جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •°رها تیک تاک°• با نام [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,761 بازدید, 39 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •°رها تیک تاک°•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
Negar_1698143063141.png
نام رمان :یک کیلومتر تا مرگ
نام نویسنده: رها تیک تاک
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (۳)S.O.W
خلاصه: رمان درباره دختریه که تو ده سالگی باباشو از دست میده عاشق پسر عموش بوده همیشه از بچگی باهم بازی میکردن یه اتفاقی می افته که سرنوشت هردو عوض میشه
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
داستان من از دوازده سال پیش شروع می‌شه..‌. ده سالم بود و توی خونه مشغول بازی با داداشم پوریا بودم‌... بابام از کار که برمی‌گرده مامانم سر دیر اومدن اون به خونه بحث می‌کنه و از خونه می‌زنه بیرون..‌‌. بابام کوچه به کوچه‌ی اردبیل رو دنبال مامانم می‌گرده اما پیداش نمی‌کنه... ناگهان بابام با یه درخت برخورد می‌کنه و می‌میره... شب غم انگیزی بود من و داداشم جسد بابام رو پیدا کردیم... وقتی بابام رو غرق به خون دیدم دچار لکنت شدم بعد از کلی دکتر و رفت و اومد لکنتم بر طرف شد... حالا مونده بودیم من و داداشم و یه خواهر از خودم بزرگ‌تر بی پدر و مادر... از بچگی پسر عموم رو دوست داشتم همیشه با هم قرار می‌ذاشتیم و می‌رفتیم دشت قاصدک‌ها و شهر بازی و کافه و... هیچ وقت نشنیدم دوست داشتنم رو به زبون بیاره اما هیچ وقت هم به خواسته هام نه نمی‌گفت... بعد از بابام تنها امید و تکیه‌گاهم پدرام بود یک سال بعد داداشم با دختری به نام تینا ازدواج کرد و خونه‌ای خیلی دورتر از خونه‌ی بابام خرید... من رو هم برد تا پیش خودش زندگی کنم اما خواهر بزرگم پریسا هیچ وقت حاضر نشد از خونه‌ی بابام دل بکنه و بیاد با ما زندگی کنه... با پریسا ابم توی یه جوب نمی‌رفت همیشه بحثمون میشد می‌دونستم ته دلش چی می‌گذره اون هم پدرام‌ رو دوست داشت‌... طی سه سال هر روز با پدرام قرار می‌ذاشتم و هم دیگه رو می دیدیم با هم مسخره می‌کردیم و می‌خندیدیم تا این‌که یه روز ازش خواستم به دوست داشتن من اعتراف کنه اما اون گفت که دوستم نداره و اون‌جا رو ترک کرد... چند روز بعد فهمیدم که پدرام از اردبیل رفته همیشه می‌گفت اگه یه روز از اردبیل برم میرم تبریز. وقتی که پدرام من رو ترک کرد چهارده سالم بود از اون به بعد هر روز می‌رفتم دشت قاصدک‌ها و صخره غم... کارم شده بود غصه خوردن و اشک ریختن مدتی بعد سعی کردم رو پای خودم وایستم و خودم پول در بیارم. توی یه کافه مشغول به کار شدم در کنار کارم درسم رو هم ادامه می‌دادم اما سه سال دانشگاه قبول نشدم دوباره کنکور دادم و نا امید نشدم... واسه به دست اوردن دانشگاه تبریز خیلی تلاش کردم... بعد از پدرام تنها امیدم و دل‌خوشیم پرنیا خواهر کوچیک پدارم و امیرحسین پسر عمه ام و خواهرش مینا بود هر روز می‌اومدن همون کافه‌ای که من کار می کردم... .
***
با شنیدن صدایی از فکر پریدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
- هی پریا شیفتت تموم شده نمی‌خوای بری؟
بهش نگاه کردم بهار بود... بهار یه جورهایی رئیس اون کافه بود باباش اون کافه رو زده بود به نام بهار گفتم:
- الان میرم.
پیش‌بند رو بیرون اوردم و از کافه زدم بیرون تازه خورشید داشت غروب می‌کرد... پیاده راهی خونه شدم از کافه تا خونه یه ربع میشد هر چند که بارها این مسیر رو با پدرام طی کردم... نگاهی به غروب تابستونه انداختم مثل همیشه دل‌گیر... زنگ خونه رو فشردم آوا تا من رو دید سریع پرید بغلم و گفت:
- سلام عمه.
- سلام عزیزم.
با هم وارد خونه شدیم به داداش و زن داداش سلام کردم و وارد اتاقم شدم... لباسام رو عوض کردم کنار پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم. ده ساله که منتظرم اون برگرده ده ساله که آرزوم شده یه لحظه دیدنش اما اون خیلی در حقم بی انصافی کرد. داداشم وارد اتاقم شد سریع اشکام رو پاک کردم کنارم نشست و گفت:
- چی شده؟ باز کدوم کشتی‌هات غرق شده؟ اوف این هم سواله من می‌پرسم؟ باز یاد پدرام افتادی مگه نه؟
هیچی نگفتم ادامه داد:
- پاشو بریم پایین شام حاضره.
باهم رفتیم رو سر میز نشستیم... هیچ میل به غذا نداشتم گوشیم روی میز لرزید نگاهی بهش انداختم مینا بود... جواب داد:
- الو... .
- سلام پری دریایی من خوبی؟
- خوبم.
- ما اومدیم کافه تو هم بیا منتظرتیم.
- باشه.
- می‌بینمت.
گوشی رو قطع کردم و از سر میز بلند شدم... رو به رو به داداش گفتم:
- من میرم بیرون زود بر می‌گردم.
لباس پوشیدم گوشیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون... مسیر رو طی کردم تا رسیدم به کافه... به میز نزدیک شدم سلام کردم‌ و روی صندلی نشستم... بعد از کمی مکث گفتم:
- خب موضوع چیه؟
امیرحسین و مینا و پرنیا نگاهی بهم کردن... امیرحسین گفت:
- موضوع تویی پریا.
- چی؟ بی‌خیال.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
مینا گفت:
- گوش کن پریا تو ده ساله که شب و روز گریه کردی یا به قول خودت ستاره‌ها رو شمردی ده سال انتظار کشیدی اما چی شد؟ پدرام برنگشت... فقط تو نابود شدی نه تنها تو بلکه ما هم با تو داریم عذاب می‌کشیم فکر کن پریا.
امیر حسین ادامه داد:
- مینا راست میگه ما ده ساله که صدای خنده‌ی تو رو نشنیدیم ده ساله که تو رو شاد ندیدیم هر وقت هم می‌بینیمت یا ناراحتی یا داری گریه می‌کنی .
پرنیا گفت:
- هرچند دلم نمی‌خواد این رو بگم ولی دیگه وقتش رسیده تو باید ازدواج‌کنی پریا.
بغض گلوم رو گرفت اشکم چکید ادامه دادم:
- شما معلومه دارین چی می‌گین؟ ده ساله که پدرام رو فراموش نکردم اون‌وقت فکر می‌کنین یه شبه می‌تونم فراموشش کنم؟
پرنیا دستم رو بین دستاش گرفت و گفت:
- می‌دونم پریا ولی این بهترین راهه ما نگران تو هستیم پریا داری افسرده میشی هیچ این رو می‌دونی؟
- اگه ازم‌ می‌خواستین خودم رو بکشم بهتر از این بود که بخواین ازدواج کنم.
پرنیا گفت:
- پریا لطفا یه‌کم منطقی باش.
سرم رو روی میز گذاشتم و اروم گریه کردم کمی بعد راست نشستم و گفتم:
- امشب نوبت کیه باهام حرف بزنه؟
امیرحسین نیشخندی زد و گفت:
- امشب نوبت منه.
_ عه تو که دیشب بودی؟
_ دیشب به جای پرنیا بودم امشب به جای خودمم.
کمی مکث کردم و گفتم:
- بچه‌ها من امشب می‌خوام برم دشت قاصدک‌ها کسی با من میاد؟
مینا گفت:
- ما همه‌مون باهات میایم لازم باشه تا صبح هم پیشت می‌شینیم.
پرنیا گفت:
- متأسفم پریا من باید برم خونه یه وقت دیگه باهاتون میام.
همگی راهی شدیم پرنیا رو پیاده کردیم و راه افتادیم سمت دشت قاصدک‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
پدرام:
به پنجره خیره شدم بودم فکر پریا از ذهنم بیرون نمی‌رفت... این ده سال که نبودم سراغش رو از پرنیا می‌گرفتم... امروز ازش خواستم به پریا بگه ازدواج کنه اما خودم هم باورم نمی‌شد! چرا این حرف رو زدم... گوشی روی میز لرزید پرنیا تماس تصویری گرفته بود... تماس رو وصل کردم با دیدن پرنیا گل از گلم شکفت لبخند زدم و گفتم:
- سلام ابجی خوبی؟
- خوبم، تو خوبی؟
- اره خبر جدید چی داری؟
پرنیا اخمی کرد و گفت :
- داداش قبول نمی‌کنه!
با تعجب گفتم:
- چرا؟ چی گفت؟
پرنیا با کمی ناراحتی گفت:
- گفت اگه ازم خواسته بودین خودکشی کنم؛ بهتر از این بود که بگین ازدواج کنم! بعدش هم کلی گریه کرد!
بغض بزرگی مثل گردو توی گلوم خونه کرده بود:
- داداش تو رو خدا برگرد پریا گناه داره.
چی باید می‌گفتم شرمنده بودم تا این‌که پرنیاگفت:
- ببین داداش داری گریه می‌کنی نگو دوستش نداری! نگو که نمی‌خوای برگردی اصلاً اگه نمی‌خوای پریا رو ببینی بیا پیش من یه چند روز بمون بعد یه تصمیمی می‌گیریم.
باصدایی خش‌دار که حاصل از بغضم بود گفتم:
- کی گفته دوستش ندارم؟ کی گفته نمی‌خوام ببینمش؟! هر روز لحظه شماری می کنم که پریا رو ببینم.
- می‌دونم چه حالی داری درکت می‌کنم بیا و دست از این لج بازی بردار! اگه امروز پریا رو می‌دیدی باور نمی‌کردی این‌ پریا همون پریای شوخ طبع ده ساله پیشه.
- در این حد!؟
صدای اون هم گرفته و خش‌دار شده بود:
- اره ما ده ساله صدای خندش رو نشنیدیم.
- چی‌کار می‌کنه این روزا؟
- از پوریا شنیدم که همش از صبح تا شب چپیده تو اون اتاق و بیرون نمیاد شب‌ها هم‌ همه‌ش میره دشت قاصدک‌ها دوباره صبح همون آشه و همون کاسه.
- شب‌ها چرا؟ مگه روز رو گرفتن؟
_ خودش می‌گفت شب‌ها چشم رو هم می‌ذاشت خواب تو رو می‌دید؛ می‌گفت دیگه شب‌ها نمی‌خوابم دوباره خوابش رو ببینم!
چشم‌هام رو محکم روی هم فشاردادم:
- پرنیا از طرف من تو هواش رو داشته باش.
- باشه داداش خیالت راحت ولی اون تو رو می‌خواد.
با صدایی که دیگه در نمی‌اومد گفتم:
- راجب حرف‌هات فکر می‌کنم بهت خبر میدم.
- به خاطر پریاست خوب فکر کن.
با اخرین توانم گفتم:
- باشه شب بخیر.
تماس رو قطع کردم به حرف‌های پرنیا فکر کردم گوشی رو روی میز گذاشتم سیگارم‌ رو روشن کردم و پک عمیقی کشیدم... ولی من واقعاً پریا رو دوست داشتم نمی‌خوام واسه یه بار دیگه از دستش بدم. وقتی برگردم و رابطم رو باهاش خوب کنم نمی‌ذارم غم تو دلش راه پیدا کنه نمی‌ذارم دیگه غصه بخوره از هرچی که ناراحتش می‌کنه دورش می‌کنم من حاضرم به خاطر پریا هر کاری کنم. سیگار رو توی جا سیگاری انداختم و سمت اتاقم راهی شدم و روی تخت ولو شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
گوشیم رو برداشتم به پرنیا پیام دادم نوشتم:
- بیداری هنوز؟
فورا جواب داد:
- اره بیدارم.
- یه چیزی ازت بخوام انجامش می‌دی؟
- بگو ببینم چیه؟
- شماره‌ی پریا رو می‌خوام بهم می‌دی؟
- می‌خوای چی‌کار؟
- همین‌طوری.
کمی بعد شماره‌ی پریا رو فرستاد و نوشت:
- فقط نفهمه شمارش رو من بهت دادم... اگه فهمید رسوایی به بار میاره.
- باشه شب بخیر.
شماره رو ذخیره کردم با تردید نوشتم:
- سلام خوبی؟
جواب نداد گوشی رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم چند دقیقه بعد گوشی روی سینم لرزید... سریع باز کردم دیدم پریاست. لبخندی روی لبم نقش بست. نوشته بود:
- سلام بفرمایید.
نوشتم:
- اسمم دنیاست دنبال یه دوست می‌گردم واسه درد و دل... دوستم میشی با هم درد و دل کنیم؟
- اسم من هم پریاست... باشه دوست من.
- از کجا شروع کنم؟
- خب از اولش.
- عاشق شده بودم اما از ابراز کردنش می‌ترسیدم نمی‌خواستم از دستش بدم اما نمی‌دونستم چی پیش رو دارم... یهو زد به سرم و ترکش کردم فکر می‌کردم با این راه می‌تونم ازش محافظت کنم اما فقط روز به روز حالش رو بدتر کردم... شنیدم افسرده شده با این که ازش دور بودم اما هر روز به فکرش بودم نمی‌دونم الان کجاست و چه حالی داره اما فقط می‌دونم که خیلی دلتنگشم.
- من و تو درد مشترک داریم هر دومون عاشقیم تو عشقت رو ترک کردی من عشقم ترکم کرده.
- اگه مایلی تعریف کن.
- از بچگی دوستش داشتم هیچ وقت نفهمیدم اون هم من رو دوست داشت یا نه... اما یه روز برای همیشه ترکم کرد... ده ساله که منتظرم برگرده اون فکر کرد اگه ازم دور بمونه فراموشش می‌کنم فراموشش که نکردم هیچ حتی روز به روز حسم نسبت بهش بیش‌تر شد. اما از طرفی هم به خاطر این‌که خوابش رو نبینم دیگه شب‌ها نمی‌خوابم.
- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
- مجبورم خودم رو با چیزهای مختلف سرگرم کنم.
- تاکی؟ چرا ازدواج نمی‌کنی؟
- تا وقتی که عاشقشم نمی‌تونم به کسی دل ببندم.
- اره دقیقا.
- دلم از خیلی چیزها می‌گیره اما نمی‌تونم بگم... دلم از خیلی حرف‌ها می‌شکنه اما به روم نمیارم. دلم از دست خیلی‌ها می‌شکنه اما بهش فکر نمی‌کنم. تعجب می‌کنم با این حجم درد باز سرپام.
- اهوم.
- سرت رو دیگه درد نمیارم شب بخیر.
دیگه پیام نداد... گوشی رو روی عسلی گذاشتم و خوابیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
پریا :
دو ساعتی می‌شد که دشت قاصدک‌ها موندیم جمع و جور کردیم‌و راهی خونه شدیم. وارد شدم همه لامپ‌ها خاموش بودن رفتم تو اتاقم چراغ رو روشن کردم رو تخت نشستم؛ نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱:۱۲ دقیقه بود. از پنجره به بیرون خیره شدم به حرف‌های دنیا فکر کردم یه جوری حرف می‌زد! گوشیم‌رو برداشتم پیام‌هارو مرور کردم رسیدم به اونجایی که گفت:
_ " چرا ازدواج‌ نمی‌کنی"؟
مثل پرنیا حرف می‌زد! یعنی ممکنه این دوتا با هم ارتباط داشته باشن؟ شایدم پدرامه؟ اه گندت بزنن اخه اینا هم‌شدن فکر!؟ جمع کن خودتو دختر. شاید دوست دختر پدرامه؟ شاید پدرامه می‌خواد اذیتم کنه؟ شاید می‌خواد امتحانم کنه؟ توی تراس ایستادم نفس عمیقی کشیدم. بغضم راه گلومو بست. اشکام شروع به باریدن کردن، بیشتر از هر وقت دیگه ای به پدرام نیاز داشتم، به اغوشش، به گرمای دستاش، به عطر تنش، خدا واسه دومین بار امیدم‌رو ازم گرفت. با صدای زنگ گوشیم از فکر پریدم اشکام‌رو پاک کردم نگاهی به اسم‌ انداختم، امیر حسین بود. جواب دادم:
_ الو سلام.
صدای بم دارش توی گوشی پیچید:
_ سلام، بیداری هنوز؟
با صدایی که هنوز از گریه می‌لرزید گفتم:
_ اره بیدارم.
با تعجب گفت:
_ چرا صدات می‌لرزه؟
دوباره گریه کردم،گریم اجازه نمی‌داد حرف بزنم امیر حسین گفت:
_ اهان فهمیدم، حالا اروم باش تا بتونیم با هم حرف بزنیم.
با هق هق گفتم:
_ دلم پدرامو می‌خواد، دلم واسش تنگ شده می‌خوام یه بار دیگه هم که شده ببینمش،کاش می‌تونستم یه بار دیگه صداشو بشنوم.
_ اره عاشقی بد دردیه! کاش بعضیا همین‌جور که پدرام‌رو دوست دارن؛ همون قدر هم به احساسات بقیه اهمیت می‌دادن.
دستمو روی صورتم‌کشیدم گفتم:
_ امیر حسین ما قبلا راجع به این‌موضوع حرف زدیم.
_ اره درسته! حرف زدیم اما فقط تو گفتی؛ حالا نوبت منه حرف بزنم.
_ هرچی باید می‌شنیدم‌رو شنیدم.
_ تو به مردی دل بستی که ده سال تنهات گذاشت، احساساتت‌رو نادیده گرفت و رفت؛ ولی من‌ همیشه کنارت بودم ،هر وقت حالت بد بود کنارت بودم. اما تو اصلا منو نمی‌بینی ،احساساتم‌رو نمی‌بینی، پریا من دوست دارم.
دیگه داشتم‌جوش می‌اوردم گفتم:
_ دلت سیلی می‌خواد نه؟
_ هرکاری می‌خوای باهام‌ بکن کتکم بزن، فحشم بده، از این شهر بیرونم کن، ولی همینه که هست من‌دوست دارم پریا.
_ امیر حسین داری عصبیم می‌کنی، اگه یه نفر بدونه راجع به ما چی فکر میکنه؟
_ الان که هیچ ک.س نیست فقط منم و تو، پریا گوش کن دارم چی میگم؛ بیا پدرامو فراموش کن همه چی رو به پات می‌ریزم، جای همه رو برات پر می‌کنم قول میدم.
_ لازم نکرده تو جای همه رو برام‌ بگیری، همین که جای خودت رو داشته باشی بسه.
_ باشه ولی راجع به حرف‌هام فکر کن.
_ من فقط راجع به حرف‌های یه نفر فکر می‌کنم اونم پدرامه.
_ عشق به پدرام‌ کورت کرده پریا.
_ حالا یا کرم کرده یا کورم کرده به قول خودت همینه که هست.
_ این عشق دو اتیشت اخر کار دستت میده.
_ امیر حسین بس کن.
_ بس نمی‌‌کنم پریا ، می‌خوام حرف‌های ده سال پیشم‌رو بزنم.
_ نمی‌خوام بازم حرف‌های تکراریت‌رو بشنوم.
_ باید با واقعیت کنار بیای پریا، ده ساله که پدرام‌ترکت کرده چه معلوم تاحالا ازدواج نکرده باشه!؟
_ اون این کارو نمی‌کنه.
_ از کجا اینقدر مطمئنی؟
_ چون اونم دوسم داره.
_ اخه بیچاره اگه دوست داشت که نمی‌زاشت بره!
_ برمی‌گرده پدرام برمی‌گرده.
_ توهم دلت خوشه ها! ده سال دل خوش کردی به برگشتن پدرام خیلی اون برگشت؟
_ اینجوری که میگی نیست.
_ پس چجوریه؟ تو بهم بگو.
_ این من بودم که باعث رفتن پدرام شدم، خودمم برش می‌گردونم.
_ تو که نمی‌دونی اون کجاست! ادرس هم نداری تو فقط می‌دونی که اون شاید تبریز باشه. باز هر طور مایلی می‌تونی بری و کل تبریز رو بگردی.
_ لازم باشه این کار‌رو هم می‌کنم کل تبریز رو می‌گردم و پدرام‌رو پیدا می‌کنم.
_ موفق باشی پیداش کردی سلام‌ منم بهش برسون.
_ حتما این کاررو می‌کنم اما مواظب باش یه وقت جا نزنی.
_ من‌همچین ادمی نیستم خیالت راحت.
_ امیدوارم‌ همین‌طور که میگی باشه.
_ شک نکن، من دیگه باید برم خدافظ.
_ خدافظ.
گوشیم‌رو قطع کردم روی تخت نشستم و به حرف‌های امیر حسین فکر کردم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
امیر حسین :
تما‌س‌رو قطع کردم، دستی توی موهام‌کشیدم... . اینجوری نمی‌شه؛ اینجوری از پدرام‌ دست نمیکشه، باید شهروز و پریسا رو می‌دیدم. زنگ زدم به شهروز بعد از چند بوق جواب داد:
- به به امیر حسین، پارسال دوست امسال اشنا!
چشمامو رو هم فشار دادم گفتم:
- سلام بیداری؟
با تک خنده ای گفت:
- معلومه که بیدارم، چیزی شده؟
- باید ببینمت! حرف‌هایی هست که باید بهت بگم.
رنگ صداش عوض شد گفت:
- باشه من خونه‌ام بیا اونجا؛ به پریسا هم خبر بده.
- باشه تا چند دقیقه دیگه اونجام.
تماس رو قطع کردم، شماره‌ی پریسا رو گرفتم، اما جواب نداد. دوباره بهش زنگ زدم با صدای خواب الودی جواب داد:
- الو... . چی می‌خوای این وقت شب؟!
کلافه گفتم:
- الان وقت سوال پرسیدن نیست، اماده شو ‌میام دنبالت.
قطل کردم لباس پوشیدمو راهی شدم، سر راه پریا رو برداشتم و به سمت خونه‌ی شهروز روندم. زنگ‌در رو فشردم، در باز شد و وارد شدیم. شهروز با دیدنمون بهمون خوش امد گفت. باهم دور میز نشستیم چایی رو روی میز گذاشت وگفت:
- خب امیر حسین می‌شنوم!
دستامو روی میز توهم گره زدمو گفتم:
- طبق دستوری که دادید عمل کردم، اما هیچ جوره راضی نمی‌شه از پدرام دست بکشه. متاسفم!
شهروز به صندلیش تکیه زد و گفت:
- که این‌طور! هنوز هم امید داره که پدرام‌ برمی‌گرده نه؟!
- اره سفت و سخت دل بسته به پدرام، باورم نمی‌شه بعد از ده سال هنوز فراموشش نکرده!
شهروز گفت:
- خب باید از یه راه دیگه عمل کنیم؛ مثلا یه راهی که پریا اسیب روحی ببینه نه اسیب جسمی.
پریسا گفت:
- خب فرض کنیم ما این کارو هم انجام دادیم و روحیه‌ی پریا هم اسیب دید، بعد چی؟ دوباره خوب می‌شه؟
شهروز گفت:
- اگه واقعا عشقش به پدرام محکم باشه خوب میشه.
منم برای اینکه مثلا چیزی گفته باشم گفتم:
- کاری می‌کنم که دیگه اسم پدارم‌رو به زبون هم نیاره.
پریسا گفت:
- من یه فکری دارم!
بهش نگاه کردیم ادامه داد:
- من قرص‌هایی رو می‌شناسم که توهم زاست، ادمایی که افسرده‌ان استفاده می‌کنند؛ می‌تونیم قوطی قرص هارو با قوطی قرص های خواب جا بزنیم... . اینطوری هم نمی فهمه قرص ها قرص خواب نیستند از راه هم معتاد می‌شه هم اسیب روحی می‌بینه. ولی نمی‌خوام پریا اسیب جسمی ببینه.
تو دلم هزار بار به پریسا لعنت می‌فرستادم که چرا این پیشنهاد رو داد هرچه بیشتر حرفشو ادامه می‌داد بیشتر بدنم به لرزه می‌افتاد.
شهروز گفت:
- من با این فکر موافقم، ولی چجوری بهش میدی قرص هارو؟
پریسا بشکنی زد و گفت:
- بهار، از طریق بهار می‌تونیم قرص هارو بهش بدیم؛ این یکی رو بسپارین به من... .
شهروز پوزخندی زد و گفت:
- بهت ایمان دارم دختر.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- تو حرفی نداری؟
کمی روی صندلی جابه جا شدم گفتم:
- خب دیگه من باید تا قبل از ساعت شش خونه باشم.
با پریسا از جامون بلند شدیم و خداحافظی کردیم. پریسا رو رسوندم و خودمم رفتم خونه، همه خواب بودن وارد اتاقم شدم پتو رو روی سرم کشیدمو خوابیدم.
پریا :
هنوز هوا تاریک بود الکی تو اتاق دور خودم می‌چرخیدم، قاب عکس بابام‌رو از توی کمدم بیرون اوردم و روی تخت نشستم. گوشیم رو برداشتم اهنگ‌ رو پلی کردم و هندزفری رو توی گوشم زدم، دستی روی عکس کشیدمو روی سینم گذاشتم. به اهنگ گوش دادمو اروم گریه کردم؛ کم کم هوا دشت روشن می‌شد، احساس می‌کردم نفسم بالا نمیاد اسپری هام‌رو از روی عسلی برداشتم و توی دهنم اسپری کردم نفس عمیقی کشیدم، در اتاقم به صدا دراومد. در رو باز کردم زن داداش بود، اونو به داخل دعوت کردمو روی تخت کنار هم نشستیم. گفت:
- بیدارت که نکردم؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه بیدار بودم‌ تو چرا نخوابیدی؟
- پوریا رو فرستادم رفت سر کار دیدم لامپ‌ اتاقت روشنه گفتم یه سری بهت بزنم.
- خوب کردی که اومدی.
- چه خبر! دیروز نتونستیم با هم حرف بزنیم، نیومده باز رفتی تعریف کن.
- راستش بهم‌گفتن که ازدواج کنم،گفتن پدرام دیگه برنمی‌گرده؛ اما من ده ساله که‌ نتونستم فراموشش کنم چجوری بگذرم و با یکی دیگه ازدواج کنم!؟
- خب اونا هم دوست ندارن تو اذیت بشی، دوست ندارن این همه چشم انتظار باشی باور کن.
- اما من تو خیالم با پدرام زندگی می‌کنم، تو خیالم شادم حد اقل تو خیالم دارمش.
- به نظر من هیچ وقت از پدرام دست نکش، نه توی خیالت نه توی واقعیت. هیچ چیز نمیتونه پیوند بین دو عشق رو از هم جدا کنه؛ عشق تو نسبت به پدرام مثل چرخش زمین می‌مونه، چرخش زمین رو همه می‌دونن اما هیچ ک.س حسش نمی‌کنه. عشق تو به پدرام هم همه می‌دونن، اما هیچ ک.س حسش نمی‌کنه. بالاخره عشق ده سالت معجزه می‌کنه و پدرام بر می‌گرده، شاید رفتن پدرام‌ یه حکمتی داشته باشه؛ ولی برمی‌گرده من دلم روشنه دختر ،پدرام‌تو هم یه روز برمی‌گرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
- واسه همینه که نتونستم فراموشش کنم.
- هوا داره روشن‌ می‌شه من‌ میرم پایین تو هم بیا.
بعد از تموم شدن حرفش اتاق رو ترک کرد و رفت... کمی بعد رفتم و صورتم رو اب زدم و سر میز نشستم، در حال صبحانه خوردن بودم گوشیم لرزید نگاهی بهش انداختم؛ پرنیا بود پیام‌ داده بود پیام‌ رو باز کردم:
- بعد از ساعت ده بیا خونه‌ی من... .
من هم‌ این‌جوری نوشتم:
- باشه.
بعد از خوردن صبحانه کمک زن داداش ظرف‌ها رو شستم و با اوا بازی کردم، کم‌کم ساعت نه بود لباس پوشیدم و اسپری هام و برداشتم، به زن داداش گفتم:
- زن داداش من میرم خونه پرنیا.
جلوی در کفشام رو می‌پوشیدم زن داداش گفت:
- باشه مواظب خودت باش.
از خونه زدم‌ بیرون دلم ‌می‌خواست کمی پیاده روی کنم، بعد از طی کردن مسافت کمی به پارکی رسیدم روی یه صندلی نشستم؛ اسپری هام و زدم گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و به دنیا پیام دادم:
- سلام خوابی یا بیدار؟
جوابی نداد. نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم. حدود نیم‌ ساعت بعد جلوی خونه‌ی پرنیا ایستادم زنگ در رو زدم، در باز شد با چهره‌ی پرنیا رو به رو شدم بهش سلام‌کردم و روی کاناپه‌ها نشستیم... گفتم:
- مینا هنوز نیومده؟
- اخه عزیزم ساعت ۹:۳۵ دقیقه اس، شما زود اومدی!
- می‌خوای برم بعد از ساعت ده بیام.
- نه عزیزم خوش اومدی.
- چرا گفتی بیایم‌ این‌جا؟
- همین‌طوری، خواستم یه کم دور هم ‌باشیم، بشین یه چیزی بیارم بخوریم.
امیرحسین :
با صدای مینا از خواب بیدار شدم. چشمام رو مالیدم و بهش نگاه کردم، گفت:
- پاشو دیگه هنوز داره من رو نگاه می‌کنه.
- روی تخت نشستم و با حالت گنگی گفتم:
- مشکلت چیه؟ تو که می‌دونی من دیشب نخوابیدم!
- من رو برسون خونه پرنیا.
- باشه.
دوباره خواستم رو تخت دراز بکشم که گفت:
- درضمن، خیلی بد اخلاقی.
بی توجه بهش گفتم:
- برو بابا.
لباس پوشیدم و مینا رو رسوندم، پیامی به پریسا دادم:
- کجایی؟ چی‌کار می‌کنی؟
فورا جواب داد:
- دارم‌ میرم‌ کافه قرص‌ها رو بدم به بهار.
این دختر اخر من رو دق میده نوشتم:
- واقعاً احمقی!
- چرا اون‌ وقت؟
- چه‌جوری می‌خوای جلوی اون‌ همه مشتری بدی بهش؟ طوری که هیچ‌‌ک.س هم‌ نفهمه؟
- یه جوری میدم دیگه!
- برو‌ کافه بشین من الان میام.
راه افتادم سمت کافه،‌ وارد شدم‌ پریسا رو دیدیم که پشت میز نشسته بود و با انگشت‌هاش بازی میکرد.
رفتم و کنارش نشستم، گفتم:
- ما باید تا قبل از شیفت پریا موضوع رو به بهار بگیم ولی این‌جا نه.
با تعجب گفت:
- پس کجا؟
- یه جایی دور از دید پریا.
کافه‌چی اومد طرفمون و گفت:
- چی سفارش می‌دین براتون بیارم؟
گفتم:
+ می‌شه به خانم بهرامی بگین بیاد؟ باهاشون کار داریم.
گارسون سری تکون داد و از اون‌جا رفت. پریسا کمی نزدیک‌تر اومد و گفت:
- امیر حسین نگرانم‌ پریا طوریش بشه!
- نگران ‌نباش، اگه می‌خوای به پدرام برسی باید این مراحل رو طی کنی.
- ولی اخه...
- ولی اخه نداره، خودت این پیشنهاد رو دادی.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین