- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
پیشونیم رو به در تکیه دادم و گفتم:
- ببخشید.
ولی اون بدون توجه به حرفم محکم و محکم به در میزد و میگفت:
- نیروانا در باز کن.
نفس پر بغضی کشیدم و گفتم:
- ببخشید... من باید برم.
- کجا میخوای تنهایی بری؟
- خونهی بهرام.
مکثی کردم و چشمهام رو بستم و گفتم:
- دانیا من ببخش!
شوکه شده بود. از در فاصله گرفتم و بهسمت آسانسور که آخر راهرو بود رفتم. وسط راهرو دانیا با جیغ و گریه گفت:
- نیروانا در باز کن، بهت میگم در باز کن.
وقتی دید هیچ واکنشی نشون نمیدم با جیغ بلندتری گفت:
- نمیبخشمت! به خدا نمیبخشمت!
دستم روی دکمه آسانسور گذاشتم. یهکم طول کشید تا آسانسور بیاد. وقتی آسانسور اومد صدای آخرین جیغ دانیا که داشت من به خاک پدرم قسم میخورد اومد. قبل از اینکه سست بشم توی تصمیم در باز کردم و وارد آسانسور شدم.
طبقه لابی رو زدم، آسانسور درش بسته شد و صدای آروم موسیقی توی فضا بخش شد.
لبم به دندون گرفته بودم تا اشکم نیاد ولی میاومدن. بعد از چند سال اجازه بارش داده بودم و اونها داشتن توی این اجازه خوب جولان میدادن.
در باز شد، اشکهام رو پاک کردم و بیرون اومدم. بهسمت پیشخوان نگهبانی رفتم.
داشت روزنامه میخوند ولی با صدای کلیدی که روی میز گذاشتم با تعجب روزنامه رو پایین آوردم و به من نگاه کرد. بدون هیچ سلامی گفتم:
- میشه این کلیدو بدین به کسی که سراغم رو گرفت؟
با مکث سرش رو تکون داد. با خیال راحت از پیشخوان فاصله گرفتم و بهسمت در خروجی رفتم. تا آخرین لحظه که توی ساختمون بودم نگاه متعجب نگهبان روی خودم احساس میکردم.
از ساختمون بیرون اومدم. نگاهی به دور و اطراف کردم و بعد بهسمت ماشینم که گوشه پارک کردم رفتم.
سوارش شدم و ماشین راه انداختم. توی راه آروم گریه میکردم و با خودم زمزمه میکردم:
- دانیا منو ببخش، بخش!
وقتی به خونهی بهرام رسیدم ماشین رو نگه داشتم و بهسمت در رفتم.
درست زمانی که به در رسیدم یه چیز سنگین به سرم خورد و سیاهی مطلق... .
با ریختن آب سرد روم چشمهام با شوک باز کردم. تندتند نفس میکشیدم. با خستگی سرم بالا گرفتم که نگاهم به بهرام و شهروان افتاد.
بهرام پوزخندی زد و اومد چونهام رو توی دستش گرفت و گفت:
- ببین بالاخره آترینا... .
مکثی کرد و سرش بهسمت شهروان که با لبخند مرموزی نگاه میکرد، نگاه کرد و گفت:
- نهنه باید بگی نیروانا اعتماد بههوش اومد!
چشمهام گرد شد. اوناون اسم واقعی من میدونست! بهم نگاه کرد و لبش بالا رفت.
- تعجب کردی، نه؟ خیلی خوب نقش بازی کردی توی این مدت ولی نمیتونی من رو گول بزنی دختر امید.
- ببخشید.
ولی اون بدون توجه به حرفم محکم و محکم به در میزد و میگفت:
- نیروانا در باز کن.
نفس پر بغضی کشیدم و گفتم:
- ببخشید... من باید برم.
- کجا میخوای تنهایی بری؟
- خونهی بهرام.
مکثی کردم و چشمهام رو بستم و گفتم:
- دانیا من ببخش!
شوکه شده بود. از در فاصله گرفتم و بهسمت آسانسور که آخر راهرو بود رفتم. وسط راهرو دانیا با جیغ و گریه گفت:
- نیروانا در باز کن، بهت میگم در باز کن.
وقتی دید هیچ واکنشی نشون نمیدم با جیغ بلندتری گفت:
- نمیبخشمت! به خدا نمیبخشمت!
دستم روی دکمه آسانسور گذاشتم. یهکم طول کشید تا آسانسور بیاد. وقتی آسانسور اومد صدای آخرین جیغ دانیا که داشت من به خاک پدرم قسم میخورد اومد. قبل از اینکه سست بشم توی تصمیم در باز کردم و وارد آسانسور شدم.
طبقه لابی رو زدم، آسانسور درش بسته شد و صدای آروم موسیقی توی فضا بخش شد.
لبم به دندون گرفته بودم تا اشکم نیاد ولی میاومدن. بعد از چند سال اجازه بارش داده بودم و اونها داشتن توی این اجازه خوب جولان میدادن.
در باز شد، اشکهام رو پاک کردم و بیرون اومدم. بهسمت پیشخوان نگهبانی رفتم.
داشت روزنامه میخوند ولی با صدای کلیدی که روی میز گذاشتم با تعجب روزنامه رو پایین آوردم و به من نگاه کرد. بدون هیچ سلامی گفتم:
- میشه این کلیدو بدین به کسی که سراغم رو گرفت؟
با مکث سرش رو تکون داد. با خیال راحت از پیشخوان فاصله گرفتم و بهسمت در خروجی رفتم. تا آخرین لحظه که توی ساختمون بودم نگاه متعجب نگهبان روی خودم احساس میکردم.
از ساختمون بیرون اومدم. نگاهی به دور و اطراف کردم و بعد بهسمت ماشینم که گوشه پارک کردم رفتم.
سوارش شدم و ماشین راه انداختم. توی راه آروم گریه میکردم و با خودم زمزمه میکردم:
- دانیا منو ببخش، بخش!
وقتی به خونهی بهرام رسیدم ماشین رو نگه داشتم و بهسمت در رفتم.
درست زمانی که به در رسیدم یه چیز سنگین به سرم خورد و سیاهی مطلق... .
با ریختن آب سرد روم چشمهام با شوک باز کردم. تندتند نفس میکشیدم. با خستگی سرم بالا گرفتم که نگاهم به بهرام و شهروان افتاد.
بهرام پوزخندی زد و اومد چونهام رو توی دستش گرفت و گفت:
- ببین بالاخره آترینا... .
مکثی کرد و سرش بهسمت شهروان که با لبخند مرموزی نگاه میکرد، نگاه کرد و گفت:
- نهنه باید بگی نیروانا اعتماد بههوش اومد!
چشمهام گرد شد. اوناون اسم واقعی من میدونست! بهم نگاه کرد و لبش بالا رفت.
- تعجب کردی، نه؟ خیلی خوب نقش بازی کردی توی این مدت ولی نمیتونی من رو گول بزنی دختر امید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: