جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آرشیت با نام [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,081 بازدید, 37 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
عنوان: کولادا
ژانر: مافیایی، پلیسی، جنایی
اسم نویسنده: معصومه فخیری، مرجانه سبحان زاده، ملینا صیادی
عضو گپ نظارت: (3)S.O.W
خلاصه: خون همه جا را در برمی‌گیرد و انسان‌ها کاری نمی‌توانند برای نجات خود کنند.
باید زیر تیزی مرگ سر خم کنند و التماس آن را کنند تا آن تیزی در گلویشان فرو نرود. انسان‌ها در برابر یک دیگر تعظیم می‌کنند و هم نوع خود را خدای خود می‌دانند. و در این خون و خون‌ریزی کسی هست که جان نمی‌دهد بلکه جان می‌گیرد.

Negar_۲۰۲۴۰۴۲۶_۰۰۰۷۱۹.png
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
1712396591504.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
مقدمه: مرگ کلمه‌ی ترسناکیست. ولی برای بعضی‌ها خوشایند. شاید وقتی جنازه‌ای ببینید بترسید، ولی بعضی‌ها به شاهکارشان لبخند می‌زنند. مرگ فقط سه کلمه نیست؛ چیزیست که همه از آن می‌ترسند هر چند تعداد کمی هم از زندگی می‌ترسند. زندگی و مرگ تضاد جالبی هستند که سر لجبازی بی‌خودی از هم جدا شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
در اتاقم را باز کردم و روی صندلی چوبی‌ام نشستم. چقدر جالب، انبار اسلحه رو خالی کرده بودن. شاید می‌شد تهش اونجا موشی چیزی پیدا کرد. لبخندی روی لبام جا خشک کرد.
شاید کسی که این‌ کار رو کرده یک قاتل سریالی باشه یا مثلاً یک آدم روانی، حتی می‌تونه یک پلیس باشه. حس هیجان وارد بدنم شده بود و کنترل کردنش کار سختی بود. یعنی چندتا ادم و تا حالا کشته؟!
با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون و به فردی که اومد تو خیره شدم. میترا بود، یکی از سنگدل‌ترین و کسل‌ کننده‌ترین آدم‌های سازمان.
مو و چشم‌‌های مشکی داشت و پوستی برنزه. نمی‌دونم چرا؟ شاید چون فکر می‌کنه دستور مرگ خانواده‌ش رو دادم می‌تونه یک آدم عوضی باشه و حسی مثل نفرت به منو داشته باشه. نگاه کردن بهش فرقی با نگاه کردن به یک مرده نداشت. همون اندازه سرد، همون اندازه زشت.
- آدم‌های هاکان اومدن.
- خب اومده باشن.
نفسش و بیرون فرستاد.
- می‌خوان شما رو ببینن.
- خب ببینن.
اخم‌هاش توهم رفت.
- می‌خوان باهاتون حرف بزنن.
- خب حرف بزنن.
انگار کلافه شده ولی مگه مهمه؟!
- بهتره که برین پایین چون منتظرتونن.
ابروهام و انداختم بالا و با حالت متفکری گفتم:
- چه جالب!
خب وقتی میترا الان انقدر از دستم عصبانیه، چرا بهم چیزی نمی‌گه؟! می‌ترسه؟! آخی طفلی!
از روی صندلی بلند شدم از اتاق بیرون رفتم.
دست‌هام رو توی جیب‌هام کردم و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌اومدم سوت می‌زدم.
صدای پاهای میترا هم از پشت سرم می‌اومد.
به آخرین پله که رسیدم، نگاهم به چند مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بودن خورد.
چه باکلاس! همشون پوستی سیاه داشتند و کچل بودن و چشم‌هایی به رنگ قهوه‌ای داشتند. من که عاشق تتوی تفنگ روی دستشون شدم. به قد و قواره‌ی هاکان نمی‌خوره بخواد علامتی برای زیر دست‌هاش بزاره.
دستم رو براشون تکون دادم و داد زدم:
- سلام بر مردان گنگستر.
نگاهشون که به من خورد، توی یک خط صاف ایستادن. خندیدم و براشون دست زدم.
- واو! چه پادگان نظامی شده اینجا.
یکی از اون مردا قدمی جلو اومد و با کمی دست‌پاچگی گفت:
- رئیس می‌خواد شما رو ببینه. می‌خواد کدورتا رو برطرف کنه.
نیشخندی زدم و در حالی که به شونه‌ش ضربه می‌زدم گفتم:
- داداش برو به اون کسی که میگی رئیس بگو موقعی که از سازمان من زدی بیرون و یک سازمان برای خودت زدی فکر اینجاها رو که نمی‌تونی از پسش بر بیای رو هم باید می‌کردی؛ از ادم‌هایی که تا موقعی که کارش بهت گیر کرده چسبیده بهت و بعدش حاجی‌حاجی مکه خوشم نمیاد. بهش بگو اگه تا الان زنده‌ست به‌خاطر کارهایی بوده که کرده وگرنه الان توی قبرستون خوابیده بود.
با من‌من گفت:
- ولی آخه خانم... .
دستم و روی شونه‌ش انداختم و گفتم:
- ولی دیگه نداریم. بدو برو به رئیست بگو دیگه زر اضافی نزنه، وگرنه با چشماش شیطونک درست می‌کنم‌ ها!
ترس و وحشت رو می‌شد توی چشم‌هاش خوند.
- ببخشید! پس به رئیس میگم نمی‌خواین ببینیدش ما هم گورمون و گم می‌کنیم.
و پشت بندش با اون چندتای دیگه دمشون و گذاشتن روی کولشون و رفتن بیرون.
میترا درحالی‌که به رفتنشون نگاه می‌کرد گفت:
- خیلی بهش لطف کردی و زنده نگهش داشتی؛ اون حقش بود بمیره، اگه من جاتون بودم حتما می‌کشتمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو؟! جای من؟!
با عصبانیت داد زدم:
- تو داری برای من تعیین تکلیف می‌کنی که چیکار کنم چیکار نکنم؟! خیلی خودت و بالا دیدی!
با ترس آب دهنش و قورت داد و گفت:
- من غلط بکنم بخوام جای شمارو بگیرم. کلا منظورم این بود که ممکنه برامون دردسر شه وگرنه من کسی نیستم که بخوام جای شما باشم.
به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- این دفعه رو کاریت ندارم ولی دفعه‌ی بعد با موهات تاب بازی می‌کنم؛ می‌دونی که تاب بازی دوست دارم!
زود گفت:
- مطمئن باشید که دفعه‌ی آخره که همچین چیزی اتفاق می‌افته.
بدون نگاه کردن بهش و خیلی بی‌اهمیت از پله‌ها بالا رفتم. دلیل این‌که اون هاکان عوضی زنده‌ست کمک‌هاش نبود. می‌دونم که اون یک چیزهایی رو می‌دونه که من نمی‌دونم و این‌که هاکان آدم معمولی نیست. چیزهایی که می‌دونه به دردم می‌خورن‌.
***
همه‌ی برگه‌ها رو روی میز پرت کردم و بلند شدم و جلوی میترا ایستادم و داد زدم:
- یعنی تو داری میگی داخل باند من پلیس هست؟!
بعد خنده‌ای کردم و براش دست زدم.
- آفرین خیلی کار شاخی کردی که الان داری با افتخار برام تعریف می‌کنی؟
یهو جدی بهش نگاه‌ کردم از همون نگاه‌هایی که ترس به دل خیلی‌ها می‌انداخت. همون‌طور که به دل میترا انداخت. رو بهش با جدیت گفتم:
- گوش کن ببین چی دارم بهت میگم؛ تا دو روز بهت فرصت میدم طرف‌ و برام پیدا کنی وگرنه تو رو هم مثل نگین میگم اعضای بدنت و جدا کنن و خیلی راحت بفرستم اون‌ ور آب، می‌دونی که هر چی بیشتر سودش زیادتر.
این دفعه نه تنها ترس بلکه نفرت رو هم توی چشم‌هاش دیدم.
پوزخندی زدم و رفتم سمتش و گفتم:
- بهتره عجله کنی چون پنج دقیقه از دو روزت گذشت.
دست‌های مشت شده‌ش گویای همه‌چی بود؛ با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد. بعد از رفتنش زدم زیر خنده. چقدر خوبه پر جذبه باشی. هر موقع دلت می‌خواد یه ادم عصبی و بعضی موقع‌ها یک ادم بیخیال، از اذیت کردنش خوشم میاد. برای همین به اونم گفتم خانواده‌ش‌‌ و بکشه. داخل سازمان من جای آدم‌های ضعیف نیست. جای ادم‌های با رحم نیست. جای کسانی که پدر و مادر دارن نیست.
به انگشترم که نگین قرمز داشت نگاه کردم. درست ده سالم بود که نه پدر داشتم، نه مادر. هیچ‌وقت نفهمیدم خانواده‌م کی هستن. انگار همه چی و فراموش کرده بودم، تنها چیزی که داشتم همین یاقوت قرمز بود. کم سختی نکشیدم که الان اینجام، که الان شدم بهترین خلافکار زن بعد از اون، همون کسی که ملت بهش میگن «ملکه». هر کسی اونو ندیده،
مادر خلافای جهانه، از اینکه دومین نفر بودم مثل همیشه متنفرم و برای سرکوب کردن این حس، باید اون زن و ببینم.
شاید قوی‌ترین باند رو داشته باشه؛ ولی منم کم کسی نیستم، یاقوت قرمز، این اسم تن و بدن خیلی‌ها رو لرزونده. البته بهشون حق میدم چون خیلی‌ها رو کشتم. خیلی‌ها رو برای بالا اومدن از سر راهم برداشتم و عذاب دادم. در هر حال این‌ها الان مهم نیست.
چیزی که مهمه اینه که اول اون پلیس رو پیدا کنیم و بعد از اونم اعضای بدن درست به چین برسن. رفتم سمت تختم و خودم رو روش پرت کردم. باید بفهمم اون پلیسه کیه؟
مطمئناً تعلیم دیده و حرفه‌ای هست که نفهمیدم. چقدر خوب که قرار خوش بگذره!
اگه بفهمم کیه، برای زجر دادن و کشتنش صبر نمی‌کنم.
نفسم و بیرون فرستادم و چشم‌هام رو بستم.
الان تنها چیزی که آرومم می‌کنه یک خواب چند ساعته‌ست. چند ساعته دیگه، چیزی نیست.
کم‌کم نفس‌هام منظم شد و خواب عروس چشم‌هام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
«میترا»
با عصبانیت هر چیزی رو که روی میز بود و پرت کردم. اون عوضی، حالم ازش بهم می‌خوره. حالم از این‌که مثل یک برده باهام رفتار می‌کنه بهم می‌خوره. چه حرف مزخرفی! مگه بردش نیستم؟ چه مقصر باشی، چه نباشی تویی که باید معذرت خواهی کنی!
یکی دیگه کاری کنه عصبانیتش رو سر تو خالی می‌کنه. باید جلوش تا کمر خم شی. آره دیگه من چه توقعی دارم؟! اون یاقوت قرمزِ.
حالم از این اسم و هم از اسم ملکه بهم می‌پیچه. این دو نفر عامل تمام بدبختی‌های زندگیمن.
اینا کسایی هستن که خیلی قدرتمندن، ترسناکن، بی‌رحمن، خطرناک‌ترین‌ها هستن.
در اتاقم باز شد و دیانا اومد تو. با دیدن شیشه‌های دور و اطرافم فهمید قضیه چیه. دیانا کل موهاش رو بخاطر دیوونه بازی‌های یاقوت قرمز از دست داد. حتی می‌خواست چشم‌های سبز رنگش رو هم از بگیره. هیچ‌ کی اینجا ازش دل خوشی نداشت. کسایی که خانواد‌ه‌شون رو برای این که وارد باندش بشن، مجبور می‌کرد که اون‌ها رو بکشه. مثل من! ولی بازم با تمام رفتارهاش همه‌ی آدم‌های اینجا می‌خوان بالاتر از ملکه باشه. می‌خوان بهترین باشه. هیچ‌ کی نه ناراحتی شو می‌خواد نه عصبانیتش رو، چون در دو صورت وحشتناک میشه. همشون دیوونه‌ی به تمام عیارن. دیانا با بی‌تفاوتی گفت:
- ماشینی رو که گفتی آماده‌ست. دم دره؛ بهتره زودتر بری و کارتو تموم کنی؛ می‌دونی که وگرنه عصبانی میشه.
دلم می‌خواست داد بزنم. عصبانی شه مگه اون چه خریه؟ اما می‌دونستم اگه این کار رو کنم میاد و حالیم می‌کنه که منم که خریت کردم.
در هر صورت من قدرتی ندارم و همین یک ذره‌شم به خاطر خودشه.
سرم و برای دیانا تکون دادم و از کاخ اومدم بیرون.
همه‌ی افرادش دخترن و برای همینم معروفه.
کسی که به هیچ‌ک.س جز خودش نیاز نداره. زیر دست‌هاشم باید همین‌طور باشن. خودشون باشن و خودشون. سوار ماشین شدم و راه افتادم. باید بفهمم طرف کیه تا زنده بمونم.
***
«یاقوت قرمز»
چرا همه‌جا تاریکه؟ همین‌‌جوری راه می‌رفتم ولی به هیچ‌جا نمی‌رسیدم. همون‌طور که قدم از قدم بر می‌داشتم یه هو توی ناحیه‌ی کمرم دردی احساس کردم. یکی بهم تیر زده بود. برگشتم تا ببینم کی همچین کاری کرده ولی قیافش معلوم نبود. داشت کم‌کم واضح میشد ولی چشم‌های من بسته شد. یهو صدای زنگ همه‌جا رو برداشت‌. صدای زنگ انقدر زیاد بود که کم‌کم همه چی غیب شد و دیدم توی اتاقمم! تمام بدنم عرق کرده بود. فهمیدم که خواب دیدم! خواب عجیبی بود بخصوص که اگه برای اولین بار خواب ببینی.
خواب، کابوس! چقدر عجیب، پس چیزی‌ که مردم راجبش صحبت می‌کنن اینه. دیدن چیزهایی که فکر می‌کنی حقیقته. از دیدن بعضی‌هاشون ناراحت و بعضی‌‌های دیگه خوشحال میشی!
خواب خیلی عجیبه انگار وارد دنیای دیگه‌ای میشی. زنده‌ای ولی در واقع مردی. فرقی با دنیای مرده‌ها نداره. پس چرا خیلی‌ها این دنیای مسخره رو جدی می‌گیرن؟ چرا دنیایی که جسم می‌میره رو جدی می‌گیرن؟!
به دنیایی که روح مانند باد سرگردانه. مثل باد این‌ور و اون‌ور میره. واقعا خندم میاد. مردم برای خواب‌‌هاشون به دنبال تعبیر هستن. البته جالبه دنبال هدف و نیت مرگ می‌گردی!
از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاقم رفتم. به صورتم آب زدم و به آینه نگاه کردم. با دیدن دختر روبه‌روم تعجب کردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
چقدر بی‌حس و سرد بود. چشم‌های آبی با صورتی نه سفید و نه سبزه، یه چیزی میون این دو با ابروهایی مشکی و لبی ساده!
دختر روبه‌روم با تمام بی‌روح بودنش جذاب بود. ولی نمی‌دونم چرا از اون چشم‌های آبی می‌ترسیدم. بی‌روح بودنش به قدری زیاد بود که می‌دونم آدم هم می‌تونه بکشه؛ البته اگه تا به الان کسی رو نکشته باشه. این دختر چرا این جوریه؟! چرا انگار از همه کینه داره؟! یا بهتر میشه گفت تمام ریشه‌های درد و سختی که انگار قرن‌ها در قلبش به درختی پیر خشکیده تبدیل شده بود رو به اعماق چشم‌هاش ریخته بود. نگاهش مانند همون درخت، استوار و با تجربه بود. انگار تمام دردهای این دایره سیاه رنگ «زمین» رو تجربه کرده. این دختر چرا انقدر خطرناک به نظر می‌رسه؟! این دختر کیه؟! به چشم‌هام داخل آینه نگاه کردم.
چقدر برام رقت‌انگیز به نظر می‌رسیدن.
آه از دهنم بیرون رفت و بی‌خیال با خودم گفتم:
- مهم نیست، من وقت نگاه کردن به خودم رو ندارم. فعلا باید امروز برای یه چیز خیلی مهم آماده بشم.
امروز، روز عادی نیست. روزیه که قراره کله گنده‌های خلاف یه‌جا جمع بشن. اونم بعد سال‌ها! چقدر زود گذشت!
به سمت گوشیم رفتم و شماره‌ی سپیده رو گرفتم. سریع جواب داد:
- بله خانم.
- همه‌چی و سریع آماده کن. همه‌ی دخترها باید آماده باشن و تا ساعت هفت شب به آدرسی که برات می‌فرستم جمع بشین و راستی... .
پس از چند دقیقه صحبت کردن گوشی و قطع کردم. همه‌ی آدم‌‌هام دختر بودن و فقط یکیشون اونم هاکان بود که با همه فرق داشت و تنها عضو پسر بود. دلیل خیلی محکمی برای وجودش داشتم. ولی از همون روزی که دیده بودمش فهمیدم هدفش زدنه یک سازمان جدیدِ. اون برای این کار حاضر بود جلوی همه تحقیر بشه. آخرم به هدفش رسید؛ ولی مطمئنم خیلی زود سازمان کوچیکش مثل آب خوردن از بین میره، چون اون توانایی کنترل کردن وضعیت رو نداره. ولی برای فرد دوم خیلی بدرد می‌خوره؛ کلا برای پیروی از دستورات دیگران به دنیا اومده و توانایی رئیس بودن رو نداره؛ ولی خیلی خوب می‌تونه کارهای رئیس رو بدون عیب و نقص انجام بده. یکی از بهترین‌های سازمان یعنی یاقوت قرمز بود. یاقوت قرمز بزرگ‌ترین سازمان خلاف بعد یه نفر که از آدم‌های زیادی تشکیل شده. آدم‌هایی که همه‌جا هستن.
یاقوت قرمز که به همه‌جا نفوذ داره و خیلی از پلیس‌ها به دنبالشن ولی دستشون بهش نمی‌رسه. دلم برای اون پلیسِ می‌سوزه. در هر حال حتی این خونه که کمی از کاخ نداره هم چیزی جز یه توهم نیست. کاخی که الان اگه اینجا باشه اگه فردا یا چند روز دیگه بیای دیگه اینجا نیست. خیلی جالبه نه؟ هیچ‌ک.س این‌ها رو نمی‌فهمه! برای همین شدم بزرگ‌ترین باند خلاف بعد یه نفر! لباسم رو پوشیدم. یک سرهمی اسپرت بود با نیم بوت! رنگ لباسم سیاه بود و لباس آدم‌های سازمان شبیه لباس من ولی طلایی. همیشه یه فرقی بین اصل کاری با بقیه هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
جلوتر از بقیه راه افتادم و بقیه هم پشت سرم شروع به حرکت کردن. به ماشینم رسیدم. خودم در رو باز کردم و نشستم. بقیه هم سوار بقیه‌ی ماشین‌ها شدن. ماشین‌هایی که همه بجز ماشین من طلایی بودن و فقط ماشین من مشکی بود. نه این‌که به رنگ مشکی علاقه داشته باشم. نه! فقط از ست کردن رنگ‌ها خوشم میاد. با این‌کار توجه خیلی‌ها بهم جلب می‌شد ولی برای من پشیزی هم مهم نبود. واقعا نمی‌تونم جلوی خندم رو بگیرم. بلاخره روزش رسید؛ روزی که براش کلی صبر کردم!
امشب شب جالبی میشه. مطمئنم مثل بمب امروز پخش میشه. وقتی کله‌ گنده‌های خلاف یه‌جا جمع میشن. ماشین رو روشن کردم و به سمت مقصد حرکت کردم.
روبه‌روی در قرمز رنگ بودم. بعد از کد مخفی که دو تا بوق پشت سرهم و یک تک بوق بود، در رو باز کردن. ماشین‌ها رو داخل حیاط پارک کردیم و پیاده شدم. پشت سر من حرکت کردن. میترا نبود، تعجبی هم نداره. من هیچ وقت دست چپ یا دست راست نداشتم. چون به این چیزها هیچ وقت متکی نبودم و نیستم.
به میز بزرگی که همه اونجا جمع شده بودن و به من نگاه می‌کردن خیره شدم. پوزخندم در اومد. این‌ها همون بچه‌های ده سالن؟ ولی جالب بود قیافه‌هاشون اصلا تغییر نکرده. فقط بعضی‌هاشون ریش‌هاشون در اومده. به سمتشون رفتم و روی بلندترین صندلی نشستم. آرش با خنده گفت:
- بعد از چند سال دوباره داریم همو می‌بینیم. واقعا لحظه‌ی به یاد موندنی هستش!
آرش قیافه‌ای کاملا معمولی داشت؛ چشم‌های قهوه‌ای با موهای قهوه‌ای، پوستش هم سبزه بود.
نیما با پوزخند همیشگیش به من نگاه کرد و گفت:
- درسته! روز به یاد موندنی هست. بعد از ده سال همتون تغییر کردین. یکی از یکی دیگه خلاف‌هاش سنگین‌تر. یکی از یکی دیگه قوی‌تر. یکی هم از یکی دیگه عوضی‌تر. حالا هم یکی از هممون قوی‌تر شده؛ کسی که همه یه روزی چنین انتظاری داشتن. از دیدنت خوشحالم یاقوت قرمز!
یاقوت قرمز رو با حالتی مسخره گفت.
نیما همیشه توی بچگی خودش رو از بقیه پسر ها بالاتر می‌دونست؛ فکر می‌کرد چون موهای بلوند و چشم‌های آبی داره پدر و مادرش خارجی بودن و اشتباهی اون‌و گذاشتن توی اون لجن‌زار.
هر چند این برای بچگی بود و وقتی بزرگ شد فهمید پدر و مادرش معتاد بودن و ولش کردن.
می‌دونستم الان آرش برای این‌که بحث رو بخوابونه یه چیزی میگه. برای همین سریع بهش نگاه کردم تا حرفی نزنه، از نگاهم فهمید و ساکت شد. روبه نیما گفتم:
- درسته! در این‌که قرار بود یه روز به همچین جایی برسم شکی نبود. تو هم از این موضوع از اول خوشحال نبودی چون نمی‌تونستی مثل من باشی.
بعد رو به سحر کردم گفتم:
- مگه نه سحر؟
جالب بود سحر هم موهای بلوند و چشم‌های آبی داشت؛ هر کی نیما و سحر رو می‌دید فکر می‌کرد خواهر و برادرن، هر چند من فکر می‌کنم واقعا هست.
اخم‌های نیما و سحر باهم رفت توهم. نیما رو به من گفت:
- منظورت از این حرف‌ها چیه؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- قبلا انقدر خنگ نبودی نیما. سحر فهمید و سکوت کرد ولی تو داری خودتو لو میدی. هیچ وقت آدمی نبودی که بخوای جلوی کسی گاف بدی!
و بعد به سرتاپاش نگاه کردم و گفتم:
- اوه! البته این شامل من نمی‌شه، چون هرکی که بخواد به من ضربه‌ای بزنه باید هم بترسه و بخواد جلوم گاف بده.
قشنگ برق ترس رو تو اعماق چشم‌هاش خوندم! خواست چیزی بگه که زودتر از اون گفتم:
- البته این شامل کسایی میشه که بخوان بهم خ*یانت کنن و بخوان نابودم کنن. نه کسایی مثل تو و امثال تو که هیچ‌وقت دل و جرئت انجام همچین کارهایی رو ندارن.
پوزخندم غلیظ‌تر شد و ادامه دادم:
- مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
اخم‌هاش بد تو هم رفته بود. اون نگاهش و مشت شدن دست‌هاش گویای همه‌چی بود.
همه فهمیده بودن یه مسئله‌ای هست.
درسته یک مسئله‌ای هست که کم مشکلی نیست. به آدم‌هاش نگاه کردم. آدم‌های زیادی دور و برش بود ولی کمتر از ادم‌های من.
می‌دونم همش انقدر نیست و بیشتر از این‌ها هم هستن ولی همیشه همین جوری بوده.
کسی نبوده که بخواد ادم‌های خیلی زیاد با خودش این‌ور و اون‌ور ببره. برعکس، سحر همیشه هرجا میره تعداد خیلی زیادی آدم با خودش می‌بره! چون یه ترسوی بزدل که فقط می‌خواد از من جلو بزنه ولی همچین ادم ترسویی می‌تونه به من برسه؟! درسته که اون هم یکی از کله گنده‌های خلافه ولی من که می‌دونم تنهایی به اینجا نرسیده و یکی مثل نیما بهش کمک کرده یا میشه گفت این دوتا باهم کار می‌کنن چیزی که هیچ‌کی نمی‌دونه‌،
هیچ کی غیر از من! سهیل برای عوض کردن جو گفت:
- به گوش شما هم رسیده آرمین مرده؟! میگن تمام بدنش و تیکه‌تیکه کردن و تیکه‌های بدنش و انداختن جلوی سگ.
سهیل شبیه این بچه درس خونای نخبه بود.
موهای بلند و همیشه زل زده. با عینک نمایشی که روی چشم‌هاش می‌‌زاشت.
این دفعه سحر دهن باز کرد و گفت:
- اره! اون یکی از بزرگ‌ترین باندها رو داشت. توی کارشم خیلی حرفه‌ای بود. کسی که این کار‌ و باهاش کرده مطمئنا خیلی حرفه‌ای‌تر از اون بوده!
آرشم گفت:
- مرگ خیلی بدی داشته. معلومه خیلی زجر کشیده!
این دفعه منم با ناراحتی گفتم:
- اره وقتی هر تیکه از بدنش کم می‌شد، ناله‌هاش خیلی بلند بودن. واقعا باعث شد به گوشم آسیب بزنه!
سکوت خیلی بدی فرا گرفت. همه ساکت شده بودن و با تعجب و وحشت نگاهم می‌کردن.
نیما با ناباوری گفت:
- نکنه کسی که اون بلا رو سرش آورده تو بودی؟!
نیشخندی زدم و گفتم:
- نه من نبودم!
یه هو همه از اون حالت در اومدن و خندیدن و ارش جوری‌ که خیالش راحت شده باشه گفت:
- واقعا ترسوندیم چرا این‌جوری شوخی می‌کنی؟!
ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
- من نبودم ولی یکی از زیر دست‌هام این کار و کرد. جو دوباره به حالت سکوت فرو رفت.
پوزخند غلیظی گوشه‌ی لبم جا خشک کرد.
- لازم نیست شما انقدر بترسین. تا کسی پا پیچم نشه کاریش ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
نیما بهم نگاه کرد و با صدای بم و دورگه‌ای گفت:
- منظورت از این حرف چی بود؟
خنده‌ی هیستریک‌واری کردم و با چشم‌هایی که دیگه مثل قبل نبود، نگاهش کردم. حس می‌کردم همه دارن با حالتی نگاهم می‌کنن که انگار روانیم، صبر کن! مگه نیستم؟
با همون چشم‌هایی که انگار خون در اون جریان داره،‌ به چشم‌های سیاهش خیره شدم.
-‌ دوست داری بدونی منظورم چیه؟
نیشخندی چاشنی صورتم کردم و گفتم:
- واقعا مطمئنی؟ فکر نمی‌کنی که پشیمون بشی؟
احساس کردم دستش رو برد به سمت کتش، شایدم اشتباه کردم. چون فقط یه لحظه انگار این اتفاق افتاد. یهو یه لبخند سرد زد و به سحر و سهیل خیره شد. زنگ خطری توی سرم زده شد. پس می‌خواستن با هم به من، به یاقوت قرمز که بعد از ملکه بیشترین قدرت به اون تعلق داره در بیفتن؟! بلایی به سرشون بیارم که کفتارهای آسمون به حالشون خون گریه کنن. ولی نباید هنوز نشون می‌دادم که فهمیدم، برای همین به سحر خیره شدم.
هول شده بود و با یه جور احساس که توی چشم‌هاش پیدا بود که نمی‌شد حدسش زد، بهم نگاه کرد. جو خیلی ساکت و بدی بود و آرش برای این‌که مجلس رو یکم از سردی بیرون بکشه با خنده‌ی مسخره‌ای گفت:
- یعنی این نگاه‌هایی که شما به هم می‌ندازین رو اگه حواله‌ی مرغ کنین، همون‌جا تخم می‌ذاره.
بعدشم هرهر به جک بی‌مزه‌ش خندید و وقتی دید هیچ‌ک.س محل سگم بهش نمی‌ده، با یک سرفه به خنده‌ش خاتمه داد. سهیل همون‌طور که به آرش چشم غره‌ی مثلا خفن می‌رفت، با لحن همیشه سردش گفت:
- انگار هر شب داره توی دبه خیارشور می‌خوابه.
درسته که مجلس دوباره مثل قبل شده بود ولی برای منی که از نیت کثیفشون خبر داشتم، آخرش بود. همین‌طور که نشسته بودیم و هر کی توی افکار خودش غرق بود و من داشتم توی ذهنم نیمای بدبخت رو تصور می‌کردم که همه چیزش رو از دست داده و انقدر از این فکر غرق خوشحالی شده بودم که یک لبخند گوشه لبم نشست. تو این موقع بود که یهو پیامی به گوشیه پیشرفته‌ی نیما اومد. همه‌ی ما یکی از اون‌ها داشتیم و برای پیام‌های محرمانه و بقیه‌ی چیزهای مهمی که به جز خودمون نباید کسی ازشون اطلاع داشته باشه، استفاده می‌کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین