- Apr
- 9,776
- 15,239
- مدالها
- 6
***
(زمان حال)
با صدای داد و فریادهای گوش خراش آقا جان از فکر و خیال خارج گشتم و جیغی از روی شوک سر دادم.
از روی تخت بهسمت درب اتاق خیز برداشتم؛ تا درب را قفل کنم اما هنوز سر انگشتان دستم بهسطح دستگيرهی درب نرسیده بود که دستگيرهی درب چرخید.
هول زده چند قدم به عقب گذاشتم؛ ناگهان درب با صدای کوبیده شدن بهسطح دیوار و آن کاغذ دیواریهای آبی در گوشهایم طنينانداز شد.
رخسار متغیّر و سرگشته آقا جان در چهارچوب در نمایان شد. درحالی که بازوهایش را از چنگ عموهایم بیرون کشید و نعرهای سر داد و گفت:
- دستتون بهم بخوره دستتون رو قلم میکنم!
همانطور که نگاه تهدیدآمیزش را از عموهایم گرفت زود وارد اتاق گردید و درب را به محکمی به هم کوبید و کلید را در قفلِ، در چرخاند.
نفس در سی*ن*هام قفل گردید. لرزش جسم زخم خوردهام آشکارا در معرض دیدگان خشمگین آقا جان بود. آقا جان دندانهایش را بر روی همدیگر بهمحکمی سابید و با لحن ترسناکی که تنها من بشونم و اهالی بیرون از اتاق نشنوند پچ زد:
- راستشو بگو چیکار کردی بلا رسیده ها؟
انتظار داشتم با پشت دست محکم بکوبد به صورتم و من را تنبیه کند. اما آن آرامشی که درحال تلاش بود تا که در لحن ترسناک و خشمگینش آمیخته کند من را نگرانتر کرده بود. اکنون اگر خام شوم و سپس با آرامشی که پس از آن توفان است مواجه شوم چهکار کنم؟
دوباره حرفهایش را تکرار کرد که با لحن التماسگرانهای نالیدم:
- آقا جون! به جون خودم کاری نکردم.
تپش قلب نامنظمم، قفسهی سی*ن*هام را به درد آورده بود. شمار نفسهایم کندتر از قبل شد. دانههای ریز و درشت عرق سرتاسر بدنم را فراگرفت.
آب دهانم را قورت دادم و نگاه لرزان و بیمناکم را به چشمان نافذ آقا جان دوختم.
گویی انتظار همین حرفم را داشت که دستی بر روی پيراهن نخیاش کشید و پچ زد:
- همین الان آماده میشی، همراهم میای میرم پیش اون پسرهی بیغیرت ببینم چرا نمیخوادت!
زمان در آن لحظه متوقف گشت. فکرم بهسمت حرفهای بنيامين در شهر بازی بازگشت؛ بغض گلویم را چنگ زده بود و جای خروج نفسهایم را دشوار کرده بود. در همان لحظهی نفسگیر ناگهان درب بهشدت باز گردید و چهره شهاب که رنگ پریده بود؛ در چهارچوب در نمایان شد.
آقا جان به شهاب بیمحل کرد و ناگهان فریادی کشید:
- مگه با تو نیستم؟
با عجله بهسمت کمد کوچک گوشهی اتاق پا تند کردم و با برداشتن پالتو و شال سیاه رنگم فوراً آنها را پوشیدم و با استرس نگاهم را در چشمان آقا جان دوختم که بیحرف به بیرون رفت.
سرم را پایان انداختم و با قدمهایی لرزان اما سریع پشت سرش راه افتادم.
با خروج از اتاق مامان نرگس که با حالت پریشان و موهایی که آشفته از روسري آبی تیرهاش خارج شده بود و دست بر روی قفسهی سی*ن*هاش گذاشت و نفس راحتی کشید و با دست دیگرش تونیک همرنگِ شالش را در دست فشرد.
با برداشتن کفشهایم در جاکفشی از راهروی خانه خارج شدم با بستن درب ورودی، لبهی ایوان روی زمین نشستم و پس از پا کردن کفشهایم برخاستم و پشت پالتویم را که خاکی شده بود پاک کردم.
آقا جان که تاکنون به من خیره شده بود عصای خود را کمی بر روی سطح زمین کوبید و گفت:
- شهاب؟
شهاب از چهار چوب درب ورودی خارج شد و بهسمت آقا جان که روبروی من در کنار ایوان ایستاده بود آمد و پاسخ داد:
- بله آقا جان؟
آقا جان دست بر روی شکم خود کشید و از درد ابروهایش در هم تنیده شد و با صدای رسایی خطاب به شهاب گفت:
- شهاب تا وقتی که این دخترهی بیحیا رو به شوهرش تحویل ندادی هیچکدومتون حق ندارید پاتون رو توی این حیاط خونه بزارید.
رنگ از رخ شهاب پرید. ناخودآگاه با چشمان نمناک از اشک به چهرهی مطمئن آقا جان خیره گشتم و ناباور پچ زدم:
- آقاجون چطور میتونی با من این کار رو کنی؟
ناگهان از روی خشم دستش را بالا برد و بر روی صورتم فرود آورد و خشمگین فریاد کشید:
- پس تو چطور تونستی آبروی من رو ببری ها؟
این همان توفانی بود که منتظرش بودم! گویی در این زمان تمامی سوراخهای ریز و درشت دیوارهای حیاط چشم درآورده و به من خیره شده بودند. دیدگانم سیاه شد و لحظهای قدمی کوچک برداشتم که ناخودآگاه همواره با حالت تهوع و استرس فراوان، درد شدید درون قفسهی سی*ن*هام پیچید؛ پلکهایم بر روی همدیگر افتادند و جسم بیجانم سست گردید.
شهاب ناخودآگاه لب گشود:
- آقا جان! خواهش میکنم با مژگان جانم اینطور نکنید!
به خود لرزیدم. مغزم از آن لحن آشفته و نگران شهاب حیرت زده شده بود. صدای «وای» کشیدهای که از دهان سپیده مادر شهاب خارج شد در گوشهایم طنين انداخت.
آقا جان ابروهایش بالا پرید و پچ زد:
- مژگان جانم؟
شهاب با استرس لبهای خود را با زبان تر نمود و نگاهش را از نگاه خیرهی آقا جان گرفت و به اهالی خانه که حالا همگی نگران در چهارچوب درب ورودی، چشمچرانی میکردند دوخت و سپس با اطمینان قدم بهسوی آقا جان برداشت و دست بر روی شانههای آقا جان گذاشت و کمی سر خود را خم نمود در گوشهای آقا جان چیزی نجوا کرد.
(زمان حال)
با صدای داد و فریادهای گوش خراش آقا جان از فکر و خیال خارج گشتم و جیغی از روی شوک سر دادم.
از روی تخت بهسمت درب اتاق خیز برداشتم؛ تا درب را قفل کنم اما هنوز سر انگشتان دستم بهسطح دستگيرهی درب نرسیده بود که دستگيرهی درب چرخید.
هول زده چند قدم به عقب گذاشتم؛ ناگهان درب با صدای کوبیده شدن بهسطح دیوار و آن کاغذ دیواریهای آبی در گوشهایم طنينانداز شد.
رخسار متغیّر و سرگشته آقا جان در چهارچوب در نمایان شد. درحالی که بازوهایش را از چنگ عموهایم بیرون کشید و نعرهای سر داد و گفت:
- دستتون بهم بخوره دستتون رو قلم میکنم!
همانطور که نگاه تهدیدآمیزش را از عموهایم گرفت زود وارد اتاق گردید و درب را به محکمی به هم کوبید و کلید را در قفلِ، در چرخاند.
نفس در سی*ن*هام قفل گردید. لرزش جسم زخم خوردهام آشکارا در معرض دیدگان خشمگین آقا جان بود. آقا جان دندانهایش را بر روی همدیگر بهمحکمی سابید و با لحن ترسناکی که تنها من بشونم و اهالی بیرون از اتاق نشنوند پچ زد:
- راستشو بگو چیکار کردی بلا رسیده ها؟
انتظار داشتم با پشت دست محکم بکوبد به صورتم و من را تنبیه کند. اما آن آرامشی که درحال تلاش بود تا که در لحن ترسناک و خشمگینش آمیخته کند من را نگرانتر کرده بود. اکنون اگر خام شوم و سپس با آرامشی که پس از آن توفان است مواجه شوم چهکار کنم؟
دوباره حرفهایش را تکرار کرد که با لحن التماسگرانهای نالیدم:
- آقا جون! به جون خودم کاری نکردم.
تپش قلب نامنظمم، قفسهی سی*ن*هام را به درد آورده بود. شمار نفسهایم کندتر از قبل شد. دانههای ریز و درشت عرق سرتاسر بدنم را فراگرفت.
آب دهانم را قورت دادم و نگاه لرزان و بیمناکم را به چشمان نافذ آقا جان دوختم.
گویی انتظار همین حرفم را داشت که دستی بر روی پيراهن نخیاش کشید و پچ زد:
- همین الان آماده میشی، همراهم میای میرم پیش اون پسرهی بیغیرت ببینم چرا نمیخوادت!
زمان در آن لحظه متوقف گشت. فکرم بهسمت حرفهای بنيامين در شهر بازی بازگشت؛ بغض گلویم را چنگ زده بود و جای خروج نفسهایم را دشوار کرده بود. در همان لحظهی نفسگیر ناگهان درب بهشدت باز گردید و چهره شهاب که رنگ پریده بود؛ در چهارچوب در نمایان شد.
آقا جان به شهاب بیمحل کرد و ناگهان فریادی کشید:
- مگه با تو نیستم؟
با عجله بهسمت کمد کوچک گوشهی اتاق پا تند کردم و با برداشتن پالتو و شال سیاه رنگم فوراً آنها را پوشیدم و با استرس نگاهم را در چشمان آقا جان دوختم که بیحرف به بیرون رفت.
سرم را پایان انداختم و با قدمهایی لرزان اما سریع پشت سرش راه افتادم.
با خروج از اتاق مامان نرگس که با حالت پریشان و موهایی که آشفته از روسري آبی تیرهاش خارج شده بود و دست بر روی قفسهی سی*ن*هاش گذاشت و نفس راحتی کشید و با دست دیگرش تونیک همرنگِ شالش را در دست فشرد.
با برداشتن کفشهایم در جاکفشی از راهروی خانه خارج شدم با بستن درب ورودی، لبهی ایوان روی زمین نشستم و پس از پا کردن کفشهایم برخاستم و پشت پالتویم را که خاکی شده بود پاک کردم.
آقا جان که تاکنون به من خیره شده بود عصای خود را کمی بر روی سطح زمین کوبید و گفت:
- شهاب؟
شهاب از چهار چوب درب ورودی خارج شد و بهسمت آقا جان که روبروی من در کنار ایوان ایستاده بود آمد و پاسخ داد:
- بله آقا جان؟
آقا جان دست بر روی شکم خود کشید و از درد ابروهایش در هم تنیده شد و با صدای رسایی خطاب به شهاب گفت:
- شهاب تا وقتی که این دخترهی بیحیا رو به شوهرش تحویل ندادی هیچکدومتون حق ندارید پاتون رو توی این حیاط خونه بزارید.
رنگ از رخ شهاب پرید. ناخودآگاه با چشمان نمناک از اشک به چهرهی مطمئن آقا جان خیره گشتم و ناباور پچ زدم:
- آقاجون چطور میتونی با من این کار رو کنی؟
ناگهان از روی خشم دستش را بالا برد و بر روی صورتم فرود آورد و خشمگین فریاد کشید:
- پس تو چطور تونستی آبروی من رو ببری ها؟
این همان توفانی بود که منتظرش بودم! گویی در این زمان تمامی سوراخهای ریز و درشت دیوارهای حیاط چشم درآورده و به من خیره شده بودند. دیدگانم سیاه شد و لحظهای قدمی کوچک برداشتم که ناخودآگاه همواره با حالت تهوع و استرس فراوان، درد شدید درون قفسهی سی*ن*هام پیچید؛ پلکهایم بر روی همدیگر افتادند و جسم بیجانم سست گردید.
شهاب ناخودآگاه لب گشود:
- آقا جان! خواهش میکنم با مژگان جانم اینطور نکنید!
به خود لرزیدم. مغزم از آن لحن آشفته و نگران شهاب حیرت زده شده بود. صدای «وای» کشیدهای که از دهان سپیده مادر شهاب خارج شد در گوشهایم طنين انداخت.
آقا جان ابروهایش بالا پرید و پچ زد:
- مژگان جانم؟
شهاب با استرس لبهای خود را با زبان تر نمود و نگاهش را از نگاه خیرهی آقا جان گرفت و به اهالی خانه که حالا همگی نگران در چهارچوب درب ورودی، چشمچرانی میکردند دوخت و سپس با اطمینان قدم بهسوی آقا جان برداشت و دست بر روی شانههای آقا جان گذاشت و کمی سر خود را خم نمود در گوشهای آقا جان چیزی نجوا کرد.
آخرین ویرایش: