مقدمه:
کلافه دستی به موهای سرش کشید. میخواست به اتاق پزشک برود اما ناله و مویهای که در راهرو تزاید مییافت، آزارش میداد. پاهایش را که از خستگی، روی زمین کشیده میشد، وادار کرد به سمت بانگی که میشنید، گام بردارد.
- همه... همه به خاطر تو... به خاطر تو اینجا کشیده شدن. حتی دخترت!
سرش را از گوشه دیوار به جلو برد، چنان پناه گرفته بود تا دیده نشود. به زن قد بلند و ظریفی که دستش را با خشونت بر دهانش میفشرد تا صدایش اوج نگیرد، چشم دوخت. جلوتر آمد و مقابل مرد ایستاد. از میان دندانهای قفل شدهاش غرید و بر سی*ن*هی مرد، دستان مشت شدهاش را بیحال کوبید:
- تو... آره تو! گرونوبل رو گورستان کردی.
***
(1377/8/23 ^ 1998-11-14)
از صندلیِ چرخشی برخاست و مقابل ناظران به جلوی مانیتور خم شد، با انگشتانش دو تقه بر میز فلزی کوبید:
- شانزده دریچه در سالن اصلی، چرا هشت تا ردیف چپ، سیستم تهویهشون بازرسی نشده؟
ابرو منحنیش را بالا انداخت، با لبخند تصنعی که کم از کجخند نداشت به سمت خانم هولمز چرخید و ادامه داد:
- خانم هولمز امیدوارم بیتوجی شما باعث درخواست اخراج نباشه.
مثل دفعات قبل منتظر توجیه نماند و از اتاق سیستمها خارج شد. امروز باید برای خرید هدیه تولد دخترش با همسرش میرفت، لحظهای دیر رسیدن را نمیخواست. کفشهای چرمش را بر پلهها کوبید و بالا رفت. تقهای به در اتاق رئیس زد، فضای سفید و مدرن که در تضاد با خلق آن مرد بود، هر کسی را به اوج ناباوری میرساند. با لبخند گرمی به صورت خشک و چروکیده مرد مقابلش خیره شد تا رئیس بخواهد زبان گشاید؛ بر خود لعنتی فرستاد، اگر مدتها آنجا میایستاد، حتی نگاهش نمیکرد.
- سلام. راستش، برای مرخصی اومدم، سه ساعت دیگه رو نمیتونم کارخونه باشم.
گویا مدت زیادی بود که هیچ نگفته تنها با جدیت مشغول بررسی بوده. صدای دورگهاش پای هر کارمندی را میلرزاند و هر آن ممکن بود فریاد ناخوشایندش بر سری فرود آید. بدون بالا آوردن سرش و پوشاندن سرِ بیمویش زمزمه کرد.
- خب؟
- میشه برم؟
تنها «نه» محکمش را مثل سیلی بر چهره برافروخته ساردین کوبید. به عقب پرت شد، جایی که نباید، فرود آمد.
***
(فلش بک_هشت سال قبل)
گوشی برای بار دوم لرزید. این مرد انسان نبود، حیوان در خود پرورش داده و بر این مقام رسیده بود.
- جناب ریچارد خانم من باید همین الان به بیمارستان بره!
عصبی با کف دست بر میز کوبید و ابروهای پٌرش را بر هم کشاند، پرههای بینیش از عصبانیت باز و بسته شد:
- گمشو سر کارت احمق! میتونی زنگ بزنی به اورژانس.
***
سرش را میان دستش گرفت، قلبش فقط نفرت و کینه را در رگهایش جاری میکرد. پسرش را از دست داد، عشق خانوادهاش هم بمیرد؟ صورتش از عصبانیت گٌر گرفته بود. از اتاق خارج شد و بدون بستن در، مشغول تماس گرفتن با کاترین شد.
- کاترین؟ من نمیتونم بیام، اجازه نمیده.
و قطع کرد. دوباره باید از کاترین میشنید تا از آن برادر زنِ تنگ نظر پول بگیرد، غرامت قراردادی که با رئیس بسته را بدهد و از آن کارخانه منفور و شغل پردردسرش استعفا دهد. باید کنار میآمد؟ یا به پیشنهاد درونش عمل میکرد؟ با فکر به آن بر خود لعنت فرستاد، اما مگر همین مرد مسبب مرگ پسرش نبود؟ مسبب آنکه دیگر پس از نادیا بچهدار نمیشوند؟ از پلهها پایین آمد مستقیم به آخرین بخش کارخانه قدم برداشت. باید با هجده کارگر و آن همه دوربین چه میکرد؟ آن پسر گزینه مناسبی بود؟ نه! حتی با موضوعی که بیانش کرده فرسنگها فاصله دارد. این کینه مدتهاست وجودش را تخریب میکرد. مدتها بود خود را سرزنش میکرد و خودش را بیعرضه میدانست. او در جایگاه ناظر کل این کارخانه تا کنون هیچ تفاوتی با یک کارگر نداشت. با مدرکش میتوانست مافوق رئیسش باشد، جایی که برای دیدنش نه تنها سر بالا آورد و حتی کمر خم کند؛ همیشه منطق ساز مخالف میزد و کلافهاش میکرد. پیشنهاد آنکه بهداشت کل فرانسه زیر دستش باشد، چیزی بیشتر از رویا بود. هر فردی آرزویش اندازه دارد و از آن بگذرد زیاده خواهی میشود و پس میزند، ساردین هم نمیخواست رأس یک کشور باشد؛ این را یک خطر میدانست.