- Feb
- 3,262
- 6,984
- مدالها
- 2
همه حواسشون به سمتش جلب شد ولی من نیم نگاهی بهش نکردم. البته لازمم نبود نگاهش کنم چون از همهچیز خبر داشتم.
نیما بهم نگاهی کرد و گفت:
- یاقوت قرمز؟ کسی که خیلی قویه؟ کسی که براش سر خم میکنن؟ فکر نکردی خودتو دست بالا دیدی؟ فکر نکردی دیگه وقتشه بری به جهنم.
و بعد سه اسلحه روبهروم قرار گرفت. به سه نفرشون نگاهی انداختم و شروع کردم به خندیدن. توی چشمهای هر سهتاشون تعجب موج میزد.
آرش: بچهها دارید چیکار میکنید؟ این کارها چیه؟ سریع اسلحههاتونو بزارید زمین.
نیما: تا کی میخوای بزاری زنده بمونه؟ یه همچین آدم کثیفی اصلا حق زنده بودن رو داره؟ کسی که برادرم و کشت این بود. چرا هر کاری میکنه رو ما نکنیم؟ چرا زنده بزاریم یه همچین آدم کثیفی رو!
- میدونی چرا بهم میگن یاقوت قرمز؟ چرا از تو جلوترم؟ چون همیشه میدونستم اگه بخوام از کسی ضربه بخورم، اون ک.س جز خودی نیست. دلیل بیاعتمادی به آدمها همینجوری شکل میگیره. الان میخواین منو بکشین؟
سرتاپای هر سهشونو نگاه کردم.
- بنظرتون میتونید؟
سحر: فعلا که میبینی سه تا تفنگ روبهروته. تنها کاری که لازمه اینه که یکی از ما ماشه رو بکشه؛ تازه فقط این نیست. تو اونقدرها هم زرنگ نیستی و اگه بودی، همه ی آدماتو با خودت میآوردی. در هر حال الان کل کاخت رو محاصره کردن و الان داخل اون کاخین که کلی مواد توش جاسازی کردی.
بعد پوزخندی زد و ادامه داد.
- دیگه کارت تمومه.
با صدای بلند زدم زیر خنده.
- میدونستم! میدونستم همچین کاری میکنی؛ برای همین فقط یک سوم آدمهام رو با خودم آوردم. تو واقعا فکر کردی باند من فقط همینقدرِ؟ خیلی بده بدون برنامهریزی نقشه میریزی! من از قبل همهچیو آماده کردم. فکر کنم هر چی آدم فرستادین تا الان کشته شده باشن.
تعجب بود که صورتشون رو پر کرده بود. اینجا میشه به جمله ی ترس، عامل شکست و پیروزی پی برد.
***
(فلش بک به گذشته)
- همهچیز رو سریع آماده کن. همهی گروه باید آماده باشن و تا ساعت هفت به آدرسی که برات میفرستم جمع بشین و راستی، من فقط یک سوم باند و با خودم میبرم. اونها بعد از این همه مدت نقششون و عملی میکنن. همتون اینجا مصلح باشین. اونها میخوان با کشتن من مقام و جایگاهم رو بدست بیارن و اینکه اونها فکر میکنن مواد اینجاست. پس بزارین کامل بیان تو و بعد کاخ و آتیش بزنین. هر کیم بیرون از کاخ بود رو بکشید.
نیما بهم نگاهی کرد و گفت:
- یاقوت قرمز؟ کسی که خیلی قویه؟ کسی که براش سر خم میکنن؟ فکر نکردی خودتو دست بالا دیدی؟ فکر نکردی دیگه وقتشه بری به جهنم.
و بعد سه اسلحه روبهروم قرار گرفت. به سه نفرشون نگاهی انداختم و شروع کردم به خندیدن. توی چشمهای هر سهتاشون تعجب موج میزد.
آرش: بچهها دارید چیکار میکنید؟ این کارها چیه؟ سریع اسلحههاتونو بزارید زمین.
نیما: تا کی میخوای بزاری زنده بمونه؟ یه همچین آدم کثیفی اصلا حق زنده بودن رو داره؟ کسی که برادرم و کشت این بود. چرا هر کاری میکنه رو ما نکنیم؟ چرا زنده بزاریم یه همچین آدم کثیفی رو!
- میدونی چرا بهم میگن یاقوت قرمز؟ چرا از تو جلوترم؟ چون همیشه میدونستم اگه بخوام از کسی ضربه بخورم، اون ک.س جز خودی نیست. دلیل بیاعتمادی به آدمها همینجوری شکل میگیره. الان میخواین منو بکشین؟
سرتاپای هر سهشونو نگاه کردم.
- بنظرتون میتونید؟
سحر: فعلا که میبینی سه تا تفنگ روبهروته. تنها کاری که لازمه اینه که یکی از ما ماشه رو بکشه؛ تازه فقط این نیست. تو اونقدرها هم زرنگ نیستی و اگه بودی، همه ی آدماتو با خودت میآوردی. در هر حال الان کل کاخت رو محاصره کردن و الان داخل اون کاخین که کلی مواد توش جاسازی کردی.
بعد پوزخندی زد و ادامه داد.
- دیگه کارت تمومه.
با صدای بلند زدم زیر خنده.
- میدونستم! میدونستم همچین کاری میکنی؛ برای همین فقط یک سوم آدمهام رو با خودم آوردم. تو واقعا فکر کردی باند من فقط همینقدرِ؟ خیلی بده بدون برنامهریزی نقشه میریزی! من از قبل همهچیو آماده کردم. فکر کنم هر چی آدم فرستادین تا الان کشته شده باشن.
تعجب بود که صورتشون رو پر کرده بود. اینجا میشه به جمله ی ترس، عامل شکست و پیروزی پی برد.
***
(فلش بک به گذشته)
- همهچیز رو سریع آماده کن. همهی گروه باید آماده باشن و تا ساعت هفت به آدرسی که برات میفرستم جمع بشین و راستی، من فقط یک سوم باند و با خودم میبرم. اونها بعد از این همه مدت نقششون و عملی میکنن. همتون اینجا مصلح باشین. اونها میخوان با کشتن من مقام و جایگاهم رو بدست بیارن و اینکه اونها فکر میکنن مواد اینجاست. پس بزارین کامل بیان تو و بعد کاخ و آتیش بزنین. هر کیم بیرون از کاخ بود رو بکشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: