده ها کرد .
با تمام شدن کارش سرش را بلند کرد و گردنش را مالید خسته شده بود. تا خواست کاری کند در زده شد بی معطلی گفت: بفرمایید .
سربازی رحمتی داخل شد و احترام نظامی گذاشت بی معطلی گفت: قربان ایمیل از طرف سرهنگ فرهمند داریم
با شنیددن این حرف زود بلند شد و به اتاق عملیات رفت با وارد شدن سرهنگ همه بلند شدن و احترام گذاشتن سری تکون داد و ازاد باش صادر کرد و زود به طرف مانیتور رفت رو به سروان گفت : چی شد سرهنگ چی می گفت
سروان: قربان از طرف سرهنگ پیام اومده که میخواد سامیار رادفر رو هم وارد بازی کنه نظر شمارو هم میخواد
سرهنگ کمی شکه شد انتظار چنین چیزی رو نداشت اما با اطلاعاتی که اخیران به دستش رسیده بود سامیار هم ناراضی کار های سانیا رادفر بود برای همین عدد خوبیه اگر با درخواست سرهنگ فرهمند موافقت کنه بعد کمی فکر کردن رو به سروان گفت: بنویس(با این حرفش سروان دستانش را روی کیبرد گذاشت و منتظر بقیه حرف سرهنگ ماند) با خواستت موافقت می کنم اما مواضب باش این ریسک بزرگیه اگر سامیار قبول نکنه مجبوریم از سر راه برشداریم .

واقعا فکر می کردن از سر راه برداشتن سانیا به همین راحتیه ؟ چطور چه کاری انجام میدن اگر سامیار قبول نکنه؟ ایا واقعا از سر راه برش میدارن؟ اما، اما همه اینو خوب میدونستن زربه به گروه و افراد سانیا مساویت با (مـــرگ)...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا »

به فکر مجازاتی سخت برای سامیار بودم تا از این به بعد بفهمه با کی طرفه خیلی بهش آسون گرفتم من سخت تلاش کردم تا به الان سامیار رو مَرد کنم قویش کنم نه لوس و نه عاطفی اون باید قوی تر از هر روز بشه نمیتونم مثل خودم بی عاطفش کنم اما باید دست از این لجبازیش بر داره و بپذیره که من گادفادرم و اون مافیا مهم نیست عاشق شده باشه کسی رو دوست داشته باشه مهم اینکه قوی تر از هر روز قدرتمند تر از هر روز بشه دیگه نمی خوام اسیبی ببینه دیگه اجازه نمیدم دشمنام رو از سر راه بر میدارم .
بلند شدم اتاق هی از این سر اتاق به اون سر اتاق میرفتم فکر می کرد چیکار باید بکنم فعلا نباید سامیار رو تنبی کنم کارای مهم تری دارم باید این موضوع هاشمی و عتیقه هاش رو حل کنم .

«سامیار»
حالم گرفته بود بعد اینکه با کیانا یکم حرف زدم اروم شدم واقعا این دختر برام مثل مسکن بود .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
خیلی دوسش داشتم اما نگران بودم دلشوره داشتم که قراره سر انجام این بازی چی بشه .
نفس عمیقی کشیدم و ذهنم رو آزاد کردم نباید زیاد فکر کنم هیچ اتفاقی نمیفته اما همش الکی بود
بلند شدم به طرف حموم رفتم بعد یه دوش حسابی اومدم بیرون لباس پوشیدم نمی‌دونم سانیا با قرار داد هاشمی می‌خواست چیکار کنه نکنه اینم بزنه نفله کنه ؟!
هفف زود از اتاق خارج شدم رفتم سمت اتاق مطالعه سانیا پشت در وایسادم بعد اون اتفاق نمیدونستم تو چشماش نگاه کنم سرم پایین انداختم در زدم با گفتن: بفرمایید .
داخل شدم پشت میز نشسته بود عینک به چشم داشت پرونده هارو مطالعه می کرد نمیدونستم بپرسم یا نه بلاخره دل‌به دریا زدمُ پرسیدم:آم میشه یه سوال بپرسم!
سری تکون داد که من گذاشتم پای تایید گفتم : میخوای با هاشمی چیکار کنی ؟؟!

سانیا عینکش رو از رو چشماش برداشت بهم نگاه کرد و گفت : رادینُ کیارش و کیانوش کجان ؟

بی حوصله گفتم: هفف رادین کار داشت کیارش و کیانوش هم مثل همیشه کارایی که گفتی رو انجام میدن

ابرویی بالا انداخت گفت: و کیانا ؟!

این تا منو تیمارستانی نکنه ول کن نیست نفسی کشیدم گفتم: چند دقیقه پیش داشتم باهاش حرف میزدم بعدش هم من اومدم بالا اونم رفت تو باغ بگرده حالا میشه بگی ؟

سری تکون دادُ گفت : نیازی نمی‌بینم تو بدونی .

بعدش باز سرش رو با پرونده ها مشغول کرد بد جور آدم رو عصبی می کنه ای خدا یه باشه ای زیر لب گفتم برگشتم خواستم از در برم بیرون که گفت : وایسا
با این حرف وایسادم اما برنگشتم سمتش صدای پاشنه کفشش رو می‌شنیدم برا همین برگشتم سمتش که راهش رو کج کرد به طرف مبلای راحتی رفت و نشست اشاره کرد به کنارش که برم بشینم ، عجب !؟
با تردید رفتم کنارش نشستم که شروع کرد به گفتن : هاشمی چاره ای نداره یا عتیقه های دزدیده شده رو پس میده یا خلاص دیگه تصمیم با خودشه
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
میدونستم اینجوری میشه برا همین عصبی رو بهش گفتم : یعنی چی هان چرا کشتنشون برات اینقدر راحت شده سانیا ؟؟ نمی‌خوام این کارو بکنی دوست ندارم دستت به خون کسی آلوده بشه !

پوزخندی زدو گفت: من دیگه تو این منجلاب گیر افتادم خیلی وقته بازی رو شروع کردم و پل های پشت سرم رو ریختم دیگه راهی واس برگشتن نیست پس دیگه نگو یادت باشه من گادفادر بازی ام و تو مافیا مفهومه !

بازم نتونستم چیزی بگم بهش بازم زبون تو دهنم نچرخید بازم کوتاه اومدم جلوی این همه غرور و جدیتش زیر لب توری که نشنوه گفتم : مغرور :(

اما هه خیال باطل تیز ‌تر از این حرفاست زود شنید چون گفت: غرور آدم رو پایین نمیاره بلکه به قدرت می‌رسونه قدرت تنها شرطیه که میتونی تو این دنیای سیاه زندگی کنی پس توهم مغرور باش عشق عاشقی رو ول کن چون آدم رو ضعیف می کنه .

- هان ؟! من؟ چطور از کیانا بگذرم چطور عشقم رو ول کنم نمیتونم حتیٰ هزار بار مجازات بشم

تو چشمام نگاه کرد واقعا این دختر احساس نداشت اما گاهی وقت ها تو تنهایی باهام مثل یه خواهر رفتار می کرد خیلی وقتا پشتم مثل یه کوه بود وقتایی هم مثل یه مادر دلسوز بود برام سانیا چیزی برام کم نزاشت اما خودش نمیدونه با این کارش خودش رو عذاب میده و منو با این حالش دیوونه می کنه نمی‌دونم تو چهرم چی دید که در کمال تعجب شونم رو گرفت منو به سمت خودش کشید سرم رو سینش گذاشت واقعا احتیاج داشتم به بغل گرم خواهرم این اخلاقش ۳سال یک بار نشون داده می شد خخخ منم از وقت استفاده کردم و تمام نگرانی ها و دلشوره هارو دور ریختم و تو بغلش چشم هام رو بستم آرامش به وجودم تزریق شد
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»

این کارام به قول سامیار هزار سال یک بار دیده می شد و چقدر می‌خندید به این موضوع.
دستم رو لای موهای سیاهش کشیدم که نفس های آروم و منظمش نشانگر این بود که خوابیده آروم گفتم : با این کارم انتظار نداشته باش بخشیدمت هنوز تنبیهت سر جاش هست .
چون خواب بود متوجه نشد بعد پدر مادرم من بهش قول دادم مثل یه مادر کنارش مثل یه کوه پوشتش مثل یه پدر کنارش باشم آروم بلند شدم سرش رو روی بالشی که رو مبل بود گذاشتم یه ملافه روش انداختم به طرف میز مطالعه ام رفتم گوشیم رو برداشتم به علیرضا زنگ زدم تا از هاشمی بپرسم بعد ۳بوق برداشت با خمیازه گفت: الو
بی توجه به اینکه الان خواب بوده گفتم : پیدا کردی ؟
علیرضا انگار تازه متوجه وعضیت شده بود زود گفت : ها آها آها سلام رییس بله پیدا کردم

- خوبه لوکشین بفرست برا مایک

علیرضا : چشم حتما

بدون خداحافظی قطع کردم چرا احساس می کنم اتفاقی برای کیانا افتاده ؟ هیچ وقت حس ششمم دروغ نمیگه آروم از اتاق زدم بیرون به سمت پذیرایی رفتم تا عاطفه رو دیدم گفتم : عاطفه

عاطفه: سلام خانم کاری داشتید

سری تکون دادم و گفتم : کیانا کجاست ندیدیش ؟!

عاطفه زود گفت : خانم ایشون بعد صحبت کردن با آقا سامیار به طرف باغ رفتن اما چند ساعتی هست خبری ازشون نیست میخواید برم ببینم ؟

یه نه زیر لب گفتم به طرف باغ پشتی رفتم وقتی رسیدم هیشکی نبود به طرف تابی که اونجا بود رفتم یه گوشی روش افتاده بود؟ آشنا بود برداشتمش و تو جیبم گذاشتم فکر کنم مال کیانا بود پس خودش کو ؟!
کمی اطراف درخت هارو گشتم از محافظ ها هم پرسیدم اما خبری نداشتن، پس حس ششمم درست بود یه اتفاقی براش افتاده حدس میزنم کار هاشمی باشه عصبی شده بودم به چه جرعتی دست رو افراد من گذاشته اونم کی فرد مهم باند از اول بهش قانون هارو گفته بودم دور زدن من مساویه با مرگ و تمام تاوان این کارش رو میبینه زود با گوشی خودم به مایک زنگ زدم به ۲بوق نکشیده جواب داد : امری داشتید قربان
- زود بچه هارو آماده کن یکی بدجور باید تنبی بشه

مایک: حدس میزنم قربان باز هاشمی دست به گل آب داده خیالتون راحت حسابش رو میرسم

ریلکس گفتم : خودم میام

مایک: اما رییس خطرناکه

- همین که گفتم

پافشاری نکرد و قبول کرد زود رفتم تو خونه به سمت اتاقم رفتم چون هوا سرد بود یه پالتو سیاه تا روی زانوم پوشیدم قبلش کلتم رو تو جیب پالتوم گذاشتم یه شلوار سیاه همراه با چکمه های سیاه چرمم که تا زیر زانوم بود شالم رو سر کردم ایرپادم رو تو گوشم گذاشتم تا به راحتی با بچه ها در ارتباط باشم و از اتاق خارج شدم نمی‌خواستم کسی در جریان باشه پس به کسی نگفتم به حیاط که رسیدم زود سوار ماشین شدم از عمارت خارج شدیم مایک طبق لوکیشنی که علیرضا فرستاده بود پیش می‌رفت برا همین من نمیدونستم کجاست ازش هم نپرسیدم سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم عادت همیشه‌گیمه
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
هر وقت تو ماشین میشینم اینجوری سرم رو به پشتی تکیه می دادم تو همون وعضیت چشم بسته از مایک پرسیدم : چند نفر آوردی؟
مایک: 20 نفر .
چون افراد من به خوبی آموزش دیده بودن از سخت ترین آزمون ها هم گذشته بودن حتیٰ الان که مایک 20 نفر آورده بود بازم زیاد بود چون یه تنه همه رو حریفن با ایستادن ماشین به خودم اومدم چشمام رو باز کردم گفتم : برو تو

مایک: چشم
عینکم رو به چشمم زدم با چندتا بوق در عمارتش باز شد چندتا نگهبان صلاح به دست اومدن بیرون درو باز کردن مایک زود رفت داخل با داخل شدن ما افراد من با افراد هاشمی در افتادن اما من هنوز نظارگر بودم مایک هم درگیر بود خیلی ریلکس از ماشین پیاده شدم با پیاده شدن من مایک زود کنارم وایساد بی توجه به طرف خونه راه افتادم به دم در خونه نزدیک شده بودم که یهو هاشمی اومد بیرون تا منو دید ترس رو تو چشماش دیدم دویید داخل خونه به مایک اشاره کردم که دنبالش افتاد مایک هم داخل شد منم آروم قدم برداشتم تا وارد شدم دیدم هاشمی اصلحه به دست، کیانارو گرفته تو بغلش و کلت هم گذاشته رو شقیقش هفف عجب مسخره بازی هه، محکم قدم برداشتم صدای پاشنه کفشم بلند شد که توجه هاشمی رو جلب کرد تازه متوجه من شده بود رفتم و کنار مایک وایسادم آروم با لحنی که ترس تو تن همه می‌ندازه گفتم : یادته بهت گفتم منو دور نزن؟
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
هاشمی که سعی داشت ترسش رو مخفی کنه گفت: که چی هان هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی

- میبینی که موفق شدم

هاشمی: خفه شو خفه شـــو هیچ گوهی نمیتونی بخوری

- یک بار گفتم که تونستم الان خودت هم داری میبینی

هاشمی داد زد : رادفر با بد کوسه ای در افتادی

ریلکس و ترسناک گفتم : نَترس شِکارِت می کنم .

یه قدم به جلو برداشتم که باز داد زد : جلو نیا جلو نـــیا وگرنه شلیک می کنم

- راحت باش

هاشمی که کفری شده بود اصلحه رو بیشتر رو شقیقه کیانا فشرد که صدای جیغ کیانا در اومد اشک تو چشماش نشست آروم گفت: ترو خدا منو نکش ولم کن آخه اختاپوس تو‌ چیکار به من داری من نه سر پیازم نه تهش
بعد یه قطره اشک از چشماش اومد پایین دختر شیطونی بود اینو تو این چند وقتی که باهاش بودم فهمیدم اینجا هم دست از مسخره بازی بر نمی داره هفف سری از تاسف تکون دادم جوری نگاهش کردم که فهمید باید تا آخرش دیگه هیچ زری نزنه حوصله‌ام سر رفت کلت سیاهم رو از جیب پالتو در اوردم هاشمی رو نشونه گرفتم با این کارم داد زد : رادفر اسلحه‌ت رو بنداز وگرنه می‌کشمش بنداززز .

- بهت گفته بودم خ*یانت به من مساویست با مرگ گفتم یا نه ؟ آره که گفتم پس الان هم تاوان کارایی که کردی رو پس میدی اوکی !

هاشمی : متنفرم ازت متنفــــرم

- خوشحالم که متنفری چون منم ازت خوشم نمیاد هه .

و بنگ این صدای گلوله بود که تو فضا پیچید دست هاشمی از دور گردن کیانا باز شد و تن بیجونش رو زمین افتاد کیانا زود دویید سمت من تو یک حرکته قافل‌گیرانه پرید بغلم، هان!!! چی شد الان این منو بغل کرد ؟؟؟
صدای هق هقش تو گوشم پیچید و گفت : مرسی رییس اگــ... اگه نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میاورد هــق

هفف خدا من اهل دلداری دادن نبودم یعنی بلد نبودم برا همین آروم چندتا به پشتش زدم گفتم : آروم باش همه چی تموم شد
بعد از خودم جداش کردم اونم تازه به خودش اومد سرش رو پایین انداخت بی توجه به این وعضیت سمت در رفتم بعد خارج شدن از خونه سوار ماشین شدم که کیانا هم کنارم نشست مایک هم تا نشست ماشین رو روشن کرد و از محوطه خارج شدیم بقیه بچه ها هم موندن برای پاکسازی .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین