جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کچل‌ها] اثر «درینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ننجون:|💤 با نام [کچل‌ها] اثر «درینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,220 بازدید, 40 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کچل‌ها] اثر «درینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ننجون:|💤
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون درباره رمان چیه عسیسان؟:)

  • خوب نی:|

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
رفتیم تو خونه
با همه سیلام علیک کردیم و نشستیم
-عروس کو؟
باباش خنده ای کرد و گفت:تو آشپزخونه
-اها
داشتن حرفای بیخود میزدن
از گرونی زیرشلواری و جوراب و سیفون مستراح و...
عوففففف
ننش:دخترم چایی بیار
بالاخره ویندوز جان تشریف فرما شدن
نیش جمشیدم رفته رفته وا شد
ارنجمو کردم تو پهلوش که خودشو جمع و جور کنه پسره ی ندید بدید
ویدا اومد سینی رو گرفت جلوم
چایی رو برداشتم
-ممنان
لبخندی زد و رفت سمت عسگر و اکبر و منیژه و مهری و کاظم و جمشید
به همه اونام چایی داد بعد رفت سراغ ننه بابا خودش
از قرار معلوم تک فرزند بود
 
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
خلاصه چایی ویدا رو خوردیم
و یکم دیگه حرف زدیم
آخرش قرار شد این دو عدد کفتر عاشق گمشن تو حیاط حرفاشونو بزنن
من نمی‌دونم اینا که دیشب تا صبح اسمس بازی کردن دیگه چه حرفی دارن اخه؟
فضولم خودتونید من خیر و صلاحشونو می‌خوام:|
حیح
بیست دقیقه بعد هردوتاشون با نیش باز اومدن داخل
-فکر کنم باید دهنمونو شیرین کنیم
همه تایید کردن و دست و جیغ و کل کشیدن اون دوتام اومدن نشستن
مهری اشک تو چش و چالش حلقه زده بود
وی وی حالا انگار میخواد پسره رو بفرسته آفریقا
باو فوقش چارتا کوچه پایین تر سکونت میکنن دیگه
ایش
 
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
این لوس بازیا چیه؟
یکم دیه موندیم بعد خدافظی کردیم اومدیم بیرون
جمشید که کلا تو راه همش بشکن میزد
کاظمم سر به سرش میزاشت
-چه حسی داری جمشید؟
جمشید:یه حس خوب
-ایشالا قسمت ماعم میشه...
اکبر سرفه مصلحتی کرد و عسگر با اخم نگاهم کرد
رفتیم باز پریدیم پشت وانت و د برو که رفتیم
.....
امروز روز موعوده
همون روزی که هاشم قراره بیاد خواستگاری
خواستگارای قبلی که زنگیده بودن رو پیچوندیم و حالا همه منتظر بودن هاشم اینا بیان
عسگر:ننه بنظر من سرکاریم
-غلط کردی من خودم بهش آدرس دادم و تهدیدش کردم اگه نیاد میزنم نصفش میکنم
اکبر :پوفففف
زنگ درو زدن
در یک حرکت تکواندویی پریدم و آیفونو زدم
-بفرمایید
اومدن داخل
یا ابرفرض یه عیل و تباری با خودش آورده
جوجه کشی راه انداختن مگه
اومدن داخل
یکی یکی باهاشون سلام کردیم و تعارف کردیم برن تو
 
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
رفتیم نشستیم تو هال
حالا من چطور برا این یه لشکر چایی بیارم؟؟
هاشم:اهم‌..خوب هستید شما؟
لبخند زدم و گفتم:بلی ممنان
خواهرش:ماشالا چه خونه قشنگی دارید
مهری:لطف دارید ممنون
پاشدم رفتم تو آشپزخونه به منیژه ام اشاره کردم بیاد باهام
منیژه:چیشده ننه؟
-منیژه تو یه سینی چایی ببر منم یه سینی میبرم اگه خودم تنها بخوام چایی ببرم تا صبح درگیریم
سری تکون داد و شروع کرد ریختن چایی
-خوشرنگ بریزیا
منیژه:ننه واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
-بلی فرزندم مگه چشه؟
منیژه:خوش‌تیپه ها
-میدونم😌
چاییو بردیم
اون یکی خواهرش رو به منیژه گفت:عروس خانم شمایید؟
حس کردم اکبر قرمز شد
اکبر:ایشون خانم من هستن
هاشم رو به خواهرش گفت:کلثوم جان شما حرف نزن لطفا
بعد با لبخند مصلحتی به من نگرید
 
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
تو سکوت نشسته بودیم به هم نگاه میکردیم که یهو یه صدایی اومد
صدا:امشو شوشه لیپک لیلی لونه امشو شوشه یارم پر از جونه عااااااییییییییی
هاشم دست پاچه گوشیشو از تو جیب شلوارش درآورد و جواب داد
هاشم:الو؟..هن چیه؟..فوتبال؟..شبکه چند؟...عه..باشه باشه..
گوشیو قطع کرد
هاشم:بی زحمت تلویزیون رو روشن کنید امشب فوتباله
همه از جو خواستگاری فارغ شدن و دویدن سمت تلویزیون
فقد من عین بدبخت بیچاره ها نشسته بودم سرجام
تلویزیونو روشن کردن زدن شبکه سه
همه با هیجان زل زده بودن به تلویزیون
با مهری براشون خوراکی بردیم
هیجانشون به منم منتقل شده بود و رفتم جلو همه برا خودم جا باز کردم
همه محو فوتبال شده بودیم که با اولین گلی که زد عسگر پرید بغل هاشم کاظمم پرید بغل کلثوم
 
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
وا خاک به سرم
عسگر و هاشم با بهت به هم نگاه کردن
بعد حمله کردن سمت کلثوم و کاظم
همه ریختیم سرشون
-نزنشششش هوییی
هاشم:چرا پریدی بغل خواهر منننن؟
کاظم:اشتباه شدددددد
باز ریختن سر هم دیگه
-نزنشششش هاشممم خره نزنششش اسکولللللل
عجب خریه هاا
بزور جداشون کردیم و بردیم یه طرف نشوندیمشون
-بهتره کرودت هارو..
مهری:ننه اون کدورت هاست..
-اره همون کدورت هارو بریزیم دور و عروس و دوماد برن با هم زر..اهم حرف بزنن
 
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
همه موافقت کردن و من و هاشمم پاشدیم بریم تو اتاق حرف بزنیم
رفتیم داخل درو بستم
هاشم:خب دیه چخبر؟
-سلامتی..فک کردم سرکارم میزاری و نمیای
هاشم:نه دیه بخاطر اون تهدید زیبات گفتم بیام تا نصفم نکنی
بعد هر هر شروع کرد خندیدن
پوکر نگاهش کردم
داداشمون رسما چله!:|
-البته بایدم میومدی وگرنه تهدیدمو عملی میکردم هار هار هار
ایندفعه نوبت اون بود که پوکر نگاهم کنه
هاشم:خب برنامه چیه؟؟
-موافقت
هاشم:هن؟موافقت چی؟
-ازدواج دیه..من موافقم بات ازدواج کنم
هاشم:چه زیبا
-مگه تو موافق نیستی؟
هاشم با لحن زیبایی گفت:چرا
-هر هر هر هر پس دیه بریم بیران
درو باز کردم و خواستم ببندمش که نفمیدم هاشم پشت سرمه تا درو بستم خورد تو پوزش
هاشم:آییییییی...
 
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
همه کله ها برگشت سمت ما
هاشمم خواست تابلو نکنه شروع کرد خوندن
هاشم:آیییییییی خبرداااااررررر خوابی یا بیدارررررررر گیجی یا هوشیاررررر عااااای
سرمو برگردوندم که با یه دست قیافه پوکر رو به رو شدم
یکی زدم به بازوی هاشم و بهش چشم غره رفتم
اونم خف شد و دیگه هیچی نگفت
کلثوم خنده مسلحتی کرد و گفت:فکر کنم جوابشون مثبته که داداشم اینجوری داره میخونه
-اره جوابم مثبته..
همه شروع کردن کل زدن بجز عسگر و اکبر
بعدش شیرینی خوردیم و مهمونا تشریف فرما شدن بیرون
ازشون خدافظی کردیم
رفتم داخل و درحالی که قر میدادم نشستم رو مبل
 
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
عسگر با خشم اومد پیشم
یکی زدم پس کلش
عسگر با اعتراض گفت:یعنی واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی ننه؟
مگس کشمو برداشتم و ریلکس به طرفش حمله کردم
-به تو ربطی نداره پسره ی خیره سر شیرمو حلالت نمیکنم اگه زر مفت بزنی برام هاا
عسگر پوکر نگاهم کرد
از اون طرف اکبر داشت خودشو میکوفت به در و دیوار و هوار میکشید
-تو چته دیه ؟
اکبر اومد سمتم
درحالی که بهم نزدیک میشد گفت:ننه بخدا من..
یهو لنگش گیر کرد به فرش با پوز رفت زمین
دوباره بلند شد اومد طرفم
اکبر:ننه بخدا نمیزارم باهاش ازدواج کنی..
مگس کشو برداشتم افتادم دنبال همشون
-مگه ازدواج من دست شماست بی تربیتا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ننجون:|💤

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
57
56
مدال‌ها
2
همشون عقب نشینی کردن
یه غودااا گفتم و چند تا حرکت رزمی از خودم درآوردم
کاظم با نیش باز:ننه عین نینجا ها شدی
-خف شو بینم
رو کردم به همشون که عین خر گرگ دیده نگاهم میکردن
-خب؟
اکبر:ننه؟من نمیزارم رو آقاجون خدا بیامرز هوو بیاری
-اولن اون دیه مرحوم شده..دوما ایح ایح ایح(گریه:| )اون مرحوم خودشم آخر عمری گفت مدیونی اگه شوهر نکنی بعد من
منیژه:ننه همه ما اونجا بودیم..کِی گفت؟
دمپاییمو درآوردم شوت کردم سمتش و گفتم:از وقتی توی فضول رو بردن زیرزمین پله نداشت خوردی زمین
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین