جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آرشیت با نام [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,073 بازدید, 37 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کولادا] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
به سمتش دویدم و صداش زدم:
- ببخشید یه لحظه می‌تونین صبر کنید؟!
وایستاد! قیافش زیاد از دور معلوم نبود وقتی نزدیکش شدم قیافش نمایان شد.
- تو؟!
- اِ بازم که تو!
- اینجا چیکار می‌کنی؟
- خودت اینجا چیکار می‌کنی؟
- باز داری شروع می‌کنی؟
- سوال‌های تو سوال‌های منم هست؛ برای دومین بار.
این دختر باز داره میره روی اعصابم.
- من اومدم پیش خاتون که فکر نکنم بشناسیش. تا بتونم بفهمم تو کی هستی، حالا تو بگو اینجا چیکار می‌کنی؟
- من اومدم پیش خاتون که فهمیدم تو می‌شناسیش تا بفهمم تو کی هستی.
- تو خاتون رو می‌شناسی؟!
- آره.
- فکر نمی‌کردم برات مهم باشه.
- فعلا می‌بینی که مهمه!
- با این که برام خیلی سخته ولی بهتره دوتایی باهم خونش و پیدا کنیم.
- اون‌وقت چرا برات سخته؟!
- تحمل کردن آدمی مثل تو بعد از کار توی معدن سخت‌ترین کار دنیاست.
- باشه.
آدم چقدر می‌تونه رو مخ باشه آخه!
- الان شبه بهتره بریم تو ماشین بخوابیم.
- ولی تو شب بیشتر حال میده. مخصوصا اگه جن یا روحی بهمون حمله کنه.
با قیافه‌ی پوکر فیسی گفتم:
- اینجا نه جنی داره نه روحی. موضوع کیف دادن نیست. کسی نیست بخوایم ازش بپرسیم، فهمیدی یا نه؟!
- بنظرت سخته که در بزنیم ازشون بپرسیم؟
- تو چیزی از شعور تو وجودت نیست؟
- این چیزی که میگی چی هست؟!
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- چیزی که تو نداریش.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- باشه.
بعدم رفت در ماشینم رو باز کرد و نشست. تا حالا پرروتر از این دختر هیچ‌جا ندیدم. سرم رو به نشانه‌ی تاسف تکون دادم و سمت ماشین حرکت کردم. در سمت صندلی راننده رو باز کردم و نشستم.
- پررو تویی بقیه اداتم نمی‌تونن در بیارن.
- هیچ کی نمی‌تونه ادای منو در بیاره.
پوکر نگاهش کردم و اونم چیزی نگفت، چون چشم‌هاش بسته بود. الان فرصت خوبی برای پرسیدنه سوال.
- تو پدر و مادرت و دیدی؟!
- هیچ‌وقت.
- منم همین‌طور! شغلت چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
- شغلم؟! شغل خاصی ندارم. یعنی اصلا شغلی ندارم‌. کار خاصی هم نمی‌کنم.
- پس چطور زندگی می‌کنی؟
- اکسیژن رو میدم داخل ریه‌هام و نفس می‌کشم.
- جدی پرسیدم.
- منم جدی جواب دادم.
- کی تو رو بزرگ کرده؟!
- منو؟! من تو پرورشگاه بزرگ شدم‌. یه پرورشگاه مختلط ولی فقط ده نفر بودیم.
با تعجب گفتم:
- چطور فقط ده نفر بودین؟ مگه پرورشگاه نبود؟!
- چرا بود ولی فقط اسمش به پرورشگاه می‌خورد. شبیه هرچی بود به غیر از پرورشگاه، باغ وحش تا حالا رفتی؟!
- آره.
- تمیز بود؟
با تعجب گفتم:
- آره!
پوزخندی زد و گفت:
- پس یعنی ما از حیوون‌ها کمتر بودیم.
به سرتاپاش دقت کردم. شاید قیافش شبیه من بود ولی طرز لباس پوشیدنش زمین تا آسمون با من فرق می‌کرد. شاید تا ده سالگی تو پرورشگاه بودم ولی بعد از اون پیش عموم زندگی می‌کردم. عموم وضع مالی خوبی داشت. برای من هیچ چیزی کم نزاشت ولی این دختر معلوم بود برعکس منه. لباس‌هاش به شدت ساده بود و کفش‌هاش دیگه پوسیده بودن اما؟!
- چقدر انگشترت خوشگله.
به انگشترش نگاه کرد و گفت:
- این تنها چیزیه که دارم از بچگی. تا الان باهام بوده. از رنگ یاقوتش خوشم میاد.
- رنگ قرمز دوست داری؟!
لبخندی زد و گفت:
- آره. رنگ یه چیزیه که عاشقشم.
نمی‌دونم منظورش چی بود سعی هم نکردم ازش بپرسم.
ژینا: این همه سوال تو از من پرسیدی حالا بهتره به سوالاتت خودتم جواب بدی.
نمی‌دونم چرا همیشه می‌خواست به هر سوالی که جواب میده بقیه هم جواب بدن. البته چیز دیگه‌ای هم ازش انتظار نمی‌ره، این دختر کلا عجیبه.
- اول از همه اسممو میگم. اسمم ستاره‌ست. من هم شغلی ندارم و با عموم بزرگ شدم. الان هم ترم سه روانشناسی می‌خونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
نمی‌تونستم بهش واقعیت رو بگم. هرچی باشه اون کسیه که تازه اومده تو زندگیم و اصلا معلوم نیست کیه. با پوزخند گفت:
- عمو داری؟! درس خوندی؟! چقدر مزخرف!
انتظار یه همچین واکنشی نداشتم.
- منظورت چیه؟!
- هیچی! بهتره بگیری بخوابی.
و بی‌اهمیت به من به سمت پنجره متمایل شد. برای بار هزارم میگم؛ این دختر خیلی رو مخه. من هم به تقلید ازش چشم‌هام رو بستم و مثل همیشه مثل همه‌ی آدم‌ها نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای خروس بیدار شدم. اینجا دیگه کجاست؟! من چرا توی ماشینم؟! با یادآوری این‌که برای چی اینجام، به صندلی کمک راننده نگاه کردم که دیدم ژینا هنوز خوابه. چه جالب! فکر می‌کردم الان مثل رمان‌ها و فیلم‌ها سر جای خودش نیست؛ ولی این دختر کلا فرق می‌کنه. جوری که مطمئنم اگه در حال مرگشم باشه با بیخیال‌ترین حالت میگه:
- خداحافظ... خوش گذشت.
چند بار صداش کردم که بیدار نشد هرچی تکونش دادم هم بیدار نشد. صبر کن! نکنه مرده باشه. سعی کردم ببینم نفس می‌کشه یا نه که دیدم داره نفس می‌کشه. از ماشین پیاده شدم و به سمت صندلی کمک راننده رفتم درو باز کردم بازم هرچی تکونش دادم بیدار نشد. حتما بی‌هوش شده. رفتم آب بیارم تا روش خالی کنم. در صندوق ماشین رو باز کردم بطری آب رو برداشتم و به سمت ژینا رفتم با دیدن جای خالیش بطری از دستم افتاد. یعنی چی؟ کجا رفت؟ با قرار گرفتن دستی روی بازوم جیغی کشیدم و سریع به سمتش برگشتم و حالت دفاعی گرفتم که دیدم ژینا داره می‌خنده.
ژینا: قیافش و نگاه! نمی‌ری بدبخت!
اخم‌هام بشدت رفته بود توی هم. با داد گفتم:
- می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟! مگه الان وقت مسخره بازیه؟
ژینا: سخت نگیر! چرا انقدر برات مهمه؟ تهش باهم خواهر می‌شیم دیگه!
از این بیخیالیش حالم بهم می‌خورد.
- بهتره دست از این اخلاقات برداری و دنبالم بیای!
و بدون توجه بهش در ماشین رو بستم و جلوجلو حرکت کردم که فهمیدم اونم داره پشت سرم میاد. سعی کردم کلا بهش اهمیت ندم که اونم اصلا معلوم بود چقدر براش مهمه!
فقط داشت روستا رو نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
به سمت یکی از مردم روستا رفتم.
- ببخشید خانم.
به سمتم برگشت، اخمی کرد و گفت:
- بله بفرمایید!
قیافه‌ی خیلی معمولی داشت چشم‌های قهوه‌ای روشن با پوستی سبزه.
- شما آدرس خونه‌ی خاتون رو نمی‌دونین کجاست؟
چهرش تغییر کرد و با خوش‌رویی گفت:
- شما از اقوام خاتون هستید؟
- بله اگه می‌تونین لطف کنید و آدرس خونه‌ی خاتون رو به ما بدید.
- بله فقط کاری با اون خونه نداشته باشید اون یادگاره خاتونه.
با تعجب گفتم:
- چرا ما باید به خونه‌ی خاتون کاری داشته باشیم وقتی خودش داره اینجا زندگی می‌کنه؟
لبخندی زد و گفت:
- درسته! خاتون همیشه توی اون خونه با چایی همیشه حاضرش منتظره که یکی در خونشو باز کنه، سلام من رو هم بهش برسونید. آدرسشم همین راه رو مستقیم برید به یه درخت توت می‌رسین. روبه‌روش یه خونه‌ای با در سفید وجود داره. اونجا خونه خاتونه.
- خیلی ممنون حتما سلامتونو بهش می‌رسونم فقط بگم از طرف کی؟
- از طرف لیلا.
بعد از خداحافظی باهاش همون راهی که گفت رو در پیش گرفتیم.
ژینا: چقدر لفظ قلم حرف می‌زدی!
- بهتر از تو که کلا لال بودی، حداقل سلام می‌کردی.
ژینا: چرا باید به کسی که نمی‌شناسمش سلام می‌کردم؟!
- از سر احترام.
ژینا: تو هم فقط به دلیل این‌که کارت بهش گیر بود باهاش خوب رفتار می‌کردی. مگه نه؟ تو حالت عادی نگاهم بهش نمی‌کردی چون غریبه بود.
کفرم رو در آورده بود از اول تا الان فقط در حال ضایع کردن من بود.
- ببین وقتی از کسی چیزی می‌خوای باید باهاش خوب رفتار کنی. نمی‌شه که با یک لحن خیلی بدی باهاش رفتار کنی.
پوزخندی زد و گفت:
- دقیقا منظور من هم همین بود.
دیگه اعصابم خورد شد. با داد گفتم:
- ببین! من همینم. لازم نکرده تو به من درس اخلاق بدی وقتی خودت اصلا اخلاق نداری. معلوم نیست اصلا کجا بزرگ شدی! هیچ‌کی دوست نداره حتی کنارت راه بره.
و به سر و وضعش اشاره کردم. به نفس‌نفس افتاده بودم. فکر کنم خیلی زیاده روی کردم ولی اون با بیخیال‌ترین حالت دستاش رو تو جیب‌هاش کرد و همون‌طور که به سمت جلو راه می‌رفت گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
- تا ده سالگی تو پرورشگاه بودی و بعد از اون هم پیش کسی بزرگ شدی که اون خرجیت و می‌داده!
شروع کرد به خندیدن و گفت:
- واقعا شرم‌آوره! آدم حقیری مثل تو حق نداره منو تحقیر کنه. بهتره که زودتر راه بیفتی بعداً به حقیر بودن خودت فکر کنی.
کاملا رفته بودم تو شوک. هیچ آدمی تا الان منو تحقیر نکرده بود، چون همیشه خوب رفتار می‌کردم؛ ولی این آدم چیزی که تموم این سال‌ها باهاش کلنجار می‌رفتم رو زد تو سرم.
اما اون از کجا می‌دونست تا ۱۰ سالگی توی پرورشگاه بودم؟! این دختر خیلی نفرت‌انگیزه.
هیچ حرفی نزدم. می‌دونستم اگه ادامه بدم بازنده‌ی واقعی منم. جلوی یک خونه ایستاد که فهمیدم خونه‌ی خاتونه! درش باز بود، وارد خونه شدیم. از این همه زیبایی حیاط دهنم باز موند؛ واقعا خیلی زیبا بود. دورتادور حیاط پر بود از گل‌های رنگارنگ. حوضی وسط حیاط بود و گلدون‌ها اطرافش رو پر کرده بودن. زیبایی بی‌نظیری داشت. با دیدن یه پیرزن که از داخل خونه به حیاط اومد انگار دنیا رو بهم دادن. پس این خاتون بود، کسی که همه عاشقشن. با دیدن ما لبخندی زد که من تعجب کردم ولی ژینا عین خیالشم نبود به سمتمون اومد و گفت :
- پس بلاخره اومدین؟ خیلی منتظرتون بودم.
خاتون خودش منتظرمون بود؟! پس چیزی که فکر می‌کردیم متاسفانه حقیقت داشته. با لحنی متعجب گفتم:
- شما منتظرمون بودین؟!
لبخندش پر رنگ‌تر شد.
خاتون: بهتره بیاین داخل اونجا جواب همه‌ی سوالاتون رو می‌گیرین.
پس خاتون همه چی و می‌دونست.
***
داخل خونه، کنار پشتی‌های قدیمی نشسته و منتظر خاتون بودیم.
ژینا: چه جالب! مثل این‌که خواهریم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- متاسفانه!
خواست چیزی بگه که با اومدن خاتون ساکت شد. البته‌ این فقط یه توهم بود و اون در کمال پررویی گفت:
- ناراحت نباش یکی دیگه تهش به اعضای خانواده‌ت اضافه میشه!
به حرمت خاتون بهش هیچی نگفتم. خاتون سینی چای رو گذاشت پایین و کنارمون نشست! خاتون پوستی چروکیده و موهای سفید و پوستی سفید و چشم‌هایی عسلی داشت. مطمئنم وقتی جوون بوده زیبایی خیره کننده‌ای داشته. بدون این‌که ما چیزی بگیم خودش شروع به حرف زدن کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
خاتون: درست بیست سال پیش بود که مادرتون شما رو به‌دنیا آورد. اون شب رو هیچ‌وقت یادم نمی‌ره! مادرتون اون شب مرد. قبل از مرگش بهم گفت شما رو من بزرگ نکنم و دوتاتون و بزارم توی پرورشگاه‌های مختلف. گفت یه کاری کنم یکیتون تو ناز و نعمت بزرگ بشه و اون یکی تو سختی. برای همین ژینا رو تو یه پرورشگاه بد و ستاره رو توی پرورشگاه خوب گذاشتم و بعد کاری کردم عموتون بره سراغ ستاره، ژینا می‌دونم در حق تو بد کردم ولی این خواسته‌ی مادرتون بود؛ نمی‌تونستم به تنها خواستش از من عمل نکنم. 25 ساله که منتظر شمام. همون‌طور که انتظار می‌رفت دو تای شما الان 25 سال‌اید ولی با موقعیت‌های مختلف، ستاره توی خانواده‌ی پولدار و ژینا برعکس. نمی‌دونم هدف مادرتون چی بود ولی امیدوارم به هدفش رسیده باشه.
متعجب بودم. یعنی چی؟!
- چرا منو گذاشتین توی موقعیت خوب چرا ژینا نه؟!
لبخندی زد و به ژینا خیره شد.
خاتون: اون شب، ستاره، تو خیلی گریه می‌کردی ولی ژینا نه، خیلی آروم بود. همون موقع فهمیدم ژینا می‌تونه از پس خودش بر بیاد، بدون هیچ مراقبتی. ولی ستاره تو احتیاج به مراقبت داشتی. باید یکی تر و خشکت می‌کرد.
پس به این دلیل بود و ژینا از اول همین‌جوری بوده. به سمت ژینا برگشتم. بازم بیخیال بود، مثل همیشه.
ژینا: از همون اول از تو بهتر بودم.
اخم‌هام رفت تو هم. هیچی برای گفتن نداشت برای همین بهش اهمیت ندادم روبه خاتون گفتم:
- خیلی ممنون از این‌که واقعیت رو بهمون گفتین ما دیگه باید‌ بریم.
خواستیم بلند بشیم که خاتون سریع گفت:
- عمرا اگه بزارم برید. بعد از بیست سال اومدین پیشم و به این راحتی و به این زودی می‌خواین برین. باید حداقل یه هفته اینجا بمونید.
خواستم مخالفت کنم که ژینا گفت:
- باشه من اینجا می‌مونم.
با تعجب بهش نگاه کردم. این دختر به پررو گفته برو من جات وایمیستم. دیدم اگه ژینا بمونه و من برم زشته.
- باشه می‌مونیم، ولی یه هفته زیاده.
خاتون: باشه. هر چقدر می‌خواین بمونین.
سرم رو تکون دادم که ژینا بلند شد و به سمت در رفت با تعجب گفتم:
- کجا میری؟!
ژینا: بیرون.
و بدون توجه به من رفت. دیگه به این رفتارهاش عادت کرده بودم. الان دیگه شب شده بود ما صبح اومدیم اینجا و چقدر زود گذشت. بعد از کمی صحبت کردن با خاتون، ژینا اومد داخل و خیلی راحت دراز کشید که با این حرکتش خاتون بلند شد.
خاتون: میرم الان تشک‌هاتون و پهن کنم‌.
و به سمت اتاقی رفت.
- یکم خجالت هم بکشی بد نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
حتی اهمیت هم نداد. خاتون صدامون زد که می‌تونیم بریم و بخوابیم. به‌سمت اتاق رفتیم. ژینا خیلی راحت خودش رو روی تشک انداخت. منم آروم دراز کشیدم.
ژینا: راست میگن پیری فراموشی میاره. یادش رفت برامون شام بیاره از صبح هیچی نخوردم.
- بهتره که هیچی نگی شاید توی مردم روستا رسمه که شام نخورن.
ژینا: رسم چی؟ کشک چی؟ غذا نخوردن هم شده رسم؟! از این به بعد من نفسم نمی‌کشم چون رسمه.
- ژینا بگیر بخواب انقدر حرف نزن.
گفتم شاید الان حداقل یکم حرص بخوره دیدم نه این بیخیال‌تر از این حرف‌هاست. راحت گرفته خوابیده. چشم‌هام رو بستم، اما چرا انقدر زود شب شد؟! مگه ما داشتیم چی می‌گفتیم که زمان انقدر عجولانه گذشت یا چرا ذره‌ای احساس گرسنگی نکردم؟! ژینا راست می‌گفت از صبح بود که هیچی نخورده بودیم. ذهنم رفت سمت صحبت‌های خاتون. چرا ژینا با این موضوع به این راحتی کنار اومد؟ انگار عادی‌ترین خبر عمرش رو می‌شنوه. چرا ژینا این‌جوری بود؟! حتی نمی‌شه گفت زندگی این بلا رو سرش آورده چون از همون زمان تولد این‌جوری بوده، چقدر عجیب!
***
(راوی)
دخترک چشمانش را به راحتی بسته بود و روحش از این دنیا خارج شده بود یا به قول یاقوت قرمز به دنیای مرده‌ها رفته بود. یاقوت قرمز؟! خبری ازش نیست! چه می‌کند؟! زنده است یا مرده؟! این چه سوال احمقانه‌ایست. معلومه که زنده هست، ولی چرا انقدر ساکت؟! قضیه بودار است که به زودی منبع بو پیدا می‌شود.
***
(ستاره)
با تعجب به حرف‌های مرد روبه‌روم گوش می‌دادم. یعنی چی؟! چطور ممکن بود؟! قتل به اینجا هم رسیده؟! درست وقتی که ما اومدیم؟! اونم زنی که اون روز دیدیم. کنار درخت نشسته بودم و با خودم زمزمه می‌کردم.
- مطمئنم کار یاقوت قرمزِ. دست از قتل هیچ‌جا بر نمی‌داره. به هیچ آدمی رحم نمی‌کنه. قسم می‌خورم خودم می‌کشمش. خودم بالای دار می‌برمش!
ژینا: چی داری با خودت میگی؟ یاقوت قرمز کیه؟!
شوک‌ زده به ژینا نگاه کردم. حرف‌هام و شنیده بود؟! ماموریت لو رفت؟! فهمید من پلیسم؟! نه اون فقط اسم یاقوت قرمز رو شنیده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
- کسیِ که ازش متنفرم. یه قاتل سریالی، یه باند مافیایی یا هرچی که توش خلاف باشه. یاقوت قرمز یه خلاف‌کارِ. خیلی معروفه که همه ازش می‌ترسن و پلیس‌ها دنبالشن.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- همونی که خیلی خفنه و هیچ کی ازش هیچ مدرکی نداره؟!
- تو از کجا می‌دونی؟!
ژینا: آدم‌های خلافکار زیاد دیدم. آدم‌هایی که چاقو کشی و چهارتا زخم روی صورت و داد و غار کردن و زور گفتن رو جزئی از خلافکار بودن می‌دونستن، آدم‌هایی که زن رو ضعیف می‌دونستن. از اینجور آدما زیاد دیدم. زن‌هایی رو هم دیدم که خیلی ضعیف بودن و غیر از کتک خوردن و دم نزدن چیز دیگه‌ای بلد نبودن. بجای این‌که دلم براشون بسوزه حالم ازشون بهم می‌خوره. حالم از کسایی که یکی دیگه بزرگشون کرده و یکی دیگه کاری کرده روی پای خودشون وایستادن بهم می‌خوره تا این‌که خبر به گوشم رسید یه خلافکاری اومده که دست هیچ‌کی بهش نمی‌رسه. همه جلوش زانو می‌زنن. چاقو کشیدن و این مزخرفات براش جز سرگرمی هم نیست و مستقیم میره سراغ یه چیز، قتل! بدون این‌که کسی بتونه بهش چیزی بگه و چیزی که باعث شد من ازش خوشم میاد جنسیتش بود. یه زن که بلاخره از خیلی مردها جلوتر بود و همه این‌ها باعث شد اون بشه الگوم.
با تعجب به ژینا نگاه کردم. اون طرفدار یه قاتل بود؟ از عصبانیت دست‌هام مشت شد.
- می‌فهمی چی داری میگی؟ الگوت یه قاتله؟ یک آدم روانیه که کشتن آدم‌ها از آب خوردن براش راحت‌تره.
ژینا: همه‌ی آدما یه روز می‌میرن.
با عصبانیت رو بهش داد زدم.
- همه‌ی آدم‌ها می‌میرن ولی نه توسط کسی!
ژینا: ولی آدم‌ها خودشون خیلی‌ها رو می‌کشن. چرا یکی دیگه همین بلا رو سرشون نیاره؟ فقط به یه روش دیگه!
- منظورت از این حرف چیه؟ اگه خیلی با آدم‌هایی که آدم می‌کشن مشکل داره همونا رو بکشه. به آدم‌های معمولی چیکار داره؟! اون دختر یه روانیه می‌فهمی؟ درست مثل تو!
چشم‌هاش در کسری از ثانیه متفاوت شد، فرق کرد، سرد شد. هیستیریک‌وار خندید. خندیدنش واقعا ترسناک بود. برای لحظه‌ای ترس تو دلم پیله زد.
***
(راوی)
ستاره بی‌آنکه از حال ژینا چیزی بداند، آن را متهم می‌کرد. دختری که مانند شاهزادگان بزرگ شده چه می‌داند از حال دختر یتیمی که زنده ماندنش بخاطر همان دیوانه بودنش بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
دختری که تا به حال زیاد مرده است. هر سخنی از مردم مانند چاقویی در بدن او فرو می‌رفت.
چه می‌دانست آن دختر که لب‌‌ تر می‌کرد خواسته‌هایش نزدش بود غافل از آنکه جفت دیگرش برای آنکه شب گرسنه نخوابد چه کارها که نکرده بود، از چه کسانی که دزدی نکرده بود.
ژینا راست می‌گفت. دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده است و خرجیش را ک.سِ دیگری می‌دهد حق ندارد او را تحقیر کند.
ژینا آن دختر درد کشیده در میان خنده‌های هستریک وارش گفت:
- کی‌ها رو بکشه؟! آدم‌هایی که آدم می‌کشن؟! همین مردم عادی که سنگشون و به سینت می‌زنی روزی هزاران نفر و می‌کشن، منتها بجای تفنگ و چاقو از زبونشون استفاده می‌کنن. نمی‌فهمی چی میگم؛ نمی‌فهمی، چون روزی هزار بار روحت نمرده، جسمت حرکت کنه چه فایده‌ای داره وقتی روحت مرده؟!
ستاره هیچ یک از حرف‌های ژینا را درک نمی‌کرد. هنوز هم معتقد بود انسان هر چقدر هم بد باشد نباید بمیرد.
این‌گونه افکاری داشت، چون دردی از این مردم نچشیده بود. باز هم قاطع و پایبند به افکار خود گفت:
- هرچقدر هم برات اتفاق بدی افتاده باشه، نباید مردم رو بکشی. تو کسی نیستی که بخوای زمان مرگ انسان‌ها رو تعیین کنی.
ژینا فقط پوزخندی زد. بحث کردن با ستاره را مانند باد در قفس کردن می‌دانست؛ همان‌قدر بی‌فایده! مانند همیشه تنها بود. حتی الان که خواهری پیدا کرد بود، خواهری مخالف عقاید او اما هیچ‌وقت احساس تنهایی نکرده بود.
از همان بچگی همه‌چیز را فهمیده بود. می‌دانست اگر عاقل باشد، زنده نخواهد ماند. در میان این مردم زنده نخواهد ماند آنقدر ادای دیوانه‌ها را در آورد که اکنون به یک روانیه واقعی تبدیل شده بود. درست است. ژینا همان یاقوت قرمزی هست که شاید ثروتمندترین فرد باشد، همان قاتلی که بسیاری از پلیس‌ها دنبال او می‌گردند.
ژینا شده بود خواهر دشمنش! چه اتفاقی قرار است برای این دو خواهر بیفتد؟! هر چیز که باشد فکر نمی‌کنم اتفاق‌های خوبی در راه باشد.
از آن طرف، سحر به دنبال انتقام بود. انتقام برای برادرش، برادری که بعد از این همه سال موقعی او را پیدا کرد که فهمید مرده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
آن هم موقعی که می‌توانست نجاتش دهد اما نجاتش نداد و همه‌ی این بلاها را زیر سر یک نفر می‌دانست، آن هم یاقوت قرمز بود. اما او به تنهایی نمی‌توانست کاری کند و به کمک کسی احتیاج داشت، به کمک کسی که او هم از یاقوت قرمز کینه داشت و او را خوب می‌شناخت. در و تخته باهم جور شده بودند؛ اما می‌توانستند آن دختر روانی را شکست بدهند؟! هیچ چیز را نمی‌توان پیش‌بینی کرد.
لذتش هم در غافلگیری است. از این رو اتفاق‌های جالبی در راه است خوب یا بد معلوم نیست؛ فقط جالب است.
***
(ژینا)
آهن داغ رو به صورتش نزدیک کردم. طوری داد و بی‌داد می‌کرد انگار زنش می‌خواد همین الان زایمان کنه و این بین دوراهی مونده که پول عمل زنش و بده یا با پولش عینک دودی شیک بخره بره سر قبرش. دیگه کم‌کم داشت رو مخم راه می‌رفت. با صدایی که ترس توش موج می‌زد گفت:
- چی از من می‌خوای؟! چرا دست از سر من بر نمی‌داری؟
به چشم‌هاش خیره شدم و نیشخندی زدم و گفتم:
- می‌دونی، من فعلا هیچ نقشه‌ای برای تو ندارم ولی از زجر دادنت لذت می‌برم.
با چشم‌هایی که رگه‌های خون توش دیده می‌شد و داشت برای زنده موندن تلاش می‌کرد با نفرت گفت:
- همه‌ی کارهات مثل روانیاست، حالم ازت بهم می‌خوره.
آهن داغ رو گذاشتم کنار و روبه‌روش همون‌جوری که زانوهام رو بغل کرده بودم، نشستم.
- ای کاش ازم متنفر نبودی. خیلی ناراحتم کردی. شماها چرا همتون این‌جورین؟! خیلی حس بدی بهم دست میده وقتی همتون قبل مرگ این جمله رو تکرار می‌کنید.
- الان مثلا داری میگی قراره بمیرم؟!
- شک داری؟!
شاید ترسید، شایدم نترسید. شاید براش اهمیت داشت، شایدم نداشت. من از کجا باید می‌فهمیدم؟! دوباره آهن داغ رو برداشتم و روی پیشونیش گذاشتم. صدای دادش کل ساختمون رو گرفت. دیگه برام مهم نبود. دریل رو برداشتم و با لذت به چهره پر از ترسش نگاه کردم و داشتم تو ذهنم نقشه می‌کشیدم که چطوری عذابش بدم؛ با داد گفت:
- چیکار می‌کنی روانی؟!
دریل و روشن کردم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- بنظرت چه عضوی از بدنت رو قطع کنم؟!
با ترس به دریل خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین