جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,993 بازدید, 67 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

آیا از رمان کلت سیاه رازی بودید ؟؟؟

  • خــوب

    رای: 0 0.0%
  • بـــــد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«راوی»
بعد اینکه سرهنگ‌دوم رادین مهروند از ستاد خارج شد سرتیپ زود به مامورانش خبر داد تا به اسی ترقه درباره این عملکردشون خبر بده تا سرهنگ رو معرفی کنه بعد اینکه همه چیز به خوبی پیش رفت سرتیپ پیروزمندانه
به نقشش فکر می کرد اما دریغ از اینکه درخترک داستان ما زیرک‌تر از اون چیزیه که فکر می کرد.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
(چند روز بعد )

« سانیا»
بعد یه روز خسته کننده دیگه نشسته بودم تو بالکن داشتم قهوه می‌خوردم که یکی از پشت گفت : میتونم بیام .
سامیار بود هنوز مجازاتش تموم نشده بود برای همین سرسنگین با همون جدیت اخم گفتم: اهم
اومد جلو روم وایساد همینجوری که خیره به باغ بودم گفتم: میشنوم !

سامیار : رئیس، اسی ترقه اومده بود

- خوب؟

سامیار: اومده بود تا پیشنهاد یه شراکت کننده‌ای رو به ما بده .

- اطلاعات داری ازش؟

سامیار سری تکون داد گفت: بله، من تحقیق کردم به نتیجه نسبتاً خوبی رسیدم .

بعد جلوم یه پاکت گذاشت گفت: اطلاعات تو اینه.

- میتونی بری
وایساد تا چیزی بگه که پشیمون شد بعد چرخید تا بره اما زود گفتم: از ماموریتت چه خبر !
سامیار: به نتیجه های نه‌چندان خوبی رسیدم اما می‌دونم این فقط یه مجازاته وگرنه شما قبل از من ته توی غضیه رو در آوردین

پوزخندی زدم هه مثل همیشه در جریان بود هفف چیزی نگفتم سرب تکون دادم و با دست اشاره کردم بره که اونم کلافه از بالکن خارج شد خم شدم و پاکت رو از رو میز برداشتم بازش کردم یه برگه توش بود درش اوردم شروع کردم به خوندن:
«نام: رادین
سن:۲۶
نام خانوادگی: مهروند

سابقه : قبلا در یک شرکت قطعات کامپیوتر کار می‌کرد.

طلاعات کامل: رادین مهروند تک فرزند پدر مادر در چند سال اخیر فوت کرده قبلا در شرکت قطعات کامپیوتر کار می‌کرد اما به دلایل هایی اخراج شده اطلاعات خاص و مشکوکی هم نداشته بعد تحقیق های زیادی به این نتیجه رسیدیم که مورد خاصی نیست و از طریق اسی ترقه به باند نیم مافیا معرفی شده ...تمام »
آم خوبه اطلاعاتش آدم زیاد مهم‌ویا مشکوکی به نظر نمیاد اما نمیتونم ریسک کنم برگه رو تو پاکت گذاشتم پرت کردم رو میز بعد دوباره به ادامه تماشای منظره رو به روم پرداختم ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«کیارش»
تو فکر بودم که یهو با صدای زنگ گوشیم از فکر در اومدم به طرف تلفنم رفتم برداشتم یه نگاه به صحفه اش انداختم سرتیپ بود به خاطر اینکه کسی شک نکنه و صدام رو نشنوه رفتم تو حموم دوش رو باز کردم بعد جواب تماس سرتیپ رو یواش دادم: سلام قربان .

سرتیپ دوم: سلام سروان مقدمه چینی نمی کنم خیلی رک راست بهت میگم یه نفوذی جدید داره بهتون ملحق میشه .

با تعجب گفتم: بله؟؟! نفوذی جدید !!

سرتیپ دوم: بله سرهنگ رادین مهروند تو یه نقش عادی از طرف اسی ترقه میاد اونجا فقط مونده تا رییس باند تاییدش کنه

- اها پس همکار جدید ایشونه

سرتیپ دوم: بله سروان این خبر رو به دو نفوذی دیگه هم بده مفهوم بود

- چشم قربان

سرتیپ دوم: خوبه، کاری نداری؟؟؟

- نخیر قربان

سرتیپ دوم: باشه پس خدانگهدار

- خداحافظ

بعد قطع کردن برای اینکه عادی به نظر بیام سرم رو زیر دوش گرفتم خیسش کردم بعد یه حوله رو سرم انداختم رفتم بیرون لباسم رو عوض کردم به طرف اتاق کیانوش راه افتادم بعد اینکه تمام موضوع رو به کیانا و کیانوش گفتم اونا هم تایید کردن منم برگشتم به اتاق خودم ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»

کلت سیاهم رو برداشتم بهش نگاه کردم هه تمام این مدت رفیق چندید چند ساله ام این بوده وفادار ترینم اونی که کمک کرده تا از شر دشمنام و خ*یانت کارام خلاص بشم، هــف با صدای خدمتکار از فکر اومدم بیرون اسلحه ام رو گذاشتم رو بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: می‌شنوم .
خدمتکار: قربان شام آماده اس.
سری تکون دادم که خدمتکار برگشت و رفت با بعد چند دقیقه منم بلند شدم و به سمت پذیرایی حرکت کردم همه دور میز نشسته بودن رفتم پشت میز نشستم چشمم به جای خالی سامیار خورد که یادم اومد واسه ماموریت فرستادمش حـف ببین چیکارا می کنه که مجبورم مجازاتش کنم شروع کردم به غذا خوردن...
بعد اینکه غذام تموم شد بلند شدم رفتم روی مبل سلطنتی مخصوصم نشستم به فکر فرو رفتم نمیدونستم این یارویی که درخواست عضو شدن تو گروه رو داده بود رو قبول کنم یا نه!
همینجوری که تو فکر بودم در ورودی باز بسته شد سرم رو چرخوندم که چشمم به سامیار افتاد زود با لحن همیشگی گفتم: بیا اینجا
اونم بی معطلی اومد جلو روم وایساد گفت: سلام کاری داشتید رئیس؟!

سری تکون دادم گفتم: به نظرت این یارو می بود اسمش!

سامیار : رادین فرهمند ؟

- آها آره خوب این فرهمند به نظرت چطور آدمیه ! ؟

سامیار: مگه اطلاعات تو پاکت رو نخوندید ؟

- خوندم اما از تو هم سوال پرسیدم جوابم رو بده!!!

سامیار : بله بله به نظر من آدم قابل اعتمادیه و باهوش می‌تونه عضو خوبی باشه .

- اهم خوبه اما نمیشه ریسک کرد، فردا بیارش اینجا باید رو در رو باهاش حرف بزنم .

سامیاری: چشم.
بعد برگشت تا بره که گفتم: بشین .
بی چون چرا رو مبل رو به روییم نشست کیانا با غم داشت بهش نگاه می کرد رو به سامیار گفتم : از ماموریتت چه خبر؟
میدونستم این ماموریت غیر ممکنه چون قبلا خودم انجامش داده بودم و همه سرنخ هارو پیدا کرده بودم و موفق هم شدم برا همین این مارموریت رو بهش دادم تا ندونه انجامش بده..

سامی: خوب چیزه نمی‌دونم هر کاری می کنم سرنخی پیدا نمی کنم اما بازم تلاشم رو میکنم

- نیازی نیست

سامی: چــــرا؟؟؟؟؟

- چون تنبیهـ تو به پایان رسید

سامی: هـــان!!!

- همین که گفتم برای مجازات تو ماموریتی دادم که قبلاً انجام داده بودم و تمومش کرده بودم

سامی: یعنی چــی تو‌ به من ماموریت اتمام شده رو داده بودی ای خدا .

- آره

کیانا که از چشماش خوشحالی می‌بارید اما در ظاهر متعجب شده بود برگشت طرف من گفت: یعنی دیگه مجازات نمیشه ؟!

- نه .

کیارش : خوبه پس میتونی برگردی سر کارت چون من مردم اینقدر که کارای ترو انجام دادم .

سامی یا خوشحالی گفت: مرسی خواهری درباره اون قضیــ...

وسط حرفش پریدم گفتم: درباره اون بعدا حرف می‌زنیم،
الان میتونی بری استراحت کنی .

بعد این حرف پاشدم رفتم به سمت اتاقم خیلی خسته بودم تا به اتاقم رسیدم یه حموم کوتاه کردم ربودشانبر رو پوشیدم همون‌جوری رو تخت ولو شدم بعد کنی کلانجار رفتن خوابم برد ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم کمی به این طرف اون طرف نگاه کردم تا ببینم گوشی رو کجا گذاشتم که رو پاتختی پیدا کردم برداشتم زنگ رو خاموش کردم پرتش کردم کنارم رو تخت بعد به سقف نگاه کردم امروز نمی‌رفتم شرکت چون با یارو یا بهتر بگم رادین مهروند ملاقات داشتم از عکسش که معلوم بود از این مغروراس که کمی جدی و خشکه اما هه...
بلند شدم به طرف سرویس تو اتاق رفتم بعد از کار های مربوطه دست صورتم رو شستم از اتاق زدم بیرون طول پله هارو تی کردم به آشپزخونه رسیدم پشت میز صبحانه نشستم بعد چند دقیقه کیانا، کیارش، کیانوش و سامیار هم اضافه شدن که هر چهارتا «سلام صبح بخیر» گفتن، که من فقط سر تکون دادم حوصله نداشتم برای همین زود صبحانه ام رو خوردم رفتم رو مبل مخصوص خودم تو پذیرایی نشستم وقتی که اون چهارتا اومدن نشستن کیارش گفت: قربان اون طرفی که قراره اینجا عضو بشه.
با سوال گفتم : خوب !
کیانوش : ازش مطمئن هستید
- اولا من به هیشکی اعتماد نمی کنم دوماً می‌خوام امروز ملاقاتش کنم اگه نظرم درباره اش عوض شد عضوش می کنم .
کیارش، سامیار و کیانا که تا اون موقع گوش می‌کردن و حرفی نمیزدن که سامیار گفت : خوب من امروز ساعت چند بیارمش !
- همین حالا

سامیار: الان کمی زود نیست

-نه همین الان بیار.

سامیار : چشم
بعد زود بلند شد از عمارت رفت بیرون اون سه تا هم بدون درنگ پاشدن و بعد تعویض لباس به سمت شرکت راه افتادن و در آخر مثل همیشه من موندم و من هه
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»
چند ساعت بود که نشسته بودم تو پذیرایی رپ مبل مخصوصم، منتظر سامیار و طرف بودم اما خیلی دیر کرده بود منم حوصله نداشتم پس بلند شدم به سمت بالکون در کشوییش رو کشیدم و وارد شدم رو صندلی راحتی که مخصوص خودم بود، در واقع کلا اون بالکن مخصوص من بود کسی نمی‌توانست وارد اونجا بشه...
خلاصه نشستم و به باغ نگاه کردم باغ بزرگی که با تمام زیبایی چشم گیرش برای من هیچ بود، هه ازم چند سال همه چیز برای من پوچه.
تو همین فکرها بودم که یهو یکی گفت : آم چیزه سلام رئیس ببخشید دیر کردم .
بدون اینکه برگردم فهمیدم سامیاره یه اشکالی نداره زیر لب گفتم و ادامه دادم : خوب کو؟
سامی: بیرونه بگم بیاد !

- آره .

سامیار: چشم

بعد از چند دقیقه یکی جلو روم وایساد نگاهش کردم غرور از سر کلش می‌بارید هه ای خدا، اما برا من مهم نبود هیچ چیز کسی نبودم که مثل تو رمانا بگم: وای ابهتش رو نگا غرورش رو نگاه ... و کلی چرت پرت دیگه
نه اینطور نیست خیلی برای من فقطُ فقطُ وفادار بودنش مهمه برای من خ*یانت نکردش به باند مهمه همین .
رو بهش با لحن همیشگی‌ام خشک،سرد،جدی گفتم: چرا سرپا ایستادی بشین !
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بی چون چرا صندلی جلوش رو کشید و نشست سامیار که تا اون موقع پشت سرم ایستاده بود، دستم رو بلند کردم با تکون دادنش اشاره کردم که بره بیرون خیلی زود گرفت از بالکون خارج شد
پا رو پا انداختم و لیوان قهوه ام رو تو دستم گرفتم بهش خیره شدم با همون لحن گفتم: خوب بگو

با تعجب گفت: چیو ؟ قربان !

- اطلاعاتِ خودت رو.

با مکث گفت: شما که از همه چی خبر دارید .

هه باهوشه، سری تکون دادم گفتم: می‌خوام از دهن خودت بشنوم .

پفی کرد و گفت: خوب من رادین فرهمند هستم ۲۶ سالمه پدر مادرم تو چند سال اخیر فوت شدن خودمم قبلا تو شرکت قطعات کامپیوتر کارمی کردم که به خاطر دلایل هایی اخراج شدم.

یه ابرو بالا انداختم متفکر گفتم: چه دلایل هایی ؟

رادین: با مدیر کارخونه درگیر شدم.

- چرا

رادین: اخه برای چی می‌پرسید اینقدر مهم نیست که

- برای من مهمه ادامه بده چرا درگیر شدید ؟!

رادین: از اولش هم مدیر کارخونه میخواست منو بیرون کنه اما چون اتویی ازم نداشت نتونسته بود تا اون روزکه نفهمیدم زدم یکی از دستگاه ها رو خراب کردم بعد اونم بیرونم کرد همین.

سری تکون دادم و گفتم: خوبه، چند روزی آزمایشی کار می کنی تو شرکت مثل بقیه بعد برات کارایی که باید مثل یه راز نگهش داری رو اطلاع میدم

رادین : چشم

- خوبه اول از همه باید قانون های منو رعایت کنی!

رادین چه قوانینی ؟؟؟

-۱ وفاداری به نیم مافیا: وفاداری به باند یعنی وفاداری به من .
-‏۲ خ*یانت مساویست با مرگ : یعنی چی یعنی خ*یانت کنی به من و به باند تقاصش مرگه همین .
-۳ چیزی به کسی نمیگی هر چی دیدی شنیدی و غیره اگر روزی فقط روزی بفهمم خ*یانت کردی اونم به باند اون موقع هیچ کدوم از افرادم صراقت نمیاد خودم شخصا میام .
-۴ سعی نکن منو دور بزنی سعی نکن دروغ بگی منو بپیچونی چون موفق نمیشی اگر روزی خدایی نکرده همچین چیزی ببینم مجازات سختی برات تعیین می کنم تمام

رادین که با تعجب داشت نگاهم می کرد گفت: چشم مطمئن باشید همچین اتفاقی نمی افته

سری تکون دادم گفتم: امید وارم.
و در ادامه بلند گفتم: سامیار بیا ببره تمام کارای لازم رو تو شرکت بهش یاد بده بقیش هم خودت خوب میدونی .

سامیار که انگار مثل همیشه فضولیش گل کرده بود و پشت در ایستاده بود زود داخل شد و گفت : چشم
چش غره ای رفتم آروم گفتم : آخرین بارت باشه فال گوشی می کنی !

دستو پاشو گم کرد گفت: ببخشید

سری تکون دادم و بلند شدم از بالکون خارج شدم به سمت اتاقم پیش رفتم وقتی رسیدم رفتم تو درو بستم دشت میز مطالعه ام نشستم و پرونده های جلوم رو مطالعه کردم تا ببینم این بار باید بچه هارو کجا بفرستم تا عتیقه هارو دویل بگیرن ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«رادین»

هففف اینم از این چندتا پرونده ام کامل کردم گذاشتم تو قفسه،
چند وقتی بود اینجا کار می کردم اما هنوز دائمی کارم رو تو باند شروع نکرده بودم از اون موقع که قوانین رو اون دختر یا بهتر بگم رییس بهم گفت واقعا دیگه شکه شده بودم چرا دروغ از اون دختر می ترسیدم یکم ها اما واقعا سرد خشن بود اخه همه دخترارو ظریف شکننده می دونستن اما این دختر نه بویی از ظرافت بورده بود نه لطافت ای خدا دقیقا چرا من الان دارم فکر اونو می کنم خوب به درک هفف بلند شدم و کتم رو از رو مبل برداشتم از دفترم اومدم بیرون تا رفتم بیرون سامیار رو جلو در اتاق سانیا دیدم یعنی چیکار داشت باهاش گیج شدم باید از زیر زبون سامی بکشم بیرون رفتم پیشش و گفتم :سلام
سامی: عه علیک سلام اگه کارت تموم شد بیا دوتایی بریم ؟
منم زود قبول کردم از شرکت زدیم بیرون تا سوار ماشین شدیم سامیار روشن کرد، و راه افتادیم تو مسیر ازش پرسیدم که چیکار داشت تو اتاق رییس؟ اونم بی تفاوت گفت : هیچ کار چندتا پرونده داشتم که باید بهش میدادم

اهانی گفتم و ساکت شدم و چشمامو بستم سرم رو به پشت تکیه دادم تو همین حال بودم که یهو احساس کردم ماشین وایساد چشمام رو باز کردم به طرف سامیار چرخیدم گفتم : چی شد ؟
سامیار: نمی‌دونم والا ماشین چش شد یهو وایساد ؟؟!!!!

کمی به دور ور نگاه کردم گفتم: شاید بنزینش تموم شده ؟

سامیار یه نگاه به درجه بنزین کرد گفت : نه بابا پره پره همین اومدی باک رو پر کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
تا خواستم پیاده شم دوتا ون مشکی یکی جلو وایساد و اون یکی عقب سامیار یهو در ماشین رو قفل کرد با هول گفت: نـــه گیر افتادیم فقط سانیا بفهمه اگه بفهمه ما که هیچ پدر اینارو در میاره یا خدا
با شک گفتم: چی شده اینا کین
سامی: فکر کنم از رقیب های سانیا باشن حتما فهمیدن من از راه میرم میام وای همین تله پهن کردن برامون اما چطوری ؟؟؟؟
دقیقا سوال منم همین بود چطوری ؟
زود گفتم: ما که از پس اینا بر نمیایم فوقش چندتاشون رو می‌زنیم اما بقیش چی ؟
سامی: آره چیکا کنیم
- هیچی زود به رئیس زنگ بزن بهش اطلاع بده منم پیاده میشم چندتا و از پا در میارم تا اونا بیان

سامیار زود گوشیش رو در آورد زنگ زد یکی از اون یارو ها اومدن طرف ما دستش رو به دستگیره ماشین برد هر چقدر کرد باز نشد با پیش کلتش زد به شیشه، شیشه ترک خورد زود به سامیار گفتم: زود باش ، برنداشت؟؟؟؟

تا اینو گفتم سامیار تند گفت: الو الو سانیا ما گیر...
تا اینجای حرفش رو گفت دوباره اون یارو کلتش رو کوبید به شیشه که خورد شد ریخد رو سامیار
گوشی از دستش افتاد زود در باز کردم رفتیم بیرون سامیار هم اومد بیرون و شروع به کتک کاری شدیم ....

«سانیا»

تو فکر بودم که صدای گوشیم توجهم رو جلب کرد برداشتم نگا به صحفه اش کردم سامیار بود آیکون رو کشیدم که صدای آشنایی از پشت گوشی گفت: برنداشت

تا این رو شنیدم زود گفتم: الو سامیار
با شنیدن صدای من زود جواب داد : الو الو سانیا ما گیر...
بگیه حرفش با صدای بلندی که مثل شکستن بود قطع شد و صدای افتادن گوشی تو گوشم پیچید فهمیدم گیر افتادن زود بلند شدم گوشی رو قطع کردن تند از بالکون خارج شدم به طرف حیاط رفتم بند داد زدم : مایک مــایــک ! بیااا زودد

تا این رو گفتم مایک سرا سیمه اومد بی معطلی گفتم : زود باش سامیار و اون پسره رو ردیابی کن ببین کجان زود باش گیر افتادن
مایک تند رفت منم زود رفتم بالا آماده شدم کلت سیاهم رو برداشتم از اتاق خارج شدم از پله ها رفتم پایین مایک بدو بدو اومد جلوم وایساد گفت : قربان پیدا کردم
- زود باش باید بریم به مکان زود
با یان حرفم به طرف پارکینگ رفت خیلی نگران بودم نمیشه گفت نگران بیشتر عصبی بودم چون میدونستم اونا رقیب های منن
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
و به سامیار رادین حمله کردن به چه جرعتی همچین کاری کردن تقاص کارشون رو میبینن اگه یه خش رو سامیار بیفته دیگه حسابشون با کرام الکاتبینه با ایستادن ماشین جلوی پام تند سوار شدم مایک با سرعت از عمارت خارج شد تو گوشی زود رفت رو مپ اونجارو پیدا کردیم چند کیلومتری از شرکت دور بود حتما موقع برگشتن بهشون حمله کردن تا رسیدیم ازشون چند متری دور وایسادیم ۱۵ نفر بودن با چیزی که داشتم می‌دیدم فهمیدم از باند رقیبن اونم باند اتش رقیب و رفیق چندین سالم هه به ۹ نفری که آورده بودم اشاره کردم بهشون حمله کنن این ۹نفر من ۲۰ نفرو حریف بودن هه هیچ وقت باند اتش هم قد قواره من نبود با مشتی که به صورت سامیار خورد دیگه آتیشی شدم با عصبانیت به طرف جلو رفتم آروم با ابهت قدم بر می داشتم و بهشون نزدیک می شدم به قول سامیار میدونستم الان ترسناک تر از همیشه هستم افرادم تا منو دیدن زود بقیه اون کثافت هارو گرفتن و همشون رو به زانو در آوردن سامیار و اون پسره تا منو دیدن انگار نور امید تو چشماشون تابید زود بلند شدن به طرف من اومدن کنارم وایسادن.
اشاره کردم سر دسته اون ۱۵ نفر رو جلو بیارن تا آوردن رفتم جلو نگاهش کردم خیلی آروم و با صلابت گفتم : که به افراد من حمله می کنی ؟ اصلا میدونی من کیم؟!
طرف که ترس رو از چشماش هم میشد خوند گفت : به خدا ما تقصیری نداریم مجبور بودیــم

پوزخندی زدم گفتم: هه اجبار؟ کسایی که اجبار کردن تا به افراد من و به خود من حمله کنن خودشون، خودشون رو سر بریدن
چون میدونستن با چه اژدهایی رو به رو میشن

با تته پته گفت: خانم به خدا ما تقصیری نداشتیم به خدا ما نمی‌دونستیم اصلا شما کی هستین چشم بسته اومدیم تو دهن شیر ترو خدا رحم کن
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین