جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آرشیت با نام [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,073 بازدید, 37 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
- حالا که تو هیچی نمی‌گی پس بهتره خودم انتخاب کنم، بنظرم دستت خوبه!
با دریل به سمتش می‌رفتم و اون هی عقب‌عقب می‌رفت که در آخر کفشم و گذاشتم روی سی*ن*ه‌ش و دریل رو به سمت دستش بردم. شاید نباید اینقدر رو مخم می‌رفت که این‌جوری داد و بی‌داد کنه و زجر بکشه. البته این‌ها از نظر من لذت بخش بودن.
***
ستاره: آره منظورم همینه! خب، نظرت چیه؟!
به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- مسخره‌ست!
اخما‌هاش تو هم رفت.
ستاره: کجاش مسخره‌ست؟
- همه‌جاش.
ستاره: ببین ژینا، اگه بخوای من درکت کنم یا حداقل بفهمم اون‌جایی که این‌جوری ازش تعریف می‌کنی چجوریه باید جاهامون و باهم عوض کنیم.
- اون‌وقت تو چرا فکر کردی برام مهمه که تو منو درک کنی؟
نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
- میشه یه بار رو مخ نباشی؟
- نه!
انگار همین حرفم کافی بود تا بخواد کفرش دربیاد.
ستاره: ژینا خواهش می‌کنم.
ابروهام پرید بالا.
- چرا انقدر برات مهمه؟!
جوری بود که انگار فقط می‌خواست قانعم کنه.
ستاره: ببین من فقط می‌خوام موقعیت تو رو درک کنم. من این همه سال بدون سختی زندگی کردم، درحالی‌که تو هر ثانیه‌ت پر از سختی بوده، چطور می‌تونم با عذاب وجدانم کنار بیام؟ ازت خواهش می‌کنم این لطف و در حقم بکن.
بیخیال شونه‌هام و بالا انداختم و گفتم:
- برای من فرقی نداره!
***
پس دانشگاهی که می‌گفتن این بود؟!
واقعا باید همچین مکان مزخرفی و تحمل می‌کردم؟! چه مزخرف! در حالی‌که داشتم به سمت کلاسی که ستاره می‌گفت می‌رفتم، برای یه پسره هم زیر پایی گرفتم که جلوی اون دخترها افتاد زمین. درحالی‌که لبخند روی لب‌هام اومده بود، داخل کلاس شدم. همه نگاه‌ها خیره‌ی من شد. مرکز توجه؟ چه کسل کننده. رفتم رو یکی از صندلی‌ها نشستم. دختری نزدیکم شد و آروم گفت:
- ساحل چرا دیروز نیومدی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
بهش نگاهی انداختم و گفتم:
- به تو چه!
جا خورد. حتما دلیل جا خوردنش نگاه سردم بود. وگرنه حرف بدی نزدم. اون دختر دیگه چیزی نگفت که برای منم فرقی نداشت. برای شکنجه دادن مناسب بود، چقدر کندن ناخن‌های دست و پاش با انبردست یا کندن موهاش رو از جا درآوردن چشم‌هاش لذت بخش می‌شه. حتی فکر کردن بهش باعث می‌شه قلبم از هیجان از جا در بیاد؛ نمی‌دونم ولی من این دختر رو زجر کشش می‌کنم.
مردی وارد کلاس شد و بعد از سلام و احوال پرسی شروع به خوندن اسم‌ها کرد. فکر کنم ستاره به اون استاد می‌گفت، چه مضحک!
- ساحل شاهد.
چند بار این اسم رو تکرار کرد. همه‌ی نگاه‌ها به سمت من چرخید که فهمیدم طبق گفته‌ی ستاره دستم رو بالا ببرم.
اون مرد نیم نگاهی به من انداخت و اسم‌های دیگه رو شروع به خوندن کرد. بعد از تمامی اسامی شروع به گفتن یه سری مطالب کرد و من هیچی از حرف‌هاش نمی‌فهمیدم. ستاره برای مأموریتش به اینجا اومده بود، ولی نمی‌دونست که من این موضوع رو می‌دونم. آخه چرا باید می‌فهمید؟ حتی یه درصد هم نمی‌فهمید کسی که دشمنشه خواهرشه، چه غم انگیز. دستم رو زیر چانه‌م قرار دادم و در ذهنم شکنجه دادن اون مرد رو تصور کردم. بریدن زبونش خیلی برام خوشایند بود، چون خیلی حرف می‌زد. خیلی خودم رو برای کشتنش کنترل کرده بودم، مردک پرحرف! برای زنش هم اینقدر حرف می‌زنه؟! دلم برای زنش می‌سوزه. بخاطر زنش هم که شده این مردک رو می‌کشم.
- خسته نباشید.
دستم رو بلند کردم و گفتم:
- ممنون همین کلمه‌ی شما باعث شد دیگه خسته نباشم.
خندید و سرش رو تکان داد و از کلاس خارج شد. در بین بچه‌ها پسری با نیش‌باز گفت:
- خیلی خوب گفتی. واقعا دمت گرم.
به موهای کاکل خروسیش نگاه کردم. مگه این مدل مو از مد نیفتاده؟ دانشگاه بهش گیر نمی‌ده؟! نگاهم رو از موهاش گرفتم و به صورتش نگاه کردم.
- از حرفم خوشت اومد؟!
نیشش بازتر شد و گفت:
- مگه می‌شه از حرف شما خوشم نیاد؟
- ولی به تو می‌خوره فقط از غدغد کردن مرغ‌ها خوشت بیاد.
و به موهاش اشاره کردم. صدای خنده‌ی همه بلند شد و اون کاکل خروسی اخم‌هاش رفته بود تو هم، به سمتم اومد و گفت:
- فکر کردی کی هستی دختر خانم؟! کاری نکن همین الان به بابام بگم اخراجت کنه.
پس که این‌طور!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
- بابات رئیس دانشگاست؟!
پوزخندی زد و گفت:
- آره.
- چه بابای بی‌کفایتی داری که تو دانشگاه یکی و کشتن.
معلوم بود از حرفم خیلی عصبانی شده.
- تو چطور جرئت می‌کنی راجب پدر من این‌جوری صحبت کنی؟!
قدمی به سمتش برداشتم و با صدای آروم ولی ترسناک گفتم:
- با من از جرئت حرف نزن. خیلی کارها کردم که توی فیلم‌ها دیدی.
به قیافه‌ی بهت زده‌ش اهمیت ندادم و از کلاس رفتم بیرون. نه دخترِ، نه استاد، زجر کشیدن این پسره رو بیشتر دوست دارم.
***
(ستاره)
صدای گریه‌ی بچه‌ها از هر گوشه می‌اومد. آشغال‌ها همه‌جا پیدا می‌شد. با پیچیدن بوی بد زیر بینیم، شالم رو به سمت صورتم بردم تا این بوی بد رو استشمام نکنم.
- ژینا چرا اونجا وایستادی؟!
به سمت دختری که این حرف رو زده بود برگشتم؛ تو چشماش نفرت بی‌داد می‌کرد. معلومه همه از ژینا متنفرن.
- ببخشید چرا بچه‌های اینجا دارن گریه می‌کنن؟!
جفت ابروهاش رفت بالا، انقدر حرف تعجب آمیزی زدم؟
- چیشده واس ما لفظ قلم حرف می‌زنی. با بچه پولدارا گشتی یادت رفته کی هستی؟
درست میگه ژینا آدمی نیست که بخواد با کسی محترمانه صحبت کنه باید مثل خودش رفتار کنم! ولی چجوری مثل اون باشم؟ اون دقیقا نقطه عکس منه. برام سوال شد که چطوری دو تا هم خون می‌تونن انقدر متفاوت باشن؟! یعنی جایی که آدم توش بزرگ شده انقدر تأثیر می‌زاره؟! سریع حرفم رو اصلاح کردم و گفتم:
- این‌ها چشونه؟!
- مثل این‌که فراموش کردی ژینا خانم، نمی‌دونی این اکبر سگ بشه کسی جلوش باشه باید تنه لشش و جمع کنیم.
خواستم بپرسم اکبر کیه، ولی دیدم اگه بپرسم گندش در میاد پس حرفی نزدم. خواستم برم دور و اطراف و بگردم که صدای مردی توجهم و جلب کرد.
- ژینا کدوم گوری بودی؟
با تعجب به سمت مردی که توی یک دستش چوب و زیر دست دیگش یک بچه‌ی حدودا هشت یا نه ساله که از صورتش خون می‌اومد برگشتم. با بهت گفتم:
- چیکار کردی با این بچه؟!
- همین‌جوری تو این‌ها رو لوس کردی که همچین غلطایی می‌کنن.
- مگه چیکار کرده که این‌جوری کتکش زدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
باعصبانیت پرتش کرد جلو و گفت:
- هر چی در آورده رو زده تو جیب بعد اومده میگه هیچی در نیاوردم.
بچه رو بلند کردم و رو به مردِ توپیدم.
- یعنی بخاطر همچین چیز مزخرفی اینجوری گرفتی زدیش؟ بگو چقدر قیمتش شده پولش رو میدم!
پوزخندی زد و درحالیکه به سمتم می‌اومد گفت:
- پولدار شدی! از جیبت می‌بخشی. الکی ادای آدم‌های فداکار و در نیار اصلا بهت نمی‌‌خوره!
بلند شدم و به چشماش خیره شدم و همینجوری چند تراول صد تومنی از توی جیبم برداشتم و پرت کردم توی صورتش!
- بیا اینم پولت حالا گورتو گم کن!
خم شد و پول‌ها رو برداشت و در حالی‌که داشت با نیش باز پولارو می‌شمارد گفت:
- ایول بابا نمی‌دونستم ان‌قدر پول در میاری فعلاً با اینا کاری ندارم.
بعدم پول‌ها رو گذاشت توی جیبش و به سمت یکی از اون خرابه‌ها رفت.
به پسر بچه نگاه کردم و روبروش نشستم.
صورتش بدجور زخمی شده بود.
دستمال کاغذی از توی جیبم در آوردم و روی صورتش کشیدم.
مظلوم بهم نگاه می‌کرد.
چرا باید این بچه با این سن کمش اینجوری کتک بخوره؟
چرا باید الان بجای اینکه به فکر بازی و درس و مشقش باشه باید به فکر نمردن زیر کتک‌های اون بی‌شرف باشه؟
- خاله ژینا! خیلی مهربون شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- مگه قبلاً چجوری بودم؟!
چشماشو به پایین دوخت و گفت:
- الان باید کلی اکبر و می‌زدی. جوری که خون بالا بیاره! بعدم کلی منو دعوا می‌کردی که چرا نتونستم از خودم دفاع کنم!
لبخندم پر رنگ شد! پس ژینا این‌جوری بود! می‌خواست همه روی پای خودشون وایستن!
دستمو روی سرش کشیدم و گفتم:
- الان دیگه مهربونم نه قراره کسیو بزنم نه قراره تو رو دعوا کنم. الانم بیا بریم صورتتو بشورم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
داشتم به سمت شلنگ داخل حیاط می‌بردمش که صدای یک دختر بچه‌ای اومد.
- امین! امین! داداش کجایی؟
به سمت دختر بچه برگشتم‌.
با دیدن من زد زیر گریه و بدو کرد و اومد سمتم و بغلم کرد.
- خاله ژینا کجا بودی؟! وقتی نبودی کلی خاله کلثوم دعوامون کرد، مارو یه عالمه زد، دلم برات تنگ شده بود.
نشستم کنارش و بغلش کردم.
آروم زیر گوشش گفتم:
- گریه نکن خاله من همین جام. دیگه کسی نمی‌تونه اذیت‌تون کنه!
گریش بیش‌تر شد و محکم‌تر بغلم کرد.
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- بیا الان بریم صورت داداشت و بشوریم.
به سمت داداشش برگشت که با دیدن صورت خونیش جیغی زد و رفت سمتش.
- داداشی باز اون اکبر تو رو زد؟ آره؟ باز دیگه چرا زدت؟ برای مامان‌جون پول بردی؟
پسر بچه سرش و انداخت پایین و زیر چشمی به من نگاه کرد.
- مامان جون کیه؟!
دو تاشون با تعجب نگام کردند.
خاک تو سرم اینا که نمی‌دونند من ژینا نیستم.
خواستم جمعش کنم که پسر بچه که فکر کنم اسمش امینه گفت:
- خاله ژینا چرا نمی‌خوای مامان جونو ببخشی؟! اون از کاراش پشیمونه! درسته یک زمانی اذیت‌تون کرده ولی الان مهربون شده. من دلم براش می‌سوزه!
حرفاش برام گنگ بود. اول باید قبل این‌که بیام اینجا از ژینا می‌پرسیدم اینجا چه خبره!
تنها کاری که می‌تونم کنم اینه که برم پیش مامان جونی که این بچه‌ها میگن!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه بخشیدمش! می‌تونی منو ببری پیشش؟!
امین با تعجب و خوشحالی گفت:
- واقعاً خاله ژینا! می‌خوای مامان جون و ببینی؟!
«ژینا»
میترا: باید یکی از اون‌ هارو بکشیم تا حواس‌شون جمع بشه که دیگه از این کارا نکنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
بی‌خیال گازی به سیبم زدم و گفتم:
- بزار از این کارها کنن برای من فرقی نداره. تهش شکنجه‌شون لذت بخش‌تر میشه.
میترا نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
- اگه جلوشونو نگیریم برامون دردسر میشن.
با نیشخندی گفتم:
- ولی من خود دردسرم.
میترا دیگه چیزی نگفت. شاید می‌دونست الان تو حالتی نیستم که بخوام شوخی داشته باشم.
حتی شوخی‌هامم جدی بود، یا جدی‌هامم شوخی!
فکر کنم مردم به این می‌گفتن روانی، ولی مردم زیاد حرف می‌زنن.
حرفاشون شاید به بال مگس نر باشه.
همون قدر باارزش ولی فقط برای یک مگس!
به سیبم گاز دیگه‌ای زدم و رو به میترا گفتم:
- اون کله خروسی رو چی‌کار کردی؟!
سرشو تکون داد و گفت:
- یک پسری که با پول باباش تونسته توی دانشگاه باباش قبول بشه، از این بی‌دغدغه‌ها که از سر بی‌کاری هر غلطی دلشون بخواد می‌کنن، یک داداش و یک خواهر داره، ولی رابطه‌شون اصلا خوب نیست. از برادر بزرگترش برای این بدش میاد چون کل خاندانشون به اون توجه دارن! و از خواهرشم برای این بدش میاد چون وقتی بچه بوده جلوی همه دعواش کرده! سه تا خونه‌ی مجردی داره، وقتی ده سالش بوده سگ گازش گرفته، هر دختری که سمتش رفته فقط بخاطر پولش بوده، تا هفت سالگی از تاریکی می‌ترسیده، دو بار از پدرش تو گوشی خورده و... .
خواست ادامه بده که که حرفشو قطع کردم.
- چقدر حرف می‌زنی من فقط گفتم باهاش چی‌کار کردی! نگفتم که زمان دستشویی رفتنشم بیای گزارش بدی که!
چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت:
_داخل انباریه!
بشکنی زدمو گفتم:
- آها همینه خیلی مختصر و مفید.
بعدم بلند شدم و به سمت انباری رفتم.
صدای داد و بی‌داداش هر چی نزدیک‌تر می‌شدم بلندتر میشد. چرا داره انقدر داد و بی‌داد می‌کنه؟! من که هنوز باهاش کاری نکردم. در انباری رو باز کردم و رفتم داخل که با دیدن من ساکت شد، شایدم توقع‌شو نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
شایدم ترسیده بود، دومی رو بیشتر دوست داشتم.
ولی متاسفانه اولی درست بود.
- تو، تو چرا منو گرفتی؟
دستام رو به هم زدم و با ذوق گفتم:
- چون می‌خوام زجر کشت کنم.
مردمک چشماش لرزید. ترسید؟! نمی‌دونم.
- تو همون آدمی هستی که پیرمرد رو کشت؟ چطوری ممکنه؟ آخه! تو فقط یک دختری.
خندم به هوا رفت!
- من فقط یک دخترم؟ فکر نمی‌کنی همین دختر بودنم باعث مرگ‌ خیلیا شده؟ چیه؟ نکنه فکر کردی من از اون دختراییم که سوسک می‌بینن جیغ می‌زنن؟
رفتم سمتش و یقه‌شو تو دستم گرفتم.
- ببین پسر جون! من با حیوونایی مثل تو بازی می‌کنم! الانم دلم بد هوس بازی کرده، بازی دوست داری؟ هوم؟
فقط با ترس نگام می‌کرد.
با لکنت گفت:
- چ، چه بازی؟
به سمت وسایل شکنجه رفتم و همون‌جور که داشتم انتخاب می‌کردم کدوم رو بردارم گفتم:
- بازی دیگه! تا حالا بازی نکردی؟ مثل همون بازی‌هایی که دوبار از پدرت تو گوشی خوردی، فقط یکم پیشرفته‌تر!
انگار گیج شده بود.
چشمامو تو حدقه چرخوندمو گفتم:
- نمی‌خواد به مخت فشار بیاری داداش، قراره عین سگ شکنجت کنم تا بمیری.
فکر کنم رفته بود توی شوک، شایدم انتظار نداشت ان‌قدر رک بگم.
با ترس گفت:
- چی داری میگی تو؟ شکنجه‌ی چی؟ اصلاً برای چی؟
در حالی‌که داشتم با چاقویی که انتخاب کرده بود بازی می‌کردم گفتم:
- برای لذت.
با ترس و وحشت گفت:
- از چی می‌خوای لذت ببری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- از شکنجه دادنت! از این‌که موقعی که دارم چشماتو در میارم داد و فریادات همه جارو برداشته، می‌دونی! حتی فکر کردن بهش هم لذت بخشه!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین