- Nov
- 115
- 877
- مدالها
- 2
***
در اتاقم به صدا در اومد، به طرف در چرخیدم که پرنیا رو تو چهارچوب در دیدم. به طرفش رفتم، بغلش کردم و تو بغلش زجه زدم. پرنیا آروم دستشو روی موهام میکشید و میگفت:
- آروم باش پریا، تورو خدا آروم باش حالت بد میشه.
از هم جدا شدیم، با هم روی تخت نشستیم و گفت:
- چیشده که اینجوری گریه میکنی؟! نکنه از دیشب تاحالا نخوابیدی؟
با چشمهای تار بهش نگاه کردمو گفتم:
- نمیتونم بخوابم پرنیا، ازش میترسم، دیگه دارم ازش میترسم.
پرنیا نوازشم کردو ازم خواست روی تخت دراز بکشم، پتو رو روم کشید و اشکامو پاک کرد. وقتی آروم شدم، گفتم:
- پرنیا... .
- جانم عزیزم.
نگامو از سقف گرفتم و به پرنیا دوختم، گفتم:
- پرنیا تو مثل یک مامانی برام، هرچیزی که یه مامان میتونه داشته باشه رو تو داری. هروقت بخوام پیشمی؛ گریه میکنم نازمو میکشی، مثل یه مامان در آغوش میگیریم. اشکامو پاک میکنی، همایتم میکنی، پرنیا تو خیلی خوبی؛ واقعا جای یه مامان رو برام پر کردی.
پرنیا اشک روی گونهاش رو پاک کرد و گفت:
- کاش میتونستی بفهمی چهقدر سخته میبینم اینجوری گریه میکنی، چهقدر سخته میبینم یه گوشهی اتاق تنها نشستی و فقط به یک چیز زل زدی، چهقدر سخته میبینم دیگه مثل قدیم نیستی، اون پریای سابق همیشه شاد نیستی، خیلی سخته باور کن.
کمکم چشمهام سنگین شد و خوابم برد. چشمهام رو باز کردم، نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 10:46 دقیقه بود.
بطری قرص رو از داخل کیفم بیرون آوردم و یه دونه دیگه از اون قرصهارو خوردم. از تخت بیرون اومدم، خیلی کسل بودم.
موهامو جمع کردن و رفتم پایین، پرنیا و زن داداش روی کاناپه نشسته بودن و داشتن چای میخوردن.
سلامی بهشون کردم، هردوشون به طرفم برگشتن و بهم لبخند زدن. زن داداش گفت:
- با داد و بیدادت مارو از خواب بیدار میکنی، اونوقت خودت میگیری میخوابی؟
هردوشون خندیدن، پرنیا گفت:
- ظهرت بخیر خرس خوابالو، چطوری بهتری؟
کنارشون روی کاناپه نشستم، گفتم:
- اهوم، بهترم.
چند دقیقه در سکوت گذروندم، حوصلم سر رفته بود گفتم:
- آوا کجاست؟
زن داداش گفت:
- رفته خونه مامانم.
- اهوم، داداش کجاست؟
- شرکته دیگه.
در اتاقم به صدا در اومد، به طرف در چرخیدم که پرنیا رو تو چهارچوب در دیدم. به طرفش رفتم، بغلش کردم و تو بغلش زجه زدم. پرنیا آروم دستشو روی موهام میکشید و میگفت:
- آروم باش پریا، تورو خدا آروم باش حالت بد میشه.
از هم جدا شدیم، با هم روی تخت نشستیم و گفت:
- چیشده که اینجوری گریه میکنی؟! نکنه از دیشب تاحالا نخوابیدی؟
با چشمهای تار بهش نگاه کردمو گفتم:
- نمیتونم بخوابم پرنیا، ازش میترسم، دیگه دارم ازش میترسم.
پرنیا نوازشم کردو ازم خواست روی تخت دراز بکشم، پتو رو روم کشید و اشکامو پاک کرد. وقتی آروم شدم، گفتم:
- پرنیا... .
- جانم عزیزم.
نگامو از سقف گرفتم و به پرنیا دوختم، گفتم:
- پرنیا تو مثل یک مامانی برام، هرچیزی که یه مامان میتونه داشته باشه رو تو داری. هروقت بخوام پیشمی؛ گریه میکنم نازمو میکشی، مثل یه مامان در آغوش میگیریم. اشکامو پاک میکنی، همایتم میکنی، پرنیا تو خیلی خوبی؛ واقعا جای یه مامان رو برام پر کردی.
پرنیا اشک روی گونهاش رو پاک کرد و گفت:
- کاش میتونستی بفهمی چهقدر سخته میبینم اینجوری گریه میکنی، چهقدر سخته میبینم یه گوشهی اتاق تنها نشستی و فقط به یک چیز زل زدی، چهقدر سخته میبینم دیگه مثل قدیم نیستی، اون پریای سابق همیشه شاد نیستی، خیلی سخته باور کن.
کمکم چشمهام سنگین شد و خوابم برد. چشمهام رو باز کردم، نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 10:46 دقیقه بود.
بطری قرص رو از داخل کیفم بیرون آوردم و یه دونه دیگه از اون قرصهارو خوردم. از تخت بیرون اومدم، خیلی کسل بودم.
موهامو جمع کردن و رفتم پایین، پرنیا و زن داداش روی کاناپه نشسته بودن و داشتن چای میخوردن.
سلامی بهشون کردم، هردوشون به طرفم برگشتن و بهم لبخند زدن. زن داداش گفت:
- با داد و بیدادت مارو از خواب بیدار میکنی، اونوقت خودت میگیری میخوابی؟
هردوشون خندیدن، پرنیا گفت:
- ظهرت بخیر خرس خوابالو، چطوری بهتری؟
کنارشون روی کاناپه نشستم، گفتم:
- اهوم، بهترم.
چند دقیقه در سکوت گذروندم، حوصلم سر رفته بود گفتم:
- آوا کجاست؟
زن داداش گفت:
- رفته خونه مامانم.
- اهوم، داداش کجاست؟
- شرکته دیگه.
آخرین ویرایش: