در اتاقم را باز کردم و روی صندلی چوبیام نشستم. چقدر جالب، انبار اسلحه رو خالی کرده بودن. شاید میشد تهش اونجا موشی چیزی پیدا کرد. لبخندی روی لبام جا خشک کرد.
شاید کسی که این کار رو کرده یک قاتل سریالی باشه یا مثلاً یک آدم روانی، حتی میتونه یک پلیس باشه. حس هیجان وارد بدنم شده بود و کنترل کردنش کار سختی بود. یعنی چندتا ادم و تا حالا کشته؟!
با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون و به فردی که اومد تو خیره شدم. میترا بود، یکی از سنگدلترین و کسل کنندهترین آدمهای سازمان.
مو و چشمهای مشکی داشت و پوستی برنزه. نمیدونم چرا؟ شاید چون فکر میکنه دستور مرگ خانوادهش رو دادم میتونه یک آدم عوضی باشه و حسی مثل نفرت به منو داشته باشه. نگاه کردن بهش فرقی با نگاه کردن به یک مرده نداشت. همون اندازه سرد، همون اندازه زشت.
- آدمهای هاکان اومدن.
- خب اومده باشن.
نفسش و بیرون فرستاد.
- میخوان شما رو ببینن.
- خب ببینن.
اخمهاش توهم رفت.
- میخوان باهاتون حرف بزنن.
- خب حرف بزنن.
انگار کلافه شده ولی مگه مهمه؟!
- بهتره که برین پایین چون منتظرتونن.
ابروهام و انداختم بالا و با حالت متفکری گفتم:
- چه جالب!
خب وقتی میترا الان انقدر از دستم عصبانیه، چرا بهم چیزی نمیگه؟! میترسه؟! آخی طفلی!
از روی صندلی بلند شدم از اتاق بیرون رفتم.
دستهام رو توی جیبهام کردم و همینطور که از پلهها پایین میاومدم سوت میزدم.
صدای پاهای میترا هم از پشت سرم میاومد.
به آخرین پله که رسیدم، نگاهم به چند مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بودن خورد.
چه باکلاس! همشون پوستی سیاه داشتند و کچل بودن و چشمهایی به رنگ قهوهای داشتند. من که عاشق تتوی تفنگ روی دستشون شدم. به قد و قوارهی هاکان نمیخوره بخواد علامتی برای زیر دستهاش بزاره.
دستم رو براشون تکون دادم و داد زدم:
- سلام بر مردان گنگستر.
نگاهشون که به من خورد، توی یک خط صاف ایستادن. خندیدم و براشون دست زدم.
- واو! چه پادگان نظامی شده اینجا.
یکی از اون مردا قدمی جلو اومد و با کمی دستپاچگی گفت:
- رئیس میخواد شما رو ببینه. میخواد کدورتا رو برطرف کنه.
نیشخندی زدم و در حالی که به شونهش ضربه میزدم گفتم:
- داداش برو به اون کسی که میگی رئیس بگو موقعی که از سازمان من زدی بیرون و یک سازمان برای خودت زدی فکر اینجاها رو که نمیتونی از پسش بر بیای رو هم باید میکردی؛ از ادمهایی که تا موقعی که کارش بهت گیر کرده چسبیده بهت و بعدش حاجیحاجی مکه خوشم نمیاد. بهش بگو اگه تا الان زندهست بهخاطر کارهایی بوده که کرده وگرنه الان توی قبرستون خوابیده بود.
با منمن گفت:
- ولی آخه خانم... .
دستم و روی شونهش انداختم و گفتم:
- ولی دیگه نداریم. بدو برو به رئیست بگو دیگه زر اضافی نزنه، وگرنه با چشماش شیطونک درست میکنم ها!
ترس و وحشت رو میشد توی چشمهاش خوند.
- ببخشید! پس به رئیس میگم نمیخواین ببینیدش ما هم گورمون و گم میکنیم.
و پشت بندش با اون چندتای دیگه دمشون و گذاشتن روی کولشون و رفتن بیرون.
میترا درحالیکه به رفتنشون نگاه میکرد گفت:
- خیلی بهش لطف کردی و زنده نگهش داشتی؛ اون حقش بود بمیره، اگه من جاتون بودم حتما میکشتمش.