جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط دختر اخراجی؛ با نام [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,047 بازدید, 23 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
بعد از رفتن عمه و پسرش همان‌طور که مطمئن بودم مامان کلی دعوای‌مان‌کرد، کلی سرزنش، بر سرش کوبید و هی از تیکه و کنایه‌های عمه می‌گفت. باز هم آیه را لعنت کرد، آیهان هم با نیشخند به عصبانیتش دامن می‌زد و با یادآوری حرف‌های دو ماه پیش عمه راجب ابراز علاقه‌ی خواهرکم به پسرش مامان را آتیشی‌تر کرد. طفلک بابا سرش را پایین انداخته بود و با سر درد دست و پنجه نرم می‌کرد. از آیهان بدم می‌آمد، هنوز هم حرف‌هایش در گوشم است که بی‌رحمانه هی می‌گفت‌ و می‌گفت... .
- دختره خجالت نکشیده رفته به پسری که ۹ سال از خودش بزرگ‌تره ابراز علاقه کرده؟ آبروی مامان که هیچ، بابا هم جلوی خواهرش نمی‌تونه سر بلند کنه... واسه چی؟ بی‌حیایی دخترش... .
بابا داد زد:
- گمشید تو اتاق‌هاتون!
و مامان باز هم بر سرش کوبید و رو به بابا غرید:
- هان آقا مهدی تحمل نداری گند کاری گل دخترت رو بشنوی؟ بگو مادر... آیهان باز بگو دختره چه غلط‌هایی کرده... وای‌ خدا د مهدی تو که نمی‌دیدی این خواهرت چه‌قدر نیش می‌زد... .
خواهرکم میان گریه و اشک لرزان زمزمه کرد:
- م... من فقط دوستش داشتم... .
مامان عصبی و پرخاشگرانه بدون آن که بفهمد به لیوان آبی که بابا مسکنش را خورده بود چنگ زد و سمت او پرتاب کرد و جیغ کشید:
- لعنت به خودت و دوست داشتنت آبرو نذاشتی واسم!
لیوان به دیوار برخورد کرد و صدای شکستنش با صدای هق‌هق جانسوز و گریه‌ی بلند دختر‌ کوچک مخلوط شد. سمت اتاقش دوید و وقتی صدای بسته شدن در آمد با عصبانیتی آشکار رو به آیهان جیغ کشیدم:
- ازت متنفرم کثافط! چی گیرت میاد؟
مامان: آیسو برو تو اتاقت!
دستم را به نشانه‌ی تهدید جلوی تک‌تک‌شان تکان دادم‌ و‌ با صدایی بغض‌دار و عصبی غریدم:
- به خدا قسم اگه آیه چیزیش بشه... این جنگ‌ و دعواها روی روحیش تاثیر بیشتری بذاره... .
آیهان با تمسخر حرفم را قطع کرد:
- چی‌کار می‌کنی آبجی بزرگه؟
بابا داد زد:
- گفتم گمشید از جلو چشمم!
و من نفهمیدم چه تهدیدی می‌خواستم بکنم، جان خودم؟ جان آیه؟ فرار؟ چه‌قدر مسخره و‌ پوچ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
وقتی به اتاق بازگشتم روی زمین سر خوردم و سرم را به دیوار تکیه دادم، می‌دانستم خواهرکم باز هم بی‌صدا اشک می‌ریزد، مامان چه‌گونه دلش آمد لیوان را سمتش پرتاب کند؟ اگر به او برخورد می‌کرد چه؟ اما اگر من روزی مادر شدم هیچ‌وقت دخترم را بابت اشتباهی که مرتکب می‌شود سرزنش نمی‌کنم، دوست دارم او را بیشتر نصیحت کنم تا مثل آیه‌ی کوچکم از گفتن حرف‌های دلش به مادر بیم نداشته باشد، تا شب‌ها مثل او با گریه نخوابد، تا لاغر و پژمرده نباشد، خجالت نکشد و از حقش دفاع کند!
کاش می‌شد دستش را می‌گرفتم و دو نفری می‌زدیم به دل جاده... تک و تنها و آواز می‌خواندیم. بدون عشق! خودم را روی تخت پرتاب کردم و چشم‌هایم را بستم... ای کاش خواب زودتر در آغوشم بگیرد!
***
به کیف دستی قرمزم چنگ زدم و از اتاق بیرون رفتم‌ که هم‌زمان آیهان هم بیرون آمد... . با دیدنم ابروی کم پشتشدبالا پرید و با تمسخر گفت:
- عروسی میری؟
نچی کردم و همان‌طور که بند کفش مشکی پاشنه بلندم را می‌بستم گفتم:
- به تو چه؟
شانه‌ای بالا انداخت و با تنه‌ای که به من زد پله‌ها را پایین رفت. آیهان دو سال از من کوچک‌تر بود و مثلاً مهندسی برق می‌خواند که من چشمم آب نمی‌خورد، احتمالاً رفتگر شود!
از پله‌ها را پایین رفتم و با دیدن مامان که سرش را بسته بود و ناله می‌کرد نیشخندی روی لب‌هایم نشست، اگر دیشب کم‌تر حرص می‌خورد الان حال و روزش این نبود!
- چطوری مامان گلم؟
رویش را برگرداند و فحشی نثارم کرد، عادت کرده بودم!
- باشه هرچی تو بگی، بیرون کاری نداری؟
با اکراه لب‌های غنچه‌ای‌اش را گشود و پرسید:
- باز کجا می‌خوای بری؟
تره موی کوتاهم را پشت گوش زدم و جواب دادم:
- جشن تولد آبجیِ مهتابه، منم دعوت کرده.
آیهان درحالی که یک لیوان شیرموز دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لب‌های قلوه‌ای جمع شده‌اش با خنده پرسید:
- این مهتاب داداشی چیزی نداره تو بهش ابراز علاقه کنی؟
زبانم را روی لب‌های رژ خورده‌ی قهوه‌ایم کشیدم و با لذت پاسخ دادم:
- چرا، اتفاقاً خیلی هم خوشتیپه و پزشکی می‌خونه... .
آیهان: اره دیگه، آبروی معتمدها رو شما دو تا آبجی ببرین... .
شانه‌ای بالا انداختم و همان‌طور که سمت در می‌رفتم گفتم:
- مگه با گندکاری‌های هر روز تو آبرویی هم مونده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
مامان با تشر نامم را صدا زد که اعتنایی نکردم و از خانه بیرون زدم. هوا نیمه ابری بود، ابریِ کاملش را ترجیح می‌دادم! نگاهی به ساعت مشکی دور مچم انداختم، ۶ را نشان می‌داد، از آن‌جایی که روزها پاییزی بود هنوز هوا روشن بود. آژانس آمده بود، خوش‌حال بودم از این‌که راننده مرد مسنی است و نیاز نیست نگاه‌هایش را تحمل کنم. آیه کمی دیر کرده بود و همیشه خودش را تا ساعت پنج بعد از ظهر به خانه می‌رساند. با سومین بوق صدای همیشه آرامش در موبایل پیچید:
- سلام.
مثل همیشه! الو نمی‌گفت و به پشت خطی مستقیم سلامش را می‌داد.
لبخندی کنار لبم نشست و جواب سلامش را دادم.
- کجایی؟
کمی مکث کرد و سپس گفت:
- مامان اجازه داد برم خونه‌ی لیلی‌اینا... .
خوش‌حال از این‌که آن حصار تنهایی‌اش را کمی شکسته بود، گفتم:
- خوبه، دیدم دیر کردی نگرانت شدم، کی برمی‌گردی؟
آیه: الان برمی‌گردم دیگه، واسه‌ی چی؟ کاری داری؟
- نه عزیزم؛ من اومدم بیرون، کاری نداری؟
می‌توانستم آن لبخند زیبا روی لب‌های کوچک و صورتی‌اش را تصور کنم، کنار چشم‌هایش چال افتاده بود... .
آیه: نه آبجی، مراقب خودت باش.
صحبت کردن با این دخترک پر از حس‌های ناب و زیبا بود، برایش جان می‌دادم! آیه از بچگی دختر آرام و ساده‌ای بود و بر خلاف خس بدجنس من مهربان بود. مامان از همین بدش می‌امد، او دوست داشت دخترش حرف بزند، شیرین زبانی کند و با بچه‌های فامیل و دوست‌های مامان گرم بگیرد اما آیه همیشه از جمع فراری بود و زیاد در اجتماع ظاهر نمی‌شد، من بر خلاف او زبان دراز بودم و بدجنس، به گفته‌های بابا حتی یک بار کتاب ریاضی نویان را پاره کرده بودم که البته خودم یادم نمی‌آید. با صدای راننده به خودم آمدم و از ماشین پیاده شدم. کرایه‌ تاکسی را دادم و با لبخند شیکی سمت خانه‌ی‌ویلایی بزرگ رفتم، با آن پیچک‌های سبز و گل‌های سفید رویش شبیه قصرهای کارتونی شده بود. زنگ را زدم و در باز شد. حیاط چندان بزرگی نداشتند اما همین حیاط کوچک و متوسط هم تمیز و زیبا بود، چند بوته‌ی گل سرخ بین گل‌های سوسن و یاس خود نمایی می‌کرد، عطر لیلیوم‌ها را با تمام وجود استشمام کردم، عطر و گل مورد علاقه‌ی آیه... لیلیوم! صدای جیغ مهتاب آمد و لبخندی روی لب‌هایم کاشت... دختر شر و شیطون و البته مهربانی بود که از دوره‌ی دبیرستان باهم دوست بودیم، هر چند دوست‌های چنان صمیمی هم نه ولی خب، دوست دوست است دیگر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
در آغوشم کشید و عطر ملایم و سردش در مشامم پیچید، گونه‌اش را بوسید که اعتراضم بلند شد:
- اه‌اه گمشو اون‌ور لپم رو رژی کردی... .
خندید و دستش را پشتم گذاشت، همان‌طور‌ که سمت داخل دعوتم می‌کرد گفت:
- بهتر، این‌جوری که خجالت نمی‌کشی اگه بکشی هم قرمز نمیشی دیگه، لازمه خودم وارد عمل بشم‌‌‌.‌
وارد خانه که شدیم با شنیدن آن موسیقی شاد لبم را گزیدم و آرام رو به مهتاب زمزمه کردم:
- احساس میکنم قرهای خفته‌م داره بیدار میشه... خاک تو سرت با این موسیقی که گذاشتی!
خندید و چتری‌های طلایی رنگش را کنار زد.
مهتاب: خیلی هم عالی، مجلس رو گرم می‌کنی دیگه!
نشیمن دلباز با لوسترهای بزرگی که چلچراغ‌هایش چشم را می‌زد کنار آن بادکنک‌های سفید و نقره‌ای خیلی زیباتر شده بود. من را به اتاقش راهنمایی کرد، مانتویم را در آوردم و دستی به پایین‌تنه‌ی لباس کشیدم.
ماکسی سبز رنگ ساتن با سنگ‌های سفید براق... . موهایم را بالا جمع کرده بودم. رژم را تمدید کردم و از اتاق خارج شدم... . همسن و سال‌های مانیا می‌رقصیدند، مونا هم در آن لباس با دامن پفی سفید زیبا شده بود. همسن آیه بود اما آیه‌ی من کجا و این دخترک سرخوش و شاد کجا؟ پس از کلی شادی و مسخره بازی، مهتاب ما دخترها را وسط فرستاد، خوش‌حال و سرشاد آن‌قدر رقصیدیم و میان رقص شکلک در آوردیم که آخر سر با کلی خستگی و کرختی روی مبل‌ها ولو شدیم‌. پس از بریدن کیک و کادو‌ها عظم رفتن کردم. برای مونا یک مجسمه‌ی زن یونانی شعله به دست خریده بودم، آن‌قدر زیبا بود و سر دادن و ندادنش به او یکی به دو کردم که آخر سر با هزار لعن و نفرینی که بار خود کردم به عنوان کادو به مونا تقدیمش کردم. با دیدن میسکال‌ها و پیامک‌ها ابروهایم به هم نزدیک شد، سه تماس بی‌پاسخ از مامان و دو تا از آیهان... پنج تا هم از بابا! بدون نگاه کردن به محتوای پیام شماره‌ی مامان را گرفتم، چهارمین بوق صدای عصبی‌اش در موبایل پیچید، مثل همیشه!
- کجایی چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟!
بدون توجه به لحن عصبی و کلافه‌اش با خونسردی تمام جواب دادم:
- انتظار نداشتین که وسط رقص بیام تماس‌های شما رو جواب بدم؟!
بدون توجه به حرفم نالید:
- آیه با توئه؟
نگران بود؟ آیه مگر برنگشته بود؟ آب دهانم را قورت دادم و همان‌طور‌که از داخل ماشین به مغازه‌های باز نگاه می‌کردم پریشان زمزمه کردم:
- نه، مگه خونه نیست؟
صدای وای‌وای مادرم را شنیدم، نگرانی‌های عالم به دلم سرازیر شد، زیر نگاه برنده‌ی راننده اسنپ چندین بار مامان را صدا زدم، بعد از چند دقیقه صدای گرفته‌ی بابا در موبایل پیچید:
- کجایی آیسو؟
- تو‌ ماشین، دارم میام... آیه خونه نیست؟
بعد از‌ کمی‌ مکث که برایم قرن‌ها طول کشید جواب داد:
- نه گفتیم شاید با تو باشه.
با نگرانی و صدایی که تنش کمی بالا رفته بود گفتم:
- با من که نیست، بابا چی‌شده؟ قرار بود تا ساعت شیش تا شیش و نیم برگرده... .
بابا: بیا خونه راجبش حرف می‌زنیم.
تا رسیدیم به خانه با آن حجم از فکرهای دیوانه‌ کننده داشتم جان می‌دادم، پس از پرداخت کرایه دست‌هایم برا پیدا ردن کلید می‌لرزید‌ و نمی‌دانم چگونه خودم را به داخل پرتاب کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
آیهان با اخم‌داشت با موبایل حرف می‌زد، بینی‌ام را بالا کشیدم و کیفم را سمتی پرت‌ کردم، بلند صدا زدم:
- مامان... مامان... .
آیهان اشاره کرد صدایم را پایین بیاورم، اعتنایی نکردم و به آشپزخانه رفتم. مامان سرش را روی میز گذاشته بود.
- مامان!
سرش را بلند کرد و با اخم نگاهم کرد. سرم‌ را تکان دادم، داشتم دیوانه می‌شدم!
- آیه‌ کجاست؟! هنوز نیومده؟
با صدای گرفته‌ای‌ نالید:
- مرده شور هردو نفرتون رو ببرن که آرامش واسه‌مون نذاشتین!
این‌بار از کوره در رفتم، مشتم را به میز کوبیدم و با صدای نسبتاً بلندی غریدم:
- د اگه آرامش نداریم تقصیر خودتونه... الکی‌گردن این و اون نندازین... نمی‌دونین‌کجاست؟ اصلاً بابا کو؟!
آیهان با اخم به آشپزخانه آمد و غرید:
- چه‌خبرته خونه رو‌ گذاشتی رو سرت؟! معلوم نیست تا الان کدوم‌ گوری بودی الان که سر و کله‌ت پیدا شده... .
نگذاشتم ادامه دهد، درد سیلی‌ آن‌قدد زیاد بود که لحظه‌ای چشم‌هایش روی هم افتاد... بدون توجه به‌ گز‌گز کردن دستم انگشت اشاره‌ام را سمتش تکان دادم:
- دفعه اخریه‌این‌جوری واسه من شاخ میشی!
پوزخندی زد و سرش را تکان‌ داد. این‌بار نوبت مامان بود، بر سرش کوبید و داد زد:
- خدایا من رو بکش راحتم‌ کن... خلاصم کن از دست این ورپریده... خبر‌ مرگم... .
چرا‌ این‌جا خبری از آرامش نبود؟ هر روز‌جنگ و دعوا... چون میدان نبردی بودیم که می‌خواستیم دشمن را که از قضا هم‌خون‌مان است زجر کش کنیم... یک جنگ نرم و زجرآور!
آیهان: ای بمیری... مامان، مادرم گریه نکن قربونت برم... .
چشم غره‌ای حواله‌ام کرد که توجهی نکردم.
قلبم آن‌قدر بلندبلند می‌کوبید که صدایش را می‌شنیدم. فکرهای مسموم و وحشی رهایم نمی‌کردند‌. با دست‌های لرزان‌شماره‌ی بابا‌ را گرفتم، شاید اگر من بودم، آیهان بود نیازی به نگرانی نبود اما آیه... . با شنیدن صدایش بغضم را قورت دادم و بدون سلام و احوال‌پرسی نالیدم:
- کجایی بابا؟
کمی مکث کرد و با نفس عمیقی پاسخ داد:
- اومدم دنبال آیه... .
و نام آیه چندین بار در سرم اکو شد، آیه!
- الان‌ کجایین؟ کجا بود؟!
صدای ترافیک را می‌شنیدم و‌انگار مشغول رانندگی بود.
بابا: پشت فرمونم آیسو، آیه هم‌ کنارم نشسته... میایم توضیح میدم.
و انگار دنیا را به من بخشیدند. لبخندم مهار نشدنی بود، چه فکرها که نکردم من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
آیهان: معلوم نیست تا این موقع شب‌ کدوم گورستونی بوده... .
موبایل را در جیبم انداختم و نفسم را از روی آسودگی بیرون فرستادم. همان‌طور که سمت یخچال می‌رفتم تا کمی آب بخورم رو به مامان پرسیدم:
- کجا بود؟ گوشیش که خاموش بود، چه‌جوری به بابا زنگ زد؟
پارچ شیشه‌ای را برداشتم و لب‌هایم را روی لبه‌اش گذاشتم، به درک که مامان از این عادتم چندشش می‌شد، به درک که آیهان آب دهنی نمی‌خورد، همه‌ بروند به درک!
مامان: خیر نبینی آیسو... باز با پارچ آب خوردی ور پریده؟ کوری این لیوان رو نمی‌بینی؟
نصف آب پارچ را هورت کشیدم و با پشت دست دهانم را پاک کردم.
آیهان: لعنت بهت، همه‌ی آبش رو دهنی کردی!
نیشخندی حواله‌اش کردم و همان‌طور که شالم را از سرم می‌کندم گفتم:
- من که راحتم.
سمت مامان برگشتم و باز سوالم را تکرار کردم:
- نگفتین... گوشی‌ش که خاموش بود، چه‌جوری بابا فهمید کجاست؟
قبل از این که بخواهد جواب دهد آیهان باز پارازیت انداخت:
- این همه پسر، گوشی یکی‌شون رو‌ گرفت و به بابا زنگ... .
نمی‌توانستم؛ نه دیگر نمی‌توانستم! آمپر سوزاندم و گلدان روی میز را چنگ زده و سمتش پرتاب کردم:
- خفه شو خفه شو‌کثافت بی‌غیرت!
گلویم سوخت، قلبم سوخت! لیوان روی دیوار برخورد کرد و صدای شکستنش را هر سه نفر شنیدیم، چرا صدای شکستن قلب‌ها را نمی‌شنیدیم؟ مامان باز بر سرش‌ کوبید و نفرین و جیغ را شروع کرد، رو به آیهان رفتم و باز جیغ کشیدم:
- لعنت بهت، آیه‌ رو با خودت اشتباه گرفتی... برعکس تویی که شب‌ها معلوم نیست کدوم قبرستونی میری، معلوم نیست چند تا دوست‌دختر داری آیه‌ی من پاک پاکه... برعکس تویی که معلوم نیست چه گندهایی زدی و... .
مامان با داد حرفم را قطع کرد:
- خفه شین گمشید... زود از جلوی چشم‌هام‌ گمشین!
دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و نالید:
- لعنت به اولاد که شده بلای جون‌مون... سگ می‌زاییدم شرفش بیشتر بود.
آیهان با عصبانیت نگاهم کرد و فحش خیلی زشتی نثارم‌ کرد، با کفرت نگاهش کردم و گفتم:
- اونی که به من گفتی لقب خودته خان داداش... یه هفته‌ی گذشته‌ت رو مرور کنی می‌فهمی چی میگم.
مامان: آیسو ببند دهنتو، ببندش... هرچی می‌کشیم از دست توئه، لعنت بهت... لعنت به همه‌تون!
و این بود زندگی رویایی ما... گاهی وقت‌ها آرزو می‌کنم ای کاش به دنیا نمی‌آمدم تا این همه بدبختی، جنگ و دعوا را نمی‌دیدم. آن شب وقتی پدرم همراه آیه برگشتند مادرم از کوره در رفت و چنان موهای خواهرکم را کشید و چند سیلی بر صورتش نشاند که بابا هم از کوره در رفت و دست روی مادرم بلند کرد؛ آیه‌ی بی‌چاره‌ی من هم میان گریه خودش را لعنت می‌کرد، می‌گفت مقصر است که پدر دست روی مادرم بلند کرده است... . آن شب بر خلاف اصرارهایم که می‌خواستم آیه کنارم بخوابد قبول نکرد و در اتاق را به روی همه قفل کرد. من هم گریه کردم و تا صبح چشم روی هم نگذاشتم، یعنی آرامش آن‌قدر گران شده بود؟ صدای داد و فریادهای آیهان و بابا را هم می‌شنیدم، بابا هم افسارگسیخته بود و داد و فریاد می‌کرد؛ چشم‌های‌ قهوه‌ای همیشه مهربانش سرخ سرخ شده بود، مثل جهنم؛ و چه کسی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
هر چه‌قدر روی تخت غلت می‌زدم خوابم نمی‌برد؛ سرم آن‌قدر درد می‌کرد که هر لحظه منتظر بودم بترکد... . به موبایلم چنگ زدم و ساعت را نگاه کردم، پانزده دقیقه به پنج صبح مانده بود. دست و صورتم را شستم، خط مشکی ریملم تا زیر بینی‌ام آمده بود و رد کمرنگی از رژ لب روی گونه‌ام مانده بود. چشم‌های مشکی‌ام به قرمزی می‌زد؛ نیشخندی روی لب‌های کوچکم نشست، اثرات دعوای دیشب بود دیگر... . مشتی آب به صورتم پاشیدم و سعی کردم از شر آن آرایش مزخرف که ضایع شده بود خلاص شوم. مانتو و لباس‌هایی که از دیشب تنم بود را با تیشرت مشکی، کاپشن سفید و شلوار جین مشکی عوض کردم. صورتم را با شال مشکی خشک کردم و از خانه بیرون زدم. هوا گرگ و میش بود؛ دست‌هایم را در جیب‌ کاپشنم مشت‌کردم.
سرمای بیرون را دوست داشتم، هنوز هم سر درد دیشب همراهی‌ام می‌کرد.
- کی میشه بمیری از دستت راحت شیم؟
بینی‌ام را بالا کشیدم، مادرم با بغض گفته بود، به من! هرچه‌قدر هم بزرگ شده باشم باز هم شنیدنش از زبان مادرم خنجر می‌شود بر قلبم!
طفلک آیه‌ام با آن سن چه می‌کشد!
- کدوم گوری بودی دختره‌ صد رنگ؟ معلوم هست در چه غلطی می‌کنی؟
باز اشک درون چشم‌هایم جوشید، چشمه‌ی اشک هیچ گاه خشک نمی‌شود! خواهرکم که گفته بود گوشی‌اش خاموش شده است و‌ آن را با خود نبرده، مگر‌ نگفت خانه‌ی دوستش بوده و به محض آمدن پدر و‌ مادرش با موبایل مادرش به بابا زنگ زده است؟ پس چرا سیلی خورد؟ حقش آن همه فحش نبود، به‌خدا‌که نبود!
گاهی مادرها چه‌قدر بی‌انصاف و سنگ‌دل می‌شوند... . آستینم را روی‌ صورتم کشیدم و‌اشک‌های مزاحمم را پس زدم. روی نیمکتی نشستم و چشم‌هایم را بستم‌. حاضرم برای یافتن آرامش کل کره‌ی زمین را دور بزنم، خدایا فقط بگو کجا پیدا می‌شود؟ تا ساعت دو نیمه شب را آیهان با بابا بحث بود، مادر از شاه پسرش دفاع می‌کرد و جیغ می‌کشید... کاش می‌شد می‌رفتم و من نیز سر آن‌ها جیغ می‌کشیدم. نوک‌ بینی‌ام یخ زده بود، مهم که نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
زانوهایم را که به هم چسبیده بود نزدیک‌تر کردم. کاش بر می‌گشتم به دو ماه پیش، وقتی نویان در جمع از ابراز علاقه‌ی خواهرم می‌گفت... اخم‌های پدرم و صورت سرخ شده‌ی مادرم و... و تکه پرانی‌های عمه و شوهرش! تک با تک را هنوز هم به یاد دارم، آیهان یقه‌‌اش را‌ گرفت و عمه جیغ کشید... آیه با گریه دست آیهان را کشید و پشت دست که رو‌گونه‌اش خورد؛ شوهر عمه‌ای که با اخم‌های‌در هم به بابا گفت دخترش را جمع کند... آیه‌ام شکست، خرد شد، نویان نیشخند زد و نیش و کنایه زد... زن عمو سکوت کرده بود و به نقطه‌ای‌ خیره شده بود، دختر عموها پچ‌پچ می‌کردند... . چرا‌ خاطرات بد پاک نمی‌شد؟ کش می‌شد همان‌جا نویان را به باد کتک می‌گرفتم اما من هم سکوت کردم، زبام بند آمده بود انگار که لال شده بودم! همان یک ذره آرامش‌مان را ان‌گار همان شب نحس در آن ویلای لعنتی جا گذاشتیم، همان شب آخرین باری بود که آیه با گل سوسن حلقه‌ی گل درت می‌کرد... . انگار آرامش‌مان در همان حلقه‌های گلی بود که گل‌های سفید و نارنجی و صورتی رنگ چشمک می‌زدند. باز آستینم را به صورتم کشیدم. من نویان را می‌کشتم، ای کاش لال می‌شد، پسر عمه‌ی نامرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
خورشید تازه در آمده بود و کمی از سردی هوا را گرفته بود... یعنی چه‌قدر بیرون مانده‌‌ام؟ جفت دست‌هایم را در جیب کاپشنم کردم و باز راه افتادم. امروز دلم پر بود، می‌خواستم بترکم و خالی شوم یا نه‌نه! نابود شوم... مثل یک انفجار!
احساس گرسنگی هم می‌کردم، در پیاده رو قدم می‌زدم... در عجیب بودم این پیرمردهای شاد و سرخوش که سوار بر دوچرخه از کنارم می‌گذشتند چه‌گونه این وقت صبح بیدار‌اند؟
بینی‌ام را بالا کشیدم، انگار یک سرما خوردگی در انتظارم بود! این وقت صبح هم مغازه‌ای باز نبود که بخواهم با کیک و آبمیوه‌ای شکمم را سیر کنم. آن‌قدر در خیابان‌ها چرخیدم و خانه‌ها و ساختمان‌ها را نگاه کردم که با گرم‌تر شدن هوا و دیدن چند سوپری باز حدس زدم که ساعت ۸ شده باشد. یعنی ان‌قدر گشته‌م؟ شیرکاکائو و کیک کاکائوییِ که روی نیمکت کنار خیابان خوردم شکمم را تا حدودی سیر کردم، زیادی شکمو بودم... بر خلاف آیه! خواهرکم همان قبل‌ها هم کم غذا بود و طی این مدت می‌دیدم که اشتهایش چه‌قدر کم شده است. می‌خواستم امروز با نویان حرف بزنم، نه‌نه! حرف که نه داد بزنم و هرچه‌قدر دلم می‌خواهد فحشش بدهم!
آره همین‌طور است! آدرس شرکتی که در آن حساب‌دار بود را بلد نبودم و برای همین تاکسی گرفتم و دم خانه‌ی عمه‌اینا پیاده شدم، خدا را شکر چند تراول ده‌ هزار تومانی در جیب‌های کاپشنم بود! به خانه‌ی دوبلکس دو طبقه که تمامش نمای سفید بود نگاه کردم و با همان نگاه خیره‌ام چند قدم به عقب برداشتم. پنجره‌ی دوم از سپت چپ طبقه‌ی دوم اتاق نویان بود. یعنی الان خواب است؟ به درک! من پر از عقده بودم، اطرافم را نگاه کردم و لفنت به این خیابان و جاده‌های اسفالت! سنگ‌ درست و حسابی پیدا نمی‌شد! یک تکه آجر شکسته آن طرف‌تر بود ولی خب... به کتونی‌هایم نگاه کردم، به امتحانش می‌ارزید؟ قطعاً نه! آجر شکسته را برداشتم و چندبار به بالا پرتابش کردم به زور در دستم جا می‌شد! چند قدم دیگر به عقب برداشتم، به درک که پنجره‌اش می‌شکند... یاد اشک‌های آیه افتادم، دعا می‌کنم آجر بر سرش بخورد و بمیرد! پس از مدتی خیلی طولانی بسم‌الله گفتم و آجر را با تمام توانم پرتاب کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,181
مدال‌ها
5
با صدای شکستن شیشه لبخند عقده‌ای روی لب‌هایم نشست. قدمی به عقب برداشتم و به شاهکارم‌ نگاه‌ کردم. نویان عصبی در چارچوب پنجره هویدا شد، چشمش به که من خورد کمی جا خورد. نیشخندی زدم باز لبخند عقده‌ای‌ام را به‌جای آوردم. انگشتش را تهدیدوارانه تکان داد که اعتنایی نکردم و داد زدم:
- واسه‌ی تک‌تک غصه‌هایی که آبجیم می‌خوره دعا می‌کنم بمیری... هزار بار!
دعا می‌کردم بمیرد، مگر دعاهایم مستجاب می‌شد؟ سر‌ درد سراغم آمده بود. وقتی به خانه رسیدم مثل همیشه بعد از شنیدن چند فحش از دهان مبارک مادر که باعث نگرانی‌اش شده بودم خودم را در اتاقم پرتاب کردم و روی تخت غلتیدم. موبایلم را برداشتم؛ آیه برایم اس‌ام‌اس فرستاده بود. لبخندی زدم و برایش نوشتم:
- رفته بودم هوا خوری الان اومدم.
و ارسالش کردم. چشم‌هایم را بستم، زودتر از آن‌چه فکر می‌کردم خواب در آغوشم‌ گرفت.
***
با ضربه‌های محکمی که به در می‌خورد گیج چشم‌هایم را باز کردم‌. همان‌طور که خمیازه‌ای کشیدم داد زدم:
- کیه؟
صدای عصبی عمه آمد:
- در رو باز کن‌ ورپریده... بازش کن!
همان‌طور که چشم‌هایم را می‌مالیدم سمت در رفتم، باز کردن در همانا و چکی که از عمه خوردم همانا... . خواب از سرم پرید و با بهت دستم را روی جایی که سیلی خورده بودم گذاشتم. سرم را بلند کردم و به چشم‌های مشکی‌اش نگاه کردم که عصبی غرید:
- پسر بدبخت من چه گناهی کرده که گیر شما دوتا عجوزه افتاده؟
اشاره‌اش به آیه‌ی من بود! رو به مامان‌کرد و بدون توجه به رنگ و روی پریده‌اش گفت:
- آدم سگ می‌زایید شرف داشت... میای دعا و نفرین می‌کنی و در میری؟
آب دهانم را قورت دادم و به چشم‌هایش زل زدم. باید حرف می‌زدم!
مامان: ولی حق نداری دست رو بچه‌های من بلند کنی!
عمه مهری با چشم‌هایی‌گرد شده سمت مادرم برگشت و با بهت گفت:
- الان داری از این دفاع می‌کنی؟ هیچ می‌دونی صبح اومد چی‌ها بار پسرم کرد؟
قدمی به جلو برداشتم و خیره به چشم‌هایش گفتم:
- گفتم واسه‌ی تک‌تک غم و غصه‌هایی که آیه می‌خوره امیدوارم بمیره... اصلاً باید بمیره!
مامان: آیسو می‌تونی دو دقیقه خفه بشی؟
- نه مامان نمی‌تونم دیگه نمی‌تونم... .
عمه: خودت بمیری... پسر بدبخت من چی‌کار‌کرده که اون آبجیِ بدتر از خودت بهش ابراز علاقه‌ کرده... معلوم نیست چه غلط‌هایی کرده که الان... .
جیغ زدم:
- بس کن‌! بس کن! همه مثل اون شاه‌ پسرت نیستن؛ راجب آیه درست صحبت کن!
مامان: آیسو‌ گمشو تو‌ اتاقت!
برگشتم سمت مامان و سرتقانه گفتم:
- نمیرم بسمه، خوشت میاد هرچی دلت خوات بار دخترت می‌کنه؟
عمه به گونه‌اش زد و وحشت‌زده رو به مامان گفت:
- می‌بینی الهام؟ واسه‌ی من زبون در آورده... تو خجالت نمی‌کشی این‌جوری با من حر‌ف می‌زنی؟ احترام حالیت‌ نیست؟
نیشخندی زدم و انگشت اشاره‌ام را روی سی*ن*ه‌اش کوبیدم.
- به کسی احترام می‌ذارن که به بقیه احترام بذاره... شما الان یادت رفت هرچی از دهنت در اومد بار من و خواهرم کردی؟
دستم را عصبی پس زد و به عقب هولم داد.
مامان: آیسو بمیری... میگم گمشو برو تو اتاقت... مهری تو ام یکم مراعات کن این حرف‌ها چیه آخه؟
عمه نگاه خصمانه‌اش را سمتم پرتاب‌ کرد و رو به مامان گفت:
- مگه دروغ می‌گم؟ اون از اون دختره‌ی پاپتی که هم آرامش ما رو به هم زده هم این خونه رو... نمی‌دونی پسرم چی می‌کشه؛ هر شب واسه‌ی نویان پیام عاشقانه می‌فرسته.
این‌بار جیغ زدم و سمتش قدمی برداشتم:
- دروغ نگو... آیه‌ الان حالش از اون پسره عوضی‌ت به هم می‌خوره... هه! پیام عاشقانه؟
پوزخندی زد و تخت سی*ن*ه‌ام کوبید:
- واسه‌ی داداشم متاسفم که از ولد شانسی نداشته... هرشب واسه‌ی نویان پیام می‌فرسته، این دختره زیادی آویزونه!
صدای شکستن چیزی آمد. برگشتم و با دیدن گلدان گل سوسن شکسته شده‌ای نگاهم بالاتر رفت، آب دهانم را قورت دادم و قلبم به تپش افتاد.
عمه: از غیب رسید، از خودش بپرس.
آیه‌ی من... با صورتی رنگ پریده و لب‌هایی که می‌لرزید قدم‌هایش را به جلو برمی‌داشت. خواستم جلو بروم که به حرف آمد:
- من... من به پسرتون کاری ندارم، خیلی وقته حتی اسمش رو هم نمیارم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین