داستان من از دوازده سال پیش شروع میشه... ده سالم بود و توی خونه مشغول بازی با داداشم پوریا بودم... بابام از کار که برمیگرده مامانم سر دیر اومدن اون به خونه بحث میکنه و از خونه میزنه بیرون... بابام کوچه به کوچهی اردبیل رو دنبال مامانم میگرده اما پیداش نمیکنه... ناگهان بابام با یه درخت برخورد میکنه و میمیره... شب غم انگیزی بود من و داداشم جسد بابام رو پیدا کردیم... وقتی بابام رو غرق به خون دیدم دچار لکنت شدم بعد از کلی دکتر و رفت و اومد لکنتم بر طرف شد... حالا مونده بودیم من و داداشم و یه خواهر از خودم بزرگتر بی پدر و مادر... از بچگی پسر عموم رو دوست داشتم همیشه با هم قرار میذاشتیم و میرفتیم دشت قاصدکها و شهر بازی و کافه و... هیچ وقت نشنیدم دوست داشتنم رو به زبون بیاره اما هیچ وقت هم به خواسته هام نه نمیگفت... بعد از بابام تنها امید و تکیهگاهم پدرام بود یک سال بعد داداشم با دختری به نام تینا ازدواج کرد و خونهای خیلی دورتر از خونهی بابام خرید... من رو هم برد تا پیش خودش زندگی کنم اما خواهر بزرگم پریسا هیچ وقت حاضر نشد از خونهی بابام دل بکنه و بیاد با ما زندگی کنه... با پریسا ابم توی یه جوب نمیرفت همیشه بحثمون میشد میدونستم ته دلش چی میگذره اون هم پدرام رو دوست داشت... طی سه سال هر روز با پدرام قرار میذاشتم و هم دیگه رو می دیدیم با هم مسخره میکردیم و میخندیدیم تا اینکه یه روز ازش خواستم به دوست داشتن من اعتراف کنه اما اون گفت که دوستم نداره و اونجا رو ترک کرد... چند روز بعد فهمیدم که پدرام از اردبیل رفته همیشه میگفت اگه یه روز از اردبیل برم میرم تبریز. وقتی که پدرام من رو ترک کرد چهارده سالم بود از اون به بعد هر روز میرفتم دشت قاصدکها و صخره غم... کارم شده بود غصه خوردن و اشک ریختن مدتی بعد سعی کردم رو پای خودم وایستم و خودم پول در بیارم. توی یه کافه مشغول به کار شدم در کنار کارم درسم رو هم ادامه میدادم اما سه سال دانشگاه قبول نشدم دوباره کنکور دادم و نا امید نشدم... واسه به دست اوردن دانشگاه تبریز خیلی تلاش کردم... بعد از پدرام تنها امیدم و دلخوشیم پرنیا خواهر کوچیک پدارم و امیرحسین پسر عمه ام و خواهرش مینا بود هر روز میاومدن همون کافهای که من کار می کردم... .
***
با شنیدن صدایی از فکر پریدم...