جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •°رها تیک تاک°• با نام [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,761 بازدید, 39 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •°رها تیک تاک°•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
در اتاقم به صدا در اومد، به طرف در چرخیدم که پرنیا رو تو چهار‌چوب در دیدم. به طرفش رفتم، بغلش کردم و تو بغلش زجه زدم. پرنیا آروم دستشو روی موهام می‌کشید و می‌گفت:
- آروم باش پریا، تورو خدا آروم باش حالت بد می‌شه.
از‌ هم جدا شدیم، با هم روی تخت نشستیم و گفت:
- چی‌شده که این‌جوری گریه می‌کنی؟! نکنه از دیشب تاحالا نخوابیدی؟
با چشم‌های تار بهش نگاه کردمو گفتم:
- نمی‌تونم بخوابم پرنیا، ازش می‌ترسم، دیگه دارم ازش می‌ترسم.
پرنیا نوازشم کردو ازم خواست روی تخت دراز بکشم، پتو رو روم کشید و اشکامو پاک کرد. وقتی آروم شدم، گفتم:
- پرنیا... .
- جانم عزیزم.
نگامو از سقف گرفتم و به پرنیا دوختم، گفتم:
- پرنیا تو مثل یک مامانی برام، هرچیزی که یه مامان می‌تونه داشته باشه رو تو داری. هروقت بخوام پیشمی؛ گریه می‌کنم نازمو می‌کشی، مثل یه مامان در آغوش می‌گیریم. اشکامو پاک می‌کنی، همایتم می‌کنی، پرنیا تو خیلی خوبی؛ واقعا جای یه مامان رو برام پر کردی.
پرنیا اشک روی گونه‌اش رو پاک کرد و گفت:
- کاش می‌تونستی بفهمی چه‌قدر سخته می‌بینم این‌جوری گریه می‌کنی، چه‌قدر سخته می‌بینم یه گوشه‌ی اتاق تنها نشستی و فقط به یک‌ چیز زل زدی، چه‌قدر سخته می‌بینم دیگه مثل قدیم نیستی، اون پریای سابق همیشه شاد نیستی، خیلی سخته باور کن.
کم‌کم چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد. چشم‌هام رو باز کردم، نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 10:46 دقیقه بود.
بطری قرص رو از داخل کیفم بیرون آوردم و یه دونه دیگه از اون قرص‌هارو خوردم. از تخت بیرون اومدم، خیلی کسل بودم.
موهامو جمع کردن و رفتم پایین، پرنیا و زن داداش روی کاناپه نشسته بودن و داشتن چای می‌خوردن.
سلامی بهشون کردم، هردوشون به طرفم برگشتن و بهم لبخند زدن. زن داداش گفت:
- با داد و بیدادت مارو از خواب بیدار می‌کنی، اونوقت خودت می‌گیری می‌خوابی؟
هردوشون خندیدن، پرنیا گفت:
- ظهرت بخیر خرس خوابالو، چطوری بهتری؟
کنارشون روی کاناپه نشستم، گفتم:
- اهوم، بهترم.
چند دقیقه در سکوت گذروندم، حوصلم سر رفته بود گفتم:
- آوا کجاست؟
زن داداش گفت:
- رفته خونه مامانم.
- اهوم، داداش کجاست؟
- شرکته دیگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
پرنیا گفت:
- چرا امروز سوال‌های عجیب غریب می‌پرسی؟!
جوابی ندادم، بعد از کمی سکوت گفتم:
- حوصلم سر رفته، خیلی هم کسلم، پاشو با هم بریم بیرون.
- باشه، برو آماده شو تا بریم.
بلند شدمو به طرف اتاقم رفتم، از توی کمد لباسی رو برداشتم؛ موهامو باز کردم و دوباره بستم. شالم و روی سرم انداختم، جلوی آیینه ایستادم. سرم و بالا گرفتم تا به خودم نگاه کنم که دیدم روی آیینه با ماتیک نوشته شده" تو یک خائنی".
بی اختیار جیغ‌های عصبی کشیدم. مشتم و محکم توی آیینه کوبیدم که باعث شد، آیینه به تیکه‌‌های کوچیک تبدیل بشه. با عصبانیت از اتاق خارج شدم، ناگهان پام روی یکی از پله ها لغزید. حالا ثابت روی زمین افتاده بودم و کل بدنم درد می‌کرد.
پرنیا و زن داداش بالای سرم بودن، آروم گفتم:
- سرم خیلی درد می‌کنه.
پرنیا انگشت اشارش و بهم نشون داد و گفت:
- چیزی نیست، فقط همینه.
به شدت از خون می‌ترسیدم، چشم‌هام سیاهی رفت و نفهمیدم چی شد.
امیرحسین:
با برخورد چیزی به بینیم آروم چشم‌هام و باز کردم، بله و مثل همیشه مینا خانومه که داره موهاشو می‌کشه به دماغم. بهش نگاه کردم، داشت بهم لبخند می‌زد. روی تخت نیم‌خیز شدم و گفتم:
- تو از جون من چی می‌خوای؟!
خندید و گفت:
- پاشو داداشم، پریا خانوم خودشو کشت از بس بهت زنگ زد.
با هم از اتاق خارج شدیم، وارد آشپزخونه شدم. مامان داشت غذا درست می‌کرد، گونشو بوسیدم و بهش صبح‌بخیر گفتم، در جواب گفت:
- بیا پسرم یه چیزی بخور گشنه نمونی.
- چیزی نمی‌خوام مامان جون، باید برم.
- مادر ضعف می‌کنی.
مینا اومد و گفت:
- اوه اوه، حالا چه هوای پسرشو داره.
مامان گفت:
- پسرمه دیگه، مگه من چند تا پسر دارم.
مامان و مینا رو با بحثشون تنها گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم. شماره‌ی پریا و گرفتم، جواب نداد. لباس پوشدمو روی تخت نشستم، خواستم دوباره شمارشو بگیرم که خودش زنگ زد، جواب دادم:
- سلام عزیزم.
از پیچیدن صدای پرنیا تو گوشی تعجب کردم، گفت:
- امیرحسین پریا حالش بد شده اومدیم بیمارستان، زود خودتو برسون.
- کجایی؟ کدوم بیمارستان؟!
- آدرس و برات می‌فرستم، زود بیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
گوشی رو قطع کردم، از اتاق خارج شدم و گفتم:
- مینا... . سریع آماده شو پریا حالش بد شده بیمارستانِ
مینا با دو اومد و گفت:
- چی‌شده؟!
- سوال نپرس، زود آماده شو.
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- چی‌شده امیرحسین؟!
- مامان پریا حالش بد شده بیمارستانِ، باید برم.
- منم باهات میام مادر.
- بیا بریم، زود باش.
توی ماشین منتظر مامان و مینا بودم، بعد از اومدنشون راهی آدرسی که پرنیا فرستاده بود شدم
ماشین و جلوی بیمارستان پارک کردم، از ماشین پیاده شدم و سریع وارد شدم. خیلی نگران بودم، خیلی دلشوره داشتم. فقط امیدوار بودم که پریا اون قرص‌هارو نخورده باشه.
پرنیا و تینا رو دیدم، به طرفشون رفتم، سلام کردم و گفتم:
- چی‌شده؟! چه اتفاقی افتاده؟
پرنیا همه چیز و توضیح داد، تعجب کردم، در واقع کلی هم ناراحت شدم.
چرا باید پریا مشتش و بکوبه توی آیینه؟ چرا باید از پله ها بیفته؟!
مامان و مینا هم اومدن و پرنیا شروع کرد دوباره واسه اونا هم توضیح دادن.
از پشت شیشه به پریا نگاه کردم، خیره شدم به انگشت‌های باریک و کشیده‌اش و باند پیچی دور دستش، که خیلی دستش رو بین باند سفید جذاب‌تر می‌کرد.
نگاهم کشیده شد سمت صورتش، لبای قلوه‌ایش، بینی خوش فرمش، چشم‌های سیاهش و موهای مشکی فرفری و وحشی‌، باند سفید دور سرش.
کبودی زیر چشماش نشون از این بود که، به خاطر گریه‌ها و بی‌خوابی شب قبلِ. اما، چرا پریا؟ چرا؟!
سنگینی دستی رو روی شونه‌ام حس کردم، به طرفش برگشتم، پرنیا گفت:
- نگران نباش، حالش خوب می‌شه.
فضای بیمارستان سنگین شده بود، هیچ ک.س حرفی نمی‌زد، بلند شدمو گفتم:
- من می‌رم توی محوطه یه چرخی بزنم.
به سمت در خروجی بیمارستان رفتم، روی یکی از نیمکت‌ها که زیر درخت بید بود و روش سایه افتاده بود نشستم.
نفس عمیقی کشیدم و شماره‌ی پریسا رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
بعد از چند بوق جواب داد:
- سلام خوبی؟ خیر باشه!.
با کلافگی گفتم:
- سلام، جریان قرص‌ها چیه؟ می‌شه کامل توضیح بدی؟! خواهش می‌کنم چاخان نکن.
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- فکر می‌کردم تا الان هزار مدل درباره‌اش تحقیق مرده باشی.
- فرصت تحقیق کردن نداشتم، وگرنه تو این یک مورد شکی نیست.
- خب، حالا چی می‌خوای؟
- هرچی ازشون می‌دونی بگو.
- این قرص‌ها واسه افرادی که دچار افسردگی شدید‌ن، توصیه می‌شه و تاکید شده روزی یک دونه باید خورده بشه، همین.
- و مصرفش باعث می‌شه طرف توهم ببینه، درسته؟
- اگه مصرفش روزی یک دونه باشه، باعث می‌شه در روز خوابی طولانی داشته باشه.
- حالا اگه مصرفش روزانه بیش از یک دونه شد چی؟!
- باعث می‌شه پشت سر هم توهم ببینه، چه تو خواب چه تو بیداری، فرقی نمی‌کنه؛ توهم همیشه باهاشه.
- و اگه بهش وابستگی پیدا کنه چی؟!
- ممکنه بر اثر توهم‌هاش به خودش آسیب بزنه.
- اها.
مکثی کردم، گفت:
- دیگه سوالی نیست؟!
همون لحظه تو ذهنم جرقه‌ای خورد، سریع گفتم:
- ترکش چی؟ اگه بخواد ترک کنه چی می‌شه؟!
- کسی که می‌خواد ترک کنه، وابسته شدنش به اون قرص‌ها چیه دیگه؟!
- منظورم اینه که، ممکنه قرص‌ها و گم کنه، یا کسی ازش برداره. تموم بشه یا هر چیز دیگه، چه می‌دونم؟ اون‌وقت چی می‌شه؟!
- اون رو به خاطر اعتیاد به قرص‌ها، می‌برن کمپ اعتیاد. یا اگر بعد از قرص‌ تاثیر روانی داشته باشه، اون رو تيمارستان بستری می‌کنن.
با عصبانیت گفتم:
- تو چجور آدمی هستی پریسا؟!
- چی داری میگی؟
- چجوری می‌تونی با یه قرص، جون خواهرت رو به خطر بندازی؟
- نگران نباش، طوریش نمی‌شه. من واسه رسیدن به پدرام هر کاری میکنم.
- فکر می‌کنی با آسیب زدن به عشقش؟ به خواهرت، پدرام عاشقت می‌شه؟ نه، اینجوری نیست پریسا.
- ولی دوسش دارم، به خاطرش هر کاری می‌کنم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
- تا دیروز امیدوار بودم پریا قرص‌ها و نخورده باشه، اما امروز مطمعن شدم کار از کار گذشته. هیچ کاری نمی‌شه کرد.
- این دیگه به من ربطی نداره، شما راه کار می‌خواستیم من بهتون دادم. در ضمن، اگه پریا دختر دایی توعه، خواهر منم هست.
- کاش میدونستی پریا الان چه حالی داره؟
- چطور؟ مگه چی‌شده؟!
- پرنیا می‌گه، مشتشو کوبیده توی آیینه اتاقش و بعد هم از پله‌ها افتاده پایین. دستش و سرش باند پیچیه، الان هم بیمارستانِ. پریا اصلا حالش خوب نیس، فکر نمی‌کردم همچین اتفاقی می‌افته وگرنه، هیچ وقت نمیزاشتم اون قرص‌ها و بخوره.
- حالا می‌خوای چی کار کنی؟ کنار می‌کشی؟!
- اگه لازم باشه کنار می‌کشم، از احساسم می‌گذرم، پا میزارم رو دلم. اما اجازه نمی‌دم به پریا آسیب بزنی، حتی اگه مال پدرام باشه. حتی اگه هیچ‌وقت دیگه، روی خوش بهم نشون نده.
- برو یه دوش بگیر، انگار خیلی احساساتی شدی؟
- دیگه اجازه نمی‌دم، یکی مثل توعه بی وجدان بهش نزدیک بشه. دیگه باهات همکاری نمی‌کنم.
- به سلامت، عزت زیاد.
- متاسفم برات، با از سر راه برداشتن پریا، هیچ وقت نمی‌تونی به پدرام برسی. من کنار می‌کشم، دیگه باهاتون هم‌کاری نمی‌کنم.
- فکر می‌کنی شهروز این کارت رو نادیده می‌گیره.
- برام مهم نیست چه اتفاقی می‌افته، دیگه حالم از این کثافتی که توش افتادم بهم می‌خوره. می‌خوام نجات پیدا کنم، دیگه نمی‌خوام صدای توعه نکبتو بشنوم، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و به طرف بیمارستان راهی شدم، روبه مینا ایستادم و گفتم:
- چی‌شد؟
مینا گفت:
- براش اکسیژن وصل کردن، الان هم فکر کنم به هوش اومده.
کنار مامان نشستم، گفتم:
- تینا و پرنیا کجان؟
- رفتن پذیرش، دیگه کم‌کم باید بیان.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
‌دست مامانم و روی دست‌هام احساس کردم، بهش نگاه کردم گفت:
- پریا حالش خوب می‌شه پسرم، من دلم روشنه.
دستم و روی دستش گذاشتم، بلند شدم و از پشت شیشه به پریا نگاه کردم. خدارو شکر به هوش اومده بود و داشت با یکی از پرستار‌های توی اتاق حرف می‌زد.
به صورتش خیره شده بودم، بهم نگاه کرد، لبخند زدم؛ اما اون سریع روش رو برگردوند.
نمی‌دونم چرا حس کردم ازم دلخوره، یک غمی تو چشم‌هاش بود. هنوز هم پشت شیشه ایستاده بودم و بهش نگاه می‌کردم، پرستاری از اتاقش اومد بیرون و گفت:
- خدارو شکر آسیب جدی ندیده، دستش و بخیه کردیم، سرش هم یه زخم کوچیکه زود خوب می‌شه. باز برای اطمینان، می‌تونین MRI بگیرین.
پریا:
هنوز تو شک اتفاقاتی بودم که صبح برام افتاده بود، اون لحظه نفهمیدم چی کار کردم. درد خفیفی رو توی بدنم احساس می‌کردم، خودم و روی تخت بالا کشیدم و پاهامو جمع کردم.
دیگه داشتم دیوونه می‌شدم، چرا اینجوری شد؟ چرا همه چی بهم ریخت؟ حس می‌کردم دارم خفه می‌شم، دستگاه اکسیژن روی صورتم رو جابه جا کردم و عمیق تر نفس کشیدم.
اینا هرچی بود، فقط دوست نداشتم به اون قرص‌ها ربطی داشته باشه. در باز شد و مینا و عمه وارد شدن،کنار تخت ایستادن، عمه بغلم کرد و گفت:
- خدارو شکر به هوش اومدی عمه، ایشا الله زودتر خوب بشی.
تشکر کردم و از هم جدا شدیم، مینا کنارم روی تخت نشست و گفت:
- دختر معلومه تو داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟!
دستش و گرفتم و گفتم:
- تو به فکر خودت باش.
کمی بهم نگاه کرد، آروم در گوشم گفت:
- دیشب نخوابیدی؟
- چطور؟
- آخه زیر چشم‌هات خیلی کبوده.
جوابی بهش ندادم، کمی بعد تینا و پرنیا، پشت سرش هم پوریا وارد شدن. از دیدن پوریا دلم ریخت، اخم‌‌‌هاش تو هم بود.
می‌ترسیدم الان سرم داد بکشه، یا یه سیلی بخوابونه زیر گوشم. با صدای تینا به خودم اومدم:
- پریا خوبی؟ درد نداری؟!
سرم و به علامت منفی تکون دادم، پوریا اومد نزدیک و گفت:
- پریا، ما با هم حرف زدیم. قرار نشد دیگه اینجوری کنی، تو به من قول دادی پریا.
لحنش خیلی مهربون و دلسوزانه بود، باعث شد بغض گلوم و بگیره. سرمو پایین انداختم، پوریا از بقیه خواست بیرون باشن و خودش پیشم موند.
کنارم روی تخت نشست، دستش و زیر چونه‌ام گذاشت و سرم و بالا آورد. اشکم چکید، با چشم‌های تار بهش نگاه کردم گفت:
- این تویی پریا؟ واقعا این تویی؟! دختر شاد و خندونِ نازنازی بابا، داری چی کار می‌کنی با خودت؟ چرا ازم می‌ترسی؟! چرا فکر می‌کنی کتکت می‌زنم؟ من اکه چیزی گفتم، اگه با صدای بلند باهات حرف زدم، فقط به خاطر خودت بوده پریا. چون نمی‌خواستم تورو اینجوری، تو این وضعیت ببینم.
اشکم و پاک کردم و با گریه گفتم:
- داداش، نمی‌دونم چم شده؟ چند روزه نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم؟ کنترلم دست خودم نیست، نمی‌تونم موقعیتی که توش هستم و به خوبی درک کنم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
حرفم و قطع و کرد و گفت:
- و بعدش جمله‌های تکراریه من پدرام و می‌خوام، پدرامو برگردونین.
بی‌اختیار با عصبانیت گفتم:
- نمی‌خوام ببینمش، دیگه نمی‌خوام ببینمش.
- آره دیگه، نو که اومد به بازار کهنه می‌شه دل‌ آزار.
گریه‌ام بیشتر شد، بغلم کرد و موهام و ناز کرد. همین‌جور که تو بغلم بود گفت:
- حالا چرا امیرحسین نیومد داخل؟
ازش جدا شدم و با اخم گفتم:
- به من چه که نیومده، به من چه.
خندید و گفت:
- باشه الان میگم بیاد.
نتونستم چیزی بگم و از اتاق خارج شد، به شیشه نگاه کردم. دیدم امیرحسین ایستاده و بهم نگاه می‌کنه، فهمید دارم بهش نگاه می‌کنم، اما مثل لحظه‌ی قبل لبخند نزد و بی‌تفاوت به بیرون از بیمارستان راهی شد.
بدترین حس رو داشتم، این بدترین حس بود که بفهمی داریش، بفهمی کنارته، همیشه هواتو داره، وقتی زمین می‌خوری اولین نفر بالای سرته، همیشه پشتته و اما نتونی بهش نزدیک بشی.
امیرحسین:
پریا مرخص شده بود و الان همه دور هم روی کاناپه‌ها نشسته بودیم، بابام هم کارش تموم شده بود و اومده بود. پریا کمی اون‌طرف‌تر روی کاناپه تک‌نفره نشسته بود و توی فکر بود.
اصلا حرف نمی‌زد و این دلشوره‌ام رو بیشتر می‌کرد. معلوم بود که از چیزی ناراحته، اما قبلا اگه ناراحت می‌شد سعی می‌کرد باهامون حرف بزنه که فراموشش کنه، اما حالا... . هیچ وقت پریا رو این‌قدر تو خودش ندیده بودم. با صدای بابا به خودم اومدم:
- امیرحسین... .
گفتم:
- بله، بله بابا.
- می‌گم من و مامانت می‌خوایم بریم، میای یا نه؟
نگاهی به پریا انداختم و گفتم:
- شما برین، من و مینا بعد میایم.
بابا اینا رفتن، پوریا و تینا هم بدرقشون کردن. کمی خودم و به گوشه ی کاناپه کشیدم تا بتونم با پریا حرف بزنم، آروم صداش زدم:
- پریا... .
جواب نداد، چندبار دیگه صدا زدم، بار آخر کمی بلندتر گفتم:
- پریا، صدام و می‌شنوی؟
از جا پرید، بهم نگاه کرد. دستم و روی دستش گذاشتم و گفتم:
- ببخشید، نمی‌خواستم بترسونمت.
بدون هیچ حرفی دستش و کشید و به طرف اتاقش رفت، مونده بودیم من و مینا و پرنیا. پرنیا کمی خودشو جلو آورد و گفت:
- حالا چیکار کنیم؟ نمی‌شه این‌جوری ولش کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
گفتم:
- شاید بهتر باشه تنهاش بزاریم.
تینا و پوریا هم اومدند، تینا برامون چای ریخت. استکان چای رو برداشتم و کمی از اون رو سر کشیدم، ناخودآگاه چشمم به سمت اتاق پریا کشیده شد.
نگران بودم، تو دلم آشوب بود. همش با خودم فکر می‌کردم الان رگش و میزنه، یا خودش رو دار می‌زنه، یا از پنجره خودش رو پرت می‌کنه پایین.
فضای اونجا برام سنگین شده بود، استکان رو روی میز گذاشتم و رو به مینا گفتم بریم.
پوریا و تینا از این‌که تنهاشون نزاشتم، ابراز خوشحالی کردن؛ پرنیا هم گفت که می‌خواد پیش پریا بمونه.
با اصرار خودم نزاشتم پوریا و تینا تا جلوی در بیان، به طرف در خروجی راه افتادیم. برگشتم و به پنجره اتاق پریا نگاه کردم، از پشت پنجره داشت بهم نگاه می‌کرد.
بهش خیره شدم، پرده رو کشید و از پشت پنجره کنار رفت.
به راهم ادامه دادم، صدایی از پشت سر به گوشم رسید:
- امیرحسین... .
صداش می‌لرزید، تظاهر کردم که نشنیدم دوباره صدا زد:
- امیرحسین، وایسا کارت دارم.
به طرفش برگشتم، نمی‌تونست خوب راه بره. لنگ‌لنگان خودش و بهم رسوند، صاف ایستاد و گفت:
- باید باهم حرف بزنیم.
نمی‌خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم، گفتم:
- خسته‌ام، باید برم خونه. تو هم حالت خوب نیست برو استراحت کن، باشه برای یک وقت دیگه.
ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:
- امیرحسین، لطفا.
از بین در نگاهی به مینا انداختم، پریا با اون دستش مچمو کشید و اون‌طرف‌تر ایستاد و گفت:
- نمی‌خواستم ناراحتت کنم، نمی‌دونم چرا این‌جوری شدم. همش به همه می‌پرم، کنترلم رو از دست دادم، کار‌هایی که می‌کنم دست خودم نیست.
اشک تو چشم‌هاش حلقه زد، سرش و پایین انداخت و ادامه داد:
- ازت می‌خوام، منو درک کنی. خواهش می‌کنم بفهم توی چه موقعیتی قرار دارم، دیوونه شدم امیرحسین.
با دست چونش و بالا اوردم و گفتم:
- اگه درکت نمی‌کردم، تا بیمارستان باهات نمی‌اومدم. اگه درکت نمی‌کردم، الان این‌جا نبودم، من ازت ناراحت نیستم پریا.
گفت:
- پس چرا داری می‌ری؟ ناراحتی دیگه.
- پس تو از این‌که دارم می‌رم ناراحتی!.
چیزی نگفت ادامه دادم:
- ازت می‌خوام تو هم منو درک کنی، از صبح تا ظهر بیمارستان بودیم، بعد بیمارستان هم اومدم این‌جا. باید برم خونه استراحت کنم، رفتم بهت پیام می‌دم باهم حرف بزنیم. باشه؟
سرش و تکون داد، ازش خداحافظی کردم و راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
پوریا:
بعد از این‌که امیرحسین از خونه خارج شد، کمی بعد پریا هم با پای لنگش دنبالش رفت.
نه این‌که باهاش حرف نمی‌زد، نه این‌که این‌جوری دنبالش می‌دوید. پرده رو کنار زدم، از پشت پنجره بهشون نگاه کردم؛ پریا همین‌جور که حرف می‌زد گریه می‌کرد. پرنیا هم اومد کنارم ایستاد و گفت:
- چی‌شده؟
چیزی نگفتم فقط به پریا و امیرحسین خیره شدم، بعد از تموم شدن حرف‌هاشون از هم خداحافظی کردند و امیرحسین رفت.
پریا درو بست و بهش تکیه داد، معلوم بود که داره گریه می‌کنه. گفتم:
- این اصلا خوب نیست، دوست ندارم به امیرحسین نزدیک بشه، دلم نمی‌خواد باز از امیرحسین هم ضربه بخوره.
پرنیا گفت:
- آره واقعا، اما مثل این‌که پریا دوباره دلش لرزیده.
- نباید این‌جوری می‌شد.
داشت به طرف خونه می‌اومد، سریع با پرنیا از پنجره دور شدیم و روی کاناپه نشستیم. صدای بسته شدن در اومد، بدون نگاه کردن بهمون مستقیم رفت توی اتاقش.
پرنیا:
روی تختم روبه پنجره‌ی تراس نشستم، سرم رو بین دست‌هام گرفتم، نمی‌تونستم باور کنم که دلم برای امیرحسین لرزیده.
این حس خوبی نبود، من به خودم قول دادم که جز پدرام به کسی دل ندم.
نمی‌خواستم به پدرام خ*یانت کنم، اون‌ هم با این اتفاقاتی که این چند روز برام افتاده بود.
نمی‌خواستم باز پدرام و ببینم و بگه که بهم خ*یانت کردی. از جام بلند شدم. پنجره رو باز کردم، نسیم خنکی تو صورتم خورد. برگشتم، بطری قرص رو برداشتم و یکی رو خوردم.
دلم می‌خواست با دنیا حرف بزنم، گوشیم رو برداشتم پیام قبلی دنیا رو که بی‌جواب گذاشته بودم و دوباره خوندم:
- سلام پری، خوبی؟... دلم برات تنگ شده... با هم حرف بزنیم؟... پریا؟!... ازم ناراحتی!... چرا جواب نمی‌دی؟... باشه هروقت دوست داشتی جواب بده... نگرانتم پریا!
منم تایپ کردم:
- سلام دنیا جونم،... خوبم تو خوبی؟... منم دلم برات تنگ شده... یکم حالم خوب نبود نتونستم بهت پیام بدم.
جواب نداد، گوشی رو خاموش کردم و به بیرون پنجره چشم دوختم. گوشی تو دستم لرزید، دیدم امیرحسین داره زنگ می‌زنه. جواب دادم:
- سلام. خوبی؟
-خوبم، تو چی؟ بهتری؟!
- بهترم، فقط مچ پام که پیچ خورده داره اذیتم می‌کنه.
- سعی کن زیاد روش راه نری استراحت کن. کاری داشتی بگو پرنیا واست انجام بده.
- اینو داری به کسی میگی که متنفره از این‌که یکی دیگه کاراشو انجام بده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین