جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •°رها تیک تاک°• با نام [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,761 بازدید, 39 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یک کیلومتر تا مرگ] اثر «chfhn کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •°رها تیک تاک°•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
پریا:
با صدایی آشنا از خواب بیدار شدم. دوروبرم رو نگاه کردم، پرنیا کنارم روی تخت نشسته بودو با لبخند بهم چشم دوخته بود. روی تخت نشستم؛ گفتم:
- چی شده؟ من چم شده؟
پرنیا دستی روی شونه‌ام گذاشتو با مهربونی گفت:
- اخی عزیزم، تو خواب رفتی. طوریت نشده فداتشم.
بعد از مکثی کوتاه گفت:
- دیشب بیدار بودی نه؟ با کی حرف می‌زدی کلک؟.
اتفاقات دیشب یادم افتاد، بعد از اون قرص‌ها... من توهم زدم. بعد از اون قرص‌ها من توهم زدم، آروم گفتم:
- یهو بدنم داغ شد، سرم گیج رفت، نتونستم چشم‌هام رو باز نگه دارم؛ برا همین خوابم برد.
- خوب کاری کردی خوابیدی. تا کی می‌خوای خودتو عذاب بدی؟!
بغض گلومو گرفت، خودمو کنترل کردم تا گریه نکنم، گفتم:
- دیشب فکر می‌کردم دارم با پدرام حرف می‌زنم، نمی‌دونم چرا؟ احساس عجیبی داشتم. حس می‌کردم خیلی بهش نزدیکم، اما اون نبود، پدرام نبود. کاش پدرام برمی‌گشت، کاش همه‌چی تموم می‌شد.
اشکم چکید، پرنیا منو تو بغل گرفت و بعد از این‌که آروم شدم گفت:
- پریا جونم من دیگه باید برم، عصر میام کافه باهم حرف بزنیم باشه؟
پدرام:
خیلی نگران بودم، نمی‌تونستم یه جا بشینم. طول راهرو رو قدم می‌زدم، پرنیا دیر کرد. یعنی چه اتفاقی برای پریا افتاده؟ کاش بهش پیام نداده بودم. بین افکارم غرق بودم که با صدای گوشی به خودم اومدم، نگاهی به گوشی انداختم؛ پرنیا بود، سریع جواب دادم:
- الو.. پرنیا چی شد؟
نفسشو بیرون دادوگفت:
- هیچی، تازه از خونه اومدم بیرون. حالش خوب بود، فقط خوابش برده بود.
خیالم راحت شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مردم و زنده شدم از ترس، فکر کردم بلایی سر خودش آورده!.
- اگه این‌جوری بخوای ادامه بدی، اون بلا رو‌هم سر خودش میاره.
- منظورت چیه؟
- نمی‌تونی تصور کنی وقتی از خواب بیدار شد چه شکلی بود؟! مثل جن زده بود، فکر می‌کرد بیهوش شده بود. باورش نمی‌شد خواب بوده. همه‌ی ما نیاز داریم به یه خواب کافی و منظم، اما پریا چند ساله به خاطر تو نمی‌خوابه. پدرام تا کی می‌خوای درد دل این دخترو تازه کنی؟ هان؟ تا کی می‌خوای این بازی مسخره رو ادامه بدی؟ پریا واقعا عاشقته، حتی دیشب فکر می‌کرد باهات حرف زده.
- چرا؟ چطور؟
- می‌گفت دچار توهم شدم، فکر کردم دارم با پدرام حرف می‌زنم. واقعا این پریا، همون پریاییه که تو قبلا می‌شناختی؟
- متاسفم.
- متاسفم؟ پدرام می‌دونی داری چی می‌گی؟ دختره داره از عشق به تو، دیوونه می‌شه؛ اونوقت تو ریلکس می‌گی متاسفم؟
- خب می‌گی من چی کار کنم؟!
- اگه بخوای این‌جوری ادامه بدی و پریارو از اینی که هست بدتر بشه، دیگه نه من نه تو. پشت گوشتو دیدی منم می‌بینی. خودتم می‌دونی که هر حرفی بزنم پاش وایمیسم، تا وقتی که تصمیمتو نگرفتی دیگه بهم زنگ نزن، خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد، حتی نمی‌تونم تصور کنم پریا الان تو چه حالیه؟! اما دیشب باهم حرف نزدیم. سیگاریو روشن کردم و لب پنجره ایستادم، به حرف‌های پرنیا فکر می‌کردم. پرنیا حتما به حرفی که زده بود عمل می‌کرد، باهام قطع رابطه می‌کرد. ولی خب باید چی کار می‌کردم؟!
ته مانده‌ی سیگارو بیرون انداختم، سویچ ماشینو برداشتم و راه افتادم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
پریا:
آماده شدمو از اتاقم اومدم بیرون. زن داداش با دیدنم بهم صبح بخیر گفت، جوابشو دادم و گفتم:
- من می‌رم یکم قدم بزنم.
لبخندی زد و گفت:
- باشه، برای ناهار برمی‌گردی؟
همین‌جور که کفش‌هامو می‌پوشیدم گفتم:
- نمی‌دونم، بهت خبر می‌دم.
خدا‌حافظی کردم و از خونه زدم بیرون. نگاهی به ابر‌های توی آسمون انداختم که حالا خورشید رو پوشونده بودن، دلم می‌خواست قدم بزنم، خیلی دلم گرفته بود. داشتم به اون قرص‌ها و اون اتفاق‌های بعدش فکر می‌کردم، بغض گلومو گرفت، به سختی نفس می‌کشیدم. حالا پدرام تو خوابم نبود، تو بیداری‌هام بود. تو بیداری‌هام می‌دیدمش، تو بیداری‌هام باهاش حرف می‌زدم. اما من خودشو می‌خواستم، من آغوش گرمشو می‌خواستم، من لمس کردن دست‌های مردونشو می‌خواستم..
یهو ماشینی کنارم زد رو ترمز، شیشه‌ی سمت شاگرد رو پایین کشید. امیر حسین بود، مکثی کردو گفت:
- کجا میری؟
بهش نگاه کردم، گفتم:
- داشتم قدم می‌زدم.
با اخم نگام کرد و گفت:
- چرا این‌قدر پریشونی؟
چیزی نتونستم بگم، فقط بغض به گلوم فشار می‌آورد. چشم‌های بارونیمو ازش پنهون کردم، گفت:
- سوار شو یکم با‌هم حرف بزنیم.
بدون هیچ مخالفتی سوار شدم و امیرحسین راه افتاد، کمی جلوتر لب جاده، کنار یه درخت پارک کرد. برگشت طرفمو گفت:
- بگو ببینم چی‌شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟!
با بغض همه چیو براش تعریف کردم. اشکم چکید، گفتم:
- امیرحسین من دیوونه شدم؟!
امیرحسین با لحنی مهربون که انتظارشو نداشتم گفت:
- نه عزیز من، این چه حرفیه؟
نمی‌تونستم اروم بگیرم، امیرحسین که دید هیچ‌جوره آروم نمی‌شم منو به طرف خودش کشیدو بغلم کرد. خیلی غیر منتظره بود، از این کارش تعجب کردم، ولی اعتراف کنم که تو بغلش احساس آرامش کردم.
وقتی آروم شدم از هم جدا شدیم، خیلی آروم گفت:
- ببخشید.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- عیبی نداره.
نفسشو به بیرون فوت دادو گفت:
- دل دیدن اشکاتو ندارم، نمی‌تونم ببینم اینجوری داری گریه می‌کنی. نمی‌تونم ببینم خودتو توی یه اتاق حبس کردی، می‌فهمی اینو؟!
منم آرم گفتم:
- آره می‌فهمم، همه‌ی اینا رو می‌فهمم.
- پس چرا اینقدر لجبازی می‌کنی تو آخه دختر؟
نمی‌خواستم اینو بگم، اما گفتم:
- نمی‌دونم، دست خودم نیست.
قهقهه‌ای زدو با چشمایی خندون گفت:
- باشه بابا باشه.
گفتم:
- امیرحسین...
منتظر نگام کرد، گفتم:
- می‌شه منو ببری کافه؟
- چشم، چرا که نه.
بعد از حرفش راه افتاد، می‌دونم از خداش بود اینو بشنوه. از پنجره بیرون رو نگاه کردم، گفتم:
- امروز بارون میاد.
بهم نگاه کرد، گفت:
- نه، مطمعنم که نمیاد.
منم با لجبازی گفتم:
- بیا شرط ببندیم، هرکی برنده شد شرطو می‌زاره. قبوله؟
- آره قبوله.
جلوی کافه پارک کرد، باهم از ماشین پیاده شدیم. هنوز چهل و پنج دقیقه تا تعویض شیفت من مونده بود، باهم سریه میز نشستیم.
کافه‌چی که می‌دونستم اسمش ساراس به طرفمون اومد، من بستنی شکلاتی و امیرحسین بستنی میوه‌ای سفارش داد. امیرحسین که انگار یه چیزی یادش اومده باشه، گفت:
- راستی پریا..
همین‌جور که سرم پایین بود، گفتم:
- هوم.
با من و من گفت:
- ام.. اون... اون دختره دیشب....
می‌دونستم می‌خواد چی بگه، حرفشو قطع کردمو گفتم:
- مهم نیست.
ادامه داد:
- دیشب مهمون من بود، فقط ازش پذیرایی کردم.
با یاد‌اوری اون دختره توی بغل امیرحسین، یکم حسودیم شد. سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
- نیازی نیست راجع‌به کارات به من توضیح بدی.
- گفتم شاید بخوای بدونی.
کافه‌چی اومد و بستنی‌هامونو جابه‌جا گذاشت، وقتی نگاهم به ظرف بستنیم افتاد، زیر لب یه احمق نثارش کردم. امیرحسین که متوجه شده بود، سریع گفت:
- با کی بودی؟!
- با کافه‌چی، بستنی‌هامونو جابه جا گذاشت.
دستمو به طرف بستنیم که حالا جلوی امیرحسین بود دراز کردم، که با شیطونی و در کمال نا باوری بستنی رو طرف خودش کشید و گفت:
- این دیگه مال منه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
می‌دونستم دیگه سعیم بی‌فایده‌اس، با بی‌میلی یک قاشق از بستنی توی دهنم گذاشتم. اون‌قدر را هم طعمش بد نبود، تا آخر بستنیو خوردم. نگاهم به امیرحسین افتاد که داشت نگاهم می‌کرد و حتی یه قاشق از بستنیش رو هم نخورده بود، گفتم:
- چیه؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟!
فقط لبخند زد نگاهی به ساعت انداختم، یک ربع به تعویض شیفت بود، رو به امیرحسین گفتم:
- پاشو، پاشو دیگه برو خونتون مامانت نگرانت می‌شه.
خندید و گفت:
- مگه من بچه‌ام؟
با اخم گفتم:
- همین که گفتم.
با هم از سر میز بلند شدیم، گفت:
- پریا، من حساب می‌کنم.
گفتم:
- مال خودتو حساب کن، من مال خودمو حساب می‌کنم.
- دِ نشد دیگه، خودم حساب می‌کنم حرف‌هم نباشه.
الان از اون لحظه‌هایی بود که دلم می‌خواست بزنم تو دهنش تا آروم بگیره، اما خودمم نمی‌دونستم چرا خفه‌خون گرفتم؟.
یونیفرمم رو پوشیدم و سر میز ایستادم، امیر‌حسین هم بعد از یه خداحافظی گرم رفت.
امیرحسین:
به سقف اتاقم خیره بودم، داشتم به اتفاقات امروز فکر می‌کردم. یه حس عجیبی داشتم وقتی با پریا سر یه میز نشستم، حتی فکر‌هم نمی‌کردم پریا مخالفتی نداشته باشه. این باعث شده بود فکر کنم پریا امروز یه طوریشه، اما هرچی که بود، خیلی خوب بود.
وقتی دیدم بستنیو داره تا آخرش می‌خوره، فقط بهش نگاه کردم، خیلی دیدنی بود. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، پیامی روی گوشیم اومد که باعث شد از این حس و حال در بیام. پیامو باز کردم، از پریا بود نوشته بود:
- با هوای بارونی چطوری؟!
سریع از پنجره بیرونو نگاه کردم، همه‌جا آب وایساده بود، می‌دونستم بدبخت شدم، نوشتم:
- واقعا عالی.
بعد از چند دقیقه جواب داد:
- شرطو من می‌زارم.
- بله می‌دونم.
- با مینا و پرنیا بیاین کافه.
- می‌خوای جلو بچه ها ضایه‌ام کنی نه؟
- تو اینجوری فکر کن.
- از اون چیزی که توی ذهنت می‌گذره می‌ترسم.
- نترس، پاشو بیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
آماده شدم و با مینا راه افتادیم، پرنیارو‌ هم برداشتیم.
تو راه همه‌ی اتفاقات بین خودمو پریا تعریف کردم، از تعجب جفتشون داشتن شاخ در می‌آوردن.
جلوی کافه پارک کردمو وارد شدیم، پریا آماده سر میز نشسته بود. سلام و احوال‌پرسی کردیم و نشستیم، مینا گفت:
- چشمم روشن، آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!
پریا چپ چپ نگام می‌کرد که می‌گفت، خیلی دهن لقی امیرحسین. نیشخندی زدم، یه جور خاصی گفت:
- هوا بارونیه.
پوفی کردمو گفتم:
- بزار شرطو دیگه کشتی مارو.
بدون مقدمه گفت:
- تو منو دوست داری؟
سریع گفتم:
- این‌که پرسیدن نداره.
- شرط من اینه که، دیگه نوشیدنی نخوری. البته اگه منو دوست داری و برات مهمم!.
نگاه هرسه نفرمون به طرفش چرخید ادامه داد:
- نوشیدنی می‌خوری اصلا دوست ندارم، وقتی گیج نیستی خیلی گوگولی تری.
با این حرفش انگار قند تو دلم آب شد، عین دیوونه‌ها بدون هیچ مخالفتی قبول کردم. گفتم:
- باشه، قبوله.
به صندلی تکیه زدم و با سکوت به پریا خیره شدم. با صدایی به خودم اومدم، دوباره تکرار کرد:
- با‌ توام، می‌شه منو تا خونه برسونی؟ بارون شدیده.
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
- حتما.
سوار ماشین شدیم، راهمو کج کردم به طرف خونه پرنیا که پریا گفت:
- کجا داری می‌ری؟ خونمون این‌وری نیست ها!.
گفتم:
- پرنیا و مینا رو اول می‌رسونم بعد تورو.
چیزی نگفت و این نشانه‌ی این بود که موافقه. از توی آیینه بهش نگاه می‌کردم، تمام راه به بیرون خیره بود و فکر می‌کرد.
پرنیا رو رسوندم حالا داشتم مینا رو می‌رسوندم، برگشتم و روبه پریا گفتم:
- می‌شه بیای جلو بشینی؟
بدون هیچ حرفی اومد و جلو نشست، تا جلوی خونه هیچ حرفی نزد؛ منم هیچی نگفتم. جلوی خونه ایستادم، خواست پیاده بشه، یهو گفتم:
-پریا...
به طرفم برگشت، گفتم:
- می‌شه یکم باهم حرف بزنیم؟
گفت:
- امروز زیادی باهام حرف زدی.
- ممنونم، امروز خیلی بهم خوش گذشت. باتو بودن یه حس خیلی خوبی داره، بهت قول می‌دم دیگه هیج وقت نوشیدنی نخورم.
- خوبه، به خاطر خودت گفتم.
سریع گفتم:
- پریا چرا نمی‌خندی؟
احساس کردم ناراحت شد، سرشو پایین انداخت و گفت:
- به چی بخندم؟!
- باورم نمیشه تو همونی که به همه‌چیز و همه‌ک.س می‌خندید!.
- درسته، اون‌روزها خیلی خندیدم؛ واسه همین خدا داره تلافی اون خنده‌هارو از سرم در میاره.
- پریا به من نگاه کن.
آروم سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد، گفتم:
- یکم بخند.
- بیخیال امیرحسین.
- جون من یه لبخند بزن.
تو چشمام نگاه کرد و یه لبخند ظریفی روی لبش نقش بست، با ذوق گفتم:
- عاشقتم پریا.
لبخندش پررنگ‌تر شد و با یه خداحافظی ساده، از ماشین پیاده شد. مطمعن شدن رفت داخل، دیگه راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
پوریا:
داشتم از پنجره بیرونو نگاه می‌کردم، که ماشین امیرحسین جلوی خونه ایستاد.
چند دقیقه بعد پریا از ماشین پیاده شد، فکر می‌کردم باز با امیرحسین بحثش شده و امیرحسین با لجبازی تا اینجا رسوندتش.
اما چهره‌ی پریا نه ناراحت بود نه عصبی، باعث شد خوشحال بشم و کمی امیدوار.
به استقبالش رفتم، درو باز کردم؛ با دیدنم جاخورد، لبخند زدمو گفتم:
- جدیدا با رانندتون میای؟
بی تفاوت از کنارم گذشت و گفت:
- داشت بارون می‌اومد، ازش خواستم منو تا خونه برسونه همین.
- خوب کاری کردی.
چند قدم برداشت، برگشت طرفمو سریع گفت:
- وایسا ببینم، تو از اینکه من با امیرحسین اومدم ناراحتی؟
منم گفتم:
- نه... نه.. فقط واسم کمی عجیب بود.
- چرا عجیب؟
- آخه شما محاله یه دقیقه به هم نپرین!.
خیلی آروم و زیر لب گفت:
- خودمم نمی‌دونم واقعا چرا امروز این‌جوری شده بودم.
دستشو گرفتم و گفتم:
- نگران نباش، مطمعنم همه چی روبه راه می‌شه.
روی کاناپه نشست به تینا سلام کرد و ادامه داد:
- می‌ترسم بهش نزدیک بشم.
لبخندی زدم و کنارش نشستم، گفتم:
- نه بابا...
- کلافه گفت:
- باورم نمی‌شه، امروز براش شرط گذاشتم اون‌هم چه شرطی!. چه حرف‌ها که بهش نزدم.
- چه شرطی گذاشتی؟ چی گفتی مگه؟!
- گفتم اگه نوشیدنی نخوره خیلی گوگولی‌تره، وقتی مس*ته اصلا دوسش ندارم.
- واقعا این‌جوری گفتی بهش؟!
- آره فکر کن، من این حرف‌هارو زدم.
- شاید از روی علاقه اینارو گفتی.
- از هرکی پنهون کنم از تو نمی‌تونم پنهون کنم، امروز امیرحسین و یه جور دیگه دیدم.
- شاید داری بهش علاقه مند می‌شی؟
- اصلا دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم، من فقط به پدرام علاقه‌مندم که اون‌هم...
حرفشو قطع کردم که فاز منفی نگیره، گفتم:
- امیر حسین هم پسر خوبیه. می‌تونی روش حساب کنی، می‌تونه از تنهایی درت بیاره.
- بیخیال داداش، اصلا دوست ندارم بهش علاقه مند بشم.
- شدی، اینو کم کم می‌فهمی. (اروم گفتم) هرچند که منم دوست ندارم.
- نه نه نمی‌خوام.
-خب آخه چرا؟ دلیلش چیه؟
با من و من گفت:
- دیشب فکر می‌کردم دارم با پدرام حرف می‌زنم. صداش همون صدا بود، بعدش خوابم گرفت. صبح که بیدار شدم، دیدم که مثل همیشه خبری ازش نیست.
خیلی از این موضوع ناراحت به نظر می‌رسید، تینا با سینی چای اومد سمتمون و گفت:
- پریا نمی‌خوای بری لباساتو عوض کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
پریا بدون حرف به اتاقش رفت، تینا کنارم نشست و گفت:
- چرا این‌قدر بچه رو سین جیم می‌کنی؟ شاید راحت نباشه به زبون بیاره.
دستمو دور شونه‌اش انداختم و گفتم:
- عزیزم مگه پریا رو نشناختی؟ این‌جوری نیست. تازه خیلی چیزا هم‌نگفت، همه‌رو سانسور کرد.
خندید و گفت:
- تو از کجا می‌دونی سانسور کرده آخه؟
- خواهر منه، من می‌شناسمش. حالا برو ببینم واسه تو بدون سانسور تعریف می‌کنه یا نه؟!
- چرا فکر می‌کنی چیزی رو که به تو نگفته به من می‌گه؟
- زن‌ها همیشه دنبال یه هم‌جنسن واسه صحبت کردنو تعریف کردن، پاشو برو تا بفهمی من چی می‌گم.
با لبخند از کنارم بلند شد و به اتاق پریا رفت.
پریا:
داشتم به اون لحظه که سر میز شرطو می‌زاشتم فکر می‌کردم.
پرنیا از وقتی سر میز نشست یه جوری بهم نگاه می‌کرد، انگار دلخور بود. تو نگاش ناراحتی بود، یه غم بود. خیلی سرد باهام رفتار کرد ولی چرا؟
شاید به خاطر این‌که من اون شرطو برا امیرحسین گذاشتم؟ شاید به خاطر این‌که اون‌جوری باهاش حرف زدم؟
سعی کردم از این فکر‌ها بیرون بیام، در اتاقم به صدا دراومد؛ به سمت در برگشتم، زن داداش بود اومد و کنارم روی تخت نشست، گفت:
- زود باش از وقتی که از خونه زدی بیرون برام تعریف کن.
از دیدن امیرحسین و اتفاق‌های بعدش و نگاه‌های پرنیا و همه‌چیزو گفتم:
- باورت نمی‌شه زن داداش، وقتی بهم گفت بخند خندیدیم.
- این که خوبه.
- خوب نیست زن داداش، از یه طرف ابراز علاقه‌هاشو از طرفی هم اون دختره که تو بغلش بود.
به زن داداش نگاه کردم که داشت با چشم‌هایی گرد شده نگام می‌کرد.
تازه فهمیدم چه سوتی‌ای دادم، گفت:
- زود باش بگو ببینم قضیه دختره چیه؟
مجبور شدم براش توضیح بدم:
- دیشب رفتم کلبه، درو باز کردم که دیدم یه دختری توی بغل امیرحسین.
می‌گفت اون فقط مهمونش بوده و ازش پذیرایی می‌کرده، البته با بغل کردنش.
گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم دیدم میناست، جواب دادم:
- بله فضول خانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
زن داداش بلند شدو گفت:
- میرم شام آماده کنم تو هم بیا.
سری تکون دادم و به حرف مینا گوش کردم:
- خب جوجه رنگی، زود باش تعریف کن ببینم.
- مگه داداش دهن لقت بهت نگفت؟
- بگو وگرنه پا می‌شم میام ها.
- باشه بابا تو هم.
مجبور شدم دوباره از اول برای مینا هم تعریف کنم. مینا چیزی نگفت، گفتم:
- مینا تو دیگه واسه پرنیا تعریف کن، حوصله ندارم دوباره از اول واسه اون‌هم بگم.
- باشه بابا.
سریع گفتم:
- راستی مینا... .
- هوم، بنال.
- دیدی امروز پرنیا چجوری نگام می‌کرد؟
- نه، چجوری نگات می‌کرد؟!
- یه جوری که انگار ازم ناراحته، ازم دلگیره، نمی‌دونم.
- باز تو خیالاتی شدی پری؟
- اصلا ولش کن یه چیزی گفتم، شب بخیر.
از هم خداحافظی کردیم، رفتم پایین برا شام.
پدرام:
نمی‌دونم چی شد که یهو سر از اردبیل درآوردم، خیلی عصبانی شدم. من پریا رو از دست نمی‌دم، من عاشق پریام و حالا زیر پنجره‌ی اتاقش تو ماشین نشستم.
کاش می‌تونستم برم پیشش و دوباره در آغوش بگیرمش.
اما نمی‌خوام به خاطر من پریا بمیره، نمی‌خوام همین یه ذره دلخوشی رو که داره کوفتش بشه.
چشم دوخته بودم به پنجره ی اتاقش که لامپ‌ها خاموش شد.
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 2:17 دقیقه بود، به پرنیا زنگ زدم، بعد از دو بوق جواب داد:
- الو... .
صداش خیلی سرد و بی‌حال بود گفتم:
- خواب که نبودی؟
- نه اتفاقا بیدار بودم.
- تعریف کن ببینم دیگه چی‌شد؟
- بعد از اینکه به تو زنگ زدم و گفتم که خواب بوده، دیدم که پریا خیلی پریشون از خونه زد بیرون.
می‌دونستم که اون لحظه نباید تنها می‌بود، چون ممکن بود دیوونه بازی دربیاره.
واسه همین دنبالش رفتم، کمی بعد ماشین امیرحسین اومد و سوار شد. داشتن با هم حرف می‌زدن و من از شیشه‌ی عقب ماشین می‌تونستم ببینم، پریا داشت گریه می‌کرد. دیدم امیرحسین اونو بغل کرد، اشکاشو پاک کرد بعدش هم باهم رفتن.
امیرحسین و مینا شب اومدن دنبالم رفتیم کافه، توراه امیرحسین همه چیزو تعریف کرد. اما با این‌که خودم دیده بودم، ولی بازهم برام عجیب بود. تو کافه هم پریا براش شرط گذاشت که دیگه نوشیدنی نخوره، اون‌هم قبول کرد.
بعد هم که امیرحسین من و مینا رو رسوند و آخر هم پریا، که دیگه نمی‌دونم چی شد.
- باورم نمیشه، این امکان نداره. اینا که هیچ وقت آبشون تو یه جوب نمی‌رفت؟
- بعله داداشم، حالا می‌بینی که رفته.
- پرنیا دارم دیوونه می‌شم، حالا چی کار کنم؟
- این دیگه مشکل خودته.
- کجایی؟
- خونه ام دیگه، تو کجایی؟
آروم گفتم:
- زیر پنجره اتاق پریا.
- هه، اونجا بودنت بی فایده اس داداشم. از امروز به بعد پریا مال امیرحسینه، نه مال تو، پریا پرید.
بی اختیار داد کشیدم:
- می‌کشمش، امیرحسین و می‌کشم.
- اونش دیگه به من ربطی نداره، گفتنی‌ها و گفتم.
چیزی نگفتم، فقط نفس‌های عصبی کشیدم گفت:
- راستی؟ نمی‌خوای بیای پیشم؟ دلم برات تنگ شده.
- نمی‌دونم، مغزم کار نمی‌کنه.
- بیا یه کم بیشتر باهم حرف بزنیم، منتظرتم.
- باشه خداحافظ.
با عصبانیت ماشین رو به سمت خونه‌ی پرنیا روندم، اونقدر عصبی بودم که اگه کسی رو می‌کشتم هم نمی‌فهمیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
باید می‌رفتم پیش پرنیا، واقعا نیاز داشتم که با یکی حرف بزنم.
زنگ در‌و زدم، چندی طول نکشید در باز شد. وارد شدم و درو بستم، بین ستون راهرو پرنیا رو دیدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود، اشک تو چشماش حلقه زد. همدیگه رو بغل کردیم، پرنیا تو بغلم گریه می‌کرد و دست‌هاشو دورم حلقه کرده بود.
منم حلقه‌ی دست‌هامو دورش محکم‌تر کردم و بوی بدنش رو به مشامم کشیدم و گفتم:
- چقدر بزرگ شدی تو.
باگریه گفت:
- تموم شد داداش، همه‌چی تموم شد.
من که می‌دونستم منظورش از این حرف‌ها و گریه‌ها چیه، گفتم:
- درست می‌شه ابجی، همه‌چی مثل روز اولش می‌شه.
از هم جدا شدیم، با دست اشک‌هاشو پاک کردم و گفتم:
- دیگه نبینم این‌جوری گریه کنی ها!.
دماغشو بالا کشید و گفت:
- داداش خیلی اعصابم خورده، خیلی ناراحتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه بیا بریم باهم حرف بزنیم.
روی کاناپه نشستم، پرنیا گفت:
- چیزی می‌خوری برات بیارم؟
موهامو از توی پیشونیم کنار زدم و گفتم:
- نه چیزی میل ندارم.
به بیرون از پنجره زل زدم که هنوز بارون نم‌نم می‌بارید.
دلم گرفته بود، دلم می‌خواست سیگار بکشم، دلم می‌خواست تو بارون قدم بزنم، دلم تنهایی رو می‌خواست، آروم گفتم:
-پریا نباید این کارو می‌کرد، آخه چرا؟! اینا که از هم بیزار بودن.
پرنیا با ناراحتی گفت:
_ اینو بزار در قبال کاری که تو باهاش کردی.
با کلافگی گفتم:
- جفتمون می‌دونیم که نباید من این‌جا می‌موندم؛ این‌جا موندنم برای پریا خطرناکه.
پرنیا سرتقی گفت:
- خب چرا خطرناکه؟ مگه تو چه آسیبی می‌توانستی به پریا برسونی؟!
- قول می‌دی به کسی چیزی نگی؟! به هیچ ک.س.
- مطمعن باش به کسی نمی‌گم.
شروع کردم به توضیح دادن:
- اگه یادت باشه مدرسه من و پریا کنار هم بود، واسه همین با هم می‌رفتیم و می‌اومدیم.
یه دوست صمیمی داشتم به اسم شهروز، دوست دخترش تو مدرسه‌ی پریا درس می‌خوند. یه روز ماشین بابا رو قرض گرفتم، داشتم می‌رفتم دنبال پریا؛ سرعتم خیلی زیاد بود و دوست دختر شهروز داشت از خیابون رد می‌شد..
نتونستم ترمز بگیرم، زدم بهش و اون مرد.
پرنیا دستشو روی دهنش گذاشت، ادامه دادم:
- نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟ واسه همین فرار کردم. شهروز اومد سروقتم، تهدیدم کردو گفت که زندگیمو ازم گرفتی زندگیتو ازت می‌گیرم.
بعد از مدرسه سر راهمون می‌گرفت و پریا رو اذیت می‌کرد، یک‌بار هم می‌خواست با ماشین بزنه به پریا.
وقتی دیدم اوضاع اینجوریه تصمیم گرفتم که برم، نخواستم بیشتر از این پریا به خاطر اشتباه من اذیت بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
- خب تکلیف چیه؟ نمی‌شه که تا آخر عمرت از پریا فرار کنی. اون الان، بیشتر از هرکس دیگه‌ای بهت نیاز داره.
- از حالا به بعد دیگه به من نیازی نداره، اون دیگه امیرحسین رو داره.
- اون دیگه هیچ راهی نداشت، هیچ‌ک.س و نداشت به امیرحسین پناه برد.
- نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم.
- خب چرا تو که می‌خواستی بری پریارو با خودت نبردی؟
- چرا نمی‌فهمی؟ اون واسه ضربه زدن به من می‌خواست به پریا آسیب بزنه. هرجای دیگه می‌رفتم پیدامون می‌کرد.
زنگ گوشی پرنیا به صدا دراومد، گفت:
- یعنی کی می‌تونه باشه این موقع؟!
نگاهی به گوشیش کرد و گفت:
- پریاعه.
- بزار رو اسپیکر.
پرنیا جواب داد:
- پری؟ خوبی؟
صداش تو گوشی پیچید:
- خواب که نبودی؟
- نه چطور؟
- پرنیا دارم دیوونه می‌شم... پدرام... .
- پدرام چی؟
- اون این‌جا بود، باور کن پدرام این‌جا بود.
پرنیا زیر چشمی نگاهی بهم کرد گفت:
- خب..
- ازم ناراحت بود، همش می‌گفت تو بهم خ*یانت کردی.
خسته شدم دیگه پرنیا، تا کی باید با این خیالات کنار بیام؟
صدای گریش تو گوشی پیچید، قلبم فشرده شد ادامه داد:
- من مجبور شدم پرنیا، مجبور شدم. دیگه هیچ ک.س نبود بهم اهمیت بده، هیچ ک.س نبود که حرفهامو گوش کنه، راهی دیگه نداشتم. پرنیا فقط تو حرفمو می‌فهمی، این‌هارو فقط به تو می‌تونم بگم پرنیا.
- باشه عزیزم گریه نکن، خودتو ناراحت نکن. می‌فهممت، عزیزم همه‌چی درست می‌شه. مطمعن باش، گریه نکن دیگه.
پریا عاجزانه گفت:
- پرنیا... .
- جانم عزیزم... .
- من که پدرامو می‌بینم، چرا اون منو نمی‌بینه؟ چرا اون حالمو نمی‌بینه؟ چرا برنمی‌گرده؟ من خیلی تنهام پرنیا.
- به این چیزا فکر نکن، برو راحت بگیر بخواب فردا باهم حرف می‌زنیم.
- خوابم نمی‌بره، تو خوابم پدرامه تو بیداریم هم پدرامه. پرنیا خسته شدم؛ خسته شدم؛ خسته شدم.
- فردا صبح زود میام پیشت.
- باشه منتظرتم.
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
115
877
مدال‌ها
2
***
پریا:
از شدت ناراحتی بالشتمو تو بغلم گرفتمو گریه کردم، با صدای بلند جواب می‌دادم.
بدم می‌اومد از این خیالات پایان نیافتنی، بدم می‌اومد.
هیچ راهی نداشتم؛ نگاهی به بیرون انداختم، هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد.
رفتمو توی تراس ایستادم، بارون بند اومده بود، اما هنوز هم هوا ابری و دلگیر بودن.
دوباره بغض گلومو گرفت، نتونستم جلوی قطره‌ی اشکی که روی گونم غلطید رو بگیرم.
همون‌جا نشستم و زانوهامو تو بغلم جمع کردم، هق زدم.
چرا تموم نمی‌شه؟ چرا این عذاب لعنتی تموم نمی‌شه؟ چرا؟
باورم نمی‌شد دارم روز به روز تنها و تنها‌تر می‌شم. اهه خدا، چرا این‌جوری امتحانم می‌کنی؟! دیگه نمی‌خوام با خیالم زندگی کنم.
احساس کردم یه نفر کنارم نشست، وقتی به طرفش چرخیدم دیدم که پدرامه. می‌ترسیدم، دیگه داشتم می‌ترسیدم. کمی خودمو گوشه‌ی تراس کشیدم، گفت:
- چرا گریه میکنی؟
دستی روی گونم کشیدم و گفتم:
روشو برگردوند، ادامه دادم:
- هرکاری که می‌تونستم کردم، اما تو نموندی. چجوری تونستی اون احساسی که بهم داشتی رو نادیده بگیری؟ ولی رفتی، با همه‌ی دردهام تنهام گذاشتی پدرام. با چه احساسی بهت دل‌بسته بودم؛ بعد رفتنت دیگه برام فکر و هواس نموند.
روبه‌روم نگاه کردمو گفتم:
- بعد از دوریت این‌قدر شکسته شدم، که شاید ببینیم هم منو نشناسی.
نفسی کشیدمو ادامه دادم:
- همیشه ترس رفتنت باهام بود، آدم‌ها یهو میرن، یهو خسته می‌شن. یهو ممکنه دوست نداشته باشن؛ ممکنه صبح که از خواب پا می‌شن یهو تصمیم بگیرن دیگه نخوانت، حتی اگه شب قبلش حاضر بودن برات بمیرن.
اشکمو پاک کردم و با حرص گفتم:
- چجوری به دلم بفهمونم همه‌چی دروغ بود؟.
به طرفش برگشتم، پدرام دیگه اون‌جا نبود، بلند شدم داد زدم:
- کجا رفتی پس؟ چرا یهو غیبت می‌زنه؟ چرا مثل آدم نمی‌شینی با‌هم حرف بزنیم؟! دیگه نمی‌خوام ببینمت، تورو خدا راحتم بزار.
این بار خیلی بلندتر داد زدم:
-راحتم بزار.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین