جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •°رها تیک تاک°• با نام [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,761 بازدید, 39 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •°رها تیک تاک°•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
بهار با لبخند اومد و سر میز ایستاد و گفت:
- خوش اومدین، با من کاری داشتین؟
شاید این کار برام ‌سخت‌ترین کار دنیا بود اونم با کسی که از اول دوسش داشتم گفتم:
- بعله، ولی اگه می‌شه باید باهامون تا یه مسافتی بیاین.
صندلی رو عقب کشید؛ نشست و گفت:
- ببخشید این چه کاریه که باید باهاتون بیام؟
این بار پریسا جلو اومد و گفت:
- ازت می‌خوایم یه کاری رو برامون انجام بدی،‌ اگه می‌شه!
- بهار گفت:
- بستگی داره اون کار چی باشه.
طوری که شهروز خواسته بود گفتم:
- شما فکر‌کنید یه کار کوچولو با کلی سود مالی.
بهار با اخم‌ گفت:
- یعنی شما الان دارین به من رشوه می‌دین؟
پریسا سریع گفت:
- رشوه چیه؟ ما به عنوان پاداش این پول رو بهت می‌دیم.
بهار به صندلی تکیه دادو گفت:
- برای شما پاداشه ولی برای من رشوه اس.
دستم رو روی میز گذاشتم و سرمو پایین انداختم تا تردید توی نگاهم رو نبینن گفتم:
- خانم بهرامی لطفا با بیاین، اون‌وقت ما همه چیز رو بهتون توضیح می‌دیم.
بهار گفت:
- باشه، اما اگر برخلاف چیزی که توی ذهنمه باشه من این کاره نیستم.
بلند شدو روبه گارسون گفت:
- من چند دقیقه بیرون کار دارم زود برمی‌گردم، حواست به همه چیز باشه.
مانتوش رو پوشید، سوار ماشین شدیمو راه افتادیم. کمی دور تر از محدوده ی دید پریا توقف کردم، پیاده شدیمو کنار خیابون ایستادیم، تمام جریان و از اول تا اخر برای بهار تعریف کردیم گفتم:
- بهار من به جای برادرت. اگه تو این کارو انجام بدی، یعنی به برادرت کمک کردی، یعنی برادرت رو خوشحال کردی می‌فهمی چی میگم؟
بهار گفت:
- من این کاره نیستم، من تاحالا یه بار هم توی زندگیم خلاف نکردم.
پریسا پرید بهش و گفت:
- خلاف چیه؟ تو فقط باید بگی که این قرص‌ها، قرص خوابه. به پولی که قرار به دستت برسه فکر کن.
بهار گفت:
- من به پول شما نیاز ندارم.
ادامه دادم:
- فکر کن بهار، دوازده ماه کار کردن و بی‌خوابی و ده میلیون پول دراوردن یا یه شبه ده میلیارد به دست اوردن؟ کدومش؟
کمی پا پا کرد و در اخر گفت:
- اوف، اوف، خب باید چی کار کنم؟
پریسا گفت:
- مثلا بهش میگی از بی‌خوابی زیر چشمات گود شده و ضعیف شدی و اینجور چیزا، بعد قرص هارو بهش میدیو تاکید میکنی که فقط روزی یه دونه مصرف کنه.
پریسا قرص هارو به طرف بهار گرفت، بهار گفت:
- خدایا خودت منو ببخش.
قرص هارو گرفت گفتم:
- شماره حسابت رو بفرست واسه پریسا، امشب ده میلیارد به حسابت واریز می‌شه، هیچی ک.س هم از این ماجرا چیزی نفهمه.
کمی بهش پول دادمو تاکسی گرفت و رفت، با پریسا راه افتادیم. بعد از کمی مسافت طی شده به شهروز زنگ زدم، صداش رو روی اسپیکر گذاشتم صداش توی گوشی پیچید:
- الو سلام.
گفتم:
- سلام خوبی؟
- ممنون، منتظر خبر خوبم.
- قبول کرد.
شهروز با ناباوری پرسید:
_- جدی؟
- اره قرص هارو برداشت.
- چی گفتین بهش؟
- گفتیم‌در عوض این کار ده میلیارد بهش پاداش میدیم.
- عالیه.
- گفتم امشب پول رو واریز می‌کنیم.
- باشه شماره حساب رو بفرستین من‌ می‌زنم.
- باشه خدافظ.
پریسا رو رسوندم و رفتم خونه.
پریا :
ناهار خونه پرنیا موندیم، بعد از ناهار نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱:۱۷ دقیقه بود. روبه پرنیا و مینا گفتم:
- من دیگه باید برم.
بلند شدمو وسایلمو برداشتم، باهاشون خداحافظی کردم و راه افتادم. همین‌جور که قدم‌ می‌زدم نگاهی به گوشیم انداختم‌. دنیا پیام داده بود، باز کردم نوشته بود:
- سلام تازه بیدار شدم.
منم تایپ کردم:
- خسته نشدی این همه خوابیدی؟
فورا جواب داد:
- نه، اتفاقا خیلی کیف میده خواب تا لنگ ظهر.
نوشتم:
- معلومه دیگه بخور و بخواب کارته.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
دنیا جواب داد:
- درست زدی به هدف، کجایی الان؟
- دارم‌میرم کافه.
- کدوم‌ کافه؟
- کافه بهار.
- اها، من زیاد می‌رفتم اونجا.
خوبه من دیگه باید برم‌ خداحافظ.
دنیا یه شخص دیگه ای بود، با بقیه فرق داشت وقتی باهاش حرف می‌زدم حالمو عوض می‌کرد. زنگی به زن داداش زدم بعد از دو بوق جواب داد:
- جانم پریا جان.
- خوبی زن داداش، من دیگه نمیام خونه.
- پس ناهار چی؟
- با پرنیا خوردم دارم میرم کافه.
- باشه به سلامت خداحافظ.
وارد کافه شدم، بهار رو پشت ویترین دیدم. رفتم کنارش ایستادمو سلام کردم. یونی فرمم رو پوشیدم و به بهار کمک کردم. توی این ساعت کم و پیش می‌اومد مشتری بیاد ولی خب ما مجبور بودیم اونجا باشیم. روی صندلی نشستم، مشتمو زیر چونم گذاشتم و به صندلی های خالی چشم دوختم. بهار گفت:
- پریا می‌شه با هم حرف بزنیم؟
بهش نگاه کردم گفتم:
- می‌شنوم.
- خیلی وقته می‌خوام بهت بگم اما فکر کردم شاید ناراحت بشی!
- نگران‌نباش ناراحت نمیشم.
- می‌خوام ‌به عنوان یه خواهر اینارو بهت بگم، خودتو توی ایینه دیدی؟ دیدی چی به روزت اومده؟
- علاقه ای به دیدین خودم تو ایینه ندارم.
- زید چشمات گود شده، لاغر و ضعیف شدی، هرچه بهت توجه کردم مثل همیشه نمی‌تونی کار کنی، اعصابت هم که چه عرض کنم.
- اینا همش مقدمه چینی واسه اخراجمه؟
- اخراج‌ چیه دختر؟ اینارو دارم‌ میگم که یکم به خودت بیای، اخه از پا دراومدی!
روی صندلی راست نشستمو گفتم:
- خب میگی چی کار کنم؟
قوطی ای رو روی ویترین گذاشت و روبه من گفت:
- اینا قرص خوابه فقط کافیه روزی یه دونه رو مصرف کنی، هم خواب مناسب داری، هم گودی زیر چشمات برطرف می‌شه، اعصابت اروم‌ می‌شه فقط کافیه خواب تنظیم داشته باشی.
قوطی قرص رو برداشتم و کمی بهش نگاه کردم، اما من نیازی به قرص نداشتم. هروقت بخوام می‌تونم بخوابم، چرا الکی قرص بخورم؟ بهار گفت:
- مجبورت نمی‌کنم، اگه دوست داری می‌تونی برداری واسه خودت.
شاید خوب باشه، شاید بتونم همه چی رو فراموش کنم. قوطی رو توی جیبم گذاشتم، بهار زد به شونه ام و گفت:
- همینه.
از شیشه بیرون رو نگاه می‌کردم، یعنی می‌شه یه روز پدرام از این‌ در بیاد تو؟ یعنی یه روز این اتفاق می‌افته؟ پریسا از در وارد شد، نگاهی کرد اومد سمتمون و گفت:
- سلام‌ ابجی، سلام‌ بهار، خوبین؟
کمی جا خوردم گفتم:
- سلام، باشه این وقت ظهر؟
گفت:
- معلومه که خیره.
بهار گفت:
- خب بگو ماهم بدونیم.
گفت:
- چیز خاصی که نیست، فقط قراره مامان رو ببینم همین.
نمی‌خواستم جمیله رو ببینم، اعصابم خورد شد گفتم:
- پریسا همین الان از اینجا میری.
- چرا اونوقت؟ مگه جای شمارو تنگ کردم؟
- من‌که می‌دونم واسه چی این کارا رو می‌کنی ! می‌خوای زهر خودتو از طریق جمیله بهم بزنی.
بهار گفت:
- بس کنین دخترا زشته.
پریساگفت:
- این چرت و پرتا چیه میگی؟ من و مامان قرار گذاشتیم تا راجع به یک موضوع با هم حرف بزنیم.
- می‌رفتین یه کافه ی دیگه.
- اخه فقط این کافه این موقع بازه.
- خب می‌رفتین‌ رستوران.
- اخه ناهار خوردیم.
- پارک‌که بود.
- هوا گرمه.
یهو بهار گفت:
- بس کنین دیگه، خجالت بکشین. مثلا خواهرین دشمن که نیستین!
جمیله از در وارد شد، همه به طرفش برگشتیم. گفت:
-۷ اینجا چه خبره دخترا؟
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
نگاهش به من افتاد گفت:
- سلام دخترم‌... . خوبی؟ دلم‌برات تنگ شده بود.
بهش اخم کردم و گفتم:
- به من‌ نگو دخترم... .
پیش بند رو باز کردم و روی میز انداختم، کیفم رو برداشتمو رو به بهار گفتم:
- هر وقت اینا رفتن بگو من برمی‌گردم.
قدمی برداشتم که جمیله دستم و گرفت و گفت:
- پریا بیا بشین با هم حرف بزنیم، لطفا... .
دستمو از دستش بیرون کشیدم، به پریسا نگاه کردم و با عصبانیت گفتم:
- دختر خائنت برات کافیه.
از کافه خارج شدم، عصبانی بودم... محکم قدم هامو به زمین می‌کوبیدم؛ وارد بستنی فروشی نزدیک کافه شدم. اب هویج بستنی ای رو سفارش دادم، روی صندلی نشستم و با انگشتام روی میز ضرب گرفته بودم. نمی‌دونستم چجوری خودمو کنترل کنم... . گوشیم‌توی جیبم لرزید، از جیبم بیرون اوردم و به پیامی که اومده بود چشم دوختم... نوشته بود:
- شهروز افشار، مجرم تحت تعقیب به جرم به قتل رساندن دختری نوزده ساله.
پایین نوشته ها هم عکس شهروز بود... .
پوزخند زدم و با خودم گفتم:
- دیدی پدرام، رفیق فابریکت هم مجرم از اب در اومد.
گارسون اب هویج بستنی رو جلوم گذاشت و رفت... لیوان رو بین دستام گرفتم و تا ته سرکشیدم.
کمی عصبانیتم فروکش شد، به صندلی تکیه زدم... کمی تو اون حالت موندم، گوشیم زنگ خورد؛ بهار بود جواب دادم:
- بعله... .
- رفتن بیا کافه.
باشه دارم میام.
تماسو قطع کردیم، پول بستنی رو حساب کردمو به سمت کافه راه افتادم... مشتری ها اومده بودن؛ سریع یونی فرمم رو پوشیدم و به بهار کمک کردم... .
کم کم پایان شیفت کاریم بود، با بهار میز هارو مرتب کردیم و رفتن رختکن واسه عوض کردن لباسام. وقتی از رختکن ومدم بیرون با چهره ی مینا و پرنیا روبه رو شدم...
احوال پرسی کردیم و سر میز نشستیم، مینا گفت:
- چیه؟ چرا گرفته ای؟...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم؛ اروم گفتم:
- یعنی می‌شه پدرام یه روز از این در وارد بشه؟
پرنیا شاکی گفت:
- معلومه چی میگی دختر؟ یه نگاه به خودت بنداز!
فکرم بد جوری درگیر بود بهش نگاه کردم گفتم:
- بالاخره یه روز میاد که میگن، بابا ما دیروز دیدیمش هیچیش نبود... یهو چی شد؟
مینا با دست زد رو میز و گفت:
- خفه شو پری. اگه بخوای فکر خودکشی به سرت بزنه من می‌دونم و تو!... .
با عصبانیت گفتم:
- اصلا کی به شما اجازه داد بیاین اینجا؟ هان؟
مینا با تعجب گفت:
- پریا حواست سرجاشه؟ چی میگی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- چند روزه حالم خوب نیست، فکر های ناجور میزنه به سرم، دلم می‌خواد فرار کنم؛ از اینجا برم... دور شم... تنها شم... .
پرنیا با ناراحتی گفت:
- نزار این فکر ها به سرت بزنه. تو تنها نیستی فقط کافیه لب تر کنی ما فورا کنارتیم. درسته؟
مینا دستمو بین دستاش گرفت و گفت:
- پرنیا درست میگه، ما همیشه پیشتیم... نمی‌زاریم حس کنی تنهایی. شاید پریسا و مامانت تنهات گذاشتن اما ما که هستیم‌... .
نمی‌دونستم چی بگم، بعد کمی مکث گفتم:
- بریم کلبه.
مینا با تعجب گفت:
- کلبه؟ اونم این ساعت؟ امکان نداره.
بدون هیچ حرفی از کافه خارج شدم. چند قدم برداشتم که صدای پرنیا و مینا مانع رفتنم شد... به طرفشون برگشتم پرنیا گفت:
- پریا دیوونه بازی در نیار، مگه یادت نیست اخرین بای که رفتیم کلبه چه اتفاقی افتاد؟

نا خود اگاه خاطرات اون ‌شب توی کلبه رو مرور کردم... .
***
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
" برف زیادی می‌بارید، من و پرنیا و میناو امیرحسین کلبه بودیم... . اونقدر هواسرد بود که تمام شیر ابها یخ زده بود. پرنیا و مینا رفتن بیرون کلبه تا کمی اب پیدا کنن... من موندمو امیرحسین. از این که با امیرحسین تنها بودم می‌ترسیدم، پیک پیک پر می‌کردو سر می‌کشید. سرخوشی بی اختیاری داشت، یهو می‌زد زیر خنده روی کاناپه کنارش نشسته بودم مشغول بازی کردن با انگشتام بودم که نوازش دست امیرحسین رو روی رونم حس کردم، دلم ریخت گفت:
- تو خیلی خوبی پری.
فورا دستشو کنار زدم و گفتم:
- بهم دست نزن امیرحسین.
خودمو کنار کشیدم... اما امیرحسین بیشتر بهم نزدیک شد. دستامو بین دستاش گرفت و محکم فشرد... با اون دستش گونمو نوازش کرد. صورتم و عقب کشیدم خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد، هرچه تقلا کردم که دستمو از دستش رها کنم اون بیشتر می‌فشرد.
روم خم شد، نمی‌تونستم کاری کنم پشت سرهم جیغ کشیدم و درخواست کمک کردم. گریم‌گرفته بود با گریه داد و فریاد می‌کردم... یهو در باز شد مینا امیرحسین رو عقب کشید پرنیا هم منو توی بغلش گرفت و گفت:
- اروم باش پریا، اروم‌باش.
با گریه گفتم:
- از اینجا بریم.
همگی راه افتادیم امیرحسین به دلیل زیاد مسـ*ـت بودنش نمی‌تونست رانندگی کنه. مینا پشت فرمون نشست و مارو رسوند".
به پرنیا نگاه کردم و گفتم:
- ولی من می‌خوام برم.
توجهی به حرف‌هاشون نکردم و دستمو جلوی یه تاکسی دراز کردم و اون ایستاد، در ماشین رو باز کردم که مینا دستمو از عقب کشید و گفت:
- پریا حالت خوبه! مگه عقلتو از دست دادی؟ پوریا بفهمه باز رفتی اونجا زندت نمیزاره.
دستمو از توی دستش کشیدمو سوار شدم...
ادرس رو به راننده دادمو راه افتادیم، کلبه کلی از اونجایی که ما زندگی می‌کردیم دور تر بود. اون کلبه ارث پدربزرگ بود و همه ما نوه ها یه دونه کلید یدک از اونجا داشتیم و گاهیبه اونجا می‌رفتیم. البته اسمش کلبه بود ولی از کلبه های دیگه خیلی بزرگ‌تر بود.، دارای اشپزخونه و پذیرایی و سه اتاق بود.
رسیدیم به جاده ی خاکی که طبیعتا عبور خودرو از اون جاده ممکن نبود. پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.
نفس عمیقی کشیدم به طرف مغازه ای که اون نزدیکی بود رفتم... . دلم برای اولین باری که با پدرام توی کلبه سیگار کشیدیم تنگ شده بود. بدجور هوس سیگار کرده بودم، یه پاکت سیگار گرفتم و بقیه ی راه رو پیاده رفتم، کلید انداختم و در کلبه رو باز کردم... چیزی که می‌دیدمو نمی‌تونستم باور کنم.
یه دختر در اغوش امیرحسین؛ با دیدنم سریع به خودشون اومدن و از هم جدا شدن. امیرحسین به طرفم اومد و گفت:
- پریا همه چیزو توضیح میدم. باشه!
از بوی بد دهنش معلوم بود زیاد نوشیدنی خورده، خودمو عقب کشیدم و خیلی ریلکس گفتم:
- از اینجا برو می‌‌خوام تنها باشم.
بار دیگه دستمو گرفت و گفت:
- هوا داره تاریک می‌شه خطرناکه شب اینجا بمونی!
دستمو کشیدم و داد زدم:
- گفتم از اینجا برو... .
امیر حسین و دختره سریع بند و بساطشون رو جمع کردن و رفتن.
پشت سرشون درو قفل کردم و روی کاناپه نشستم، فندک رو زیر سیگار گرفتم و پک عمیقی کشیدم؛ یاد اون روزی افتاد‌م که رفتم خونه عمو... " روی کاناپه کنار پدرام نشسته بودم، زن عمو هم روبه رومون... یهو پدرام گفت:
- مامان من می‌خوام در اینده معتاد بشم، اون‌وقت بنگ می‌زنم گل می‌کشم سیگار می‌کشم؛ بعدش هم نعشه می‌شم اخ چه کیفی میده.
زن عمو هم کوسنی به طرفش پرتاب کرد و گفت:
- مادر مرده یعنی چی می‌خوام معتاد بشم، بزار بابات بیاد من می‌دونم و تو... .
پدرام‌ با خنده گفت:
- اخه چی کار کنم مامان مواد مخدر رو دوست دارم."
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
ته سیگار رو روی میز گذاشتمو بعدی رو روشن کردم؛ با هر پک یه قطره اشک روی صورتم می‌غلطید. دلم برای روزهای بودن با پدرام تنگ شده بود، هیچ راهی نداشتم، از این طرف هم ابراز علاقه‌های امیرحسین در آغوش گرفتن دختری دیگه.
نمی‌تونم بفهمم، دیگه هیچ چیز رو نمی‌فهمم. با صدای در به خودم اومدم، اشکام رو پاک کردم، رفتم در‌رو باز کردم، پرنیا و مینا بودن. با دیدنشون بغلشون کردم و اشک ریختم.
روی کاناپه کنار هم نشستیم؛ چشمم روی ته مانده‌های سی*گار های روی میز بود... مینا گفت:
- باور کن نمی‌خاستم ناراحتت کنم... نمی‌خاستم باز بیام و تورو با سیگار جلوت تماشا کنم.
پرنیا گفت:
- مگه قول ندادی دیگه سمت سیگار نری؟ تو به من قول دادی پریا!.
گریم شدید شد، بریده بریده گفتم:
- وقتی پدرام... هرروز ازم دورتر می‌شه... وقتی هیچ چیز منو پدرام‌رو به هم نمی‌رسونه... وقتی دیگه راهی ندارم... چرا سیگار نکشم؟ قلبم درد می‌کنه... داغونم.. از این زندگی متنفرم... خسته شدم دیگه خسته.
اشکام رو پاک کردمو سیگار بعدی رو روشن کردمو کشیدم. همه چیز تیره و تاریکه، زندگی هیچ چیزیش قشنگ نیست، تنها یک نفر این زندگی رو قشنگ می‌کرد؛ اون هم پدرام بود.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم، دستم‌رو دور اون‌ها حلقه کردم، پرنیا دستش‌رو روی دستم گذاشت و گفت:
- با خودت اینجوری نکن، بالاخره پدرام برمی‌گرده.
کنترلم‌رو از دست دادم، با فریاد گفتم:
- نه.. دروغ می‌گین! بهم دروغ می‌گین! همه بهم دروغ می‌گن.. بابام می‌گفت همیشه پیشت می‌مونم اما نموند... پدرام می‌گفت هیچ وقت تنهات نمی‌زارم، هیچ وقت دستاتو رها نمیکنم، اما الان ده‌ ساله که تنهام گذاشته. لطفا شما دیگه بهم دروغ نگین.. پدرام دیگه برنمی‌گرده، هیچ وقت حالم خوب نمی‌شه...
کلید انداختم و دررو باز کردم. از داخل آیینه راهرو نگاهی به خودم انداختم، چشمام پف کرده بود، چند قدم برداشتم که داداش و زن داداش به طرفم برگشتن، سلامی کردم؛ داداش گفت:
- چرا هرچی بهت زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟!
سریع گوشیمو نگاه کردم یازده بار زنگ زده بود، گفتم:
- حواسم نشده.
بقیه حرف هاش‌رو گوش نکردم و سریع خودمو به اتاقم رسوندم، لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. کنار داداش نشستم، بعد از کمی مکث گفت:
- کجا بودی؟
منم آروم گفتم:
- کافه بودیم.
- با کی؟
- من و مینا و پرنیا.
مدام چشم‌هام رو از داداشم پنهون می‌کردم، گفت:
- چشم‌هات پف کرده، بوی سیگار هم می‌دی، کلبه بودی نه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
سرمو پایین انداختم، ادامه داد:
- سرتو پایین ننداز، به من نگاه کن.
آروم سرمو بالا اوردم گفت:
- مگه قرار نشد دیگه نری اون‌جا؟ مگه قرار نشد دیگه پاتو اونجا نزاری؟
کمی دست دست کردم، گفتم:
- حالم خوب نبود، ولی تنها نبودم.
- حالت خوب نبود که بری کلبه سیگار بکشی؟
حرفی نداشتم که بزنم، گفت:
- باشه خب، فردا آماده باش می‌ریم روان پزشک.
از تنها جایی که بدم می‌اومد روانپزشکی بود، با ناراحتی گفتم:
- داداش من از روانپزشکی بدم میاد، چرا نمی‌فهمی؟
- می‌فهمم، خوب هم می‌فهمم. پس اگر نمی‌خوای بری روانپزشکی دیگه نباید پات‌رو توی اون کلبه بزاری،! دیگه نبینم سیگار بکشی، دیگه هم این ریختی نمیای خونه، فهمیدی؟!.
- باشه.
- حالا برو.
بلند شدم و رفتم تو اتاقم، وارد تراس شدم، روی تراس تا آخر کوچه دیده می‌شد. ایستادم و چشم دوختم به اون چراغی که سر کوچه خاموش و روشن می‌شد. پاهام‌رو از بین نرده ها رد کردم و نشستم.
پوریا:
- وقتی دیدم پریا با اون ریخت وارد شد یه جوری شدم.
- حالش زیاد خوب نیست کاری بهش نداشته باش.
- ولی اگه بهش سخت نگیرم معتاد می‌شه، از این که هست بدتر می‌شه.
بلند شدم یه سر به پریا بزنم، تینا گفت:
- پوریا، آروم باش خب.
سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم، در رو باز کردم، پریا توی تراس نشسته بود. رفتم و کنارش نشستم؛ بعد از کمی مکث گفتم:
- قصد نداشتم با حرف‌هام ناراحتت کنم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
- ناراحت نشدم.
نفس عمیقی کشیدم، ادامه دادم:
- نمی‌خواستم دلت‌رو بشکنم، ولی وقتی با اون قیافه وارد خونه شدی حالم گرفته شد. من برادرم، بهم حق بده نگرانت بشم. من نمی‌خوام معتاد بشی، نمی‌خوام افسرده بشی، اینقدر خودت‌رو ناراحت نکن. موضوع پدرامه؟ پدرام بالاخره برمی‌گرده.
با عصبانیت برگشت طرفمو گفت:
- چرا سعی دارین بهم بفهمونین پدرام برمی‌گرده؟ اون دیگه برنمی‌گرده، اون ده ساله که رفته.
سرش‌رو پایین انداخت و گفت:
- من دیوونه رو باش فکر می‌کردم اونم واقعا دوستم داره؛ اما حاضر نشد دوست داشتن منو بهم ابراز کنه، گذاشت و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
- تو از پدرام خواستی که دوست داشتنتو به زبون بیاره اما اون بعد از این حرفت گذاشت و رفت؟!
بهم نگاه کرد و گفت:
- آره همین طوره.
تو چشم‌هاش نگاه کردم، گفتم:
- اما اشتباه تو همین جاست. این طرز فکر توعه، پدرام واسه مراقبت از تو اینجا رو ترک کرد؛ نخواست بلایی سرت بیاد، نخواست بهت آسیبی برسه، اون دور شد تا از تو محافظت کنه. اون روز پدرام بعد از فرار کردن از کافه اومد پیشم، همه چیز رو بهم گفت. اون نخواست بهت چیزی بگم تا تو با همین طرز فکر ادامه بدی. اما الان وقتشه که بفهمی؛ پدرام رفت، اما نه واسه همیشه. اون گفت میرم تا ثابت کنم عشق بین من و پریا واقعیه یا نه؟ بعد از ده سال اگه عشقم از سرم پرید و حسم نسبت به پریا کمرنگ شد بر نمی‌گردم، ولی اگه حسم نسبت به پریا... اون هم بعد از ده سال بیشتر شد، برمی‌گردم.
چشماش رو به بیرون دوخت، گفت:
- اگه حسش بیشتر نشد چی؟ اگه برنگشت چی؟!
دستم رو روی دستش گذاشتم، با اطمینان گفتم:
- بر می‌گرده پریا برمی‌گرده. اینها حرف هایی بود که باید بهت می‌زدم.
چیزی نگفت، بهش نگاه کردم، به سختی داشت نفس می‌کشید. بلند شدم اسپری‌هاشو برداشتم و بهش دادم، اسپری‌هاشو زد نفس عمیقی کشید، اومد و روی تخت نشست.
همچنان سرش پایین بود. به طرف در رفتم، گفتم:
- خب من برم دیگه، شب بخیر.
خواستم دسته‌ی در رو بکشم که صدای پریا متوقفم کرد؛ به طرفش برگشتم، ادامه داد:
- معذرت می‌خوام، نباید می‌رفتم کلبه. حق با توعه؛ منو ببخش، اشتباه کردم.
لبخندی بهش زدم و از اتاق خارج شدم.
پریا:
بعد از خارج شدن پوریا از اتاق، کمی روی تخت نشستم. یهو یادم افتاد به قرص‌هایی که بهار داده بود. رفتم و بطری قرص رو از توی جیب لباسم بیرون آوردم، دوباره روی تخت نشستم. اسم قرص رو توی اینترنت جستجو کردم، همون طور که بهار گفته بود؛ قرص‌های خواب بودن. پارچ رو از روی عسلی برداشتم، کمی آب توی لیوان ریختم، یه دونه قرص از توی بطری بیرون اوردم. بهش نگاه کردم، بعد از مکثی کوتاه با تردید قرص رو خوردم و لیوان آب رو سر کشیدم.
روی تخت دراز کشیدم، گوشیم‌رو روشن کردم، چند تا پیام از دنیا داشتم. پیام‌هارو باز کردم، نوشته بود:
- سلام پری جون. خوبی؟ از کافه برگشتی؟ دلم برات تنگ شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
ته سیگار رو روی میز گذاشتمو بعدی رو روشن کردم؛ با هر پک یه قطره اشک روی صورتم می‌غلطید. دلم برای روزهای بودن با پدرام تنگ شده بود، هیچ راهی نداشتم، از این طرف هم ابراز علاقه‌های امیرحسین در آغوش گرفتن دختری دیگه.
نمی‌تونم بفهمم، دیگه هیچ چیز رو نمی‌فهمم. با صدای در به خودم اومدم، اشکام رو پاک کردم، رفتم در رو باز کردم، پرنیا و مینا بودن. با دیدنشون بغلشون کردم و اشک ریختم.
روی کاناپه کنار هم نشستیم؛ چشمم روی ته مانده‌های سی*گار‌های روی میز بود... مینا گفت:
- باور کن نمی‌خاستم ناراحتت کنم... نمی‌خاستم باز بیام و تورو با سیگار جلوت تماشا کنم.
پرنیا گفت:
- مگه قول ندادی دیگه سمت سیگار نری؟ تو به من قول دادی پریا!.
گریم شدید شد، بریده بریده گفتم:
- وقتی پدرام... هرروز ازم دورتر می‌شه... وقتی هیچ چیز منو پدرام رو به هم نمی‌رسونه... وقتی دیگه راهی ندارم... چرا سیگار نکشم؟ قلبم درد می‌کنه... داغونم.. از این زندگی متنفرم... خسته شدم دیگه خسته.
اشکام رو پاک کردمو سیگار بعدی رو روشن کردمو کشیدم. همه چیز تیره و تاریکه، زندگی هیچ چیزیش قشنگ نیست، تنها یک نفر این زندگی رو قشنگ می کرد؛ اون هم پدرام بود.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم، دستم‌رو دور اون‌ها حلقه کردم، پرنیا دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
- با خودت اینجوری نکن، بالاخره پدرام برمی‌گرده.
کنترلم رو از دست دادم، با فریاد گفتم:
- نه.. دروغ می‌گین! بهم دروغ می‌گین! همه بهم دروغ می‌گن.. بابام می‌گفت همیشه پیشت می‌مونم اما نموند... پدرام می‌گفت هیچ وقت تنهات نمی‌زارم، هیچ وقت دستات‌رو رها نمیکنم، اما الان 10 ساله که تنهام گذاشته. لطفا شما دیگه بهم دروغ نگین.. پدرام دیگه برنمی‌گرده، هیچ وقت حالم خوب نمی‌شه...
کلید انداختم و دررو باز کردم. از داخل آیینه راهرو نگاهی به خودم انداختم، چشمام پف کرده بود، چند قدم برداشتم که داداش و زن داداش به طرفم برگشتن، سلامی کردم؛ داداش گفت:
- چرا هرچی بهت زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟!
سریع گوشیمو نگاه کردم یازده بار زنگ زده بود، گفتم:
- حواسم نشده.
بقیه حرف هاش‌رو گوش نکردم و سریع خودمو با اتاقم رسوندم، لباسام‌رو عوض کردم و رفتم پایین. کنار داداش نشستم، بعد از کمی مکث گفت:
- کجا بودی؟
منم آروم گفتم:
- کافه بودیم.
- با کی؟
- من و مینا و پرنیا.
مدام چشم هام رو از داداشم پنهون می کردم، گفت:
- چشمات پف کرده، بوی سیگار هم می دی، کلیه بودی نه؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
منم نوشتم:
- سلام دنیا جون. برگشتم اما یکم حالم خوب نبود، منم دلم برات تنگ شده.
بعد از پنج ثانیه جواب داد:
- آخی.. بد نباشه عزیزم، چرا؟ خدا نکنه.
- مهم نیست، من همیشه همین‌طورم.
- آخه قربونت برم من چرا با خودت این‌جوری می‌کنی؟!
- دنیا...
- جان دنیا.
- تو برام یه حس و حال دیگه‌ای داری، وقتی با تو حرف می‌زنم، حس می‌کنم دارم با پدرام حرف می‌زنم. تو برام با بقیه فرق داری؛ نمی‌دونم چرا؟ اما یه حسی بهم می‌گه تو پدرامی.
- چرا فکر می‌کنی من پدرامم؟!
‌- من ده سال منتظر همچین موقعی بودم، من ده سال به خاطرش اشک ریختم، ده سال انتظار کشیدم.
نمیدونم چرا؟ اما باور کرده بودم که پدرامه. حسم مثل حس و حال ده ساله پیش بود، جواب داد:
- نه..
بغض گلومو گرفت، نوشتم:
- آخه چرا پدرام خودشو ازم دور می‌کنه؟ چرا اینقدر منو عذاب میده؟!
- من نمی‌تونم جای پدرام رو برات پر کنم، اما می‌تونم واست بهترین باشم.
- نمی‌شه حس ده ساله رو با دروغ‌های سرهم کرده گول زد.
جواب نداد، دوباره نوشتم:
- کاش می‌تونستی بفهمی چیا تو نبودش کشیدم، کاش می‌تونستی بفهمی تو این ده سال چی به سرم اومد. اما اون هنوز هم داره خودشو ازم دور می‌کنه. تا کی می‌خواد با احساساتم بازی کنه؟!
- می‌دونم عزیزم درکت می‌کنم.
نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم؟ چشمم روی صفحه گوشی قفل شده بود، لبخندی روی لبم نشستو قطره اشکی از روی گونم غلطید. خوشحال بودم از اینکه یه نفر هست که درکم می‌کنه.
گوشی توی دستم لرزید، پیام رو باز کردم:
- چی شد؟
سریع اشک‌هامو پاک کردم و نوشتم:
- خیلی دلم براش تنگ شده دنیا خیلی.
- باور کن اون‌ هم دلش برات تنگه.
- دلم واسه پری گفتن‌هاش تنگ شده.
- الهی بمیرم برا دلت.
- دلم می‌خواد بعد از ده سال صداشو بشنوم.
اشکم چکید، با صدای بلند گریه کردم. نمی‌تونستم حرف بزنم، نفسم بند اومده بود، دنیا نوشت:
- پری آروم باش من پیشتم.
همین‌طور که گریه می‌کردم نوشتم:
- دنیا...
- جانم، جان دنیا.
دماغمو بالا کشیدم، نوشتم:
- نمی‌تونم باور کنم ده سال گذشته از رفتنش.
- می‌دونم پریا من هستم، من هیچ وقت تنهات نمی‌زارم قول می‌دم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
با این حرفش گریه‌ام بیشتر شد، نوشتم:
- اون ده سال تنهام گذاشت، با این‌که قول داده بود.
- ببخشش پری، اشتباه کرده.
- اگه ده ساله پیش بود چی کار می‌کرد؟.
- نمی‌خواست بهت آسیب برسه، نمی‌خواست صدمه ببینی.
- اما خودش بدترین صدمه رو بهم زد.
- من متاسفم پریا، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
اشکمو پاک کردم، دماغمو بالا کشیدم و نوشتم:
- نمی‌تونم باور کنم پدرام رفته، همش فکر می‌کنم دارم خواب می‌بینم. اینا.. اینا واقعیت نداره.
- باور کن پری، من دیگه پیشتم.
بدنم داغ شده بود، سرم داشت گیج می‌رفت. نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز نگه دارم، با آخرین توانم نوشتم:
- دنیا، من حالم خوب نیست.
نمی‌دونم چرا این‌جوری شدم؟ روی تخت دراز کشیدم چشم‌هام بستم.
پدرام:
ساعت 9:40 دقیقه صبح بود. هرچه به پریا پیام می‌دادم جواب نمی‌داد. سابقه نداشته این وقت روز جواب نده! دیشب گفت که حالش خوب نیست، نگرانشم، می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه.
شماره‌ی پرنیا رو گرفتم، بعد از دو بوق جواب داد:
- سلام داداش.
سرحال جواب دادم:
- سلام ابجی، خوبی؟
- خوبم، تو خوبی؟
با تردید گفتم:
- ابجی، پریا.. امم.. پریا..
- پریا چی شده؟ حرف بزن.
- پریا حالش خوب نیست.
- چی؟ چی می‌گی؟ از کجا فهمیدی؟!
- فهمیدم دیگه، حالا اونش مهم نیست. دیشب داشتیم باهم حرف می‌زدیم، یهو گفت که حالم خوب نیستو رفت. از صبح تاحالا هرچی بهش پیام دادم جواب نمی‌ده، نگرانشم. اگه می‌تونی برو خونه پوریا، ببین پریا درچه حاله؟ خواهش میکنم پرنیا، خیلی نگرانم.
خیلی سرد گفت:
- باشه داداش، الان راه می‌افتم.
- خبرم کن.
- باشه، فعلا.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین