- Nov
- 115
- 877
- مدالها
- 2
***
پریا:
با صدایی آشنا از خواب بیدار شدم. دوروبرم رو نگاه کردم، پرنیا کنارم روی تخت نشسته بودو با لبخند بهم چشم دوخته بود. روی تخت نشستم؛ گفتم:
- چی شده؟ من چم شده؟
پرنیا دستی روی شونهام گذاشتو با مهربونی گفت:
- اخی عزیزم، تو خواب رفتی. طوریت نشده فداتشم.
بعد از مکثی کوتاه گفت:
- دیشب بیدار بودی نه؟ با کی حرف میزدی کلک؟.
اتفاقات دیشب یادم افتاد، بعد از اون قرصها... من توهم زدم. بعد از اون قرصها من توهم زدم، آروم گفتم:
- یهو بدنم داغ شد، سرم گیج رفت، نتونستم چشمهام رو باز نگه دارم؛ برا همین خوابم برد.
- خوب کاری کردی خوابیدی. تا کی میخوای خودتو عذاب بدی؟!
بغض گلومو گرفت، خودمو کنترل کردم تا گریه نکنم، گفتم:
- دیشب فکر میکردم دارم با پدرام حرف میزنم، نمیدونم چرا؟ احساس عجیبی داشتم. حس میکردم خیلی بهش نزدیکم، اما اون نبود، پدرام نبود. کاش پدرام برمیگشت، کاش همهچی تموم میشد.
اشکم چکید، پرنیا منو تو بغل گرفت و بعد از اینکه آروم شدم گفت:
- پریا جونم من دیگه باید برم، عصر میام کافه باهم حرف بزنیم باشه؟
پدرام:
خیلی نگران بودم، نمیتونستم یه جا بشینم. طول راهرو رو قدم میزدم، پرنیا دیر کرد. یعنی چه اتفاقی برای پریا افتاده؟ کاش بهش پیام نداده بودم. بین افکارم غرق بودم که با صدای گوشی به خودم اومدم، نگاهی به گوشی انداختم؛ پرنیا بود، سریع جواب دادم:
- الو.. پرنیا چی شد؟
نفسشو بیرون دادوگفت:
- هیچی، تازه از خونه اومدم بیرون. حالش خوب بود، فقط خوابش برده بود.
خیالم راحت شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مردم و زنده شدم از ترس، فکر کردم بلایی سر خودش آورده!.
- اگه اینجوری بخوای ادامه بدی، اون بلا روهم سر خودش میاره.
- منظورت چیه؟
- نمیتونی تصور کنی وقتی از خواب بیدار شد چه شکلی بود؟! مثل جن زده بود، فکر میکرد بیهوش شده بود. باورش نمیشد خواب بوده. همهی ما نیاز داریم به یه خواب کافی و منظم، اما پریا چند ساله به خاطر تو نمیخوابه. پدرام تا کی میخوای درد دل این دخترو تازه کنی؟ هان؟ تا کی میخوای این بازی مسخره رو ادامه بدی؟ پریا واقعا عاشقته، حتی دیشب فکر میکرد باهات حرف زده.
- چرا؟ چطور؟
- میگفت دچار توهم شدم، فکر کردم دارم با پدرام حرف میزنم. واقعا این پریا، همون پریاییه که تو قبلا میشناختی؟
- متاسفم.
- متاسفم؟ پدرام میدونی داری چی میگی؟ دختره داره از عشق به تو، دیوونه میشه؛ اونوقت تو ریلکس میگی متاسفم؟
- خب میگی من چی کار کنم؟!
- اگه بخوای اینجوری ادامه بدی و پریارو از اینی که هست بدتر بشه، دیگه نه من نه تو. پشت گوشتو دیدی منم میبینی. خودتم میدونی که هر حرفی بزنم پاش وایمیسم، تا وقتی که تصمیمتو نگرفتی دیگه بهم زنگ نزن، خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد، حتی نمیتونم تصور کنم پریا الان تو چه حالیه؟! اما دیشب باهم حرف نزدیم. سیگاریو روشن کردم و لب پنجره ایستادم، به حرفهای پرنیا فکر میکردم. پرنیا حتما به حرفی که زده بود عمل میکرد، باهام قطع رابطه میکرد. ولی خب باید چی کار میکردم؟!
ته ماندهی سیگارو بیرون انداختم، سویچ ماشینو برداشتم و راه افتادم...
پریا:
با صدایی آشنا از خواب بیدار شدم. دوروبرم رو نگاه کردم، پرنیا کنارم روی تخت نشسته بودو با لبخند بهم چشم دوخته بود. روی تخت نشستم؛ گفتم:
- چی شده؟ من چم شده؟
پرنیا دستی روی شونهام گذاشتو با مهربونی گفت:
- اخی عزیزم، تو خواب رفتی. طوریت نشده فداتشم.
بعد از مکثی کوتاه گفت:
- دیشب بیدار بودی نه؟ با کی حرف میزدی کلک؟.
اتفاقات دیشب یادم افتاد، بعد از اون قرصها... من توهم زدم. بعد از اون قرصها من توهم زدم، آروم گفتم:
- یهو بدنم داغ شد، سرم گیج رفت، نتونستم چشمهام رو باز نگه دارم؛ برا همین خوابم برد.
- خوب کاری کردی خوابیدی. تا کی میخوای خودتو عذاب بدی؟!
بغض گلومو گرفت، خودمو کنترل کردم تا گریه نکنم، گفتم:
- دیشب فکر میکردم دارم با پدرام حرف میزنم، نمیدونم چرا؟ احساس عجیبی داشتم. حس میکردم خیلی بهش نزدیکم، اما اون نبود، پدرام نبود. کاش پدرام برمیگشت، کاش همهچی تموم میشد.
اشکم چکید، پرنیا منو تو بغل گرفت و بعد از اینکه آروم شدم گفت:
- پریا جونم من دیگه باید برم، عصر میام کافه باهم حرف بزنیم باشه؟
پدرام:
خیلی نگران بودم، نمیتونستم یه جا بشینم. طول راهرو رو قدم میزدم، پرنیا دیر کرد. یعنی چه اتفاقی برای پریا افتاده؟ کاش بهش پیام نداده بودم. بین افکارم غرق بودم که با صدای گوشی به خودم اومدم، نگاهی به گوشی انداختم؛ پرنیا بود، سریع جواب دادم:
- الو.. پرنیا چی شد؟
نفسشو بیرون دادوگفت:
- هیچی، تازه از خونه اومدم بیرون. حالش خوب بود، فقط خوابش برده بود.
خیالم راحت شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مردم و زنده شدم از ترس، فکر کردم بلایی سر خودش آورده!.
- اگه اینجوری بخوای ادامه بدی، اون بلا روهم سر خودش میاره.
- منظورت چیه؟
- نمیتونی تصور کنی وقتی از خواب بیدار شد چه شکلی بود؟! مثل جن زده بود، فکر میکرد بیهوش شده بود. باورش نمیشد خواب بوده. همهی ما نیاز داریم به یه خواب کافی و منظم، اما پریا چند ساله به خاطر تو نمیخوابه. پدرام تا کی میخوای درد دل این دخترو تازه کنی؟ هان؟ تا کی میخوای این بازی مسخره رو ادامه بدی؟ پریا واقعا عاشقته، حتی دیشب فکر میکرد باهات حرف زده.
- چرا؟ چطور؟
- میگفت دچار توهم شدم، فکر کردم دارم با پدرام حرف میزنم. واقعا این پریا، همون پریاییه که تو قبلا میشناختی؟
- متاسفم.
- متاسفم؟ پدرام میدونی داری چی میگی؟ دختره داره از عشق به تو، دیوونه میشه؛ اونوقت تو ریلکس میگی متاسفم؟
- خب میگی من چی کار کنم؟!
- اگه بخوای اینجوری ادامه بدی و پریارو از اینی که هست بدتر بشه، دیگه نه من نه تو. پشت گوشتو دیدی منم میبینی. خودتم میدونی که هر حرفی بزنم پاش وایمیسم، تا وقتی که تصمیمتو نگرفتی دیگه بهم زنگ نزن، خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد، حتی نمیتونم تصور کنم پریا الان تو چه حالیه؟! اما دیشب باهم حرف نزدیم. سیگاریو روشن کردم و لب پنجره ایستادم، به حرفهای پرنیا فکر میکردم. پرنیا حتما به حرفی که زده بود عمل میکرد، باهام قطع رابطه میکرد. ولی خب باید چی کار میکردم؟!
ته ماندهی سیگارو بیرون انداختم، سویچ ماشینو برداشتم و راه افتادم...
آخرین ویرایش: