جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,199 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
پیشونیم رو به در تکیه دادم و گفتم:
- ببخشید.
ولی اون بدون توجه به حرفم محکم‌ و محکم به در میزد و می‌گفت:
- نیروانا در باز کن.
نفس پر بغضی کشیدم و گفتم:
- ببخشید... من باید برم.
- کجا می‌خوای تنهایی بری؟
- خونه‌ی بهرام.
مکثی کردم و چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- دانیا من ببخش!
شوکه شده بود. از در فاصله گرفتم و به‌سمت آسانسور که آخر راه‌رو بود رفتم. وسط راه‌رو دانیا با جیغ و گریه گفت:
- نیروانا در باز کن، بهت میگم در باز کن.
وقتی دید هیچ واکنشی نشون نمیدم با جیغ بلندتری گفت:
- نمی‌بخشمت! به خدا نمی‌بخشمت!
دستم روی دکمه آسانسور گذاشتم. یهکم طول کشید تا آسانسور بیاد. وقتی آسانسور اومد صدای آخرین جیغ دانیا که داشت من به خاک پدرم قسم می‌خورد اومد. قبل از این‌که سست بشم توی تصمیم در باز کردم و وارد آسانسور شدم.
طبقه لابی رو زدم، آسانسور درش بسته شد و صدای آروم موسیقی توی فضا بخش شد.
لبم به دندون گرفته بودم تا اشکم نیاد ولی می‌اومدن. بعد از چند سال اجازه بارش داده بودم و اون‌ها داشتن توی این اجازه خوب جولان می‌دادن.
در باز شد، اشک‌هام رو پاک کردم و بیرون اومدم. به‌سمت پیش‌خوان نگهبانی رفتم.
داشت روزنامه می‌خوند ولی با صدای کلیدی که روی میز گذاشتم با تعجب روزنامه رو پایین آوردم و به من نگاه کرد. بدون هیچ سلامی گفتم:
- میشه این کلیدو بدین به کسی که سراغم رو گرفت؟
با مکث سرش رو تکون داد. با خیال راحت از پیش‌خوان فاصله گرفتم و به‌سمت در خروجی رفتم‌. تا آخرین لحظه که توی ساختمون بودم نگاه متعجب نگهبان روی خودم احساس می‌کردم.
از ساختمون بیرون اومدم. نگاهی به دور و اطراف کردم و بعد به‌سمت ماشینم که گوشه پارک کردم رفتم.
سوارش شدم و ماشین راه انداختم. توی راه آروم گریه می‌کردم و با خودم زمزمه می‌کردم:
- دانیا منو ببخش، بخش!
وقتی به خونه‌ی بهرام رسیدم ماشین رو نگه داشتم و به‌سمت در رفتم.
درست زمانی که به در رسیدم یه چیز سنگین به سرم خورد و سیاهی مطلق... .
با ریختن آب سرد روم چشم‌هام با شوک باز کردم‌. تندتند نفس می‌کشیدم. با خستگی سرم بالا گرفتم که نگاهم به بهرام و شهروان افتاد.
بهرام پوزخندی زد و اومد چونه‌ام رو توی دستش گرفت و گفت:
- ببین بالاخره آترینا... .
مکثی کرد و سرش به‌سمت شهروان که با لبخند مرموزی نگاه می‌کرد، نگاه کرد و گفت:
- نه‌نه باید بگی نیروانا اعتماد به‌هوش اومد!
چشم‌هام گرد شد. اون‌اون اسم واقعی من می‌دونست! بهم نگاه کرد و لبش بالا رفت.
- تعجب کردی، نه؟ خیلی خوب نقش بازی کردی توی این مدت ولی نمی‌تونی من رو گول بزنی دختر امید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
دستش از زیر چونه‌ام برداشت و دورم چرخید و ادامه داد:
- مثل بابات زرنگی ولی یه ویژگی بیشتر از بابات داری، امید یه آدم ساده بود و میشد خیلی راحت توی دلش نفوذ کرد ولی تو نه.
از شوک بیرون اومدم و با خشم دندونامو بهم سابیدم و گفتم:
- اسم پدرم رو به زبون نجست نیار.
روبه‌روم ایستاد و گفت:
- چیه ناراحت شدی؟ دارم ازت تعریف می‌کنم که، امید... .
با جیغ گفتم:
- گفتم اسم پدرم رو به زبونت نیار.
محکم با دستش زد توی دهنم. با تو دهنی اون توی دهنم مزه‌ی خون رو چیشدم. با خشم و چشم‌های قرمز بهش نگاه کردم.
- چشم‌هات خیلی شبیه باباتن می‌دونستی؟
مکثی کرد و رو به شهروان کرد و گفت:
- برو بیرون می‌خوام با یه دوست قدیمی یهکم خاطره بازی کنم.
شهروان پوزخندی زد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت. بعد از بسته شدن در بهرام رفت روی صندلی روبه‌رویم که به فاصله یک متری از من گذاشته شده بود نشست و گفت:
- مثل باباتی! باباتم می‌خواست توی کارها من دخالت کنه ولی نذاشتم، خودم رو در قالب یه دوست مورد اعتماد درآوردم و بهش نزدیک شدم. خیلی زود بهم اعتماد کرد طوری که توی کم‌تر از یه ماه من رو پیش خانواده‌ش برد و معرفیم کرد.
با صدای آرومی و پر از غمی گفتم:
- چرا اون کار باهاش کردی؟ اون بهت اعتماد کرده بود.
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- نباید می‌کرد کلاً ما آدم‌ها چرا باید به یه آدم غریبه اعتماد کنیم؟
به پایین نگاه کردم. اشک‌هام باز شروع کردن به باریدن.
- چی‌شده ناراحتی؟ برای پدرت... .
حرفش توی صدای داد آرشیو که از بیرون می‌اومد قطع شد. سرم بالا گرفتم و به در نگاه کردم. آرشیو بعد چند ثانیه در باز کرد و وارد شد. پشت سرش شهروان با عصبانیت و کمی ترس وارد اتاق شد.
- آقا خودشون وارد اتاق شدن.
بهرام وایستاد و گفت:
- عیبی نداره می‌تونی بری.
شهروان با کینه نگاهی به آرشیو کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. آرشیو با تعجب و حیرت به من داغون نگاه کرد. در آخر به پدرش نگاه کرد و زمزمه مانند گفت:
- این‌جا چه‌خبره؟
بهرام ابروی بالا انداخت و گفت:
- مشخص نیست؟ دارم از نیروانا جان پذیرایی می‌کنم.
آرشیو بهم نگاه کرد و زمزمه مانند گفت:
- نیروانا؟!
- آره دختر دوست قدیمم، امید اعتماد.
- چطور امکان داره!
انگار پدرم رو می‌شناخت، چون نگاهش رنگ تعجب گرفته بود.
- انگار امکان پذیر بوده.
مکثی کرد و بهم نگاه کرد و گفت:
- ولی حالا می‌خوام بفرستمش پیش باباش.
وقتی کلت سیاه‌رنگش در آورد و جلوی من گرفت منظورش رو فهمیدم، توی دقیقه نودی آرشیو اومد کلت گرفت و به‌طرف خودش کشید. بهرام با شوک گفت:
- چیکار می‌کنی؟
- نه بابا، نمی‌ذارم.
- چرا نمی‌ذاری؟
با داد ادامه داد:
- اون همه‌چی رو می‌دونه، برامون دردسر درست می‌کنه.
آرشیو نیم‌ نگاهی بهم کرد و گفت:
- می‌دونم ولی‌... .
- ولی چی؟
آرشیو صاف به پدرش نگاه کرد و گفت:
- دوستش دارم.
با شوک سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم. بهرام هم انگار تعجب کرده بود. با لکنت گفت:
- چی گفتی؟
آرشیو جدی گفت:
- دوستش دارم و حالا که گفتم نمی‌خوای بکشیش؟
بهرام پوزخندی زد و گفت:
- برعکس حالا خیلی ترغیب شدم به کشتنش.
کلت توی دست‌هاش بالا و پایین می‌شد. یک دفعه صدای بلند شلیک از اسلحه اومد. با شوک بهشون نگاه کردم. یعنی کدومشون تیر خورده بود؟ آرشیو یا بهرام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
یک دفعه آرشیو روی زمین افتاد با زمین افتادن آرشیو، بهرام که کلت توی دستش ثابت نگه داشته بود و چشم‌هاش با ناباوری گرد شده بود، معلوم شد زود به آرشیو نگاه کردم. وسط س*ی*نه‌اش قرمز شده بود و خون جریان داشت. به صورت رنگ پریده‌ش نگاه کردم. اخم کرده بود ولی وقتی نگاهم روی خودش دید، اخمش رو باز کرد و زمزمه کرد:
- دوست... دارم!
و بعد چشم‌های خوش رنگش روی هم افتاد. می‌‌خواستم طرفش برم ولی دستم که از پشت به صندلی آهنی بسته شده بود، نذاشت. با کلافگی و غم گفتم:
- آرشیو چشم‌هات رو باز کن.
به دستم نگاه کردم که چشمم به قسمت تیزی صندلی خورد دستم به‌سمت تیزی بردم و بند روش کشیدم. چندبار بند رو روی همون قسمت تیزی کشیدم تا باز بشه.
بهرام به خودش اومد و کنار آرشیو نشست. سرش توی بغلش گرفت و با ناباوری گفت:
- آرشیو... آرشیو پسرم! آرشیو چشم‌هات باز کن.
بند باز شد. با باز شدن بند سیمی که زیر لبم بود رو بالا کشیدم و قسمت بلندگوش گفتم:
- تموم شد.
زمانی که بهرام با عصبانیت سرش بلند کرد، سیم با دستم پنهان کردم. بهرام با خشم، عصبانیت و غم نگاهم کرد و گفت:
- الان دلت خنک شد؟ الان که پسرم خودم.
به سی*ن*ه‌ش زد.
- خودم با دست‌های خودم کشتم، دلت خنک شد؟
از جاش بلند شد کلت باز گرفت جلوم و گفت:
- تقصیر تو بود.
زمانی که دستش روی ماشه رفت تا بکشش شهروان در رو بدون این‌که در بزنه، باز کرد. دهنش باز کرد تا حرفی بزنه که نگاهش به جنازه آرشیو افتاد، چشم‌هاش گرد شد. بهرام همین‌جور که کلت رو روبه‌روی من گرفته بود گفت:
- چی‌شده؟
شهروان با زور نگاهش از سی*ن*ه غرق در خون آرشیو گرفت و به بهرام نگاه کرد و گفت:
- پلیس‌ها این‌جا رو محاصره کردن!
بهرام با صدای بلندی گفت:
- چی؟

***
(ساتیار)
سایه گوشی رو با مکث روی گوشش گذاشت و گفت:
- بله؟
- ... .
از جاش بلند شد و با نگرانی گفت:
- چی شده دانیا؟
با شنیدن اسم دانیا همه بهش نگاه کردیم.
- ... .
- دانیا میگم چی‌شده؟ نیروانا کجاست؟ گوشی رو بهش بده.
گوشی قطع شد. گوشی از روی گوشش پایین آورد. داشت با گوشی کار می‌کرد. طاها از جاش بلند شد و گفت:
- چی شده؟
سایه انگار چیزی که می‌خواست رو پیدا کرد. نگاهش از گوشی گرفت و به طاها دوخت. آروم زمزمه کرد:
- باید برم.
- کجا؟
سایه بدون توجه به سوال طاها سریع با دو به‌سمت پله‌ها رفت. همه بهم نگاه کردیم. یعنی چی شده بود.
- ما هم بریم لباس بپوشیم همراهش بریم. شاید یه اتفاق مهمی پیش اومده باشه.
به نیوان که این پیشنهاد داده بود نگاه کردم. راست می‌گفت شاید اتفاق مهمی افتاده باشه.
- درست میگه.
همه رفتیم سمت اتاق‌هامون تا لباس بپوشیم. این دفعه برعکس همیشه که لباس روشن می‌پوشیدم لباس مشکی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم، اونا هم آماده بودن. همه باهم پایین رفتیم.
سایه در حالی که داشت گوشیش رو وارسی می‌کرد از پله‌ها پایین می‌اومد. وقتی سرش از گوشی بالا آورد و ما رو آماده دید، چشم‌هاش از تعجب گرد شد.
- شما چرا لباس پوشیدید؟!
طاها یه قدم جلو اومد.
- ما هم همرات میایم.
سایه اخم کرد می‌خواست حرفی بزنه که طاها گفت:
- همین که من گفتم ما هم میایم یا این‌که اجازه نمیدیم تو هم بری.
سایه نفس عمیقی کشید و کلافه قبول کرد. به‌سمت پارکینگ رفتیم و سوار ون شدیم. مثل همیشه طاها راننده بود.
وقتی که از خونه خارج شدیم طاها آدرس رو پرسید که سایه گوشیش درآورد و بهش داد تا از لوکیشن آدرس رو پیدا کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد چند دقیقه به یه ساختمون مشکی شیک رسیدیم.
سایه زود از ماشین پیاده شد. طاها هم با نگرانی بهش نگاه کرد. سایه بدون توجه به ما به‌سمت ساختمون می‌رفت.
طاها رو به ما کرد و گفت:
- منم دنبالش میرم، شما همین‌جا بمونید.
نذاشت ما حرفی بزنیم و سریع پیاده شد. نفسم کلافه فوت کردم. دلشوره باز سراغم اومده بود و این اصلاً خوب نبود به ساختمون نگاه کردم. بعد تقریباً یه ساعت که داشتم ناامید می‌شدم از اومدنش و می‌‌خواستم خودم دنبالشون برم سایه و طاها به همراه دانایا اومدن. دانایا انگار حالشون خوب نبود. اومد کف ون نشست.
همه با نگرانی داشتیم بهش نگاه می‌کردیم‌. طاها ماشین راه انداخت. سایه با نگرانی برگشت و گفت:
- دانیا نیروانا کجاست؟
دانیا با شنیدن اسم نیروانا با صدای بلندی زیر گریه زد. سایه با دستپاچگی گفت:
- چی‌شده دانیا؟
دانیا با لکنت گفت:
- لطفاً منو ببر به این آدرس (...).
سایه مکثی کرد و گفت:
- چرا؟ نیروانا هم اون‌جاست؟
دانیا زمزمه کرد:
- فقط من رو ببر.
سایه کلافه و گیج سری به معنی باشه تکون داد. به طاها نگاه کرد و بهش گفت بره. داشتیم با کنجکاوی و ناراحتی به سایه نگاه می‌کردیم.
بعد چند دقیقه به جای که دانیا گفته بود، رسیدیم. سر خیابونش پر بود از ماشین پلیس مشکی که چراغ قرمزشون روشن بود.
طاها با تعجب ماشین نگه داشت و گفت:
- رسیدیم ولی جایی که گفتید پر از ماشین پلیسه.
دانیا انگار فقط رسیدیم شنید و بقیه حرف‌های طاها رو نشنید با عجله از ماشین پیاده شو و با سرعت به‌سمت خونه ویلایی رفت. سایه هم در کمال تعجب دنبالش رفت. با خودم گفتم حتماً الان می‌گیرشون ولی هیچ کدوم کاری بهشون نداشتن و اون‌ها خیلی راحت توی خونه رفتن.
با تعجب از ماشین پیاده شدیم و به‌سمت خونه رفتیم. چند قدم جلو نرفته بودیم که جلومون گرفتن.
- شما کی هستید؟
با اخم گفتم:
- ما پلیسیم پس بذارید بریم داخل.
پلیس که معلوم بود ستوان دوم بود می‌‌خواست حرفی بزنه که عمو از پشت با کلافگی گفت:
- بچه‌ها اومدید.
پلیس به‌سمتش برگشت و گفت:
- جناب سرهنگ می‌شناسینشون؟
عمو فقط سری تکون داد. پلیسه هم نگاهی به ما کرد و بعد از ما دور شد.
رفتیم پیش عمو و گفتیم:
- چی شده؟
عمو دستی به صورتش کشید و گفت:
- باور می‌کنید منم نمی‌دونم؟ فقط بهم گفتن با نیروها بیام این‌جا.
- همین حالا سایه و دانایا خانم رفتن داخل.
عمو به طاها نگاه کرد و با تعجب گفت:
- واقعاً؟
- بله.
عمو سری تکون داد و به‌سمت خونه رفت. ما هم همراهش رفتیم. تا وارد خونه شدیم دانیا و سایه رو دیدیم که داشتن با سرعت به‌سمت داخل خونه می‌رفتن و یه پلیس که از ستاره‌هاش معلوم بود، سرهنگ هم داخل خونه باهاشون رفت. با کنجکاوی ما هم پشت سرشون رفتیم.
توی یه اتاق زیر زمینی رفته بودن تا وارد اتاق شدیم. اولین چیزی که دیدیم یه جنازه بود که روش پارچه سفید انداخته بودن و بعد هم نیروانا که روی زمین افتاده بود و از شکمش خون می‌اومد، دانیا کنارش نشسته بود و سرش توی بغلش گرفته بود و گریه می‌کرد و سایه هم بالای سرش ایستاده بود و گریه می‌کرد.
سرهنگِ هم یه‌کم دورتر از اون‌ها ایستاده بود. پشتش به ما بود و ما نمی‌تونستیم قیافه‌ش ببینیم.
از دیدن نیروانا توی اون وضعیت دلم خون شد و احساس کردم قلبم یک لحظه نزد.
نیروانا چشم‌هاش با درد باز کرد و نگاهش یه دور چرخند تا به سرهنگِ رسید. با دیدن سرهنگِ لبخند کم جونی زد و گفت:
- تموم شد، دیدید بالاخره ازش اعتراف گرفتم؟ دیدید بالاخره اعتراف کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سرهنگ دست‌هاش مشت کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- آره.
مکثی کرد و آب دهنش قورت داد و گفت:
- کارت خوب بود، سرگرد نیروانا اعتماد.
از پسوند سرگرد برای نیروانا، همه شوکه شدیم. نیروانا لبخندی زد و به دانیا نگاه کرد و گفت:
- دانیا من رو بخشش، خیلی اذیت کردم.
دانیا لبش گزید و با خشم گفت:
- هیچی نگو.
ولی نیروانا انگار نمی‌شنید، چون بار دیگه گفت:
- دانیا من ببخش.
آروم پلک‌هاش روی هم افتاد. احساس کردم بدنش دیگه بالا و پایین نمی‌شد.
با جیغ سایه که نیروانا رو داشت تکون می‌داد به خودمون اومدیم.
- نیروانا خواهش می‌کنم چشم‌هات رو باز کن. نیروانا اگه چشم‌هات باز کنی نمی‌بخشمت. نیروانا... تو رو خاک عمو امید چشم‌هات رو باز کن.
با صدای بلند زیر گریه زد، سایه هم با گریه کنارش نشست. وقتی یکی از دست‌های نیروانا روی توی دستش گرفت با ترس دستش انداخت و به سرهنگ نگاه کرد و گفت:
- عمو داره سرد میشه.
سرهنگ به خودش اومد و با سرعت کنارشون اومد و توی یه حرکت نیروانا بغل کرد و بدون توجه به ما به‌سمت در ورودی رفت.
همه به خودمون اومدیم و دنبالش دویدیم. سرهنگ با سرعت خودش رو به یکی از آمبولانس‌ها رسوند و سوارش شد.
پزشک‌ها داشتن با سرعت کارهای نیروانا رو انجام می‌دادن با بسته شدن در آمبولانس و حرکت کردنش به خودمون اومدیم.
سریع به‌سمت ماشین عمو رفتیم و سوارش شدیم و دنبالشون رفتیم.
بعد چند دقیقه به بیمارستان رسیدیم، نیروانا هم توی بیمارستان بردن. عمو در حالتی که گوشیش دستش بود و تندتند شماره می‌گرفت از ماشین پیاده شد.
نیوان هم خیلی زود پیاده شد و من و طاها آخرین نفرها بودیم که از ماشین پیاده شدیم. عمو با پیاده شدن ما از همون جایی که بود در ماشین قفل کرد.
همه با دو خودمون رو به بیمارستان رسوندیم. نگاهی به فضای سرد و خفه بیمارستان انداختیم وقتی رد پایی از نیروانا ندیدیم به‌سمت پذیرش رفتیم. نیوان با هول و نگرانی گفت:
- ببخشید مریضی که الان آوردن کجا رفت؟
پرستار سرش بالا آورد و بی‌خیال به حال ما گفت:
- کدوم مریض؟
- مگه چندتا مریض حالا آوردن؟
پرستار به طاها نگاه کرد و گفت:
- سه تا.
- همون مریضی که تیر خورده بود.
- بردنش اتاق عمل.
به راهروها نگاه کردم و گفتم:
- اتاق عمل کجاست؟
به راهرو روبه‌روی اشاره کرد.
بدون توجه بهش که داشت صحبت می‌کرد به طرف اتاق عمل رفتیم.
دم در اتاق عمل سایه، دانیا و سرهنگ برخورد، کردیم. سایه و دانیا روی صندلی نشسته بودن و گریه می‌کردن و سرهنگ کلافه به دیوار کنار اتاق عمل تکه داده بود.
با صدای قدم‌های ما برگشتن و به ما نگاه کردن. وقتی ما رو دیدن مکثی کردن و باز توی حالتی که بودن رفتن به‌سمت سرهنگ رفتیم و کنارش ایستادیم.
سرهنگ بهمون نیم‌ نگاهی کرد و بعد نگاهش روی عمو که سرش پایین بود و داشت به صفحه گوشیش نگاه می‌کرد، ثابت موند.
عمو با نگاه خیره یکی سرش بالا آورد و بهش نگاه کرد. احساس کردم که عمو طرف رو می‌شناسه چون تو چشم‌هاش سردرگمی و گیجی که ما سه نفر گرفتش بودیم نبود. با صدای گریه‌ی یکی که داشت با عجز گریه می‌کرد، به‌سمت صدا برگشتیم. کسی که گریه می‌کرد زن‌عمو بود و پگاه هم داشت پشت سرش با پریشونی و نگرانی قدم برمی‌داشت.
عمو و نیوان با دیدن زن‌عمو پیشش رفتن. زن‌عمو اول رو به عمو چیزی گفت و بعد به نیوان نگاه کرد، نمی‌دونم توی نگاه نیوان چی دید که گریه‌اش شدت گرفت. نیوان سرش پایین انداخت و بغلش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
زن‌عمو از روی شونه نیوان نگاهش به سرهنگی که کنارم بود، افتاد، زن‌عمو تا سرهنگ رو دید خشکش زد و همین‌طور بدون پلک زدن نگاهش کرد. بعد چند ثانیه که به خودش اومد و از نیوان جدا شد و با خشم که دلیلش برام مبهم بود به‌سمت سرهنگ اومد و با بغض و خشم گفت:
- دلت خنک شد؟
سرهنگ سرد نگاهش کرد و مکثی کرد و نگاهش رو ازش گرفت. زن‌عمو با جیغ بدون توجه به اینکه که الان توی بیمارستان بود و باید آروم حرف میزد گفت:
- بهم نگاه کن.
یه پرستار از در اتاق عمل بیرون اومد و گفت:
- لطفاً ساکت باشید.
بعد بدون توجه به ما توی اتاق عمل رفت. زن‌عمو لبش گزید و آروم‌تر از قبل گفت:
- نوید با توأم! دلت خنک شده که دخترم الان گوشه‌ی بیمارستانه، هان؟
نوید پوزخندی زد و سرش برگردوند و گفت:
- هه دخترت؟
با خشم ادامه داد:
- تو اگه نیروانا برات مهم بود، ده سال پیش ولش نمی‌کردی به امون خدا.
چونه زن‌عمو لرزید و گفت:
- تقصیر منه؟ هرچی بهش گفتم همرام بیا، نیومد. بعدش هم که با تو کلاً دود شد و هوا رفت.
- چرا نیومد، هوم؟
زن‌عمو نفسش رو فوت کرد و گفت:
- چون فکر می‌کرد باباش بی‌گناهه... .
دیگه ادامه نداد و سرش به‌سمت مخالف نوید گرفت. نوید پوزخندی زد و گفت:
- که درستم فکر می‌کرد.
زن‌عمو به‌سمتش برگشت و گفت:
- چی؟ یعنی چی امید بی‌گناه؟
- آره امید بی‌گناه بود و اینو یه دختر پونزده ساله فهمید ولی تو نفهمیدی.
زن‌عمو ناباور پلکی زد و گفت:
- امکان نداره.
- امکان داره و الان مدارک بی‌گناهیش دستمون هست.
زن‌عمو چشم‌هاش روی هم بست و فشار داد. نیوان اومد پشت سر مادرش ایستاد و گفت:
- کدوم مدارک؟
نوید توی چشم‌های نیوان که جدی و با کمی حیرت داشت نگاهش می‌کرد، نگاه کرد. توی چشم‌های نوید یه چیزی مثل دلتنگی نشست. سرش انداخت پایین و گفت:
- توی این چند سال که ما نبودیم، برای پیدا کردن این مدارک بود.
زن‌عمو چشم‌هاش باز کرد و گفت:
- تو پی مدارک رفتی، نیروانا رو دیگه چرا بردی؟
با زجر دستش گذاشت روی س*ی*نه‌ش و ادامه داد:
- می‌دونی آدم بچه‌اش نباشه چی میشه؟
نوید می‌خواست چیزی بگه که آخر صدای گرفته دانیا که بی‌حال روی صندلی‌های آهنی بیمارستان نشسته بود، دراومد:
- نیروانا اولین نفری بود که فهمید یه چیزی مشکوکه و به پدر گفت که روی اون کار کنه.
نفس گرفت و به کاشی‌های تمیز بیمارستان نگاه کرد و گفت:
- وقتی پدر شکش رو تأیید کرد و گفت یه چیزی درست نیست همه توانش گذاشت تا اون چیز مشکوک پیدا کنه.
- چرا جلوشو نگرفتین؟
نوید به دیوار پشتش تکه داد و گفت:
- جلوشو گرفتیم ولی نشد.
- پدرم راست میگه. من، مامان، دانیال و پدرم همه کار کردیم ولی جوری شد که نیروانا جلومون ایستاد و گفت اگه کمکم نکنین خودم انجامش میدم.
دیگه هیچ‌کَس هیچی نگفت و همه ساکت روی صندلی‌ها نشستیم. داشتم به کاشی‌ها نگاه می‌کردم که صدای در اتاق عمل که انگار با عجله باز و بسته می‌شد به خودم اومدم. سرم بلند کردم و به در نگاه کردم. یه پرستار با رنگ و روی پریده در حالی که داشت تندتند راه می‌رفت رو دیدم.
همه از جامون بلند شدیم و دور پرستار جمع شدیم و گفتیم:
- چی شده؟
پرستار با ترس به ما نگاه کرد و با عجله گفت:
- خواهش می‌کنم برین کنار، کار دارم.
زن‌عمو با التماس گفت:
- خانم پرستار حال دخترم خوبه؟
پرستاره به زن‌عمو نگاه کرد. انگار دلش به حال زن‌عمو سوخت چون‌که لبش رو گزید و گفت:
- اگه دوست دارید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
در اتاق عمل دوباره باز شد. به در اتاق نگاه کردیم. یه پرستار دیگه جلوی در با اخم ایستاده بود و با عصبانیت گفت:
- چرا این‌جا ایستادی؟ مگه نگفتم سریع برو و بیا.
- بله الان میرم.
بعد بدون توجه به ما زود ما رو کنار زد و به‌سمت دیگه‌ای رفت. زن‌عمو با قدم‌ها سستی به‌سمت خانم پرستار رفت و گفت:
- خانم میشه بگی حال دخترم چطوره؟
خانم با کلافگی به زن‌عمو نگاه کرد و گفت:
- خانم اگه دخترتون دوست دارید، لطفاً توی کار ما دخالت نکنید.
پرستاره اولیه با یه چیزی به‌سمت ما اومد و باهم توی اتاق رفتن.
بعد چند ساعت آخر عمل تموم شد و دکتر و چندتا پرستار بیرون اومد. دوباره دورشون جمع شدیم. دکتر داشت یه مسئله رو برای پرستار کنارش توضیح می‌داد ولی با دیدن ما مکثی کرد و آروم یه چیزی گفت و بعد به‌سمت ما برگشت.
- آقای دکتر چی‌شد؟
اقای دکتر نفس عمیق کشید و با جدیت و لحن آرومی گفت:
- خون زیادی از دست داده بودن و حداقل دو یا سه تا تیر خورده بودن ولی با این حال من و همکارانم همه تلاشمون کردیم ولی با این وجود ما تونستیم ایشون رو به کما ببریم.
همه توی شوک رفتیم. دکتر و پرستار بدون هیچ حرفی ما رو گذاشتن و رفتن.

***
(چند روز بعد)
وارد راه‌رویی که اتاق نیروانا اون‌جا بستری شده بود، رفتم. مثل همیشه عمه‌اش و دانیا رو دیدم.
عمه‌اش در حالی که روی صندلی پشت به پنجره نیروانا نشسته بود و داشت قرآن می‌خوند.
دانیا هم روبه‌روش روی صندلی نشسته بود و سرش به پشتی صندلی تکیه داده بود.
با صدای قدم‌های من سرشون به‌طرفم چرخندن، عمه خانم با لبخند مهربونی و دانیا با تعجب و خستگی نگاهم کرد.
نفس عمیقی کشیدم و یکم جلو رفتم و سلام دادم. عمه خانم آروم زیر لب جوابم رو داد و دانیا خانم هم آروم مثل مادرش جوابم داد. دسته گل رز سفیدی که توی دست‌هام بود رو جلوی عمه خانم گرفتم. عمه خانم لبخندی مهربونی زد و با تشکر دسته گل از دستم گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و از توی پنجره به نیروانا که آروم روی تخت خوابیده بود، نگاه کردم. هیچ تغییری با روزهای پیشش نکرده بود و میشه گفت رنگش از همیشه پریده‌تر بود.
با فاصله پیش عمه خانم روی صندلی نشستم. پاهام روی هم انداختم و دستم روش گذاشتم و به فضای خفه بیمارستان نگاه کردم که نگاهم با دانیا خانم یکی شد. داشت یه جوری نگاهم می‌کرد، با دیدن نگاهم، نگاهش رو ازم گرفت و به کفش‌هاش نگاه کرد.
هنوزم بعد چند روز باورم نمی‌شد که دانیا و نیروانا پلیس باشن و تموم کارهاشون زیر نظر پلیس و قانونی باشه.
دو روز دیگه در مورد همین جلسه داشتیم و قرار بود سرهنگ نوید امیری و ستوان دانیا امیری بیان و در مورد این‌ها توضیح بدن و همه اون‌های که مثل ما توی شوک بودن رو به خودشون بیارن.
بعد چند دقیقه گوشیم زنگ خورد. سریع نگاهم از دانیا که باز داشت بهم نگاه می‌کرد، گرفتم و گوشیم درآوردم و بهش نگاه کردم. روی صفحه گوشی عکس مامانم افتاده بود.
با یه ببخشیدی از جام بلند شدم و چند قدم اون طرف‌تر رفتم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام ساتیارم کجایی؟
نفس عمیق کشیدم و نگاه سطحی به بیمارستان انداختم و گفتم:
- بیمارستانم.
دیگه ادامه ندادم. مامان با دلسوزی و مهربونی همیشگیش گفت:
- رفتی ملاقات نیروانا؟
نفسم فوت کردم و آروم گفتم:
- آره.
مامان برعکس چیزی که فکر می‌کردم گفت:
- خوب کاری کردی پسرم، درسته نیروانا اولش تو رو اذیت کرد ولی باز هم... .
ادامه نداد. مکثی کردم و گفتم:
- مامان کاری نداری؟
مامان «نه» آرومی گفت. بعد از خداحافظی با مامان به‌سمت عمه خانم و دانیا خانم برگشتم که درست همون موقع نگاه دانیا خانم که روی من بود رو شکار کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
می‌‌خواستم به‌سمت عمه خانم برم که دانیا خانم از جایش بلند شد و رو به من گفت:
- میشه چند دقیقه وقتتون بگیرم؟
با تعجب بهش نگاه کردم. عمه خانم یه دقیقه نگاهش از کتابش گرفت و به ما دوخت ولی زود باز به کتابش نگاه کرد.
دست‌هام توی جیبم کردم و گفتم:
- بله.
دانیا لبخند کوچیکی زد و سری برای مادرش تکون داد و به‌سمت در خروجی رفت. منم بعد از خداحافظی با عمه خانم همراه‌ش رفتم.

***
به کافه کوچیک و دنجی که روبه‌روی بیمارستان بود، نگاهی کردم. همه‌چیزش از وسایل شکلاتی تشکیل شده بود با صدای دانیا خانم به‌سمتش برگشتم. در حالی که فنجون قهوه‌اش رو توی دستش گرفته بود و فشار می‌داد.
- شوکه شدید؟
با مکث لبم با زبونم تر کردم و گفتم:
- از چی؟
توی چشم‌هام نگاه کرد و لب زد:
- از پلیس بودن من و نیروانا.
پلک زدم و به فنجون قهوه‌م نگاه کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه بگم نه دروغ گفتم.
- پس شوکه شدید.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- یه جورایی آره، هم من و هم نیوان و هم خانواده‌هامون شوکه شدن.
از این‌که بحث نیوان و خانواده‌هامون پیش کشیده بودم اخم ظریفی بین دو ابروی مشکیش افتاد.
فنجون قهوه‌ش نزدیک لبش برد و کمی ازش مزه کرد. مکثی کردم و گفتم:
- شما مطمئناً برای این بحث پیش پا افتاده من رو به این‌جا دعوت نکردید.
بهم نگاه کرد. بعد از مکثی کوتاه فنجون قهوه‌ش دوباره پایین آورد و روی میز گذاشت و گفت:
- بله، راستش.
نفسش فوت کرد و تو چشمم نگاه کرد و گفت:
- می‌‌خواستم در مورد اون زمانی که نیروانا با یه نام دیگه وارد زندگیتون شد حرف بزنم.
منظورش فهمیدم. در مورد زمانی که نیروانا با اسم و فامیل نادیا معتمد اومد توی زندگیم و باعث اون اتفاقات شد.
- مهم نیست، می‌دونم به‌خاطر وظایفش بود... .
پرید توی حرفم و گفت:
- نه باید بدونید و اون موقع اصلاً مال وظایفش نبود.
پوزخندی زدم و به صندلی تکه دادم و گفتم:
- واقعاً؛ پس چرا اون اومد روبه‌روی خونه ما و باعث اون اتفاقات شد؟
ناخواسته حرف‌های آخرم با صدای بلند گفتم. کلافه نگاهی به اطراف انداختم وقتی کسی متوجه خودمون ندیدم باز رو به دانیا خانم ادامه دادم:
- بگین دیگه.
چشم‌هاش بسته و باز کرد و گفت:
- طولانیه، گوش می‌کنین؟
مشکوک بهش نگاه کردم، یعنی چی می‌خواست بگه؟ اصلأ چرا بهم گفت که اون موقع طبق وظایفش نیروانا نبود؟
- بگو.
نفس عمیق کشید و سرش به‌سمتی گرفت و گفت:
- شهروان وقتی به نیروانا پیشنهاد داد، نیروانا خیلی راحت می‌تونست بگه نه ولی وقتی فهمید شما پدرتون رو از دست دادید یه لحظه مردود شد، وقتی شما رو از دور دید یاد خودش افتاد.
نفس عمیق کشید و توی چشم‌هام نگاه کرد.
- نتونست نه بگه چون می‌ترسید با نه گفتنش اون‌ها سراغ یکی و اون یکی حتماً شما رو دیگه نابود می‌کرد، برای همین قبول کرد.
نفسم رو فوت کردم و نگاهم رو از چشم‌های صاف و زلالش که داد میزد داره حقیقت میگه گرفتم.
- وقتی اومد پیش‌تون همش داشت ازتون محافظت می‌کرد، اون نمی‌خواست شما آسیب ببینید ولی‌... .
- ولی چی؟
- ولی با اومدن به اون‌جا با دیدن نیوان و مادرش داغون شد. اون نمی‌دونست شما کی هستید و فقط من و پدرم متوجه شده بودیم.
نفس عمیق کشید و با صدای گرفته‌ی ادامه داد:
- وقتی اون روز فهمید که شما دارید بهش دل می‌دید به سیم آخر زد و گفت اسم و فامیل خلافکاریش رو لو بدیم.
با گفتن این حرف بهش نگاه کردم. از شنیدن حرف آخرش مغزم یه لحظه هنگ کرد. بعد چند دقیقه مغزم باز شروع کرد به پردازش اطلاعات.
«زد به سیم آخر و گفت اسم و فامیل خلافکاریش لئو بدیم.»
«یه پرونده از یه شخص ناشناس برای سرهنگ اومده»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
چشم‌های عصبیم رو بستم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
- می‌دونم شاید باور نکنید ولی باور کنید که دارم راست میگم.
چشم‌هام رو باز کردم، سرم از اون حجم از اطلاعات احساس می‌کردم، بزرگ شده، من باید می‌رفتم تنها راه رسیدن به آرامش رفتن بود.
از جام می‌‌خواستم بلند بشم که دانیا خانم باز شروع کرد به حرف زدن:
- زمانی که شما اومدید توی باند بابای سایه اون شما رو شناخت.
بهش نگاه کردم و پوزخندی زدم و گفتم:
- شاید بتونم همه رو باور کنم ولی اینو... .
- نه باور کنید، آقا ساتیار نیروانا دیر به یکی اعتماد می‌کنه. برای خودتون سوال نشد چرا نیروانا از شما خواست اون پرونده رو براش بیارید؟ براتون سوال نشد که توی نقشه‌اش شما رو سهیم کرد؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به‌ سمت مخالف دانیا بردم. راست می‌گفت نیروانا خیلی راحت به من اعتماد کرد، اون می‌تونست به سایه بگه؛ درسته سایه باهاش اون موقع قهر بود ولی مطمئناً با شنیدن خواسته نیروانا و هدفی که پشتش داشت، قبول می‌کرد.
دانیا خانم گوشیش از روی میز برداشت و از جاش بلند شد. بهش نگاه کردم.
بهم لبخند نصفه‌ی زد و گفت:
- من دیگه میرم.
بعد‌ بدون توجه به حال خرابم از کافه بیرون رفت، بعد چند دقیقه با قدم‌های سست از جام بلند شدم و به‌سمت حساب‌داری رفتم. بعد از حساب اون دو قهوه نخورده از کافه بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم.
با روشن کردن ماشینم و راه انداختنش حرف دانیا دوباره توی مغزم زنگ خورد.
« شهروان وقتی به نیروانا پیشنهاد داد نیروانا خیلی راحت می‌تونست بگه نه ولی وقتی فهمید شما پدرتون رو از دست دادید که لحظه مردود شد.»
« نتونست نه بگه چون می‌ترسید با نه گفتنش اون‌ها سراغ یکی دیگه برن و اون یکی حتماً شما رو دیگه نابود می‌کرد، برای همین قبول کرد.»
«وقتی اومد پیش‌تون همش داشت ازتون محافظت می‌کرد اون نمی‌خواست شما آسیب ببینید ولی... .»
«ولی با اومدن به اون‌جا با دیدن نیوان و مادرش داغون شد. اون نمی‌دونست شما کی هستید و فقط من و پدرم متوجه شده بودیم.»
«وقتی اون روز فهمید که شما دارید بهش دل می‌دید، به سیم آخر زد و گفت اسم و فامیل خلافکاریش لو بدیم.»
با اعصاب خوردی ماشین گوشه‌ای نگه داشتم و خاموش کردم. با نفس‌نفس به روبه‌رو نگاه کردم. ماشین‌ها با سرعت از کنار ماشینم بدون توجه رد می‌شدن. نفس عمیقی کشیدم و دستم روی فرمون ماشین گذاشتم و بعد سرم روش گذاشتم.
چشم‌هام بستم و تموم لحظه‌هام با نیروانا اول تا آخرش گذروندم، اولین تصویری که از جلوی چشمم گذشت چشم‌های طوسی و مشکیش بود. چشم‌هاش خاص بودن ولی چیزی که توجه من رو به خودش جلب کرد، معصومیت ته چشم‌هاش بود که سعی در پنهون شدن داشت.
دومین تصویر زمانی بود که دیرش شده بود و من با اصرار مامانم رسوندمش.
سومین تصویر مال زمانی بود که مامانم مهمونی گرفته بود و من متأسفانه به دلایلی نمی‌تونستم خودم رو زود برسونم و بهش کمک کنم و وقتی خودم رسوندم تا در باز کردم نیروانا که حواسش نبود رو توی بغلم دیدم و اون تپش قلب که تندتند میزد رو تجربه کردم.
چهارمین تصویر مال زمانی بود که ما نمی‌دونستیم اون نیرواناست و فکر می‌کردیم اون مرده و برای همین مادرش و نیوان طبق یه قرارداد نانوشته براش هر سال درست زمانی که غیبش زد براش نذری میپختن و من بهش نذری خودش رو دادم.
پنجمین تصویر مال زمانی که با نگاه سر یه چیز بیخود دعوا کردیم.
و... .
کلافه سرم رو از روی فرمون بلند کردم و به ساعت ماشین نگاه کردم. ساعت نه شب بود. مطمئناً الان مامانم الان حتماً نگرانم شده بود.
ماشین روشن کردم و به طرف خونه روندم.

***
توی اداره روبه‌روی گروه نیروانا نشسته بودیم و نوید و یه جور مغز متفکر یا دست‌های پشت پرده باند نیروانا داشت توضیح می‌داد و مدارک که توی دو سال و نیم جمع کرده بودن رو نشون می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
عمو با دقت به حرف‌های آقا نوید گوش می‌داد؛ اما زن‌عمو چشم‌هاش رو ریز کرده بود و منتظر بود یه جا اشتباه کنن. نیوان و طاها هم داشتن نگاهِ دانیا و سایه‌ می‌کردن که عجیب با چادر معصوم شده بودن.
بعد از تموم شدن حرف‌های آقا نوید همه حضار شروع کردن به دست زدن و تحسین کردن. یکی از مأمورها که تقریباً از جریان بی‌خبر بود بعد از مکثی با جدیت گفت:
- شما گفتین با کمک دختری به‌ سمت نیروانا اعتماد... .
نیوان پرید توی حرفش با جذبه گفت:
- سرگرد نیروانا اعتماد.
مامورِ چشم‌غره‌ای بهش رفت و گفت:
- بله سرگرد نیروانا اعتماد، الان ایشون کجاست؟
جمعی که می‌دونست حال روزش چهره‌هاشون غم گرفت. نوید بعد از مکثی با صدا گرفته‌ی گفت:
- ایشون متأسفانه توی آخرین ماموریتشون به شدت آسیب دیدن و الانم... .
مکثی کرد و به برگه که جلوش بود نگاه کرد و گفت:
- در کما به سر می‌برن.
دیگه کسی هیچی نگفت. انگار همه ناراحت شده بود. یکی از مأمورین خانممون با تأسف گفت:
- حیف شد، دوست داشتم ایشون رد ببینم. معلوم بود در کارشون حرفه‌این.
نوید نیم نگاهی به زن‌عمو که با غم به روبه‌روش نگاه می‌کرد، کرد و گفت:
- بله ایشون مثل پدرشون در کارشون حرفه‌این.
زن‌عمو به خودش اومد و به نوید نگاه کرد که حالا داشت با پوزخند نگاهش می‌کرد. منظورش فهمید ولی با این حال هیچی نگفت فقط با کینه نگاهش رو از چشم‌های نوید که هنوز با پوزخند داشت نگاهش می‌کرد و انگار می‌خواست با نگاهش بهش بگه خیلی احمقی! نگاهشو گرفت و به میز دوخت.
بعد از تموم شدن جلسه حکم‌ها اعلام شد. سرگرد دوم نیروانا اعتماد به سرگرد تمومی رسید و ستون تموم دانیا معتمد به سرگردی رسید، سایه خانم به‌خاطر کمکشون هرچند کمک کوچیکشون نیمی از گناهش بخشیده شد و به دوماه زندان محکوم شدن که می‌تونستن به جای زندان رفتن پولش بپردازن که پولش رو پرداخت و در آخر چیزی که این باند به این فکر انداخت که با این کار ، ثابت کردن بی‌گناهی امید اعتماد بود که با مدارکی که نیروانا توی این سال‌ها جمع کرده بود و اعترافی که بهرام رئیس باند اژدهای سپید در لحظه آخر ناخواسته کرده بود به همه ثابت شد و مقامشون بهشون برگشت و قرار شد براشون با یه جشن یاد بود بگیرن البته بعد از بههوش اومدن نیروانا.

***
(چند روز بعد)
داشتم با نگرانی از پشت شیشه‌ی به دست و پا زدن نیروانا که برای زنده بودن می‌کرد، نگاه می‌کردم. صدای گریه های آروم دانیا و عمه‌خانم و صدای زجه زدن زن‌عمو روی مخم بود و نمی‌ذاشت تمرکز داشته باشم روی کارهای دکتر و پرستارهایی که بالای سر نیروانا جمع شده بودن و با نگرانی و عجله داشتن به نیروانا برای زنده بودن کمک می‌کردن.
دکتر نیروانا با دستگاه شوک بالای سر نیروانا اومد و شروع کرد به شوک دادن به نیروانا. بعد از هر شوک دکتر به مانیتور که ضربان قلبش نشون می‌داد نگاه می‌کرد.
درست وقتی که آخرین شوک رو به نیروانا داد خط‌های منحنی ضربان قلب نیروانا شروع کردن به صاف شدن، دیگه شکمش بالا و پایین نمی‌شد و صورتش انگار نورانی‌تر و روشن‌تر شده بود.
دکتر دستگاه شوک روی میز گذاشت و با ناامیدی به مانیتور نگاه کرد، دیگه از هرج و مرج پرستارها که همشون داشتن به‌سمتی می‌رفتن خبری نبود و همشون دور تخت جمع شده بود و با ناراحتی به دکتر نگاه می‌کردن.
یکی از پرستارها چیزی به دکتر گفت که دکتر در جوابش فقط سری به معنی نه تکون داد و ملحفه سفیدی که روی تخت پایین پای نیروانا بود رو بالا آورد و روی صورتش کشید.
با کشیده شدن ملحفه روی چهره نیروانا صدای گریه زجه بالا رفت، دست‌هام می‌لرزید. آب دهنم رو قورت دادم تا بعضی که توی دهنم بالا پایین می‌شد رو پایین بفرستم ولی نرفت برعکس بزرگ‌تر و سرسخت‌تر شد.
نگاهم همش روی ملحفه سفید بود که نیروانا آروم زیرش خوابیده بود با رفتن توی بغل نیوان که با صدای بلند بر خلاف این چند روز گریه می‌کرد و من رو بغل کرده بود، نگاهم از اون ملحفه گرفتم و نیوان توی بغلم گرفتم و فشار دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین