جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط دختر اخراجی؛ با نام [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,040 بازدید, 23 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,230
21,125
مدال‌ها
5
اما عمه مهری از موضعش پایین نیامد و پوزخندی زد، دست‌هایش را روی کمر باریکش گذاشته بود و چنان جملات را بیرون پرتاب میکرد که دردشان از سیلی هم بدتر بود.
عمه: آره دیگه، لابد نویان دروغ میگه... خودم اس‌ام‌اس‌هات رو دیدم، الان از الهام می‌ترسی؟ چرا دست از سر من و زندگیم برنمی‌داری کثافط؟
بدون‌ حرف به صورت خشمگین عمه مهر نگاه می‌کرد، دلم داشت برای خواهرکم‌ می‌ترکید!
جیغ زدم:
- چرا دروغ میگی؟ آیه... چرا تو لال شدی هان؟
سمتش یورش بردم و‌ دستش را کشیدم و سمت عمه آوردم و با صدای بلندتری غریدم:
- د بگو... از خودت دفاع‌کن احمق... بگو، بگو‌و الا م.یکشمت آیه، لال نشو حرف بزن!
مامان با رنگ و رویی پریده یک دستش را به سرش گرفته بود و با دست دیگرش به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و نفرین‌ می‌کرد. حالم از این‌ وضعیت داشت به هم می‌خورد!
عمه: خودش زبون نداره تو‌ وکیلشی؟ چی رو بگه؟ بدبخت روش نمیشه، معلوم نیست دیگه الان با کی می‌پره.
بغضش شکست، اشکی بر گونه‌‌ی رنگ‌ پریده‌اش‌ چکید و هقی از دهانش خارج شد. و من با دیدن چانه‌ی‌ لرزان و کوچکش مُردم!
آیه: چ... چی میگین؟ من همچین آدمی... هستم؟
هق می‌زد و ناله می‌کرد، قدمی به عقب برداشت و میان‌ گریه‌اش ناله کرد:
- اون... نویانه، من مثل اون... نیستم اون... من، من فقط دوستش داشتم... همین.
مامان جیغ زد:
- ای مرده شور خودت و دوست داشتنت رو ببرند که ان‌قدر رسوامون کردی.
چینی روی بینی عمل شده‌ی عمه نشست و با انزجار لب زد:
- تا حالا چند نفر رو دوست داشتی؟ چرا ول‌مون نمی‌کنی آیه؟ چرا دست از سر زندگی پسرم برنمی‌داری؟
دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و با گریه جیغ زد:
- من فقط اون رو... اون رو دوست داشتم... وقتی بهم گفت، گفت بیا، بیا... .
قلبم ایستاد، از حرف‌هایی که می‌شنیدم و نمی‌دانستم‌شان، دلیل لج کردن‌ها و تمسخرهای نویان، دلخوری‌های آیه... . مامان فحش زشتی بارش کرد و صدای عربده‌ی آیهان را شنیدم، انگار دنیا ایستاده بود، انگار تمام کائنات دست در دست هم داده بودند تا مغزم از کار بیفتد.
صدای گریه‌ی بلند آیه و نفرین و فحش‌هی عمه که پسرش را تبرئه میکرد. با دستی که روی گونه‌ی خواهرکم نشست از بهت در آمدم، انگار راه نفس کشیدنم باز شده بود. سمت آیهان دویدم و دست‌هایش را که روی گلوی آیه نشسته بود گرفتم.
- آیهان...ولش کن، وحشی کشتی‌ش، عوضی ولش کن... ‌.
من هم گریه می‌کردم، با هزار درد و بدبختی دست‌هایش را از گلویش برداشتم و در آغوش کشیدمش، آیه‌ی بی‌چاره‌ام! باهم زار می‌زدیم. آیهان نویان را به باد فحش گرفته بود و عمه ایه را نفرین می‌کرد، می‌گفت دروغ میگوید اما همه‌ی ما می‌دانستیم آیه دروغ‌گو نیست!
آیهان انگار رگ غیرتش گل‌ کرده بود که برای اولین‌بار طرف آیه را گرفت اما مامان هم از خواهر شوهرش طرف‌داری می‌کرد، چه مادر خوبی که می‌گفت دخترش دروغ می‌گوید... .
- بسه‌بسه، مگه نمی‌بینین حالش خوب نیست؟
عمه با چشم‌های برزخی و سرخ شده همان‌طور که سمت در می‌رفت داد زد:
- زنیکه‌ی عوضی، به داداشم میگم‌ دختراش چه لجنهایی هستن، اصلاً از‌ کجا معلوم هنوز دختر باشن... .
آیهان عربده زد:
- کافیه، شما با این سنت خجالت نمی‌کشی؟
و چه‌قدر به این‌ حمایت‌های برادرانه نیاز داشتیم، هر دو نفرمان! به محض رفتن عمه مهری مامان شروع کرد، داد و فحش و نفرین، اما این‌بار تندتر از همیشه.
مامان: کاش سر زا می‌مردین راحت می‌شدم از دستت‌تون.
چنان گریه می‌کرد و می‌نالید انگار مقصر تمام بدبختی‌هایش من و آیه بودیم. بماند که چند فحش ناموسی خیلی زشت هم بار آیه‌ی بی‌چاره کرد و گریه‌ی خواهرکم شدت گرفت. هردو به نرده‌های راه مله تکیه داده بودیم و گریه می‌کردیم. آیهان با اخم‌هایی در هم به دیوار تکیه داده بود و دست‌ به سی*ن*ه به چیزی فکر می‌کرد. صورتش سفید بود اما رنگ پریده نه!
لب‌هایش هم شبیه من بود، می‌شد گفت جز بینی استخوانی‌ش همه چیزمان شبیه هم بود.
آیهان: برو تو‌ اتاقت‌.
بینی‌ام را بالا کشیدم و با صدای تو دماغی که از اثرات‌ گریه بود با تمسخر گفتم:
- سرت به جایی نخورده؟ دیدم طرف این بدبخت رو گرفتی... .
و‌ با سر به آیه‌ای که خوابش برده بود اشاره کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,230
21,125
مدال‌ها
5
با لحن تند و عصبی باز تکرار‌ کرد:
- کر نیستی میگم برو تو اتاقت!
بلند شدم، سرم‌ داشت می‌ترکید. انگشت اشاره‌ام را‌ ستش تکان دادم و عصبی غریدم:
- با من این‌جوری رف نزن! د‌ اگه جای این که همش بزنی تو سرش واسش مثل داداش می‌بودی الان حال و‌ روزمون این نبود نامرد!
نگاهم به رگ‌های قلمبه شده‌ی دستش افتاد، با نشیخند اشاره‌ای به دستش که محکم نرده‌ی پله‌هارا فشار می‌داد کردم و با تمسخر گفتم:
- این الان‌واسه غیرتته؟! د اگه یه‌ مثقال غیرت داشتی نمی‌ذاشتی آب تو دل این بچه تکون بخوره..‌. اگه تو پشتش بودی یه‌ گوهی مثل نویان به خودش جرات نمی‌داد بیاد بهش بگ... .
با چکی که در صورتم خواباند حرفم نصف و نیمه رها شد، چشم‌هایم را در حدقه چرخواندم و همان‌طور که سمت اتاقم می‌رفتم با نفرت داد زدم:
- امیدوارم بمیری!
مهم نبود آیه بیدار شود... دلم از این همه جنگ و دعوا گرفته بود. دلم کمی ارامش می‌خواست، شاید یک لبخند بی‌منظور... .
خودم را روی تخت پرتاب کردم. چه‌قدر خوابیده بودم که دیگر حتی خوابم هم نمی‌آمد! کاش می‌شد بخوابم و وقتی بیدار شوم ببینم همه‌ی این‌ها کابوسی بیش نبوده. وقت‌بیدار می‌شوم ببینم مادر برای آیه لقمه می‌گیرد و بابا و آیهان درحال زدن حرف‌های پدر پسری باشند، مامان لبخند بزند و قربان صدقه‌ی پدر و پسرش برود و چشم‌های عسلی رنگ خواهرکم بخندند‌... یعنی می‌شود؟ نگاهم در آینه به خودم افتاد. چشم‌هایم پف کرده بود و قرمز بود، مثل بینی و سمت چپ صورتم که شاهکار آیهان بود. کاش امروز هم از آن روزهایی بود که با دل خوش می‌توانستم کرم پودر را روی صورتم بمالم و کمی خط چشم بکشم، خطکی و سفیدی لب‌هایم را با رژ قرمز بر طرف کنم و موهایم را یک وری روی صورتم بریزم، اما دلم هیچ‌کدام‌شان را نمی‌خواست. کاش نویان می‌مرد، کاش عمه سرطان می‌گرفت... کاش من می‌خوابیدم.‌.. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,230
21,125
مدال‌ها
5
آن‌قدر به رنگ زننده‌ی دیوار خیره شده بودم که واقعاً چشمم درد گرفته بود، تازه آیه را بخاطر رنگ‌های ملایمی که می‌پسندید تحسین کردم. یاد نگاه مظلومش که می‌افتادم انگار خنجری را در قلبم فرو می‌کردند. حتی آن صدای آرام و لطیف که مرا یاد لطافت گل‌های محمدی می‌انداخت، تنها عطر تنش بود که او را از گل محمدی سوا می‌کرد، عطر لیلیوم! مامان حتی برای ناهار هم صدایم نزد، نه من و نه آیه را، اما صدای جر و بحثش با آیهان از همین‌جا هم شنیده می‌شد، صدای همیشه خش‌دار و بم آیهان که این‌بار چیزی از لابه‌لای سخنانش دستگیرم نمی‌شد جز فحش‌های زشت و رکیکی که بار نویان و آیه می‌کرد، صدای مامان را هم می‌شنیدم، البته مثل همیشه گریه‌هایش را که با صدای مظلومی سعی بر آرام کردن ایهان داشت.
تحمل این وضعیت برایم سخت بود، حس می‌کردم سرم درحال انفجار است. آیه‌ی بی‌چاره‌ی من، خواهرک بی‌گناه و ساده‌ی من... . تلولو خوران از روی تخت بلند شدم و سمت کمد لباس‌هایم رفتم؛ نگاهم که به چشم‌های سرخ و ملتهب شده‌ام نشست، تعجب نکردم؛ من بارها و بارها چشم‌هایم را در چشم‌های آیه‌ام دیده بودم که به بهانه‌ی سرماخوردگی یا حساسیت سعی بر انکار کردن گریه‌اش داشت... . شال مشکی چروک را بی‌قید روی موهایم گذاشتم و سمت در رفتم، نگاهم به خاک‌ها و گل سوسنی که روی زمین افتاده بود نشست، گلدانی که شک نداشتم قبل از شکسته شدن زیبا بود! سمت اتاق آیه رفتم و دستگیره را کشیدم، یک‌بار، دوبار... دخترک قفل کردن هم بلد بود؟
- آیه در رو باز کن... .
بینی‌ام را بالا کشیدم؛ بغض داشت خفه‌ام می‌کرد چرا وادار به صحبتم می‌کرد؟ لگدی به در زدم و باز تکرار کردم:
- آیه میگم در رو بازش کن.
با مشت با جان در قهوه‌ای رنگ چوبی افتادم و عصبی غریدم:
- احمق میگم این در رو باز کن... کری؟!
گوشم را به در چسباندم و زمزمه کردم:
- آبجی... تو رو خدا در رو باز کن، به‌خدا حالم بده... .
اشکی که از چشمم چکید را با پشت دست پاک کردم. صدای فحش‌های زشت آیهان در مغزم اکو می‌شد، اگر بابا می‌آمد چه؟ اگر او هم آیه‌ام را سرزنش کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,230
21,125
مدال‌ها
5
- آیه در رو باز‌ کن‌ دیگه... اصلاً از این‌جا می‌ریم، باشه؟!
باز بینی‌ام را بالا کشیدم. پاهایم تحمل وزنم را نداشت که روی زمین نشستم و سرم را به در تکیه دادم. شاخه گلی که میان خاک‌ریزهای نم‌زده دست و پا می‌زد هنوز باطراوت بود، هنوز هم شاداب بود، شاید چون در خاک خوابیده بود... . چهار دست و پا سمت تکه‌های گلدان سفالی رفتم و شاخه گل را از لابه‌لای خاک بیرون‌ کشیدم... خواهرکم این را خریده بود... . بابا آمد و داد زد، مامان باز هم من و آیه را فحش می‌داد، آیهان این‌بار طرف خواهرکش را‌ گرفته بود. دو روز بعدش وقتی عمه و شوهر و نویان با‌ صورت زخمی که شاهکار دست بابا بود به خانه‌ی ما آمدند خبری از داد و نفرین نبود، مادر قربان صدقه‌ی آیه‌ای‌می‌رفت که برایش مشکی پوشیده بود، اما بلآخره برایش اشک ریخت... . آیهان آن‌قدر وضعش خراب و‌ داغان بود که حال به فحش کشیدن نویان را هم نداشت و من سکوت کرده بودم. با شالی قرمز و لباسی که بخاطر عرق بر تنم چسبیده بود.
آیه در را باز نکرد، نه آن روز، نه شبش و نه روز بعدش. آخر سر بابا با انواع فحش و نفرین در را‌ شکست، با وجود حال خرابم باز هم با پیچیدن بوی عطر لیلیوم در مشامم لبخندی کنج لب‌های ترک خورده‌ام نشست. اتاقش مرتب بود، مثل همیشه... پرده‌هایش باز بود و نور بر دیوارهای روشن اتاق می‌تابید. میز‌مطالعه‌اش هم برخلاف میز من مرتب بود، یک‌ گوشه‌اش کتاب‌های داستانش و‌گوشه‌ی دیگر جامدادی‌ آبی رنگش، حتی چراغ مطالعه‌اش هم برخلاف مال من که پر از گرد و‌ غبار بود تمیز بود، چون آیه محال بود شبی را بدون خواندن‌کتاب سر بر بالش بگذارد. همه چیز سرجای خودش بود جز آیه... .
تختش هم مرتب بود، رو تختی‌اش هم، کمد لباس‌هایش هم و حتی گل‌های سوسنی که در ایوان اتاقش چشمک می‌زدند. آن روز باران می‌بارید و ما آیه‌‌ را در بالکن یافتیم، او به دیوار روبه‌رویش خیره بود، با همان صورت مهتابی‌ و‌ رنگ پریده‌ی همیشگی‌اش. با همان لب‌های ترک خورده و نازک صورتی رنگش، با شالی که همیشه با احتیاط روی سرش می‌گذاشت مبادا نامحرم تاری از ابریشم موهایش را ببیند... .
آیه‌ام خیره به گلدان‌های سوسن بود... . آن روز بابا داد نزد و وقتی صدایش کرد و‌ جوابی نشنید، وقتی در آغوشش کشید و‌ تن همیشه یخ زده‌اش را یخ‌زده‌تر دید داد نزد. مامان نفرین نکرد، آیهان تنها بر سرش کوبید و روی زمین نشست و مثل مامان زار زد من اما خیره‌ی گل سوسنی بودم که آیه آن روز خریده بودش.
از لابه‌لای خاک بیرون کشیده بودمش و در گلدان سفالی در اتاقم گذاشتمش. بابا همراه باران اشک ریخت. تنها زیر لب زمزمه کردم:
- آیه رفت... .
جنگ‌ نرم قلب آیه‌ام را ضعیف کرد، نفهمیدیم، قلبش ایستاد... .

نفیسه؛اچ
۱۱ آبان ۱۴۰۱
۷:۲۶‌صبح
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین