- May
- 2,230
- 21,125
- مدالها
- 5
اما عمه مهری از موضعش پایین نیامد و پوزخندی زد، دستهایش را روی کمر باریکش گذاشته بود و چنان جملات را بیرون پرتاب میکرد که دردشان از سیلی هم بدتر بود.
عمه: آره دیگه، لابد نویان دروغ میگه... خودم اساماسهات رو دیدم، الان از الهام میترسی؟ چرا دست از سر من و زندگیم برنمیداری کثافط؟
بدون حرف به صورت خشمگین عمه مهر نگاه میکرد، دلم داشت برای خواهرکم میترکید!
جیغ زدم:
- چرا دروغ میگی؟ آیه... چرا تو لال شدی هان؟
سمتش یورش بردم و دستش را کشیدم و سمت عمه آوردم و با صدای بلندتری غریدم:
- د بگو... از خودت دفاعکن احمق... بگو، بگوو الا م.یکشمت آیه، لال نشو حرف بزن!
مامان با رنگ و رویی پریده یک دستش را به سرش گرفته بود و با دست دیگرش به سی*ن*هاش میکوبید و نفرین میکرد. حالم از این وضعیت داشت به هم میخورد!
عمه: خودش زبون نداره تو وکیلشی؟ چی رو بگه؟ بدبخت روش نمیشه، معلوم نیست دیگه الان با کی میپره.
بغضش شکست، اشکی بر گونهی رنگ پریدهاش چکید و هقی از دهانش خارج شد. و من با دیدن چانهی لرزان و کوچکش مُردم!
آیه: چ... چی میگین؟ من همچین آدمی... هستم؟
هق میزد و ناله میکرد، قدمی به عقب برداشت و میان گریهاش ناله کرد:
- اون... نویانه، من مثل اون... نیستم اون... من، من فقط دوستش داشتم... همین.
مامان جیغ زد:
- ای مرده شور خودت و دوست داشتنت رو ببرند که انقدر رسوامون کردی.
چینی روی بینی عمل شدهی عمه نشست و با انزجار لب زد:
- تا حالا چند نفر رو دوست داشتی؟ چرا ولمون نمیکنی آیه؟ چرا دست از سر زندگی پسرم برنمیداری؟
دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و با گریه جیغ زد:
- من فقط اون رو... اون رو دوست داشتم... وقتی بهم گفت، گفت بیا، بیا... .
قلبم ایستاد، از حرفهایی که میشنیدم و نمیدانستمشان، دلیل لج کردنها و تمسخرهای نویان، دلخوریهای آیه... . مامان فحش زشتی بارش کرد و صدای عربدهی آیهان را شنیدم، انگار دنیا ایستاده بود، انگار تمام کائنات دست در دست هم داده بودند تا مغزم از کار بیفتد.
صدای گریهی بلند آیه و نفرین و فحشهی عمه که پسرش را تبرئه میکرد. با دستی که روی گونهی خواهرکم نشست از بهت در آمدم، انگار راه نفس کشیدنم باز شده بود. سمت آیهان دویدم و دستهایش را که روی گلوی آیه نشسته بود گرفتم.
- آیهان...ولش کن، وحشی کشتیش، عوضی ولش کن... .
من هم گریه میکردم، با هزار درد و بدبختی دستهایش را از گلویش برداشتم و در آغوش کشیدمش، آیهی بیچارهام! باهم زار میزدیم. آیهان نویان را به باد فحش گرفته بود و عمه ایه را نفرین میکرد، میگفت دروغ میگوید اما همهی ما میدانستیم آیه دروغگو نیست!
آیهان انگار رگ غیرتش گل کرده بود که برای اولینبار طرف آیه را گرفت اما مامان هم از خواهر شوهرش طرفداری میکرد، چه مادر خوبی که میگفت دخترش دروغ میگوید... .
- بسهبسه، مگه نمیبینین حالش خوب نیست؟
عمه با چشمهای برزخی و سرخ شده همانطور که سمت در میرفت داد زد:
- زنیکهی عوضی، به داداشم میگم دختراش چه لجنهایی هستن، اصلاً از کجا معلوم هنوز دختر باشن... .
آیهان عربده زد:
- کافیه، شما با این سنت خجالت نمیکشی؟
و چهقدر به این حمایتهای برادرانه نیاز داشتیم، هر دو نفرمان! به محض رفتن عمه مهری مامان شروع کرد، داد و فحش و نفرین، اما اینبار تندتر از همیشه.
مامان: کاش سر زا میمردین راحت میشدم از دستتتون.
چنان گریه میکرد و مینالید انگار مقصر تمام بدبختیهایش من و آیه بودیم. بماند که چند فحش ناموسی خیلی زشت هم بار آیهی بیچاره کرد و گریهی خواهرکم شدت گرفت. هردو به نردههای راه مله تکیه داده بودیم و گریه میکردیم. آیهان با اخمهایی در هم به دیوار تکیه داده بود و دست به سی*ن*ه به چیزی فکر میکرد. صورتش سفید بود اما رنگ پریده نه!
لبهایش هم شبیه من بود، میشد گفت جز بینی استخوانیش همه چیزمان شبیه هم بود.
آیهان: برو تو اتاقت.
بینیام را بالا کشیدم و با صدای تو دماغی که از اثرات گریه بود با تمسخر گفتم:
- سرت به جایی نخورده؟ دیدم طرف این بدبخت رو گرفتی... .
و با سر به آیهای که خوابش برده بود اشاره کردم.
عمه: آره دیگه، لابد نویان دروغ میگه... خودم اساماسهات رو دیدم، الان از الهام میترسی؟ چرا دست از سر من و زندگیم برنمیداری کثافط؟
بدون حرف به صورت خشمگین عمه مهر نگاه میکرد، دلم داشت برای خواهرکم میترکید!
جیغ زدم:
- چرا دروغ میگی؟ آیه... چرا تو لال شدی هان؟
سمتش یورش بردم و دستش را کشیدم و سمت عمه آوردم و با صدای بلندتری غریدم:
- د بگو... از خودت دفاعکن احمق... بگو، بگوو الا م.یکشمت آیه، لال نشو حرف بزن!
مامان با رنگ و رویی پریده یک دستش را به سرش گرفته بود و با دست دیگرش به سی*ن*هاش میکوبید و نفرین میکرد. حالم از این وضعیت داشت به هم میخورد!
عمه: خودش زبون نداره تو وکیلشی؟ چی رو بگه؟ بدبخت روش نمیشه، معلوم نیست دیگه الان با کی میپره.
بغضش شکست، اشکی بر گونهی رنگ پریدهاش چکید و هقی از دهانش خارج شد. و من با دیدن چانهی لرزان و کوچکش مُردم!
آیه: چ... چی میگین؟ من همچین آدمی... هستم؟
هق میزد و ناله میکرد، قدمی به عقب برداشت و میان گریهاش ناله کرد:
- اون... نویانه، من مثل اون... نیستم اون... من، من فقط دوستش داشتم... همین.
مامان جیغ زد:
- ای مرده شور خودت و دوست داشتنت رو ببرند که انقدر رسوامون کردی.
چینی روی بینی عمل شدهی عمه نشست و با انزجار لب زد:
- تا حالا چند نفر رو دوست داشتی؟ چرا ولمون نمیکنی آیه؟ چرا دست از سر زندگی پسرم برنمیداری؟
دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و با گریه جیغ زد:
- من فقط اون رو... اون رو دوست داشتم... وقتی بهم گفت، گفت بیا، بیا... .
قلبم ایستاد، از حرفهایی که میشنیدم و نمیدانستمشان، دلیل لج کردنها و تمسخرهای نویان، دلخوریهای آیه... . مامان فحش زشتی بارش کرد و صدای عربدهی آیهان را شنیدم، انگار دنیا ایستاده بود، انگار تمام کائنات دست در دست هم داده بودند تا مغزم از کار بیفتد.
صدای گریهی بلند آیه و نفرین و فحشهی عمه که پسرش را تبرئه میکرد. با دستی که روی گونهی خواهرکم نشست از بهت در آمدم، انگار راه نفس کشیدنم باز شده بود. سمت آیهان دویدم و دستهایش را که روی گلوی آیه نشسته بود گرفتم.
- آیهان...ولش کن، وحشی کشتیش، عوضی ولش کن... .
من هم گریه میکردم، با هزار درد و بدبختی دستهایش را از گلویش برداشتم و در آغوش کشیدمش، آیهی بیچارهام! باهم زار میزدیم. آیهان نویان را به باد فحش گرفته بود و عمه ایه را نفرین میکرد، میگفت دروغ میگوید اما همهی ما میدانستیم آیه دروغگو نیست!
آیهان انگار رگ غیرتش گل کرده بود که برای اولینبار طرف آیه را گرفت اما مامان هم از خواهر شوهرش طرفداری میکرد، چه مادر خوبی که میگفت دخترش دروغ میگوید... .
- بسهبسه، مگه نمیبینین حالش خوب نیست؟
عمه با چشمهای برزخی و سرخ شده همانطور که سمت در میرفت داد زد:
- زنیکهی عوضی، به داداشم میگم دختراش چه لجنهایی هستن، اصلاً از کجا معلوم هنوز دختر باشن... .
آیهان عربده زد:
- کافیه، شما با این سنت خجالت نمیکشی؟
و چهقدر به این حمایتهای برادرانه نیاز داشتیم، هر دو نفرمان! به محض رفتن عمه مهری مامان شروع کرد، داد و فحش و نفرین، اما اینبار تندتر از همیشه.
مامان: کاش سر زا میمردین راحت میشدم از دستتتون.
چنان گریه میکرد و مینالید انگار مقصر تمام بدبختیهایش من و آیه بودیم. بماند که چند فحش ناموسی خیلی زشت هم بار آیهی بیچاره کرد و گریهی خواهرکم شدت گرفت. هردو به نردههای راه مله تکیه داده بودیم و گریه میکردیم. آیهان با اخمهایی در هم به دیوار تکیه داده بود و دست به سی*ن*ه به چیزی فکر میکرد. صورتش سفید بود اما رنگ پریده نه!
لبهایش هم شبیه من بود، میشد گفت جز بینی استخوانیش همه چیزمان شبیه هم بود.
آیهان: برو تو اتاقت.
بینیام را بالا کشیدم و با صدای تو دماغی که از اثرات گریه بود با تمسخر گفتم:
- سرت به جایی نخورده؟ دیدم طرف این بدبخت رو گرفتی... .
و با سر به آیهای که خوابش برده بود اشاره کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: