- May
- 2,231
- 21,181
- مدالها
- 5
بعد از رفتن عمه و پسرش همانطور که مطمئن بودم مامان کلی دعوایمانکرد، کلی سرزنش، بر سرش کوبید و هی از تیکه و کنایههای عمه میگفت. باز هم آیه را لعنت کرد، آیهان هم با نیشخند به عصبانیتش دامن میزد و با یادآوری حرفهای دو ماه پیش عمه راجب ابراز علاقهی خواهرکم به پسرش مامان را آتیشیتر کرد. طفلک بابا سرش را پایین انداخته بود و با سر درد دست و پنجه نرم میکرد. از آیهان بدم میآمد، هنوز هم حرفهایش در گوشم است که بیرحمانه هی میگفت و میگفت... .
- دختره خجالت نکشیده رفته به پسری که ۹ سال از خودش بزرگتره ابراز علاقه کرده؟ آبروی مامان که هیچ، بابا هم جلوی خواهرش نمیتونه سر بلند کنه... واسه چی؟ بیحیایی دخترش... .
بابا داد زد:
- گمشید تو اتاقهاتون!
و مامان باز هم بر سرش کوبید و رو به بابا غرید:
- هان آقا مهدی تحمل نداری گند کاری گل دخترت رو بشنوی؟ بگو مادر... آیهان باز بگو دختره چه غلطهایی کرده... وای خدا د مهدی تو که نمیدیدی این خواهرت چهقدر نیش میزد... .
خواهرکم میان گریه و اشک لرزان زمزمه کرد:
- م... من فقط دوستش داشتم... .
مامان عصبی و پرخاشگرانه بدون آن که بفهمد به لیوان آبی که بابا مسکنش را خورده بود چنگ زد و سمت او پرتاب کرد و جیغ کشید:
- لعنت به خودت و دوست داشتنت آبرو نذاشتی واسم!
لیوان به دیوار برخورد کرد و صدای شکستنش با صدای هقهق جانسوز و گریهی بلند دختر کوچک مخلوط شد. سمت اتاقش دوید و وقتی صدای بسته شدن در آمد با عصبانیتی آشکار رو به آیهان جیغ کشیدم:
- ازت متنفرم کثافط! چی گیرت میاد؟
مامان: آیسو برو تو اتاقت!
دستم را به نشانهی تهدید جلوی تکتکشان تکان دادم و با صدایی بغضدار و عصبی غریدم:
- به خدا قسم اگه آیه چیزیش بشه... این جنگ و دعواها روی روحیش تاثیر بیشتری بذاره... .
آیهان با تمسخر حرفم را قطع کرد:
- چیکار میکنی آبجی بزرگه؟
بابا داد زد:
- گفتم گمشید از جلو چشمم!
و من نفهمیدم چه تهدیدی میخواستم بکنم، جان خودم؟ جان آیه؟ فرار؟ چهقدر مسخره و پوچ!
- دختره خجالت نکشیده رفته به پسری که ۹ سال از خودش بزرگتره ابراز علاقه کرده؟ آبروی مامان که هیچ، بابا هم جلوی خواهرش نمیتونه سر بلند کنه... واسه چی؟ بیحیایی دخترش... .
بابا داد زد:
- گمشید تو اتاقهاتون!
و مامان باز هم بر سرش کوبید و رو به بابا غرید:
- هان آقا مهدی تحمل نداری گند کاری گل دخترت رو بشنوی؟ بگو مادر... آیهان باز بگو دختره چه غلطهایی کرده... وای خدا د مهدی تو که نمیدیدی این خواهرت چهقدر نیش میزد... .
خواهرکم میان گریه و اشک لرزان زمزمه کرد:
- م... من فقط دوستش داشتم... .
مامان عصبی و پرخاشگرانه بدون آن که بفهمد به لیوان آبی که بابا مسکنش را خورده بود چنگ زد و سمت او پرتاب کرد و جیغ کشید:
- لعنت به خودت و دوست داشتنت آبرو نذاشتی واسم!
لیوان به دیوار برخورد کرد و صدای شکستنش با صدای هقهق جانسوز و گریهی بلند دختر کوچک مخلوط شد. سمت اتاقش دوید و وقتی صدای بسته شدن در آمد با عصبانیتی آشکار رو به آیهان جیغ کشیدم:
- ازت متنفرم کثافط! چی گیرت میاد؟
مامان: آیسو برو تو اتاقت!
دستم را به نشانهی تهدید جلوی تکتکشان تکان دادم و با صدایی بغضدار و عصبی غریدم:
- به خدا قسم اگه آیه چیزیش بشه... این جنگ و دعواها روی روحیش تاثیر بیشتری بذاره... .
آیهان با تمسخر حرفم را قطع کرد:
- چیکار میکنی آبجی بزرگه؟
بابا داد زد:
- گفتم گمشید از جلو چشمم!
و من نفهمیدم چه تهدیدی میخواستم بکنم، جان خودم؟ جان آیه؟ فرار؟ چهقدر مسخره و پوچ!
آخرین ویرایش توسط مدیر: