جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 511 بازدید, 26 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

آن‌گاه به بیرون از خانه رفت. من هم برخلاف میل باطنی‌ام بر روی مبل اتاق پذیرایی نشستم و مدام دست‌هایم را بر روی عروسکم می‌کشیدم و نفس‌هایم را برای کنترل عصب‌های دور قلبم، با صدای بلند می‌شمردم تا مثل همیشه به عدد صد برسم. به عدد سی نزدیک شدم. ظاهراً عصبی‌تر از این حرف‌ها بودم، پس شمردن را رها ساختم و حواسم را به سمت راستم متمایل دادم که به یکباره رغبت بی‌نشان و گمشده‌ی من در آن پیکره‌ی استخوانی و ریزم مرا به ک.س دیگری تبدیل کرد و نزاکتم را در باطن چوبی این خانه که برای نخستین بار می‌دیدم، طلسم کرد و با گریز پُر صلابت و اساطیری‌اش در عمق روحم هوای بهداشتی و تمیز محیط را جزئی از حواس پنجگانه‌ام نمود. سرشت کنجکاوم برای راحتی خود، مرا بر پنجه‌ی پاهایم سوار گرداند و همگی سرم را به جهت راهرو نشانه گرفت. در نگریستن به راستای آن راهروی بسیار طولانی، در سه اتاق کوچک برایم نمایان شد. با تک پنجره‌ای دراز تا سقف که در پایانش نصب بود و خیلی مهیج با پرده‌ی مخملی و طوسی رنگ خود، معماری این تونل زیبا را زیبنده‌تر می‌نمود. همین که گذر اریک را از بیرون آن پنجره دیدم؛ فوراً بر روی مبل پشت سرم بازنشستم و با روشی متبحر فرض را بر این گذاشتم که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. وقتی اریک وارد خانه شد، بدون آن که در را ببندد، بی‌مجال گفت:

- خوب بگو ببینم از زندگی کردن توی همچین جایی خوشت میاد یا نه؟

خودم را از روی مبل سالن پذیرایی کمی به جلو کشاندم و دست‌هایم را بر روی دامن سفید رنگ لباسم گذاردم و بی‌درنگ واژه‌هایی که برای سنم مثل همیشه کمی بیش از حد بزرگانه به نظر می‌رسیدند را اَدا کردم:

- خُب، قبل از این که به اینجا بیام بهم گفتن اونجا جای کثیف و ترسناکیه! اما ظاهراً یه مشت حرف بود.

با کمی صبر و حوصله ادامه دادم:

- راستش رو بخوای می‌دونی چیزی که برام خیلی عجیبه چیه؟ تمیز بودن این خونه‌س! اونم خونه‌ی یک پیرمرد تنها!

چانه‌اش را بین انگشت شست و اشاره قرار داد و بعد از این که اَبروی سمت چپش را بالا برد با حالتی متفکرانه گفت:

- مردم زیاد حرف می‌زنن و تو نباید به حرف‌هایی که تِه دلت رو خالی می‌کنن گوش بدی، به هر حال خوشحالم معنی تمیزی و نزاکت رو می‌دونی.

با شادی از این تعریف او نسبت به خودم، رشته‌ی کلامش را گرفتم و گفتم:

- البته که می‌دونم، این که میگن آدم‌ها رو میشه با یه نگاه شناخت دروغ نگفتن!

- سرم را به سمت راهرو گرفتم و ادامه دادم که:

- مثل همین راهروی دراز که دیدم، من بوی تمیزیش رو تا اینجا حس می‌کنم!

اریک دست‌ها را بر سر کمر خیمه کرد و گفت:

- توی همین زمان کوتاه فهمیدی من آدم تمیز و مرتبی‌ام؟ یا این که در نبود من یواشکی کاری کردی؟!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

این پرسش پر دردسرش، ترس را هم‌چون شَلغم داغ لجن‌مزه بر روی زبانم نشاند و به من یاد داد که در برابر این مرد زیرک و تند کلام باید جوری رفتار کنم تا او را از تصمیمش پشیمان نکنم. سرپرستی‌ام را می‌گویم. از این رو با لرزش زبان به دام افتاده‌ام در زیر آن لجن‌ها خواستم دروغی بگویم کارستان! اما مثل همیشه با شکست رو به رو شدم و در آخر با اِقرار گفتم:

- نه… نه! من فقط خواستم کمی محیط زندگی جدیدم رو بشناسم.

حرفم تمام شد. ولی قیافه‌ی اریک جار می‌زد که نمی‌توانم سرش را شیره بمالم. همان جور دست بر کمر مرا می پایید و منتظر راستی بیانم بود. با زبان همچنان لرزانم که حرفه‌اش دروغ گفتن نبود آهی کشیدم و برای اتمام این وضعیت ناسامان، خیلی راحت خود را با این اعتراف لو دادم:

- خب راستش تو که رفتی کمی دید زدم.

با شرمساری سرم را به پایین انداختم و طبق معمول منتظر سرکوفت شنیدن از بزرگترم شدم. دیروز از خانم الویرا و امروز از مردی به اسم اریک که خویشاوند من بود. او با ملچ‌ملوچ دهانش به طور غیر باورانه‌ای گفت:

- خُب آره حق با توئه؛ معلومه که باید محل زندگی جدیدت رو بشناسی این که خجالت نداره.

خنده‌های ملیح را چاشنی حرف‌هایش کرد و بدون ذره‌ای سرکوفت ادامه داد:

- تا من یه سر می‌زنم به غذا تو هم خوب همه جا رو نگاه کن؛ راحت باش!

متعجب از آن اذن با ملاحظه‌اش و حس امنیتی که به من عنایت داد با خوشحالی سرم را بالا آوردم و بخاطر تنبیهی که امروز در انتظارم نبود، خشنودتر گشتم. آنگاه هم‌چون چاکران حرف شنو و مخلص و از خدا خواسته، بی‌وقفه و افسار گسیخته خود را به پنجره‌ی راهرویی که در آرزویش بودم، رساندم. زانوهایم را روی طاقچه‌ی کم ارتفاعش که بلندی‌اش تا ساق پاهایم بود، گذاشتم و پشت خانه را تا قبل از تاریکی کامل هوا دید زدم. شتابزدگی من در آن وقت باریک و به دور از درازا در برابرم کوهی نوک تیز و کم ارتفاع را نمایش داد و جریانی از انبوه درختان سبز رنگ و سوزنی برگ که با تنه‌های قطورشان در دامنه‌ی کوه بسط یافته بودند و ابتدا تا میانه‌ی کوه سرخ رنگ را در این هوای گرگ و میش با طنازی سر کشیده بودند. بیرون کاملاً شبیه به نقاشی‌های کتاب داستان‌هایی بود که پیشترها در مدرسه‌ی تَلنت ورشو می‌خواندم. در حین مطالعه‌ی آن‌ها با اشتیاق سوزان به ورقه‌هایشان یکی پس از دیگری شبیخون می‌زدم تا فضیلت‌های کوه‌های قمر نشان، برای قدم‌هایم جایگاهی بسی پربار را در خیالاتم بسازند. کف دست‌هایم را بر روی شیشه نهادم و نجوا کنان به گوش اریک رساندم که:

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

- آیا تو کتاب قفس رو خوندی؟ همون کتابی که راجع به یک جوجه گنجشکه!

بدون شنیدن صدای اریک باز گفتم:

- وقتی یه گنجشک کوچولو رو با تمام وجود بزرگ کرد؛ بالاخره یه روز تصمیم می‌گیره اون رو آزاد کنه تا گنجشک بیچاره به جایی که تعلق داره برگرده.

پلک‌هایم را بازتر کردم تا در گفتن داستان اشتباهی مرتکب نشوم. آن‌گاه با تمام آرامش مابقی آن را شرح دادم:

- می‌دونی اصل داستان چی بود؟ این که این آزادی خواسته‌ی خود گنجشک بود، نه صاحبش!

پوفی توام با احساسی ساده کشیدم و آن را از صافی شش‌های جوشانم مشروط بر مکیدن اکسیژن‌های آزاد در هوای محیط، رها ساختم و آرام‌تر ادامه دادم:

یعنی تنها نجات دهنده‌ی خودت، خودت هستی نه ک.س دیگه‌ای، این مفهوم داستان بود!

دست‌ها را از روی شیشه‌ی پنجره برداشتم و کنار زانوهایم بر روی طاقچه گذاردم و دیالوگم را کامل‌تر کردم:

- می‌دونی چیه؟ وابستگی بدترین درد دنیاست! چون چیزی که مال تو نیست فکر می‌کنی تا آخر عمر مال توئه!

تمام اکسیژن هوا را مکیدم و زبانم را برای توضیحی عاقلانه به آرامی به سقف دهانم چسباندم و سپس آزاد کردم. آب دهانم را جمع کردم و به توضیحاتم افزودم که:

- وابستگی ما به عزیزانمون ممکنه اون‌ها رو از سرنوشتی که دوست دارند دور کنه، بخاطر همین اون صاحب گنجشک تا آخر عمرش درد کشید.

با خیالی پُر از آسایش، نفسی خالی از هرگونه اندوه پنهان و جا گرفته در دلم کشیدم و به اریک نگاه کردم. او هنوز در آشپزخانه بود و پشت به من غذای درون دیگش را مخلوط می‌کرد و اصلاً به روی خودش نیاورد که به داستانم گوش داده است. انگار از قصد خود را به نشنیدن زده بود. اما از نوع به هم زدن غذایش می‌توانستم دریابم که داستانم او را به فکر یا خاطره‌ای پر رمز و راز در جداره‌ی دیوار قلب آشنایی‌ای انداخته است. باز آهی دیگر با چاشنی احساسی شیرین و خشک کشیدم و با بی‌اعتنایی به این رفتارهای تکراری به سمت رویایی‌ترین مرکز دنیا بازگشتم. همچنان به بیرون از خانه چشم دوختم. همین نگاه سطحی مرا متقاعد ساخت که پشت خانه‌اش همانند جلوی آن نشاط بخش است. خانه‌ای شکوهمند که حفاظ‌های چوبی دیوار حیاطش بودند و در قسمت جلوی آن یک ایوان عریض و بدون پله درست هم سطح با زمین اطرافش، عزیمت داشت. نرده‌های چوبی و چهار ستون متصل به سقفش راه ورود و خروج به خانه را مجزا می‌کردند.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

کم‌کم هوا در تاریکی مطلق فرو رفت و سایه‌ی این خانه‌ی نسبتاً بزرگ و قدیمی را که در وسط مزرعه‌ای پهن و در بالای روستا بود را بر روی چمنزارها، مستولی کرد. پیش از این نمایش طبیعت در دامنه‌ی کوه، گوشم را خاطرنشان کرده بودند که از این پس باید در نزد پدربزرگ خود در روستای زالیپی زندگی کنی. روستایی را که حتی در خوابم، دیده‌ام بر رویش نیفتاده بود. فقط چندین بار نامش را از زبان پدرم می‌شنیدم که می‌گفت:

-آنیلای عزیزم می‌دونی زالیپی زادگاه منه؟

و من گفتم:

- مگه اونجا چطور جاییه؟

و او می‌گفت:

- بهشتی از کتاب مقدس؛ یه روز خودت اونجا رو می‌بینی عزیزم!

و امروز آن روز بود. به همراه غم ناخوشایند یک دیدار تلخ و فارق از لبخند پدرم که حتی روشنایی را از زمین ستانده بود و هیچ چیز جز دودلی و ساختن یک آدم دورو از خودت، یادت نمی‌داد و تو چون محکوم بودی به زندگی کردن، باید این حکم دورویی را بدون ذره‌ای اعتراض می‌پذیرفتی و جوری وانمود می‌کردی که انگار ظاهراً و باطناً از زندگی در این جا راضی هستی و گلایه‌ای نداری. بعد از سرکشی زیرکانه‌ام، نگاهم به سمت قلب خانه یعنی آشپزخانه متمرکز شد. چند قدم سنجیده به سویش برداشتم. درخشندگی و تنه‌ی شسته و رفته‌اش، آن فکری که در سرم بود را پی‌ریز حرف‌هایم کرد و رو به اریک که غذا را با لطافتی ماهرانه به هم می‌زد با لبخند ملیحی که خود را در دلش جای دهم، گفتم:

- حالا می‌فهمم پدرم تمیزی رو از کی به ارث برده، قطعاً ردی از خدا توی این خونه‌س که قسمت زندگی جدید من شده.

اریک بی‌محابا در پاسخ به من ملاقه را بر روی اجاق گاز گذاشت و آن دهانش که محل خیره‌ی کلماتی سرد بود را باز کرد و آب پاکی را بر همه‌ی احساسم که تازه به آشنایی از خود رسیده بود را ریخت:

- بهتره بدونی از فردا تمیز کردن بخشی از این خونه به عهده‌ی توست!

عزمم را جزم کردم تا به این دستور نامعقول و زننده‌اش که به تازه مهمان خود می‌زد اعتراضی وارد کنم؛ که ضربتی این کلمات را نیز به جمله‌اش اضافه کرد:

- حال دنبالم بیا تا اتاقت رو بهت نشون بدم.

بی‌تعارف و بدون هیچ پروایی این حرف را زد. سپس چمدانم را برداشت و به سمت اتاق جلوتر از من به عنوان راهنما پیش رفت.

_______________________________

مستولی=چیره‌شدن، تسلط

خاطرنشان=گوشزد

بی‌محابا=گستاخانه

هیچ‌پروایی=نترس

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

چند ثانیه بعد با هم از طریق همان راهروی باریک و بدون پوششی که به پذیرایی وصل بود، وارد اتاقی در امتدادش شدیم. در درون آن اتاق کوچک، تختی نسبتاً بزرگ با رواندازی طوسی در کنار تنها پنجره‌ی بدون طاقچه‌اش قرار داشت و خیلی واضح علاقه‌ی اریک به این رنگ کم سو و مرده را برایم جلوه داد. پرده‌ای حریر و سفید رنگ با گل‌های سرخش در اطراف آن پنجره‌ی مربعی شکل، حرارتی پر اعتدال به اتاق می‌بخشید و جو اتاق را خوشبختانه از سردی خارج می‌ساخت و آن آینه‌ی تمام قد در گوشه‌ی دیوارش محیطی صمیمی و دخترانه‌ای را به وجود آورده بود و به راستی نشان می‌داد که اریک این اتاق را برای من مهیا کرده است. موقرانه و دلخور روی تَخت نشستم. کلاه و آن عروسک پارچه‌ای مو سیاه و فرفره‌ایم را بر روی بالشت خواباندم و حرف‌های بیرون را از سر گرفتم:

- گفتی که کارای خونه رو انجام بدم؟!

چهره‌ام را در هم کشیدم و با خشونت نگاهم و بدون ذره‌ای علاقه به حرف‌هایش، بهانه‌ی کار نکردنم را جفت و جور کردم و گفتم:

- می‌دونی که تا پنج روز دیگه مدرسه‌ها باز می‌شن و من باید به مدرسه برم!

پر صلابت آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم:

و شما، شما چطور انتظار دارید دختر بچه‌ای به سن من کارای خونه را انجام بده؟

با غرور سرم را به سویی که او حضور نداشت چرخاندم و با لفظی که می‌پنداشتی هزاران سال با او در قهر و جدل است و قصد تکلمی ندارد؛ بهانه‌ی بزرگم را گفتم:

- بدون شک مدرسه رفتن وقتی رو برای من باقی نمی‌ذاره!

پیرمرد با سماجت سرش را تکان داد و چمدانم را روی زمین گذاشت و گفت:

- نگران نباش تو فقط نصف روز رو توی مدرسه می‌گذرونی، برای همین زمان کافی رو داری تا به من کمک کنی!

به سمت آن کمد سفید مقابلم که هم رنگ با دیوارها و کف خانه بود، رفت و در آن را باز کرد:

- حالا لباست را عوض کن و بقیه رو هم داخل کمد بچین.

بعد به سمت پنجره رفت و با اشاره به پرده‌ی اطراف آن، باز هم ادامه داد:

- قبل از این‌که پنجره رو باز کنی حتماً پرده رو کنار بکش.

دست راست را به کمر زد و با دست چپ ریش‌هایش را خاراند و بعد از آن که مطمئن شد کم و کسری در اتاق موجود نیست، باز هم دستوری صادر کرد:

- نبینم اتاقت ریخت و پاش باشه!

انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تاکید بیشتر در هوا تکان داد و باز به حالت دستوری گفت:

- باید همیشه مرتب نگهش داری؛ خب دیگه من برم، تو هم تا چند دقیقه دیگه برای خوردن شام بیا.

_______________________________

صلابت=شدت، سختی

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

سر حرف را بست و چون می‌دانست از پس زبانم بر نخواهد آمد با عجله اتاق را ترک کرد. من نیز با پُررویی غیر توصیف، بی‌خیال از حرف‌هایش با کف دستم چند ضربه بر تخت زدم و با نگاه ریزم تصمیم گرفتم از منزلگاه جدیدم حظ ببرم. با ذوق و خنده‌ای لطیف از تخت پایین آمدم و پیراهن آستین دارم را از درون چمدان برداشتم. آن را پوشیدم و هیچ اقدامی برای گذاشتن بقیه لباس‌هایم در درون کمد نکردم. جهت رفع خستگی روی زمین دراز کشیدم تا کمی از بینوایی چون خود، مهمان نوازی بدون ریایی کرده باشم. به سقف نگریستم و با خود گفتم:

- من آسمان روزم و او آسمان شب…!

لقبی خوش و ناخوش برای خود و او سرودم تا ادبیات امشبم هم بدون شعر نمانند. پلک‌هایم را بدون هیچ فکر و حرف دیگری بستم. بعد از گذشت نیم ساعت برای شام نامم را بلند صدا زد. بی‌هیچ استقامت و سرسختی از اتاق بیرون رفتم و روی صندلی میز غذاخوری در مرکز آشپزخانه که هیچ دیواری آن را از سالن مهمان جدا نکرده بود، منسجم و آرام نشستم و بار دیگر اریک را مبهوت خود کردم. گویا دختری بیست و چهار ساله با فهم و شعور زنانگی در مقابلش نشسته است. با نگاه‌های زیر چشمی روبرویم نشست و در طول مدت صرف شام، غذا خوردن مرا برانداز کرد. یک لحظه روی خود را به سمت بشقابش برد و حرف‌هایش را نقل کرد:

- خیلی شبیه به مادرت رفتار می‌کنی!

در جوابش گفتم:

- مگه چطوری رفتار می‌کنم؟

لب‌هایش را آویزان کرد و بعد از تانی و درنگ گفت:

- مثلاً سعی می‌کنی با اَدا اطوارات خودت رو آروم نشون بدی؛ البته یه ویژگیه خوبم بهت داده... ها! این‌که کینه‌ای نیستی!

در حالی که همه‌ی حواسم جمع کاسه‌ی سوپ اُردک لذیذم بود پشتم را صاف کردم و خیلی خونسرد و خالی از جَر کردن، گفتم:

- البته که باید شبیه به اون باشم، این که تعجبی نداره.

چند قاشق از سوپم را خوردم و در همان حالت حرف پخته‌ای که فقط در سنین بالا در زبان‌ها طنین انداز می‌شود را به او زدم تا بداند هر آدمی در هر سنی زبان مخصوص به خودش را دارد و قرار نیست از این به بعد حرف‌های جدی او با طرح و شکل شوخی بی پاسخ بمانند:

- می‌دونی چیه؟ رفتار آدما بیشتر شبیه به معلماشونه! همونایی که معمای زندگی رو بهت یاد میدن تا بدونی هر جای چطور رفتار کنی.

یک قاشق دیگر از سوپم را خوردم و بخارهای داغ آن را که با عطر ملایم سبزی‌ها در حال انفجار طعم و بوی خوشمزه‌ترین غذای دنیا بود را با دستم به سمت دماغم هدایت کردم و نطق با فهمم را فزونی دادم که:

- حالا اون معلم می‌تونه بابا یا مامان یا هر ک.س دیگه‌ای باشه!

متاسفانه اریک خیره سرتر از حدس من بود و با طعنه‌ای نیش‌دار و خنده‌ای ریز و نادر در کنج لب‌هایش گفت:

- آره درسته؛ ولی معلمت بیشتر برای یه زندگی شهری بزرگت کرده و خیلی هم بزرگ‌تر از سنت حرف می‌زنی!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

برجسته شدن این شخصیت اریک با این حرفش برایم قابل هضم نبود. بدبختانه او هم از آن دسته آدم‌های خشک اندیشی بود که زن‌ها را در خموشی مطلق زبانشان و در نبش آشپزخانه می‌دید و متاسفانه قرار بود من با این ناسازگاری زندگی کنم اما چون قبلاً هم این جمله‌ی "بیشتر از سنت حرف می‌زنی" را نسبت به خود، شنیده بودم امروز به آن اعتنایی نکردم. در حقیقت در آن دوران این گونه سخن گفتن را بی‌حیای محض نام می‌نهادند و اگر بانوی چنین کلماتی را در مشاجره با یک مرد بر زبان می‌راند تا آخر عمر، برچسب "زنیکه‌ی گستاخ" با او یار می‌شد. در واقع جسورانه سخن راندن شهامتی می‌خواست تا مجال قضاوت بیجا را به اطرافیان ندهد که من دلیر این شهامت را با خود حمل می‌کردم و چیزهایی را بیان می‌نمودم که فقط از ذهنم می‌گذشتند و در این زمان کوتاه هم انتظاری نداشتم که اریک درکی از رفتار و حرف‌هایم داشته باشد‌. گرچه ظاهرمان شبیه به هم بود ولی باطنمان تفاوت‌هایی را بیان می‌کرد و پرحرفی من مثال بارز آن بود. دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. آدم پر حرف در مقابل دانایان کم کلام، کم می‌آورد. این را به خوبی فهمیده بودم. قاشق را به آرامی روی بشقاب گذاردم. با احترام بلند شدم و بدون این که الفاظ خسته کننده‌ای به کار ببرم از او بابت شامش تشکر کردم:

- سپاس از شام خوشمزه‌ای که برای من تدارک دیدین، امیدوارم خداوند صاحب این میز رو همیشه سیر نگه داره.

با تعظیمی ناخواسته توسط زانوهای خم شده‌ام دوباره گفتم:

- اگه اجازه بدین من به اتاقم برگردم؟

اریک چشم‌هایش را بین نگاه‌هایم با شتابی گریزان حرکت داد و بدون ذره‌ای عقب نشینی با جدیت پرسید:

- ببینم با رُزا زیاد به کلیسا می‌رفتی؟

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

شاید باورتان نشود اما همین سوالش رنجی جان فرسا در پیکره و اَندام ظریفم انداخت و چنان اثری بر من نهاد که بغض در گلویم زوزه کشید و ماه کاملی را می‌طلبید تا گزیر در اجتماع بزرگترها قابل درک و پذیرفته شود. خلاصه‌ی مطلب همین قدر بدانید که کلیسا رفتن با رُزا یکی از آرزوهایم بود؛ ولی به دلیل مشغله‌ی کاری‌اش هرگز نتوانستم به آن دست یابم. از این جهت با عزم راسخم این خواسته‌های پر التماس و بی‌فایده را در قلب و خاطره‌ام معدوم ساختم تا ساز و کار زندگی‌ام بنایش را بر پایه‌ی عُقده‌ها و حسرت‌ها نگمارد. اما چه فایده! چرا که در همین شب بی عاطفه که می بینید، قشنگ در زیر درخشش بی‌بهره و تار این چراغ آشپزخانه که بر روی میز به تقلا ساطع می‌شود با رنجی عمیق و برنده‌تر بیدار گردید و حسرتش سرسبزی روانم را پژمرد. دردناک‌تر از این زخم زبان رقت آور آن بود که اریک بنیان حرف‌های پربار و شیرین زبانی مرا کلیسا رفتن، می‌پنداشت نه هوش سرشارم؛ که به نوعی عصب‌های مغزم را از فرط حمله‌ی عصبی به نقطه‌ی جوش می‌رساند. قبل از این که عصب‌هایم فلج شوند و اشکی از چشمم سرازیر شود برای جلوگیری از افشای حالم، به آن مردک ترش رو که نبوغ مرا در بازی با کلمات باور نداشت، گفتم:

- خب راستش نه زیاد بچه‌ها وقتش رو می‌گرفتند، تقریباً همه‌ی وقتش رو، منظورم رو که می‌دونی؟

با کمی نرمش و بدون ذره‌ای توجه به سایه غمی که بر جسمم تاخت و تاز می‌کرد، گفت:

- باشه می‌تونی بری، شب بخیر!

پیش از آن که تسلطم بر احساسم از کف برود نصف و نیمه شبش را خوش گفتم و در پایان این گفتگوی ناخردمندانه که ممکن بود حرف‌ها و فکرهای وحشتناک‌تری به درونم سیطره کند به اتاق برگشتم. واهمه و هراس را از خود دور کردم و آرام بر روی تختم در کنار دندون خرگوشی، تنها عروسک و دوست هم جِنسم خوابیدم. چندی گذشت و صداهای ناخوشایندی مغزم را از خواب بیدار کردند و اجازه‌ی سیر خوابی را به من ندادند. روانداز را از روی سر برداشتم و متوجه شدم که ساعت‌ها گذشته و صبح خروشیده است. چند دقیقه بر روی تخت در همین حالت بد خو ماندم و به بازنگری شب گذشته پرداختم و با نگرانی از خود پرسیدم:

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

آخه چطور شب رو این‌جا خوابیدم؟ اونم به دور از زادگاهم، وحشتناکه!

رفتارهای سرد اریک و این سرسختیش که به راحتی می‌توانست احساساتش را کنترل کند و عاطفه‌ای از خود بروز ندهد ذهنم را بیشتر از خوابیدنم درگیر کرده بود. درست برعکس منی که حتی با دیدن یک غذای معمولی به وجد می‌آیم و شور و شوقم را چاشنی آن می‌کنم. شوربختانه بی خیالی تنها چیزی بود که آن روزها برای کنترل احساس نگرانی‌ام و گفتار بزرگ‌ترها یاد گرفته بودم و با آن نیز عصبانیتم را خاموش می‌کردم. بنابراین نگرانی‌ام را منجمد ساختم و رو به صورت گِرد و سفید دندون خرگوشی‌ام گفتم:

- تو باید خوب خوابیده باشی ؟مگه نه؟

در اثر خواب آلودگی و سهل انگاری در واژه‌هایی که به عروسک بی گناهم زدم، قدری خجالت کشیدم و برای این که از دلش بیرون بیاورم به او گفتم:

- آخه مگه میشه؟ حتماً تو هم مثل من به مکان جدیدت عادت نداری؟

با آسودگی خاطر به او گفتم:

- اما تو نگران نباش، قول می‌دم همه چیز رو خیلی زود درست کنم.

سپس آشفتگی افکارم را آراستم. با زانوهایم به سمت پنجره‌ی اتاق خزیدم و با کنار کشیدن پرده‌اش آن را گشودم. بیرون تاختگاه نسیم بود و گاوها علف‌های سبز را چاشت می‌کردند. کمی بالاتر کاج‌های بلند آشیانه‌ی پرندگان مهاجر بودند و دسته جمعی نمای هنگفتی را به پشت اتاقم می‌دادند. صدای گاوهای اریک به زوزه‌ی سگ نگهبان سفید و پر پشمش که او را جید صدا می‌زد آهنگی برگزیده و روستایی به فضا می‌بخشید. بی‌اختیار به بیرون از خانه شتافتم و از آن همه زیبایی چنان به فرح رسیدم که از خود بی خود شدم. دیدن روستا در این ارتفاع بیست متری مرا شیفته‌ی خود کرد و روحم را بر فرازش به پرواز در آورد. در یک حرکت غافلگیرانه فریاد زدم که:

- قهرمان اصلی تمام این ماجراهای مسرت بخش، کیه؟

به یاد آوردم کسی جز کوهستان نیست. کوهستانی که سر صبحی با تمام وجودش تلاش می‌نمود تا به من نشان دهد در اینجا هم زندگی معنا دارد و من این مهمان نوازی لطیفش را ستودم. باورم نمی‌شد تا قبل از امروز هر روزم را در آن آپارتمان تنگ و تاریک سپری می‌کردم و روزم را با نگریستن به آن ساختمان‌های بلند و شنیدن آن صداهای گوش خراش،‌ در درون پنجره آغاز می‌نمودم و ارمغانی جز دود اتومبیل‌ها و کارخانجات از آن دنیا که صنعتی نام داشت به مشامم نمی‌رسید. حال در این مکان دماغی که تیز می‌شود بوی واقعی گل‌ها را نفس می‌کشد.

 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
27
138
مدال‌ها
2

گل‌هایی که برای همیشه آن بوی متعفن شهر را از تنفس شب و روزم زدودند. در نظرم جای خوبی برای بازی‌های کودکانه‌ام آمد. اریک با سطل شیر نظاره‌گر من شد. وقتی حضورش را حس کردم یک دفعه صدایم که دستخوش هیجانی تازه به دوران رسیده بود کلماتی سنجیده را از خود باز تولید کرد:

- خورشید دیروز نیمه جون بود و من نتونستم این همه شگفتی رو ببینم!

و با حسرتی که در گلویم چیده شده بود و با صدای آرامم که گویی از خستگی کوه کنده است در همان لحظه، در پیش اریک چون گنه‌کاری زبون خوار اظهار کردم که:

- یک روز رو از دست دادم؛ امیدوارم خداوند به خاطر این شکرگزاری دیر هنگام مهربونیش را از من نگیره!

اریک نفسش را با شدت از دماغش بیرون داد و با ملایمتی که فروتنی عجیب و تکان دهنده‌ای از آن می‌چکید قصدش را در میان کلماتی تند و به دور از هر احساس افزونی بیان کرد تا به خیالش، خیال مرا برای زندگی در اینجا آسوده سازد و کاری کند که من خود را همچون روحی گمگشته و سردرگم که هیچ فرشته‌ای حاضر به نگهبانی و نگهداری از او نبود، نبینم:

- تو زمان زیادی برای دیدن این شگفتی‌ها و شکرگزاری‌ها داری!

در حالی که رو به خانه می‌رفت تن صدایش را هم به مرور بالاتر برد تا من صدایش را بهتر بشنوم:

- حالا بهتره بیای برای صرف صبحونه.

خوشبختانه این گفتارهایش برای من رخی تسلی بخش از خود بروز دادند که اگر پرقدرت خیز بردارند و به باورم هجوم برند، اعتمادم را نسبت به او برای ماندن در نزدش روشن می‌سازند و این جور مرا از گزند این تنهایی و بی کسی کمرشکن در امان نگه خواهند داشت. می‌دانستم این پژواک ذهنم رهسپار راهی پر خطر در میان بی‌راهه‌ها است و ماموریت بزرگ من به دست گرفتن سکان این کشتی نونهال و کم تجربه بود تا بتوانم آن را از طریق راه خانواده در سلامت کامل به ساحل نیکبختی رسانم. بنابراین در هر حالی و حالتی خونسردی و شکیبایی را چاشنی این تکلیف ناخواسته‌ام می‌نمودم. آخ کِشان و به دور از هر اندیشه‌ی پر ترسی نفسم را به درون بردم و به شدت هر چه تمام‌تر آن را به بیرون پس دادم و نگاهی به روستا انداختم. دست‌هایم را به پهلو باز کردم و پلک‌هایم را به نیت درج این دورنمای نیک در حافظه‌ام باز و بسته نمودم. بعد از آن به پشت سر اریک دویدم و با شادی گفتم:

- معلومه که زمان زیادی برای شکرگزاری دارم.

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین