- Dec
- 4,118
- 24,759
- مدالها
- 6
دیان، نگاهش را به ساعت روی میز دوخت. عقربهها ساعت چهار و سی و پنج دقیقه صبح را نشان میدادند. کلافه پتوی نرم و مشکی رنگ را از روی خود کنار زد و همانطور که بهدنبال دمپاییهای مشکیاش بود گفت:
- کمبود ساعت بود تو الان زنگ زدی؟!
هارپر لب تر کرد و متفکر گفت:
- فکر میکردم کسی که جونش رو ازش نگرفتم و ناجیش شدم، صبر کرده تا بهش زنگ بزنم!
قهقهه دیان باعث شد هارپر با اخم پررنگی گوشی را از گوش خود فاصله دهد و زیر لب با خود غر بزند. دیان پس از دقایقی خنده، با لحنی که چاشنی تمسخر داشت گفت:
- دختر تو خودت رو چی فرض کردی؟! درسته، جونم تو دستت بود ولی...
همانطور که در آیینه قدی به خود مینگریست، نیشخندی زد و همزمان ابرو بالا انداخت:
- نگرفتیش!
هارپر لبخندی کوچک زد و گوشی را در دستانش رد و بدل کرد.
- فکر میکنی چقدر کار داره که آدرست رو پیدا کنم و به درک واصلت کنم بیب؟!
دیان پوزخندش را پررنگتر کرد و با لحنی جدی زمزمه کرد:
- تو همون کافه هم کافی بود اشاره کنم.
تک خندهای زد و ادامه داد:
- بای بای بیب!
هارپر دندان بر دندان سایید و مجسمه چوبی اسبی که دم دستش بود را بر زمین کوبید.
- ببین آقا، به نفعته با اعصاب من بازی نکنی!
دیان با همان خنده اعصاب خورد کن، لب از لب گوشود:
- آها، حتماً میخوای بدی منو سگها بخورن نه؟!
هارپر پوفی کشید، اعصابش بیش از اندازه از دست این موجود منفور به آتش کشیده شده بود.
- کمبود ساعت بود تو الان زنگ زدی؟!
هارپر لب تر کرد و متفکر گفت:
- فکر میکردم کسی که جونش رو ازش نگرفتم و ناجیش شدم، صبر کرده تا بهش زنگ بزنم!
قهقهه دیان باعث شد هارپر با اخم پررنگی گوشی را از گوش خود فاصله دهد و زیر لب با خود غر بزند. دیان پس از دقایقی خنده، با لحنی که چاشنی تمسخر داشت گفت:
- دختر تو خودت رو چی فرض کردی؟! درسته، جونم تو دستت بود ولی...
همانطور که در آیینه قدی به خود مینگریست، نیشخندی زد و همزمان ابرو بالا انداخت:
- نگرفتیش!
هارپر لبخندی کوچک زد و گوشی را در دستانش رد و بدل کرد.
- فکر میکنی چقدر کار داره که آدرست رو پیدا کنم و به درک واصلت کنم بیب؟!
دیان پوزخندش را پررنگتر کرد و با لحنی جدی زمزمه کرد:
- تو همون کافه هم کافی بود اشاره کنم.
تک خندهای زد و ادامه داد:
- بای بای بیب!
هارپر دندان بر دندان سایید و مجسمه چوبی اسبی که دم دستش بود را بر زمین کوبید.
- ببین آقا، به نفعته با اعصاب من بازی نکنی!
دیان با همان خنده اعصاب خورد کن، لب از لب گوشود:
- آها، حتماً میخوای بدی منو سگها بخورن نه؟!
هارپر پوفی کشید، اعصابش بیش از اندازه از دست این موجود منفور به آتش کشیده شده بود.
آخرین ویرایش: