جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,993 بازدید, 67 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

آیا از رمان کلت سیاه رازی بودید ؟؟؟

  • خــوب

    رای: 0 0.0%
  • بـــــد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
کیانا کل راه رو خواب بود به قیافش دقت کردم بانمک و خوشگل بود گوشه لبش پاره بود از دماغش هم خون میومد معلومه بهش سیلی زدن چون رد انگشت های یارو رو صورتش مونده بود هفف چی بگم از یه طرف حق می دادم سامیار عاشقش شده از یه طرف نه چون عشق آدم رو ضعیف می کنه و همچین نابود اعتقادی ندارم بهش چیکار کنم که جلوی سامیار رو تو این مورد نمیتونم بگیرم اما اگه کیانا برای زربه زدن بهش نزدیک شده باشه چی ؟ نه حتیٰ قیافه کیانا به خلافکارا نمی خوره اما نمیشه ریسک کرد .
دیگه تا آخر مسیر به چیزی فکر نکردم منم چشمامو بستم و ذهنم رو آزاد گذاشتم نمی‌دونم چند ساعت یا چند دقیقه گذشته بود که با صدای مایک چشمام رو باز کردم دیدم رسیدیم رو کیانا کردم با همون لحن همیشگیم صداش کردم : کیانا!
نه خوابش سنگینه یک بار دیگه اما بلند تر گفتم: کــیـانـا!
یهو از خواب پرید گفت : ها ها چی شد حمله شده

سری از تاسف تکون دادم پیاده شدم فکر کنم ویدوز کیانا بالاخره کار کرد چون زود پیاده شد و همراه من وارد خونه شد تا وارد شدیم دیدم همه نشستن رو مبل نگرانی از حرکات سامیار معلوم بود هه عاشق!
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
اولین نفر سامیار متوجه ما شد زود دویید سمت کیانا دستاش رو گرفت گفت : کیانا خوبی چی شده چرا یهو غیبت زد چرا لبت پاره شده کدوم کثافتی این بلارو به سرت آورده هان بگو تا پدرش رو در بیارم

بی توجه به نگرانی هاش گفتم: نیازی به سوپر من بازی تو نیست بهتره هیچ غلطی نکنی مهتاد عمل کنی .

با این حرفم زود با عصبانیت گفت : نکنه... سانیا نگو که تو این بلارو سرش آوردی ؟؟

یه تای آبروم رو دادم بالا گفتم : بر فرض که من این بلارو سرش آوردم چه غلطی می‌تونستی بکنی ؟ (بلند‌تر ادامه دادم) هــان!!! دیگه نشنوم از این زِرا .

بعد پالتوم رو در آوردم چون عاطفه تا همون اولش کنار در وایساده بود سرش پایین بود لام تا کام حرفی نمیزد، پالتو رو بالا گرفتم که خودش متوجه شد اومد ازم گرفت کلت به دست رفتم رو مبل مخصوصم نشستم اصلحه ام رو گذاشتم کنارم روی عسلی به بقیه خیره شدم یهو رادین گفت : چه اتفاقی افتاده کی این بلارو سر کیانا آورده ؟

با همون لحن گفتم : هاشمی دزدیده بودتش منم فهمیدم اقدام کردم همین .

با گفتن این حرف سامیار گفت: بلایی به سرش بیارم مرغای آسمون به حالش گریه کنن

رو عصابم بود سامیار برا همین با تاکید گفتم : من یه حرف رو یک بار میزنم بهت گفتم هیچ غلطی نمی کنی بدونه هماهنگی با من افتاد!! در ضمن اون دیگه نفس نمی‌کشه که توهم بخوای گوهی بخوری .

بعد با عصابی داغون رفتم به اتاقم لباسم رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم فعالیت زیادی داشتم تو یک روز خسته بودم سعی کردم کمی بخوام .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
« کیانا »

نمی‌دونم چرا اما بدجور از این دختره حساب می بردم نه تنها من بلکه همه بعد رفتن سانیا، سامیار منو برد رو مبل نشوند خودش هم کنارم نشست کیانوش هم اومد سمت چپم نشست دستامو گرفت و گفت : خوبی آجی

سری تکون دادم گفتم : آره داداش سانـیـ... یعنی رییس به موقع رسید وگرنه الان مرده بودم :(

کیارش : خدارو شکر که خوبی خیلی نگرانت شده بودیم بخصوص یه نفر دیگه که به‌خاطرت داشت خودکشی می کرد .
‏با تیکه و لحن شوخی گفت که من فهمیدم منظورش سامیاره اونا نمیدونستن موضوع رو برای همین کیانوش با چش ابرو گفت باید بعدا توضیح بدی منم سرم رو پایین انداختم .
‏نمیدونم سامیار اگه بفهمه من پلیسم چیکار می کنه ممکنه پَسَم بزنه؟؟! نه من طاقتش رو ندارم باید هرجور شده به سامیار بگم اما رادین یا بهتر بگم سرهنگ فرهمند گفته بود خودش میگه اگه تمایل همکاری داشت اوکی میشه نداشت هم از بازی حذف میشه چطور حذفی من نمی‌دونم خدا نکنه اون چیزی که تو ذهنمه باشه!.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«رادین»

دیگه وقتش بود بگم اما نه اینجا بلند شدم رو به همشون گفتم : بلند شید بیاید دنبالم .

بعد به سمت بیرون از خونه رفتم یه ون چند متر دورتر از عمارت پارک کرده بود اونجا جای خوبی بود برای حرف زدن سرهنگ قادری هم اونجا بود بدونه هیچ چیز مشکوکی به سمت ون سیاه رفتیم سامیار وسط راه می‌گفت: کجا می‌ریم، چرا اومدیم ، خطرناکه ....
و غیره بعد اینکه سوار ون شدیم هر ۴ نفرمون رو به سرهنگ قادری احترام نظامی گذاشتیم با این حرکت ما سامیار چشماش اندازه توپ بیس‌بال شده بود چاره ای نداشتم مجبور بودم با شوک گفت : نه امکان نداره شما، شما پلیسید کیانا تو... وای واییییی .

با اخم غلیظی نشست رو صندلی کوچیکی که تو ون بود رو به سرهنگ گفتم : قربان شما توضیح بدید لطفاً
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
« دانای کل »

سرهنگ قادری سری تکان داد و شروع به صحبت کرد : من سرهنگ حمید قادری هستم فرمانده گروه بدون هیچ مقدمه چینی میرم سر اصل مطلب ما همه می‌دونیم تو و خواهرت چی کاره هستید اما مدرکی نداریم که اینو ثابت کنیم برای همین من ۴تا از زبده ترین افراد رو برای نفوذ به باند یا بهتر بگم به این باند مافیایی انتخاب کردم همین ۴ نفری که روبه روت میبینی بگذریم ازت درخواستی دارم می‌خوام باهامون همکاری کنی تا رییس این باند رو دستگیر کنیم .

سامیار که تا به الان شوکه بود و حرفی نزده بود زبون باز کرد و گفت : چـ.. چی دارید میگید یعنی چی همکاری شماها میخواید با دستای خودم خواهرم رو بندازم زندان ؟!

سرهنگ قادری : نه تو فقط همکاری می کنی تا مدارک هارو به دست بیاریم همین بقیش با پلیسه اگه تا دیر نشده تستگیرش نکنیم خودش رو بیشتر تو این منجلاب غرق می کنه می‌دونم توهم ناراضی هستی از کارش.

سامیار خیره به گوشه در ذهن می‌پروراند،
اگر ، فقط یک درصد فقط یک درصد سانیا از موضوع بویی ببره همه اینارو می کشه به هیچ کدام رحمی نمی کند از اون روز می ترسید اینها نمی‌دانستن با چه هیولایی طرف هستن بلاخره خواهرش بود بیشتر نه اما کمتر هم نمی‌شناختش .
رو به سرهنگ قادری و رادین فرهمند کردُ گفت : شما میدونید با کی در افتادید میدونید سانیا فقط یک درصد بهتون شک کنه نصف نیروی انتظامی رو هواست؟؟ چرا چرا آخه برای چی این کارو کردی آخه شما چرا کیانا رو وارد این بازی کردید وای

با این حرفش یک لحظه ترس بر تن آن پنج نفر افتاد
نکند اتفاقی بیفتد حرف های سامیار درست باشد رادین ترس را کنار گذاشت و گفت : اشکال نداره ما تمام سعیمون رو می‌کنیم این وسط فقط رضایت تو مهمه سامیار !

سامیار دوست داشت خواهرش را از این منجلاب بیرون بکشد حتٰی به قیمت جانش هم شده می‌خواست نجاتش دهد پس با دو دلی رو به آنها گفت : باشه قبوله .

شادی در چشمان سرهنگ پیدا بود آن چهار نفر شروع به صحبت کردن این وسط فقط یک نفر ساکت ایستاده بود و لام‌تا‌کام حرفی نمی‌زد کیانا، کیانا به فکر این بود که نکند سامیار با فهمیدن اینکه او پلیس است ولش کند غم تمام دلش را گرفته بود.

این افراد که نقشه دستگیری سانیا را ریخته بودن خبر نداشتن از هیچ چیز خبر نداشتن سانیا رادفر پُر از رمز راز بود فردی معمایی و پیچیده به گمانشان فکر می کردن دستگیری سانیا رادفر به همین آسانیس اما خیال باطل خبر نداشتن سانیا رادفر حتٰی با به زبان بردن اسمش هم لرزه بر تن تمام خلافکار ها می انداخت.

حال پیروزی برای کدام گروه ممکن است خوب؟ یا! بد؟

***
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد اینکه با سرهنگ صحبت کردن به نتیجه های خوبی رسیدن ، در این میان سامیار ناراحت بود برای اینکه کیانا شغلش را از او مخفی کرده است و واقعیت را به او نگفته بود کیانا هم به فکر موقعیت خوبی بود تا تمام ماجرا را برای سامیار تعریف کند .
ولی، ولی این وسط سانیا ، چرا همه او را احمق فرض کردن ؟ چرا ! چرا بقیه به فکر این نبودن که یک فرد مرموز از پشت پنجره عمارتش به آنها نگاه می کند ؟ همه می‌خواهند او را دور بزنند خ*یانت کنند اما به فکر این نیستند که خودشان چنان دوری می‌خورند که سال‌ها در چرخش همان دور می‌مانند .
حیف، حیف که هزاران بار هم گوش‌زد کنند به سانیا خ*یانت نکنید باز همان کار را می‌کنند تا تاوان خیانتشان را نبینند باور نمی کنند .

«کیانا »

یک هفته از دیدن سرهنگ قادری میگذره اما من هنوز مکان و وقت مناسبی پیدا نکردم که به سامیار توضیح بدم از اون موقع به بعد سامیار باهام سر سنگین شده و این آزارم میده هففف آخه چرا اینجوری شد اَه .

بعد اینکه از شرکت اومدیم بیرون کیارش پشت فرمون نشست کیارش هم جلو تا راه افتاد یهویی دوتایی هم‌زمان گفتن: می‌شنوم ؟!

هان چیو ؟ اهاااا ای خدا آخه برا چی منو تو همین موقعیت های قرار میدی .‌

برگشتم با مِن‌مِن گفتم: خوب چیزه آم چیو بگم ؟!

کیارش: بین خودت و سامی چی هست ؟

- چغندر .

کیانوش: کیانا !!!!

- باشه باشه غلط کردم، خوب چیزی بینمون نیست همین

کیارش: دروغ نگو

- اه باشه دوسم داره دوسش دارم همین و تمام اه .

انگار هردو شوکه شده بودن چون یهو ساکت شدن
تا عمارت سانیا هیشکی چیزی نگفت منم تا ماشین پارک کرد پیاده شدم تند رفتم تو اتاقم .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
شب شده بود اما من از اتاق نرفتم بیرون فقط. موقعی رفتم که عاطفه خانم اومد گفت شام حاضره بعد شام باز برگشتم تو اتاقم منتظر موندم تا همه بخوابن ساعت تقریباً ۲؛۱ بود که یواش پاورچین از اتاق رفتم بیرون به سمت اتاق سامی راه افتادم وقتی جلو در رسیدم یواش بدون در زدن و بدون در نظر گرفتن اینکه شاید لباس تنش نباشه رفتم تو، آقا چشمتون روز بد نبینه وارد شدنم همانا اونو رو مبل با بالا تنه ل*خ*ت دیدم همانا اول خواستم برگردم عقب که دیدم ول کن بابا حوصله ندارم برا همین پرو پرو رفتم جلو روبه روش رو مبل نشستم چون چشماش رو بسته بود هنوز منو ندید یه اِهم‌اِهم کوچیک کردم که تند چشماش رو باز کرد اول تا منو دید اخم کرد گفت : تو اتاق من چیکار داری ؟

منم با اخم گفتم : اَه‌اَه‌اَه، اخم نکن چندش‌ناک میشی عُق.

کمی اخمش رو باز کرد و باز گفت: کارِت؟

- هیچی همینجوری اومدم مشکلیه؟

سامی : آره، حالا هم پاشو بیرون .

- اه بابا وایسا خوب آخه من چطور توضیح بدم خوب سرهنگ گفته بود بهت نگم وگرنه من می‌خواستم از یه طرف هم توبیخ می ‌شدم سرهنگ پدرمو در میآورد

سامی: آخه احمق اوکی سرهنگ گفت تو عقلت کجا بود هان نمی‌دونستی سانیا بفهمه می‌کشتت عقلت کجا رفته بود می‌دونی من که برادرشم به من رحم نمی‌کنه حالا دیگه بفهمه تو پلیسی از همه بدتر نفوذی هم هستی می‌کشتت اونم از نوع برزخی !!!

اُه اُه راس دیگه ها خوب به من چه اصلا با مظلومیت گفتم: خوب چیکا کنم مجبور بودم تازه اگه نمیومدم ترو نمی دیدم که .

بعد اینکه اینو گفتم اخمش کلا باز شد منم نشم شل شد خخخ
- خوب حالا آشتی آشتی فردا بریم تو کشتی ؟

سامی : کشتی چرا ؟؟!

- پَ کجا ؟

با شیطنت گفت : اتاق خخخخخ

ای پروووو بی‌حیا
- هی هی زهرمار پرو بیشعور

سامی با خنده : اوکی ببخشید خخ

منم سری تکون دادم گفتم : پذیرفته‌شد، من دیگه برم بخوابم بوس بوس بای

بلند شدم از جلوش رد شدم تا خواستم یه قدم دیگه بردارم از مچ دستم محکم گرفت کشید سمت خود که کم مونده بود بیفتم اما خودم رو نگه داشتم گفتم: هی چته افتـ...
بقیه حرفم با کاری که کرد تو دهنم موند

وقتی از صورتم فاصله گرفت با خجالت سرم رو انداختم پایین با این کارم خندید گفت: حالا می‌تونی بری

یه بی‌حیایی زیر لب گفتم و سریع از اتاق رفتم بیرون به اتاق خودم که رسیدم درو بستم پریدم رو تخت بعد کمی فکر به خواب فرو رفتم .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین